شهيد محسن نوراني از كلام همسرش؛
پنجشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۰ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد:خرداد62 به پيشنهاد دوستان، محسن براي تكميل ايمان خود آماده ي ازدواج شد. او براي همسري خويش هيچ كس را بهتر از خواهر شهيد بزرگوار عليرضا ناهيدي نيافت. محسن عقد ازدواج بست تا با همسر خويش زندگي اي بر اساس تعليمات تربيتي و اخلاقي اسلام تشكيل بدهند.


به گزارش نويد شاهد،پس از ازدواج، محسن همسر خود را به اسلام آباد غرب برد تا خانواده اش نيز سرما و گرماي جنگ را همراه او احساس كنند. زندگي كوتاه آن دو كه يك ماه بيشتر به طول نينجاميد، در خود هزاران نكته داشت. همسر شهيد نوراني، پيش از آن، يك خواهرش در آبادان به اسارت دشمن بعثي در آمده بود و برادرش عليرضا نيز در عمليات والفجر مقدماتي به شهادت رسيده بود.
خانم ناهيدي، همسر بزرگوار شهيد نوراني، از ازدواجش با محسن اين گونه ياد مي كند:بلافاصله بعد از ازدواج به اسلام آباد غرب رفتيم و در آنجا ساكن شديم. همان روز اول مر ادر خانه گذاشت و رفت به خط. يك هفته ي بعد آمد. حال عجيبي داشت كه برايم تعجب آور بود. معلوم بود كه خيلي ناراحت است. وقتي علت را پرسيدم، با بغض گفت: «آن موقع كه برادرت علي شهيد نشده بود، فرمانده تيپ بود و به خاطر مسؤوليتم اجازه نمي داد به خط مقدم بروم. الان هم كه فرمانده تيپ شده ام، به هيچ وجه اجازه رفتن به خط رو به من نمي دهند…»
من خوابي را كه چند شب پيش ديده بودم، برايش تعريف كردم و گفتم: « اتفاقاً من هم خواب ديدم كه تو شهيد مي شوي، روز و ساعتش را خدا مي داند، ولي مطمئن باشد كه ان شاءالله شهادت نصيبت خواهد شد.»
نماز شب هاي محسن حال و هواي عجيبي داشت؛ با آنكه بيست سال بيشتر نداشت چنان از درگاه خدا طلب بخشش مي كرد و شهادت را در راه او درخواست مي كرد كه هر شنونده اي به حيرت مي افتاد و دلش مي لرزيد.
هنگاني كه براي آخرين ديدار، ساعت 2 نيمه شب به خانه آمد، با وجود خستگي زياد، هنگامي كه همسرش به او گفت: « كمي استراحت كن، صبح زود مي خواهي بروي جلو.» تبسمي كرد و گفت: « نه، مي خواهم مقداري با تو صحبت كنم.»
آن شب، محسن دستانش را حنا بندي كرده ، عطر خوش رايحه اي به خود زده بود. همسرش به او گفت: «هيچ وقت آخرين ديدار را با برادرم عليرضا فراموش نمي كنم. وقتي حرف مي زد، احساس عجيبي به من دست مي داد. الان هم كه شما داريد صحبت مي كنيد، همان احساس را دارم.»
به چشمان محسن كه خيره شد، ديد به يك نقطه خيره شده است و به فكر فرو رفته است. اشك از چشمانش سرازير شده بود. آهسته گفت: واقعاً خدا مي خواهد اين شهادت را نصيب من كند؟ واقعاً من لياقت شهادت را در راهش دارم؟
با اين حرفها اشك از ديدگان همسرش جاري شد، محسن با تعجب گفت: بيشتر از اين از شما انتظار داشتم، چي شد؟ روحيه اي كه بعد از شهادت عليرضا در تو بود،كجاست؟
همسرش گفت: « نه بخدا من براي اينكه شما شهيد شويد گريه نمي كنم، گريه ام از روح والا و بزرگ و ارزشمند شماست وبه مقام بالايي كه نزد خدا داريد، غبطه مي خورم. شما كجا هستيد و ديگران كجا؟
محسن آهي كشيد و گفت: خدا را شكر كه هميشه ياري ام كرده است، از اول زندگي تا كنون…
به همسرش توصيه كرد كه در مراسم شهادت او،پيش چشم مردم گريه نكند و لباس مشكي نپوشد تا دشمن شاد نشود، به منافقين بفهماند كه اسلام چقدر قدرتمند است، ما هيچ نيستيم و اين اسلام است كه به ما نيرو مي دهد، سعي كنيد همچون زينب كبري (س) بعد از شهادت امام حسين(ع) استوار بود، صبور باشيد…
گاهي كه محسن از جبهه به تهران مي رفت، مادرش با ديدن او مي گفت: خدا را شكر با پيروزي و سلامت برگشتي…»
او كه از اين حرف ناراحت مي شد، بلافاصله مي گفت: شما بايد افتخار بكنيد كه فرزندتان در اين راه مي رود و غبطه مي خورد به حال آن ها كه شهيد شده اند… مگر شهادت افتخار شما نيست؟ بايد بجنگيم تا يا پيروز شويم يا شهيد. اين دوره هم مثل دوره ي امام حسين (ع) است…
هنگامي كه خبر شهات عليرضا ناهيدي را آوردند، مادر محسن شروع كرد به گريه كردن، محسن به او گفت: شهادت افتخار است و منتظر باش كه يك روز هم خبر شهادت مرا بشنوي…
وقتي مادر در جوابش گفت: « ان شاءالله پيروز مي شويد.» محسن پاسخ داد: ما خدمت مي كنيم تا آنجا كه زنده ايم و تا خدا بخواهد و سرانجام شهيد مي شويم.
هرگاه از او سؤال مي شد كه در جبهه چي مي كند، مي خنديد و مي گفت: اگر خدا قبول كند، يك رزمنده هستم. مادر آنجا كاري انجام نمي دهيم كه قابل توجه باشد.
محسن نيز يكي از فرماندهاني بود كه تنها پس از شهادتش، خانواده اش متوجه شدند كه فرمانده ي تيپ بوده است.
چند روز پس از اينكه فرماندهان تيپ ذوالفقار توسط نيروهاي مزدور كمين خوردند، محسن نوراني و محمدتقي پكوك به شهادت رسيدند.
منبع:كتاب "حماسه ذوالفقار" نوشته حميد داود آبادي
انتهاي پيام/ز
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده