«به عشق خرمشهر، دلمو دادم به آتیش»؛ روایت جانباز حسن نیکرو از عملیات بیتالمقدس
به گزارش نوید شاهد گیلان، در آستانه سالروز آزادسازی خرمشهر، فرصتی دست داد تا پای صحبت یکی از شاهدان عینی و رزمندگان این حماسه بزرگ بنشینیم؛ کسی که نوجوانیاش را در خط مقدم جا گذاشت و امروز، با بدنی زخمخورده اما دلی لبریز از افتخار، از آن روزها میگوید.
حسن نیکرو، جانباز ۲۵ درصد عملیات بیتالمقدس، با صدایی آرام اما پر از صلابت، ما را به ۴۲ سال پیش برمیگرداند.
او میگوید: «اون روزا خیلیا مثل من بودن؛ بچههایی که هنوز صدای مردونهشون درنیومده بود ولی دلشون واسه جبهه پر میکشید. من تازه سیزده سالم شده بود. سبیلم تهریش شده بود، اما هنوز بچهمدرسهای حساب میشدم. یه شناسنامه قدیمی دستم بود؛ با عکس بچگیام، ولی تاریخ تولدش رو یهکم دستکاری کرده بودم. مادرم نمیدونست. اگه میفهمید، نمیذاشت برم. خودمو رسوندم به اعزامیها. هیچی نداشتم جز دل... و دلم با خرمشهر بود.»
حسن نیکرو با لبخند تلخی ادامه میدهد: «اولین باری که رسیدم جنوب، آفتاب پوستمو سوزوند. گرما، بوی خاک، بوی تفنگ. یه دنیا تازه بود برام. شب اول رو یادمه؛ کنار چند تا بسیجی خوابیدم. یکیشون وصیتنامه مینوشت. یکی دیگه، قرآن میخوند. من فقط نگاه میکردم. هنوز نمیفهمیدم دارم کجا میرم... ولی میدونستم باید برم.»
او به شبهای قبل از عملیات بیتالمقدس اشاره میکند: «میگفتن عملیات سخته، سنگینه. ولی تو دل کسی ترس نبود. همه یهجورایی سبک شده بودن؛ انگار دلشون رو دادن به خدا. من توی گردان حضرت رسول بودم. یادمه شب عملیات یه پسر ۱۱ ساله کنارم بود. گفت: شاید دیگه هیچوقت پامونو تو پوتین نکنیم. خندیدم، گفتم: ‘اگه خرمشهر مال ما شه، میارزه. اون فقط نگاهم کرد...»
نیکرو در بخش بعدی گفتوگو از صبح روز سوم خرداد میگوید: «گلوله مثل بارون میاومد. از بغل، از روبرو، از بالا. بچهها یکییکی میافتادن. هیچکس نمیایستاد. میدویدیم سمت خرمشهر. شهر هنوز تو دود بود. هنوز بوی خون میاومد. یه لحظه یکی زد روی شونهم گفت: ‘پرچم، پرچم ایران رو بده من.’ دیدم دستش تیر خورده، ولی هنوز لبخند داره.»
او با چشمانی نمدار ادامه میدهد: «یهجا یه ترکش خورد به کمرم. نفهمیدم چی شد. فقط درد بود. سیاهی. صدای انفجار. بعد، یه صدای پیرمرد تو گوشم پیچید که میگفت: ‘جوون، خرمشهر آزاد شد!’ باورم نمیشد. گریهم گرفت. گفتم: ‘یعنی تموم شد؟ یعنی خرمشهر برگشت؟’ گفت: ‘آره پسرم، با خون شما برگشت.’»
حسن نیکرو با بغضی فروخورده ادامه میدهد: «وقتی برگشتم تهران، دیگه اون آدم قبلی نبودم. پاهام سالم بود، ولی روحم انگار جا مونده بود. یه تیکه از من، هنوز هم تو کوچههای خرمشهره. هنوز صدای اذون یه پیرزن رو میشنوم که توی خرابهها بلند میگفت: ‘اللهاکبر، شهرم برگشت.’»
او تأکید میکند که نسل امروز باید بداند که این آزادی به چه قیمتی به دست آمد: «ما فقط برای خاک نجنگیدیم. برای عزت جنگیدیم. برای اینکه امروز بچههای این سرزمین بتونن بیدغدغه نفس بکشن. الان جنگ تموم شده، ولی مسئولیت هنوز مونده. این بار اسلحه ما، راسته. قلمه. هنره. رسانهست. کاش بچههای این دوره بدونن چی پشت این آرامشه.»
در پایان گفتوگو، نیکرو جملهای گفت که در ذهن ما ماندگار شد: «من دلمو همون روزا دادم به آتیش؛ هنوزم حاضرم بدم، فقط اگه یه وجب از خرمشهرم دوباره به دست دشمن نیفته…»