تويي كه نشناختمت
سهشنبه, ۰۷ فروردين ۱۳۸۶ ساعت ۲۱:۳۵
تكه كلامش اين بود. مي گفت: بچه ها اين كار را كردند، بچه ها آن كار را كردند. يعني حتي اگر خودش هم كاري انجام مي داد، نمي گفت من اين كار را كرده ام.چند ماه از خانه مي رفت، نامه هم نمي داد، بعد كه مي آمد و ما مي پرسيديم كجا بودي، مي گفت : همين گوشه كنارها بودم. تعريف مي كرد كه بچه ها رفتند فلان خط را شكستند، فلان تپه را گرفتند و ... ما هم اثري از زخم در بدنش نمي ديديم، فكر مي كرديم كه حتماًراست مي گويد و در آشپزخانه بوده. ولي بعداً از دوستانش شنيديم كه فرمانده دسته بوده و كارهاي مهمي انجام داده ؛ حتي شنيدم كه در عمليات اطلاعات و شناسايي، براي زيارت به كربلا رفته و در آب دجله هم غسل شهادت كرده بود. به همين خاطر، من او را شهيد گمنام مي دانم، چون واقعاً نشناختمش.
نظر شما