شخصيت ها / شهدا / هوشنگ بابائی چقاکبودی / متن / زندگینامه / زندگینامه
زندگی نامه شهید هوشنگ بابایی چقاکبودی
فرزند جوانمیر
شماره پرونده: 1/60/1620/ش
کد شناسایی: 1093922
بسمه تعالی
خلاصه ای از زندگی شهید هوشنگ بابایی چقاکبودی
در حدود هیجده سال پیش خانه پدر شهید بابایی در ده بود در آن زمان شهید هوشنگ بابایی سه سال بیشتر نداشت در ده چاههای می زدند به عمق ده یا هشت متر که شهید در آن اوقات از آنجا عبور می کند و چون بچه بود و عقل کافی نداشت با نگاه کردن به چاه بلافاصله سرازیر در چاه می شود حال چاه حدود دو متر عمق آبش می باشد هنگام افتادنش به چاه پسر عموی مادرش او را می بیند و او را از چاه بیرون می آورد و می بیند که زنده است این از سرنوشت طفلی ایشان بود
اما بعد از گذشت زمان به سن هفت سالگی رسید او را به مدرسه فرستادند بعد از چهار سال تحصیل در ده در اثر کمبود معلم او را به باختران روانه نمودند تا بتواند درسش را ادامه دهد و ایشان در منزل عمه اش بسر می بردند و محبت پدر و مادر دیگر روی سرش نبود و جدا از پدر و مادر به تحصیل ادامه داد و با زحمات فراوان کلاسهای ابتدایی را به پایان رسانید و در بین این مدت همیشه به یاد خانواده اش بود هنگام تعطیلی به ده می رفت و در کارهای کشاورزی به پدرش کمک می نمود تا زمانی رسید خانه پدرش به شهر آمد دیگر جای تحصیل برای ایشان نمانده بود چون تنها پدر نمی توانست مخارج خانه را تامین نماید به ناچار از روی وجدان خود به کمک پدر شتافت و به کارگری را شروع نمود تا بتواند مخارج را تهیه نماید و درطول یک مدت شاگرد آهنگر بود که آخرش به استادی رسید.
ولی هنگامی که استاد شد با شراکت دوستان یک ماشین پیکان خریدند و خود راننده پیکان شد و در میان شهر به کار کردن پرداخت و بعد از مدتی کار کردن به علت نبودن مخارج ماشین را فروخته و همان زمان برابر بود با انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی و اما شهید فردی بودند متدین و با تقوا و پرهیزگار عفیف پاکدامن اهل نماز و روزه متدین به دین مبین اسلام ولایت مولای متقیان علی بن ابیطالب و خاندان عصمت و طهارت شهید خوش خلق و مهربان و مهمان دوست و یتیم نواز و در احترام پدر و مادر و دوستان و همسایگان سعی تمام مبذول می نمودند و در مدت قریب بیست و دو سال زندگی شرافتمندانه همواره مظهر پاکی و تقوا بودند و هیچگاه عملی خلاف دستوران دینی و شارع مقدس اسلام از مشارالیها مشاهده نمی گردید و همیشه خدایش را فراموش نمی کرد در انقلاب اسلامی ایران در تظاهرات همیشه به چشم می خورد و بسیار فراوان دوست دار امام زمان و نایب برحقش امام خمینی بود سخت مشتاق دیدار رهبرش خمینی بود اما ایشان خواستند در سپاه استخدام شود به عللی نتوانستند در آنجا خدمت نمایند بعد از مدتی ارتش تکاور را استخدام نمود او با شوق و اشتیاق فراوانی که به قرآن و اسلام و امامش داشت اسم خود را در دفتر لشکر ثبت نمودند بعد از معاینه و کارهای که در مورد ارتش باید انجام شود شهید قبول شد و بسیار خوشحال بودند و همیشه از خداوند می خواستند تا فردی مفید برای جامعه باشند بعد از دوره آموزشی مدتی در باختران بسر بردند و این مدت در کارخانه سیمان باختران خدمه تیربار شد و اما چون می دید برادرانش همواره در لابلای سنگها و کوهها درفکر پیشروی و نابودی صدام کافرند تقاضای جبهه را کرد و به جبهه رفت و چون تکاور بودند به وسیله هلی کوپتر در وسط نبرد آنها پایین می رفتند و او هم در جبهه بازی دراز در میان دوستان و رفقا و برادرانش بود
زمانی را در بازی دراز بود خبر شهید شدن ایشان را برایمان آوردند ما به آنجا رفتیم و دیدیم شایع بوده و بعد از چند روز مرخصی دوباره به جبهه رفت مدتی هم در بازی دراز ماند و دوباره ایشان به جبهه دیگر منتقل نمودند مدتی در آنجا به نبرد پرداخت و چند روزی گذشت مرخصی آمدند تا پدر و مادر و دوستان و رفیقان و برادران خواهران را زیارت نماید و اما خانه ما نذری داشتیم که آنرا بسر نمودیم و ایشان از نذر میل نمودند و بعد از ظهر بود دوباره از پدر و مادر و سایر دوستان خداحافظی نمود گفت من دیگر شهید می شوم فکر نکنم دیگر شما را بتوانم ببینم و دست به گردن پدر و مادر انداخت و با خداحافظی و شوق و اشتیاق و مهربانی روانه جبهه شد اما انگار صد انگار که از شهادت خبر داشتند و رفتند هنگام رسیدن به جبهه آنها را به جبهه حاجیان منتقل کردند و مدتی هم در انجا ماند ولی دیگر به مرخصی نیامد و در اثر درگیری در تنگه حاجیان با بعثیون دور از خدا به آرزوی خودش رسید و پیام خداوند را لبیک گفت
و به شهادت رسید در روز بیست و یکم بهمن 1360 خبر شهاد ایشان به دستمان رسید و در روز بیست و دوم بهمن 1360 جنازه آن شهید را پس از غسل و تشریفات مذهبی با احترام خاصی از طرف بازماندگان و بستگان و دوستان و همشهریان در شهر باختران او را به خاک سپردند
خداوند روح آن شهید را با ارواح جمیع مومنین و مومنات و شهدای انقلاب اسلامی محشور فرماید
دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نگشت
آری آن جلوه که فانی نشود نور خداست