پهلوان كوچك پايتخت چگونه آسماني شد؟
يکشنبه, ۰۶ فروردين ۱۳۹۱ ساعت ۰۰:۰۰
سعيد، در شرق دجله به شهادت رسيد. جنازه محمد (برادر سعيد) ده سال بعد از شهادتش باز آمد و ده سال بعد از شهادت سعيد نيز استخوان هاي پهلوان كوچولوي كشور بر دوش دوستان و آشنايان رفت تا در ورزشگاه شهيدان طوقاني، در كاشان به خاك سپرده شود.
شهيد سعيد طوقاني
متولد: فروردين 1348 ـ تهران
به لحاظ اين كه پدرش حاج اكبر، از ورزش كاران باستاني بنام تهران بود، در سن چهار، پنج سالگي به اين ورزش علاقمند شد و به همراه پدر و برادران بزرگترش كه آنان نيز ار جمله ي ورزش كاران بودند، در زورخانه حضور پيدا مي كرد.
علاقه ي زياد او به اين ورزش، باعث شد تا در اين زمينه، رشد بسياري كند و با ارائه نمايش هاي زيبا، همگان را متحير سازد. در سن هفت سالگي در مراسمي ـ سال 1356 ـ توانست تنها در عرض 3 دقيقه، 300 دور، به دور خود بچرخد و با اجراي حركات منحصر به فرد، بازوبند پهلواني كشور را، از آن خود سازد. از آن روز به بعد، پوسترها و تصاويري با عنوان «پهلوان كوچولوي كشور، سعيد طوقاني» زينت بخش زورخانه ها و نشريات ورزشي شد.
سعيد، در 21 اسفند 1363 در شرق دجله به شهادت رسيد. جنازه محمد (برادر سعيد) ده سال بعد از شهادتش باز آمد و ده سال بعد از شهادت سعيد نيز استخوان هاي پهلوان كوچولوي كشور بر دوش دوستان و آشنايان رفت تا در ورزشگاه شهيدان طوقاني، در كاشان به خاك سپرده شود.
بهانه
با شروع تجاوز بعثي عراق به ايران، در مهرماه سال 1359، با وجودي كه سن و سال چنداني نداشت، براي رفتن به جبهه اصرار مي كرد. چرا كه نمي توانست بماند و شاهد باشد كه برادران بزرگترش علي، محمد و حميد به جبهه بروند و او در خانه باشد.
مجروحيت علي و به دنبال آن، مفقود شدن محمد در عمليات والفجر يك، در بهار سال 62، تصميم سعيد را براي اين كه جاي برادرانش را در جبهه هاي دفاع از دين و شرف پر كند؛ دو چندان كرد. سرانجام با اصرار فراوان، توانست همراه پدرش و گروهي از ورزش كاران باستاني، براي اجراي ورزش، براي رزمندگان اسلام، راهي جبهه شود. ولي خود به خوبي مي دانست كه اين همه، فقط بهانه اي است براي حضور در صفوف رزمندگان و بس.
چهار ميل
به مناسبت عيد سعيد فطر، تداركات گردان، برنامه جشني را ترتيب داد. جشن، در محوطه ي باز جلوي گردان 3 برگزار شد. كل برنامه را ورزش باستاني تشكيل مي داد.
در حسينيه، آن هايي كه مي خواستند ورزش كنند، در حال بستن لنگ بودند. يكي از سربازها كه با سابقه ي سعيد آشنايي نداشت، با تمسخر، رو به بغل دستي اش گفت: اين بچه كيه كه مي خواد بياد تو گود؟ مگه كودكستانه؟! به سعيد برخورد، اما چهره اش نشان مي داد كه ناراحت نشده، لنگ را به دست گرفت و به طرف سرباز رفت. گفت: مي بخشين برادر، مي توني برام ببنديش؟ سرباز لبخند تمسخر آميز ديگري زد و رو به دوستش گفت: بفرما! ديدي گفتم بلد نيست. لنگ را دور كمرش بست. چه قدر زيبا شد.
با آن پيراهن گرمكن كرم رنگ و شلوار نظامي كه به دور آن، لنگ قرمز بسته بود. يكي از سربازها ضرب را به دست گرفت و شروع كرد به نواختن. عباس كه به احترام او جلو نرفته بود شاكي شد و گفت: اي بابا، اين كه داره بابا كرم مي زنه؟ جلو رفت، ضرب را از او گرفت و شروع كرد به نواختن… نوبت به سعيد رسيد شروع كرد به چرخيدن، در حين چرخيدن پيراهنش را از تن درآورد و بر زمين انداخت.
چند دوري اطراف آن چرخيد وبا همان سرعت و در حال چرخيدن پيراهن را از زمين برداشت و به تن كرد چشمان همه از حدقه درآمده بود.
سعيد پس از چرخ، چهار ميل كوچك كه با رنگ هاي قرمز و آبي راه راه شده بودند را به هوا انداخت و دوباره گرفت، بي آن كه نگاهش به آن ها باشد، از جلو پرت مي كرد و از پشت مي گرفت. از پشت پرت مي كرد دولا مي شد و…
سربازي كه لنگ را براي سعيد بسته بود، مات و مبهوت به او نگاه مي كرد.
روحي كه جا ماند
در بازگشت از جبهه، اگر چه جسمش به خانه بازگشت و ظاهراً در كلاس درس بود، ولي روحش در جبهه ها جا مانده بود و همان شد كه آن قدر اصرار ورزيد و با دستكاري شناسنامه ي خود و بالا بردن سنش، توانست در بهار سال 1363 راهي جبهه شود.
زورخانه
سعيد، با حضور در پادگان دوكوهه، به همراه شهيد عباس دائم الحضور توانست رزمندگان را به ورزش باستاني جذب كند و با بهره گيري از كمترين امكانات، زورخانه اي در اردوگاه بر پا كند كه بعد از شهادت او نيز، ورزش باستاني در جبهه ها، از جايگاه ويژه اي برخوردار بود.
حضور در كنار رزمندگان گردان ميثم لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در عمليات بدر، در زمستان سال 1363، به قدري براي او مهم بود كه با وجود بيماري شديد، از بيمارستان شهيد كلانتري انديمشك خود را به قافله ي رزمندگان رساند و توانست به عنوان پيك و پيام رسان فرمانده، در عمليات حضور پيدا كند.
رو به آسمان
شامگاه بيست و يكمين روز اسفند ماه، در شرق دجله صفوف رزمندگان مي رفتند تا سينه خصم را بشكافند و سعي با وجود ناراحتي جسمي دليرانه و دلسوزانه مسئوليت خود را به انجام مي رساند كه به ناگاه دوستانش متوجه شدند، سعيد از ستون نيروها جدا شده است.
فرمانده گروهان به سمت او دويد و آرام گفت: « سعيد، سعيد، چي شده؟ » ولي سعيد فقط سرش را به طرف بالا تكان داد كه مثلاً مسئله خاصي نيست.
خوب كه از نيروها دور شد، زانو زد روي زمين و بعد با صورت خورد زمين. فرمانده به او نزديك شد و سريع دست انداخت روي شانه ي سعيد و رويش را برگرداند.
الله اكبر، الله اكبر، اصابت گلوله هاي دوشكا به شكم سعيد باعث شده بود روده هايش بيرون بريزد. سعيد با دست جلوي آن را گرفته تا نيروها متوجه نشوند. مي دانست كه بچه ها خيلي دوستش دارند و شهادت او شايد عاملي در تأخير آن ها باشد.
سعيد غريبانه در ميان دشت زانو بر زمين زد و رو به آسمان شتافت.
منبع: كتاب سيزده ساله ها، نوشته هادي شيرازي، ص93
نظر شما