شهيد حميد آذين پور در قاب خاطرات
يکشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۰ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد:سال 1384در آستانه روز عرفه ملت ايران يك بار ديگر بوي شهيدان دفاع مقدس را در شهرها استشمام كرد، آن روز فاتح خرمشهر هم به پرواز درآمد،وبا خود 10 همسفر داشت كه يكي از آنها شهيد حميد آذين پور بود، مردي از تبار جانبازان شيميايي كه پس از سالها دوري از دوستانش سرانجام به آرزوي ديرينش رسيد...
به گزارش خبرنگار نويد شاهد به مناسبت فرا رسيدن روز عرفه خاطراتي چند از زندگي و انديشه اين شهيد در ادامه مي آيد
پيوند آسماني
هر دو در روستاي محمودآباد زندگي مي كرديم. سال هاي پاياني جنگ آمدند خواستگاري. با دايي ام در جنگ همرزم بود. خانواده ها تمام قرارها را گذاشتند و من بعد از عقد تازه حاجي را ديدم.
هميشه به او مي گفتم: چه جوري راضي شدي قبل از اين كه من را ببيني ازدواج كني، شايد من كور يا كچل بودم. مي گفت: من قبل از ازدواج با تو استخاره كردم و خوب آمد. من از روي شناختي كه از خانواده ي شما داشتم، اين تصميم را گرفتم اما شما مجبور نيستي و همين الان هم مي شه از هم جدا بشيم. معلوم نيست من امروز شهيد شوم يا فردا...
گفتم: شما كه از همين روز اول حرف از مردن مي زنيد؟
با حالت خاصي جواب داد مردن نه، زندگي دوباره....
اما براي من كه حضور حميد زندگي دوباره بود، دلم نمي خواست حتي به اين مسئله فكر كنم؛ او بالاخره از ميان ما پركشيد و زندگي تازه اي آغاز كرد و ما وامانده از قافله خوبان به فردا چشم دوختيم.
راوي:همسر شهيد
منبع:كتاب فاتح خرمشهر- صفحه: 300
زندگي با او
بعد از مراسم ازدواجمان 4 روز بيشتر نماند و راهي سردشت شد. يك ماهي از او خبر نداشتم اما هيچ وقت از اين مسئله دلگير نشدم. دوست داشتم همان كسي باشم كه او مي خواهد. مدام مي گفت: من هميشه مواظبم كه دلبسته به زندگي ام نباشم. اگر هر زماني از من عملي ديدي كه نشان دهنده وابستگي بود، كفش هايم را بگذار دم در خودم مي فهمم كه بايد برم.
سال 1375 وقتي با احمد كاظمي به عراق رفت، همه خبر داشتند اِلّا من. هر وقت زنگ مي زد و مي پرسيديم كجايي؟ مي گفت: سردشتم يا پيرانشهر... مي گفتم: خب بيا خانه سري به ما بزن. مي گفت: ان شاء الله مي آيم. ولي وقتي آمد، اصلاً باورم نمي شد او هماني است كه سال ها مي شناسمش. پيراهن سپيدي تنش بود و خيلي هم لاغر شده بود. سر و وضع كثيفي داشت. نفسم داشت بند مي آمد. گفتم: چي شده؟ كجا بودي؟ با خنده ماجرا را برايم تعريف كرد و من همين طور اشك ريختم. با ناراحتي گفتم: اگر آن جا شهيد مي شدي، من چه كار مي كردم از كجا مي فهميدم؟ چرا به من نگفتي؟ همانطور با خنده ادامه داد: اين كه نگراني نداره جنازه ام را برايت مي آوردند بعد همه چيز را برايت تعريف مي كردند. بايد براي شهادت من آماده باشي. دوست دارم وقتي شهيد مي شم با لباس سپيد باشم تو هم بايد لباس سپيد بپوشي.
حميد بالاخره به آرزويش كه شهادت بود، دست يافت و من باز هم با بي قراري به پروازش نگاه كردم.
راوي:همسر شهيد
منبع:كتاب فاتح خرمشهر
باباي هميشه خسته
بابا هميشه خسته مي اومد. هيچ وقت نشد كه خستگي شون تو روابطش با ما تأثير بذاره؛ حتي شده بود از شدت خستگي چشمانش سرخ بود، اما به هر سختي خودش رو مي خواست به زور بيدار نگه داره. هنگام شنيدن اخبار خوابش مي برد. اون لحظه مامان چايي هايي را كه مي آورد و سرد مي شد تندتند عوض مي كرد تا بابا متوجه نشه كه خوابش برده.
خيلي از اين بابت ناراحت مي شد. مامان اين كار رو مي كرد تا بابا فكر كنه چايي اش داغ و دو، سه ثانيه بيشتر نخوابيده، خيلي جالب بود. بابا هيچ وقت متوجه نشد كه چقدر خوابيده است.
راوي:فرزند شهيد
منبع:كتاب فاتح خرمشهر- صفحه، 307
نگرشي به آراء امام (ره)
يكي از انديشه ها و عقايد جالب او بازنگري نگرش امام (ره) بود. او علاقه وافري به امام (ره) داشت. شخصيت امام (ره) را يك الگوي كامل براي خودش مي دانست و تفكرات امام (ره) را به خصوص در مورد مردم عملي مي كرد. حميد اعتقادي عميق به اين جمله شهيد بروجردي داشت « در كردستان ما با كفر مي جنگيم نه با كُرد ». معتقد بود نگرش امام (ره) در رابطه با مردم به خصوص مردم منطقه كردستان استراتژيك و راهبردي است، تاكتيك نيست و بسته به يك زمان نيست. نبايد مردم كُرد را كه از لحاظ فرهنگي فريب ضدانقلاب را خورده اند طرد كرد و مسئولين بايد نگرش امام (ره) را دوباره خواني كنند.
ما اگر مي خواهيم در منطقه موفق باشيم، بايد اين راهبرد را عملي كنيم. آذين پور براي اثبات اين مسئله، پايان نامه دوره كارشناسي ارشدش را در همين رابطه به نام «تبيين راهبرد مديريت منابع انساني قرارگاه حمزه در دهه شصت» نوشت.
منبع:كتاب فاتح خرمشهر- صفحه: 305
جانباز
سال 1383 شيميايي اش عود كرد و مجبور شديم ببريمش بيمارستان. به بچه ها هيچي نگفتم. وقتي سؤال مي كردند: بابا كجاست؟ مي گفتم: «صبح زود رفت يا خيلي دير مي آيد. شما بخوابيد.» بعد از عمل جراحي همين كه آمديم خانه، محمدحسين خواست بپرد بغل پدرش كه من نگذاشتم.
محمدحسين و فاطمه مات و مبهوت ما را نگاه كردند و من به ناچار ماجراي عمل را برايشان گفتم. حميد اخلاق خاصي داشت. هر بار كه مي رفتم پشت حميد بايستم و نمازم را به او اقتدا كنم، تندتند نمازش را مي خواند و براي نماز بعدي مي رفت مي چسبيد به ديوار تا كسي پشت سرش نايستد. اما من حس مي كردم دوست دارد پشت سرش نماز بخوانم.
راوي:همسر شهيد
منبع:كتاب فاتح خرمشهر- صفحه: 300
قفس تنگ دنيا
صبح ها عادت داشت قبل از نماز، قرآن بخواند و بعد همه را براي نماز صبح بيدار مي كرد. اما روز آخر هيچ كسي را بيدار نكرد. همه خودشان از روي عادت بيدار شدند. بعد هم وقتي من به حميد سلام كردم، در جوابم گفت: خدا به دادمون برسه. آدم توي قبر چطور طاقت مي ياره. خونه به اين بزرگي ديشب خيلي برايم تنگ شده بود. اين را كه گفت، دلم ريخت. گفتم: حاج آقا جواب سلام من اين بود، اول صبحي؟...
آن روز صبحانه نخورده، رفت. گفت: قرار گذاشتيم صبحانه را در اروميه بخوريم... [دنيا برايش قفس تنگي بود و هر روز از خدا مي خواست كه زودتر درهاي قفس را باز كنند تا او بال بگشايد به بي كران و بالاخره درهاي قفس باز شد و او پركشيد.]
راوي:همسرشهيد
منبع:كتاب فاتح خرمشهر- صفحه: 301
پرواز به اوج
از وقتي حاجي رفت، دلشوره گرفتم. بعد هم يكي از دوستانمان كه قرار بود با هم مشهد برويم، زنگ زد و گفت: ما مشهد نمي ريم شما مي رويد؟ گفتم: حاج آقا سرش بره، قولش نمي ره ما حتماً مي رويم. ادامه داد: ولي فكر نكنم شما هم برويد. اگر نرويد ناراحت مي شي؟ گفتم: نه. چون دلم قرصه كه مي رويم.
دقايقي بعد تلويزيون را روشن كردم و با شنيدن خبر پرواز حاجي زانوانم سست شد، او به اوج رسيد و من هنوز گرفتار دنياي خاكي هستم. نگذاشتن حميد را ببينم. بچه ها خيلي بي تابي مي كردند. بعد از پايان مراسم ها وقتي به محمودآباد برگشتم، احساس كردم خود حميد در خانه را به رويم باز كرد. آنجا ديگر كمي دلم آرام گرفت.
راوي:همسرشهيد
منبع:كتاب فاتح خرمشهر- صفحه: 301
انتهاي گزارش/ن
نظر شما