دوشنبه, ۰۷ شهريور ۱۴۰۱ ساعت ۱۱:۳۰
کتاب «تویی که نشناختمت» روایتی خواندنی از زندگی شهید«محسن فخری‌زاده» به قلم «سعید علامیان» است که به کوشش «نشر شاهد» منتشر شده است. در ادامه خاطره‌ای از لحظه شهادت شهید فخری‌زاده را از زبان همسر ایشان با هم می‌خوانیم.

روز واقعه روایتی خواندنی از شهید فخری زاده

نوید شاهد: محسن فخری‌زاده با شهادتش از ورای گمنامی به شهرت رسید و به عنوان دانشمند اقتدار آفرین در جایگاه مشاهیر بزرگ تاریخ ایران قرار گرفت. بی‌شک حماسه محسن برای همیشه در حافظه مردم ایران و ملت‌هایی که چشم امید به پیشترفت و افتخار انقلاب اسلامی دارند ماندگار شد، اما این افتخار تنها متعلق به محسن فخری‌زاده نیست. در کنار او بانوی فداکاری است که در عرصه جهاد از ابتدای زندگی تا قتلگاه آن بزرگوار همیشه همراهش بوده است. بی‌شک روایت زینب‌گونه او قرین حماسه کربلا و فراموش نشدنی است:

چهارشنبه شب، نیمه‌های شب رفتم بالای سرش، دیدم لباسش از سینه به بالا خیس است. یادم آمد چندسال قبل که خواب امام حسین(ع) را دیده بود همین حالت را داشت. آرام صدایش کردم. چشم‌هایش را باز کرد. پرسیدم: «از اون خوابهای قشنگ دیدی؟» گفت: «آره» خواستم برایم تعریف کند. گفت: «باشه فردا برایت تعریف می‌کنم.»

روز پنجشنبه تیم حفاظت اطلاع داد که تروریست‌ها خانه را شناسایی کرده و این دور و بر دیده شده‌اند. قرار نبود برگردیم، می‌شد بیشتر بمانیم، مخصوصاً اینکه دیر به دیر به خانه شمال سر می‌زدیم. بعد از چند ماه رفته بودیم. محسن که نمی‌توانست مسافرت و زیارت برود، تنها دلخوشی و تفریحش گل‌کاری و رسیدگی به درخت‌های آنجا بود.

همان روز چند نفر به تیم حفاظت اضافه کردند. قرار شد صبح برگردیم تهران. هرچه گفتم باز هم بمانیم، گفت نه بهتره برویم. آن روز چند بار موضوع خواب دیشب‌ را پیش کشیدم؛ طفره می‌رفت. نزدیک غروب 2 تا چایی ریخت آمد و کنارم نشست. بحث مرغ و خروس ها را پیش کشید، خواست حرف خواب را عوض کند.

بعد از نماز مغرب و عشا و تعقیبات مثل همیشه به آقا سیدالشهدا(ع) سلام دادم.

یکباره گفت: «اینجا هم ولم نمی‌کنی،گمانم قراره با من شهید بشی!»

گفتم: «ببین محسن! هفت، هشت ماهه شهید شهید می‌کنی، بسه دیگه از این حرف‌ها نزن.»

گفت: «خانم مردم آرزو دارند.»

گفتم: « باشه، اما هنوز وقت شما نشده. باید دَه، بیست سال دیگه برای مملکت کار بکنی، بعد به آرزوت برسی!»

گفت: «وقتش رو من تعیین نمی‌کنم، اون بالایی تعیین می‌کنه، وقتی دعوت می‌کنه نمی‌شه دعوتش رو رد کرد!»

به گریه افتادم، اشک از چشم‌هایم سرازیر شد. اصلا نمی‌توانست ناراحتی‌ام را ببیند. وقتی اشک‌هایم را دید، زد به راه شوخی. صبح برای رفتن عجله داشت. برخلاف همیشه که تازه ساعت 2 یا 3 حرکت می‌کردیم، ساعت 11 ماشین دم در آماده رفتن بود. توی راه ساکت بود؛ نه حرف می‌زد نه آواز سنتی می‌خواند.

فقط زیر لب مدام «استغفرالله» و «لا اله الّا الله» می‌گفت. حدس زدم خبرایی هست و آن خواب ربطی به این سکوت دارد. تا اینکه پیچیدیم سمت آبسرد. جاده خلوت و ساکت بود. کنار جاده یک وانت ایستاده بود که بار چوب داشت. ماشین پیشرو رفت جلو و سر شهرک ایستاد. ما دویست قدمی وانت بودیم که یکباره صدایی آمد.

فکرکردیم لاستیک ماشین ترکیده است. محسن صد متری نرسیده به وانت توقف کرد. آرام در را باز کرد و از لای در به لاستیک‌ها نگاه کرد. در همین لحظه چند صدا شبیه ویز و ویز زنبور به گوش‌مان رسید. محسن بلافاصله گفت:«این‌ها تیره، هدف منم.»

سریع از ماشین پیاده شد که مبادا ماشین را منفجر کنند و من آسیب ببینم. تا پیاده شد من هم در را باز کردم، دویدم دستش را کشیدم که بیا برویم طرف ماشین عقبی که ناگهان دیدم آرام روی زانوهایش نشست و بعد روی زمین دراز کشید. گلوله به کمر و نخاعش خورده بود کنارش نشستم. باورم نمی‌شد تیرخورده است. فریاد زدم و کمک خواستم.

رگبار گلوله بود که می‌آمد. گلوله‌ها او را نشانه گرفته بودند. گلوله دوم از کنار من رد شد و به پهلویش خورد؛ بادش چادرم را تکان داد. سرتیم خودش را رساند. شمرده شمرده به سرتیم گفت: «فقط حاج خانم را از اینجا ببر، هدف منم، نگذار جان بقیه به خطر بیفته.»

متوجه نشدم سرتیم چندتا گلوله خورد. بقیه محافظ‌‌ها هم رسیدند. در بین صدای تیراندازی شدید یکباره صدای انفجار وحشتناکی آمد. یک لحظه همه‌جا تاریک شد. چه صحنه‌ای! خودم را تو صحرای کربلا دیدم. عزیزم داشت غریبانه جان می‌داد. تکه‌های چوب و فلز بود که بین دود و آتش به طرف ما می‌آمد. آن لحظه فقط سرم را پایین گرفتم روی صورت محسن. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد...

در بیمارستان آبسرد نبضش برگشت. جورابش را درآوردم و پایش را بوسیدم، دستش را بوسیدم. گفتم: «محسن جان، قربونت برم، عزیزدلم، مگه نگفتی قراره با هم شهید بشیم؟ مگه من همه‌جا همراهت نبودم؟ چی‌شده که می‌خواهی تنها بری؟ من نگفتم طاقت دوری‌ات را ندارم؟ محسن این کارو با من نکن...»

اشکم بند نمی‌آمد. لب‌هایش به سختی بازو بسته شد. خوب دقت کردم. از حرکات لب‌هایش متوجه شدم می‌گوید: «گریه نکن.»

احساس کردم چون می‌گفتم راضی به رفتنت نیستم برگشته، نخواسته دلم را بشکند. همیشه می‌گفت تو خیلی برایم زحمت کشیدی، من هر کاری کردم، اگر 10 قدم رفتم تو 10 قدم پشت سرم آمدی. سه تا بچه را بزرگ کردی، اصلا نفهمیدم بچه‌ها بزرگ شدند، زن گرفتند، همه کارها را تو کردی، فقط همسر نبودی، دوست بودی، رفیق بودی. می‌گفتم داری سر مرا شیره میمالی، می‌خواهی شهید بشی، باید باز هم پیش من بمانی.

به همین خاطر همیشه نگران ناراحتی من بود. از حالت تکان دادن پلک‌هایش فهمیدم اینجا هم نگران من است. یک لحظه احساسی را با هم رد و بدل کردیم. دیدم منتظر رضایت من است. در حالی که دستش توی دستم بود سرم را آوردم پایین‌تر که فقط خودش بشنود، پرسیدم: «می‌خواهی بروی؟ باشه تو را از خدا گرفتم به خدا هم سپردمت.»

نهایت سعی‌ام این بود کلماتم را با لحنی آرام ادا کنم، اما توی دلم غوغای کربلا بود!

گفتم: «نگران من نباش، من راضی‌ام محسن جان، شهادت مبارکت باشه.»

وقتی این‌ها را گفتم دستم را به نشانه رضایت فشار می‌داد. همراه اشک، لبخند زیبایی روی صورتش نشست و دستم را رها کرد...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده