نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / توفیق بابائی دارابخانی / متن / زندگی‌نامه / زندگینامه
زندگی شهید توفیق بابایی داراب خانی
فرزندآقا مراد
کد بایگانی: 2/66/2484/ش
شهید توفیق بابایی داراب خانی فرزند اقا مراد در یکی از شهرستانهای غربی استان کرمانشاه بنام قصرشیرین بخش یک در تاریخ 1339/6/10 چشم به جهان گشود او دوران خردسالی و کودکی اش را چون بقیه خانواده ها  و به روال عادی طی کرد و دوران ابتدایی را با نمرات خوب در همان شهرستان به پایان رساند.
روزگار چون دیگر روزهایش سپری می شد روزها در پی ماهها و ماهها در پی سالها تا اینکه دوران تحصیلش را با هزار مشقت به پایان رسانید اما همیشه در فکر جبهه بود تا بتواند لباس فرم نظام مقدس جمهوری اسلامی را بر تن کند و در پشت جبهه های جنگ دوشادوش دیگر هموطنانش بجنگد در همین زمان بود که او برای معلمی قبول شد اما علاقه بیش از حد او به جبهه و جنگ او را از رفتن دوباره به تحصیل باز داشت تا اینکه او مجبور شد برای فرار از بیکاری و رضایت والدین و کمک به مخارج روزمره زندگی بر روی مینی بوسی شروع بکار کرده ولی درس و مغز و اندیشه و فکر او چیزی جز لباس فرم ـ نظام ـ سنگر ـ جبهه و جنگ نمی گذشت زندگی سخت بود و با در آمد متوسط پدر و نه فرزند او احساس مسئولیت می کرد جنگ داشت شروع می شد او پسر بزرگ خانواده بود و همین امر و دیدن مادر و پدر زحمتکش او را به سوی کار می کشاند پدرش در بسیج خدمت می کرد و مغازه کوچکی که در غیبت پدر او مسئولیت آنرا به عهده داشت در حقیقت در نبود پدر نقش سایه مردی را در خانواده ایفا می کرد و ساعتی را که در منززل بود برادر و خواهرهایش در درس و حتی کارهای بیرون از منزل را برای مادر انجام می داد همه از او راضی بودند و به راستی و به حق او زبانزد خاص و عام بود در همین سن و سالهایش بود تا اینکه کاسه صبرش لبریز شد و نزد پدر آمد و زبان به گلایه گشود اما پدر و مادرش می گفتند هنوز زود است و تو نوزده سال داری نمی توانی بروی اما حالها دیگر بهانه ای نبود و درس تمام شده بود و او نیز مدارکش را تکمیل کرده بود و فقط مانده بود یک رضایتنامه که آن هم پدر طبق قولش  (بعد از تحصیل) آنرا امضا کرد و رضایت داد اوایل جنگ بود کشور در بهران سخت اقتصادی و اجتماعی و سیاسی بسر می برد و پسری نوزده ساله ایی از گوشه شهرستان غربی کشور به ارتش عزیز میهن پیوست همیشه می گفت جنگ جنگ تا پیروزی می گفتند یک نفر برای ارتش چه می کند ولی او پاسخ می داد از هر گوشه ایی یک نفر برخیزد یک لشکر می شود بالاخره لباس نظام را با صد شوق پوشید و چندین بار خود را در آینه برانداز کرد مادر با چشمانی اشک آلود و قرآنی جلد گرفته پسرش را از زیر آن می گذراند و به قرآن می سپرد او را بدرقه کرد و بخدا سپرد ساکش را برداشته و رفت بارها آمد و بارها رفت و سخنها گفت و خاطره ها تعریف کرد تز جنگها و عملیاتها و رشادت دوستانش می گفت از حمله میمک و پیروزیهای آن از منطقه عملیاتی محور گیلانغرب ـ قصرشیرین و پیشروی هایشان از منطقه جنوب و عملیات فاو ـ اهواز و خدا  را شکر و ثنا می گفت که آنها را یاری می کند تا این موفقیت ها را بدست آمدند هیچ گاه نماز و طاعات و عبادات کامل نبود همیشه می گفت نماز را وقتی اوان تمام شد در هر کجا بودی  بی وقت بخوان و خود را فراموش نکن چون تو را در تمام لحظات زیر نظر دارد بچه هایش را می بوسید و به مادر دلداری می داد هر بار  می گفت نیامدم... ما این گفته اش همه اشک می ریختند اما او را لبخند می زد اگر نیامدم پسرم را حسین وار تربیت کنید و دخترانم را زینب گویند...
آه که چه زود گذشت و اجل مهلت نداد و از گلستان زیبایی ها گل زیبایی  را چید آری او پیش ما امانت بود امانتی خدایی بود و هر وقت اراده می کرد حال او دیگر نسبت اما یافتن در دلهایمان زده است و ادامه دهندگان راهش می کوشند تا راهش را آنطور که می خواست ادامه دهد تا یادش جاوید و زنده با دیگر شهدا عزیز و معظم اسلام باقی بماند
درود خداوند بر تمامی آن عزیزان باد
1366/10/7 در حین ماموریت بر اثر واژگون شدن خودرو به درجه ی رفیع شهادت نایل و پیکر پاک و مطهرش را در گلزار شهدای شهر کرمانشاه به خاک سپردند.