شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۶:۰۵
هميشه از شهرت فرار مي كرد ...


شهيد بروجردي و سپاه پاسداران در گفت و شنود با محسن رفيق دوست


محسن رفيق دوست در سال 1319 در تهران متولد شد. پيش از پيروزي انقلاب اسلامي به مدرك ديپلم رياضي اكتفا كرد اما با پيروزي انقلاب و ورود به عرصه نيروهاي مسلح به تحصيل ادامه داد و موفق به اخذ ليسانس نظامي شد. هنگام ورود امام راحل به ايران رانندگي خودروي حامل ايشان را بر عهده گرفت. رفيق دوست از جمله بنيا ن گذاران سپاه پاسداران بود كه از همان بدو تأسيس اين نهاد مسؤوليت تداركات آن را بر عهده گرفت و سرانجام با كوله باري از تجربه و با توجه به سوابق مثبت خود در سپاه طرح ايجاد وزارتي با اين عنوان را ريخت و نام خود را به عنوان نخستين وزير سپاه جمهوري اسلامي ايران ثبت كرد. اما مدتي بعد در حالي كه با تبديل وزراتخانه تحت امرش به "وزرارت دفاع و پشتيباني نيروهاي مسلح" موافق نبود از مقام وزارت كناره گيري كرد. طي برهه اي با حكم مقام معظم رهبري به مدت ده سال سكاندار بنياد مستضعفان و جانبازان گرديد. مسؤوليت بعدي او مديريت عامل بنياد تعاون نور است كه متلعق به خود اوست... مجموعه فعاليت هاي رفيق دوست در جنبش مسلحانه مردم مسلمان ايران با هدف سرنگوني رژيم شاهنشاهي سبب آشنايي اش با چهره هاي شاخص جمهوري اسلامي گرديد و در اين ميان او نيز توانست مدتي در كنار شهيد بروجردي در عرصه مسؤوليت هاي حساس كشور نقش مؤثري ايفا كند. با رفيق دوست در همين رابطه به گفت وگو نشستيم و اينك حرف هاي مردي كه اگرچه در رفتار بسيار رعايت جوانب احتياط را مي كند اما در گفتارش... صريح و محكم (سخن) مي گويد بخوانيد:
آقاي رفيق دوست! آشنايي شما با شهيد بروجردي در قبل از انقلاب به چه زماني برمي گردد و نوع ارتباط شما با گروه توحيدي صف به چه صورت بود؟
اوايل آبان ماه 1357 من از طريق يك ديدار حضوري با شهيد بروجردي آشنا شدم. آن زمان تازه از زندان آزاد شده بودم و در دفتر مرحوم شهيد عراقي در خيابان 17 شهريور همديگر را ملاقات كرديم. البته از سال هاي قبل به واسطه ارتباطات كلي كه با گروه هاي مسلمان مبارز داشتم گروه توحيدي صف را مي شناختم و مي دانستم كه شهيد بروجردي هم يكي از رهبران و اعضاي اصلي آن است اما از آن روز آشنايي تا زمان شهادت ارتباط ما هرروزه بود و بعد هم كه در سپاه با هم همكار شديم.
يكي از ويژگي هاي سازمان توحيدي صف مبارزات مسلحانه آن است و با توجه به تاريخچه جنبش مسلحانه و انقلاب اسلامي مي توان گفت شهيد بروجردي دقيقاً در مقطعي از تاريخ كه همه گروه ها فعاليت مسلحانه را "به بن بست رسيده" مي دانستند كار مسلحانه را آغاز كرد. ويژگي ديگر اين گروه دارا بودن روحيه مبارزات ضد آمريكايي است. مشخصاً در رابطه با شهيد بروجردي اين روحيه به چه ميزاني بود؟
ما كه از افراد معتقد به مبارزه مسلحانه در داخل جمعيت هاي مؤتلفه بوديم بعد از انحراف منافقين به دنبال تشكل هايي مي گشتيم كه هم مشي مسلحانه را قبول داشته باشند و هم پيرو ولايت باشند. در آن روزها چند گروه معرفي شدند كه از نظر من خالص ترين آن ها گروه صف بود. با توجه به اين كه من يكي از منابع تأمين سلاح براي سازمان هاي مبارز مسلح بودم از طرق مختلف و بدون آن كه با شهيد بروجردي رو به رو شوم تا قبل از سال 1355 كه به زندان افتادم گروه صف را از نظر سلاح پشتيباني مي كردم؛ اما نه به طور مستقيم. اتفاقاً آن چه براي من جالب توجه بود روحيه ضد استكباري و ضد آمريكايي اين سازمان بود و شهيد بروجردي قطعاً عنصر برجسته و مشخص اين جريان به شمار مي آمد كه همواره اين روحيه در او به عنوان يك پيروي كاملاً مشخص از مرجع تقليدش به چشم مي خورد؛ نه به عنوان يك ايده شخصي. ايشان در قبل و بعد از انقلاب دشمني با آمريكا را در مقام يك تكليف شرعي تقليدي از امام مي پنداشت و يك عنصر ضد استكباري بود. در يك كلام شهيد بروجردي همان قدر با آمريكا دشمن بود كه با رژيم شاه.
كمك هاي مالي و تسليحاتي شما به "صف" معمولاً به چه گونه اي بود و آيا "صف" با مراجع تقليد به ويژه حضرت امام در دوره اي كه در خارج كشور به سر مي بردند مرتبط بود؟
تا آن جا كه من اطلاع دارم بله. زماني كه امام در نجف بودند "صف" با ايشان ارتباط مستقيم داشت و من چه وقتي كه شهيد عراقي در زندان بود و چه وقتي كه ايشان آزاد شد آن خدمتي كه از دستم برمي آمد به عنوان كمك به گروه هاي مسلمان مبارز انجام مي دادم. ولي از زماني كه با شهيد بروجردي آشنا شدم به طور مستقيم در خدمت ايشان بوديم و هر وقت هم ايشان درخواستي داشت كه از عهده انجام آن برمي آمديم انجام وظيفه مي كرديم.
چند خاطره از شهيد بروجردي دارم كه مربوط به زمان قبل از ورود حضرت امام است. يك بار شهيد بروجردي از من درخواست سلاح كرد. من هم سفارش داده بودم هفت قبضه اسلحه و نصف گوني فشنگ از خارج آورده بودند. با شهيد بروجردي كه تماس گرفتم گفت: "بيا به خيابان بوذرجمهري". من آن مهمات را داخل ماشين گذاشته بودم و محمد نزديك ماشين كه رسيد گفت: "اسلحه ها را يكي يكي به من بده" و هر هفت تا كلت را در جيب هاي كتش جا داد. وقتي داخل ماشين بود مشخص نبود كه حامل هفت عدد كلت است و آن گوني فشنگ ها را هم مثل يك كوله بار روي شانه اش گذاشت و رفت.
يكي ديگر از خاطراتي كه از او به ياد دارم اين است كه نزديكي هاي انقلاب وقتي شور و شوق مردم زياد شده و اوج تظاهرات مردمي بود آمد و گفت: "يك اسلحه به من بده. من هر چه اسلحه داشتم به بچه ها دادم و قرار است كسي را ترور كنيم." ظاهراً پاي ترور يكي از ساواكي هاي خيلي مهم در ميان بود پس اسلحه را به ايشان دادم. بعد از دو سه روز كه گذشت و همديگر را ديديم گفت: "اين چه اسلحه اي بود؟ شانس آوردم كه وقتي آن ساواكي هم اسلحه خود را كشيد اسلحه اش كار نكرد چون اسلحه من هم كار نمي كرد! با هم كتك كاري مفصلي كرديم و بالاخره من او را زدم و در گوشه خيابان انداختم و آمدم". باز خاطره ديگري دارم كه مربوط به راهپيمايي بزرگ روز عاشوراي سال 1357 است كه آن روز من نقش تداركاتي داشتم. ميني بوس هايي راه انداخته بوديم و غذا درست كرده بوديم. من و شهيد بروجردي با هم حركت مي كرديم. او هم با خودش يك كلاشينكف داشت كه در داخل كيسه اي گذاشته بود. وقتي كه داشتيم مي رفتيم سمت محل راهپيمايي لوله كلاشينكف كيسه را سوراخ كرده بود و پيدا بود. يك خانمي كه داشت رد مي شد دايماً به پاي شهيد محمد اشاره مي كرد. آن موقع داشتن اسلحه به طور علني خيلي مشكل ساز بود. بالاخره من ديدم سر اسلحه بيرون آمده است و هر چه آن خانم و ما اشاره مي كنيم بروجردي متوجه قضيه نمي شود. لذا خودم به او تذكر دادم كه او هم به كناري رفت و آن را درست كرد.
در رابطه با بحث ورود حضرت امام به ايران كه طي آن مسؤوليت حفاظت از امام به گروه "صف" واگذار شد نيز توضيحاتي بفرماييد.
مسأله استقبال خيلي حساس و "ثبت شدني" است. من در كميته استقبال حضرت امام(ره) دو مسؤوليت داشتم: يكي تداركات استقبال و ديگري حفاظت امنيتي شخص امام كه البته با لطف بزرگان بعداً رانندگي اتومبيل حامل امام هم به خود من واگذار گرديد. وقتي كه اين بحث ها مطرح شد خودم به شهيد بروجردي اطلاع دادم كه حفاظت امنيتي امام به من واگذار شده است پس شما بچه ها را جمع كن و گروهي را تشكيل بدهيد. ايشان خودش حدود 27 يا 28 نفر را آماده كرد و چند نفر را هم من معرفي كردم. حتي تعدادي از آن هايي را كه معرفي مي كرديم شهيد بروجردي نمي پسنديد و رد مي كرد. بالاخره حدود چهل نفر را براي اين كار انتخاب كرديم و هشت اتومبيل در اختيارشان گذاشتيم كه به صورت اسكورت دور ماشين اصلي باشند. حتي خود من غير از اين ها ده نفر موتورسوار با موتور 1000 آماده كرده بودم كه چند بار رفتند و مانور انجام دادند. همان موقع ناگهان يك پيغام تلفني از پاريس رسيد كه طي آن دكتر يزدي اعلام كرد كه امام گفته اند "حفاظت من را به مجاهدين خلق واگذار كنيد!" با توجه به سابقه اي كه من در زندان و قبل از زندان از منافقين داشتم اين موضوع با مخالفت شديدم رو به رو شد و شروع به مكاتبه و پيغام رساني به پاريس كرديم و در نتيجه مقرر شد كه شوراي انقلاب راجع به اين موضوع نظر بدهد. بر اين اساس كميسيوني تشكيل دادند كه دو نفر به نمايندگي از منافقين و ما هم به نمايندگي از گروه صف در آن شركت داشتيم. در آن جا من پرسيدم كه اولاً از ميان اين آقايان چه كساني مي خواهند عمليات حفاظت را انجام دهند و آيا اسلحه دارند يا خير؟ گفتند چطور مگر؟ گفتم اگر كساني هستند كه تازه يك ماه است از زندان آزاد شده اند كه اين ها هفت هشت سال خورده و خوابيده اند و ورزيده نيستند پس نمي توانند كاري بكنند. ثانياً باز هم اگر همين ها هستند با اين مدارك كه نزد من است و حاضرم آن ها را ارائه كنم اين ها خودشان ضد امام هستند. ثالثاً آيا اسلحه دارند يا خير؟ لذا من صراحتاً اعلام كردم كه كار را به گروهي محول مي كنيم كه با امام در ارتباطند و مقلد ايشان هستند و اخيراً هم از كارهاي نظامي آمده اند و هر روز دارند كار نظامي مي كنند و دو چمدان اسلحه هم دارند.
آيا مرحوم آيت الله طالقاني مخالف بود كه محافظت از امام به گروه صف سپرده شود؟
مرحوم آيت الله طالقاني نظر خاصي نداشت اما بدش نمي آمد كه امور را به مجاهدين خلق (منافقين)بسپاريم. البته با "صف" مخالفتي نداشت يعني حداقل آن چنان صريح ابراز نمي كرد. به هر حال در پايان آن جلسه همه نظر دادند كه كار در اختيار ما باشد. شب 12 بهمن يكي از شب هاي فراموش نشدني براي ماست. چون خانه ما مقداري كوچك بود همه افرادي را كه براي گروه حفاظت انتخاب كرده بوديم به خانه باجناقم در خيابان 17 شهريور - خيابان مسعود انتقال دادم. شايد هيچ كدام از آن افراد آن شب حتي براي يك لحظه نخوابيدند. آن ها مناجات مي كردند و آواز مي خواندند و قرآن مي خواندند. تا اين كه صبح همگي را فرستاديم رفتند و من و شهيد بروجردي نيز با هم رفتيم. بختيار كه در پنجم بهمن فرودگاه را بسته بود آن را باز كرد. روز دهم بهمن من و شهيد بروجردي به فرودگاه مهرآباد رفتيم و پاويون شماره 1 را كه پس از بازسازي هنوز افتتاح نكرده بودند به خاطر اين كه خالي بود تحويل گرفتيم. بعد آن جا را تميز كرديم و در سالن فرودگاه زير شيرواني محافظ گذاشتيم كه ديگر خاطرجمع شويم. در روز ورود حضرت امام من و شهيد بروجردي كه لباس روحاني به تن كرده و همان كلاشينكف كذايي هم زير عبايش بود به همراه يكديگر وارد فرودگاه شديم كه ديگر بعد از آن مسأله استقبال و برنامه هايي كه مي خواستيم انجام دهيم به هم خورد. فقط تا جلوي در فرودگاه اسكورت توانست همراهي مان كند و از محوطه جلوي فرودگاه به بعد هم مردم ماشين را در ميان گرفتد و اسكورت عملاً بي ثمر شد.
برگرديم به قبل از انقلاب. يك سؤال را شخصاً دوباره تكرار مي كنم: آيا گروه صف ارتباط تنگاتنگي با حضرت امام داشت؟
بله. قطعاً داشت. نمونه اي را مي خواهم بيان كنم تا مشخص شود همه كارهاي گروه صف در قبل از انقلاب به طور "مقلدي" بود: بعد از حمله اي كه به افسران پادگان لويزان شد يكي از دوستان به من گفت كه رفيق دوست! سربازي دارم كه چند روز ديگر خدمتش تمام مي شود و آمادگي دارد كاري در آن جا بكند. من بلافاصله با شهيد بروجردي تماس گرفتم و ايشان آمد و با هم ملاقاتي انجام داديم و وقتي قضيه را شنيد استقبال كرد. بعد رفت بمب خيلي بزرگي تهيه كرد و به ما داد. ما هم فوراً بمب را توسط مرتضي حسيني به آن سرباز رسانديم و او آن را در پادگان زير سالن اجتماعات نصب كرد؛ در حالي كه بين ده تا يازده ساعت هم براي اين كار وقت داشت. بروجردي از من پرسيد: "آيا امام از اين كاري كه ما كرديم اطلاع دارند؟" گفتم نه. دوباره پرسيد: "ما چه كسي را مي خواهيم بكشيم؟" گفتم بايد سؤال كنيم. بعد از آن به مرحوم شهيد عراقي كه در آن زمان در پاريس بود تلفن زديم و به وسيله رمزي كه بين ما وجود داشت مطلب را كاملاً منتقل كرديم. ايشان پس از استفسار گفت كه امام مي گويند كه فوراً برويد بمبي را كه كار گذاشته ايد برداريد. بالاخره به زحمت آن سرباز را پيدا كرديم و بمب را خنثي كردند و آوردند. اين يكي از اتفاقات جالبي بود كه افتاد و ما بعداً پس از تشكيل سپاه يك روز كه من و شهيدان كلاهدوز و بروجردي همگي نشسته بوديم وقتي كه اين داستان را مطرح كردم و تقويم را بررسي كرديم متوجه شديم كه اگر آن روز بمب مذكور در آن جا منفجر مي شد شهيد نامجو و شهيد كلاهدوز هم كه در آن جلسه نظامي حضور داشتند به طور قطع از بين مي رفتند. بر همين اساس كاملاً مشخص بود كه گروه صف يك گروه مسلمان مبارز با مشي مسلحانه است كه در ارتباط با مرجعيت و خصوصاً شخص حضرت امام كار مي كند. اين در محاوراتي كه من با مرحوم شهيد بروجردي داشتم رسماً عنوان مي شد.
نكته اي كه در اين جا بايد مطرح شود اين است كه امام هيچ وقت صراحتاً كارهاي مسلحانه و عمليات تروريستي را تأييد نكردند؛ حتي گروه نواب صفوي را كه حركت بزرگي در تاريخ انجام دادند. ولي بعد از انقلاب ما ديديم كه گروه هاي مؤتلفه و امثال بچه هايي كه در گروه صف بودند از نظام سهم گرفته و به واسطه نظر مثبت امام اكثر اعضاي آن ها در لايه هاي حكومت قرار گرفتند. يعني با وجود اين كه امام هرگز روش هاي اين گروه ها را تأييد نمي كردند چطور به گروه هاي اسلامي مسلح اطمينان كردند و اداره كشور و نظام را به دست آن ها سپردند؟
اصولاً در بعضي پرسش و پاسخ ها از مرجع تقليد شايد برخي از مطالب به علت شرايط زماني و مكاني كه عرضه مي شود قابل انتقال نباشد. امام هميشه در تحليل هايي كه عليه رژيم داشتند به آن ها اخطار مي دادند: "كاري نكنيد كه بگويم مردم در مقابل تان مسلحانه بايستند." يعني اگر دقت كنيد متوجه مي شويد كه امام بر "تكيه بر نيروي مردم" تأكيد داشتند اما با اين وجود شاخه نظامي مؤتلفه و بچه هاي گروه صف هم قطعاً مورد تأييد ايشان بودند. از يك مرجع تقليد پرسيدند: "رانندگي براي خانم ها حلال است يا حرام؟" جواب داده بود كه: "غذا خوردن براي خانم ها حلال است يا حرام؟" پس اين نوع حكم كردن نشان مي دهد آن چه اهميت دارد كيفيت غذا خوردن و راه رفتن و رانندگي كردن است. مهم اين است كه چطور راه بروند؟ چطور مبارزه كنند؟ لذا مبارزه مبارزه است و بقيه اش را خود ما بايد برداشت كنيم كه چه كنيم. حتي در صدر اسلام هم همين طور بود. هيچ وقت كسي نمي آمد بگويد برو ترور كن اما وقتي يك عمل مصداق كفر باشد چه بايد كرد؟ "مهدورالدم" يعني چه؟ آيا اگر كسي برود سلمان رشدي را كه هنوز هم حكمش پابرجا است بكشد كار او غير از مبارزه مسلحانه است؟ لذا امام نگفتند كه برويد يك سازمان مسلحانه درست كنيد؛ نخير! بلكه گفتند رشدي طبق احكام اسلام مهدورالدم است و بر هر مسلماني واجب است كه او را در هر نقطه دنيا بكشد و اين يعني مجوز مبارزه مسلحانه.
در ابتداي انقلاب نقش شهيد بروجردي در بنيان گذاري سپاه و مشخصاً در رابطه با آن هفت گروه مسلح مذهبي كه به هم پيوستند چه بود؟ انگيزه اتحاد هفت گروهي كه سازماني هم متشكل از آن ها به وجود آمد چه بود و چه خط سياسي را دنبال مي كردند؟
كليه مبارزيني كه از سال 1350 به هر نحوي از انحا - مسلحانه و غير مسلحانه يا مالي - با مجاهدين خلق آن موقع كه بعدها تحت عنوان منافقين شناخته شده اند همكاري مي كردند از اواخر سال 1353 و اعلام تغيير مواضع ايدئولوژيك از آنان جدا شدند و افرادي مثل شهيد لاجوردي - شهيد اسلامي و خيلي از بزرگان ديگر علناً در مقابل آن ها ايستادند و آن ها را رد كردند. يك عده اي هم مانند شهيد اندرزگو همكاري شان را با آن ها قطع كرده بودند اما در مقابل شان نمي ايستادند. حتي داستان معروفي هست كه در اواخر سال هاي قبل از انقلاب كه هنوز امثال آقاي طالقاني و عده ديگري از علما در زندان بودند سران منافقين در زندان متوجه مي شوند كه همه دارند مي روند و اين ها هم دارند مي روند. منافقين به آقاي طالقاني مي گويند كه در بيرون خبرهايي هست و شما مثل اين كه داريد پيروز مي شويد. شما كه بلد نيستيد مملكت را اداره كنيد بدهيد به ما اداره كنيم. و با اين حرف معلوم شد كه اين ها فقط براي حكومت بوده كه مي خواستند كاري انجام دهند. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ما ديديم كه بالاخره عده اي از جوانان به تشكيلاتي اسلامي كه فعاليت مسلحانه داشته باشد گرايش دارند. بنابراين به همين آقاياني كه در گروه هاي هفت گانه عضويت داشتند نظير آقايان رضايي و محمد بروجردي پيشنهاد داديم كه شما كه همه مقلد امام هستيد و با انقلاب هم هيچ مسأله اي نداريد بياييد با هم ادغام شويد و در مقابل آن ها براي جذب جوان ها متشكل شويد. در ساختمان معروف به كيا در خيابان دكتر شريعتي جلسات متعددي منعقد گرديد كه غير از آن هايي كه تصميم داشتند در هم ادغام شوند عده اي ديگر هم از طيف هاي گوناگون مثل جلال الدين فارسي - مهندس غرضي - من و بني صدر در آن جلسات شركت مي كرديم تا آن گروه ها را با يكديگر نزديك كنيم كه به تشكيل سازماني شد... و پس از اعلام موجوديت فعاليت خود را رسماً آغاز كرد. البته كار سازمان تا وقتي كه با مرجعيت و نماينده مرجعيت در ارتباط بود به خوبي پيش مي رفت اما بعداً به دو شعبه تقسيم شد و اكنون هم به اين جا رسيده كه ملاحظه مي فرماييد...
آيا از بعد سياسي نقش سازمان در بنيان گذاري سپاه مؤثر بود؟ يعني در سازمان گروه خاصي بودند كه در تأسيس سپاه ايفاي نقش كرده باشند؟
خير! قبل از پيروزي انقلاب و ورود امام مرحوم شهيد محمد منتظري در فكر اين بود كه نيروي مسلحي جدا از ارتش كه احتمال مي رفت به زودي سقوط كند براي حفاظت از انقلاب تأسيس كند و براي اين منظور مرتباً جلساتي ترتيب مي داد و از ما نيز براي شركت در آن جلسات دعوت مي كرد. جلسات در خيابان ايران در منزل شخصي به نام آقاي اخوان فرشچي تشكيل مي شد و ايشان عضوگيري مي كرد. تقريباً در اوايل اسفند ماه بعد از پيروزي انقلاب آقاي لاهوتي از امام كه آن زمان در تهران تشريف داشتند حكمي گرفت كه شما برويد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را زير نظر دولت موقت تشكيل بدهيد. لاهوتي هم عده اي را جمع كرد و به پادگان ارتش در عباس آباد رفت. روزي كه ايشان حكم را گرفته بود من در مدرسه علوي مشغول كارهاي خودم بودم كه شهيدان بزرگوار استاد مطهري و دكتر بهشتي من را خواستند و گفتند: "الان كه قرار است سپاه پاسداران تشكيل شود بهتر است شما هم به آن جا برويد و در آن سپاه عضو شويد." من كه آن جا رفتم ديدم كه آقايان صباغيان و تهرانچي و سازگارا و جعفري و چند نفر ديگر كه از آمريكا آمده بودند به اتفاق آقاي دانش آشتياني نشستي تشكيل داده اند. من همان جا يك كاغذ برداشتم و نوشتم "سپاه پاسداران تشكيل شد: 1- محسن رفيق دوست." و بلافاصله اعلام كردم كه من آمده ام عضو سپاه شوم. خلاصه همان روز و از طرف همان جمع من براي مسؤوليت تداركات سپاه انتخاب شدم و آقاي دانش رئيس و چند نفر هم عضو شوراي فرماندهي شدند. بعد من رفتم ساختمان ساواك را در اختيار گرفتم و با اين توضيحات هسته مركزي سپاه متولد شد. همزمان با اين كار شهيد محمد منتظري در گارد دانشگاه ها "پاسداران انقلاب" را تشكيل داد كه ارتباط مستقيم با مرحوم شهيد بهشتي بود. ابوشريف هم براي خود در پادگان جمشيديه تحت نظارت آقاي موسوي اردبيلي يك گروه را گرد آورده بود. به طور همزمان سازمان مجاهدين انقلاب هم به طور مسلحانه تشكيل شده بود اما ما با اين سازمان كمتر از ديگران درگيري داشتيم - چون آن ها كار خاصي نمي كردند - ولي در رابطه با ديگران مسأله اين طور نبود. مثلاً هنگامي كه به ما گزارش مي دادند در جايي اسلحه هست و ما به آن جا مي رفتيم مي ديديم نيروهاي محمد منتظري هم آن جا حضور دارند و درگير مي شديم. چند ماه كه بدين ترتيب گذشت روزي شهيد محمد منتظري - ابوشريف و شهيد بروجردي را به سپاه دعوت كردم. وقتي آمدند آن ها را به يكي از اتاق ها بردم و در آن را قفل كردم. يك كلت 45 هم داشتم كه آن را درآوردم و مسلح كردم و آماده شليك گذاشتم روي ميز(!) و بدين شرح براي آن ها شروع به صحبت كردم: "سپاه قانوني سپاهي است كه اين جا مطابق حكم امام تشكيل شده است اما اين سپاه دارد به انحراف مي رود و مشكلات ما خود لاهوتي و ملي گراها هستند. لذا شما كه اين جا هستيد بايد قبول كنيد كه بياييد و در اين سپاه ادغام شويد. اگر در همين جلسه با سخنان من موافقت نكنيد اول شما سه نفر و بعد هم خودم را مي كشم؛ چون چاره اي غير از اين نداريم." پس از يك بحث دو سه ساعته قبول كردند كه اين كار را انجام دهيم و من هم گفتم كه اين امر را به تأييد شوراي انقلاب و بزرگان و امام مي رسانم. فرداي آن روز خدمت آقايان هاشمي و حضرت آيت الله خامنه اي رفتم و آن ها هم با اين مسأله موافقت كردند. از هر كدام از چهار مجموعه سه نفر را انتخاب كرديم. از سپاه پاسداران من و دانش و بشارتي انتخاب شديم. از مجموعه شهيد محمد منتظري شخص ايشان و شهيد كلاهدوز و يكي ديگر انتخاب شدند و از مجموعه ديگر محمدزاده و ابوشريف و منصوري برگزيده شدند. از سازمان هم شهيد بروجردي و دو نفر ديگر انتخاب شدند و چون پادگان جمشيديه بلااستفاده بود جلسات را در آن جا گذاشتيم. مدتي بعد در بعضي از جلسات آقاي هاشمي هم از طرف شوراي انقلاب شركت مي كرد. سپس مقرر شد كه كليه افرادي كه در پادگان جمشيديه و گارد دانشجويان بودند و قصد داشتند كارهاي مسلحانه انجام دهند در سلطنت آباد يا پاسداران امروز ادغام شوند كه باز هم يك شوراي فرماندهي جديد انتخاب كرديم. در شوراي فرماندهي جديد منصوري فرمانده شد و من مجدداً مسؤول تداركات شدم. آقاي غرضي هم مسؤول عمليات شد و به همين ترتيب عده اي ديگر نيز براي ساير مسؤوليت ها انتخاب شدند. بدين سان همه آن نيروها در سپاه ادغام شدند و مجاهدين انقلاب عملاً به صورت يك فاز سياسي از سپاه جدا شدند. از آن روز به بعد شهيد بروجردي به سپاه آمد و با ما در سپاه همكار شد...
از همان مقطع بود كه سازمان فقط به يك گروه سياسي مبدل شد؟
بله. مقرر شد كه اعضاي سازمان فقط كار سياسي انجام دهند و هر كسي كه مي خواهد كار نظامي بكند به سپاه بيايد.
از وقتي كه شهيد بروجردي وارد اين مجموعه شد چقدر ارتباطش را با سازمان مجاهدين انقلاب حفظ كرد؟
در برهه كوتاهي از زمان بچه هاي سازمان با حفظ هويت سازماني خود در سپاه حضور داشتند. نمي توانم بگويم زمانش چند ماه بود اما وقتي كه امام دستور دادند سپاه كار سياسي نكند ما دوباره آن هايي را كه وارد سپاه شده بودند بر سر دوراهي گذاشتيم كه هر كس مي خواهد كار سياسي انجام دهد برود. برخي كه همان موقع در سپاه بودند ولي به دليل علاقه مندي به كار سياسي آن را انتخاب كرده بودند از سپاه رفتند. اشخاصي هم مثل شهيد بروجردي - محسن رضايي - فروتن و خيلي ها كه مي خواستند سپاهي باشند آن جا ماندند و از آن به بعد ديگر با سازمان ارتباط نداشتند.
در خصوص نقش شهيد بروجردي در فرونشاندن غائله كردستان و اين كه مي بينيم فردي با داشتن چنين روحياتي نظامي آن هم در منطقه اي مثل كردستان با آن شرايط ويژه به "مسيح كردستان" مشهور مي شود توضيحاتي بفرماييد.
شهيد بروجردي يكي از افراد نادري بود كه به شدت از اسم و رسم و شهرت فرار مي كرد. بنده نقش اول را در فرمانده شدن سردار سرلشكر رضايي داشتم يعني وقتي از شهيد بروجردي براي پذيرش فرماندهي سپاه نااميد شدم به سراغ سردار رضايي رفتم. حتي يك مرتبه كردستان رفتم و مذاكره كردم كه او را براي كارهاي ديگر سپاه به تهران بياورم ولي هر وقت من با ايشان ملاقات مي كردم مي گفتند: "بگذار من همين جا باشم." ايشان در مورد مردم كردستان معتقد بودند كه در اكثر نقاط ايران مردم به استضعاف مادي و معنوي سوق يافته و مردم كرد مستحق كمك و هدايت هستند و من اگر بخواهم خدمتي انجام دهم اين جا را دوست دارم. يك بار كه من در كردستان پيش شهيد بروجردي رفتم يك فرمانده ژاندارمري در كمين ضد انقلاب افتاده بود كه شهيد بروجردي براي نجات جان او واقعاً خودش را به خطر انداخت و سرانجام او را نجات داد. شايد بتوان گفت كه حسن خلق شهيد بروجردي و خيلي ديگر از افرادي كه ما در كردستان داشتيم و بي ترديد آن ها هم از شهيد بروجردي درس گرفتند اصلي ترين عامل بود تا ايشان از سوي مردم منطقه به مسيح كردستان ملقب شوند. اگر نگاهي به جنبش پيشمرگان كرد مسلمان بيندازيم مي بينيم آن ها به وطن پرستاني مبدل شدند كه كمتر مي توانيم مشابه شان را در جايي بيابيم. ضمن آن كه آن ها به خوبي فهميدند چطور بايد زندگي كنند. شهيد بروجردي معتقد به اين بود كه آدمي كه مي تواند در جايي بي سر و صدا خدمت كند و هم خدا و هم خودش را راضي كند نبايد به جاي ديگري برود. فلذا كوشيد در كردستان نقش يك نجات دهنده را ايفا نمايد و اين را همه قبول دارند.
با توجه به شناختي كه از شهيد بروجردي داريد به عقيدة شما اگر شهيد بروجردي امروز زنده بود چه مي كرد و چه مواضعي را در پيش مي گرفت؟
آن چه به طور قطع مي توانم بگويم - چه در جلساتي كه با هم داشتيم و چه قبل و بعد از تشكيل سپاه - درك واقعي جمله حكومت اسلامي يا ولايت فقيه توسط شهيد بروجردي صورت گرفته بود. در اغلب موارد آ ن قدر با هم بحث مي كرديم تا به جايي مي رسيديم كه بايد تكليف شرعي معين مي شد. شهيد بروجردي مي گفت: "برويم پيش امام و نظر امام را جويا شويم." من مطمئن هستم كه اگر امروز مرحوم شهيد بروجردي در قيد حيات بود يكي از بهترين ياران و مقلدين ولي فقيه حضرت آيت الله خامنه اي بود و هرگز در وجود وي هواي نفس و بلندپروازي دنيايي نمي ديديم. شهيد بروجردي بحثي را كه ما در دنياي كنوني به عنوان ولايت فقيه يعني حكومت بهترين خلق خدا بر مردم يا فقيه عادل داريم كاملاً حس كرده بود. حالا آن روز امام بود و امروز آقاي خامنه اي است. او امروز قطعاً يك سرباز مقيد و مقلد فدايي ولايت فقيه و پيرو ولايت بود. من در نتيجه برخوردهايي كه با شهيد بروجردي داشتم اين را با همه وجودم حس كردم.
آقاي رفيق دوست؛ مايلم قبل از اين كه به بخش پاياني گفت وگو برسيم سؤالي درباره "مسأله كردستان" بكنم. در كردستان افرادي بودند كه سعي مي كردند با گرايش هاي مختلفي با اين غائله مواجه شوند. عده اي بودند كه فقط به كار صرفاً نظامي مي انديشيدند و تأكيد داشتند: "چشم ها را ببنديم و فقط بكشيم". نتيجه اين نوع نگرش را مي شد حتي روي ديوارهاي كردستان هم ديد كه كردها بر روي آن ها مي نوشتند: "فلاني جلاد ... رژيم است". در مقابل افراد ديگري بودند كه بدون درك آن فضا شعار مي دادند: "برويم باب مذاكره دوستي و صلح را باز كنيم". كه نتيجه آن هم چيزي شد كه هيأت حسن نيت كردستان انجام داد. يك عده هم مانند فرماندار يكي از شهرهاي كردستان مي گفتند: "ما براي نجات كردستان نيازمند كار فرهنگي هستيم؛ همين". اما در اين ميان شهيد بروجردي با اين كه يك فرد نظامي بود به طور شاخص روشي را در پيش گرفت كه منتج به كسب لقب مسيح كردستان شد كه لقب خيلي عجيبي است. مي خواستم يك مقدار درباره اين گرايش ها و اين عنوان صحبت كنيد.
وقتي شهيد بروجردي در كردستان مسؤوليت داشت بعضاً به تهران نزد من مي آمد و احتياجاتي داشت كه از دست من برمي آمد. بخشي از چيزهايي كه از من درخواست مي كرد اين بود كه مطابق روش سابق كمك هايي خارج از بودجه دولتي در اختيارش قرار دهم. از من پول - لباس - امكانات و حتي آذوقه براي مردم كردستان مي گرفت. چون معتقد به اين بود كه مردم كردستان مستضعف دو گانه اند و بايد هدايت شان كرد. در حالي كه وقتي با ايشان راجع به خيلي از سران گروهكي كُرد صحبت مي شد مي گفت كه مهدورالدم هستند و بايد از بين بروند اما مي گفت كه اين مردم زجركشيده هم از نظر مادي و هم به لحاظ معنوي را چرا بايد بكشيم؟ آن كُرد وقتي ببيند كسي كه تفنگ در دست دارد برايش برنج و روغن فرستاده يا دستي بر سر و گوش بچه اش مي كشد مطمئناً در انتخاب مسير درست اشتباه نخواهد كرد. بدين ترتيب شهيد بروجردي بهترين خط مشي را در كردستان ايجاد كرد و پيدايش پيشمرگان كرد مسلمان زاييده اخلاق شهيد بروجردي بود. امروز بعد از گذشت سال ها و با نگاهي به وضعيت آن دوران و تحليل مسائل متوجه مي شويم بهترين راه حل همين راه بروجردي بود كه با آن هايي كه مي خواستند با نظام توافق كنند سازش كرد و با آن هايي كه مي خواستند نظام را براندازند جنگيد. اخلاق اسلامي يعني همين.
در موضع گيري هايي كه درون سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي ايجاد گرديد شهيد بروجردي راه سومي را در پيش گرفت و در واقع از اين مجموعه جدا شد. در كردستان هم به عنوان بهترين مسير كار سياسي همسو با كار فرهنگي را برگزيد. آيا جريان هاي سياسي مخالف چه در زماني كه شهيد بروجردي در تهران بود و چه در زماني كه در كردستان بود در مقام حذف ايشان برآمدند كه بخواهند با ايشان مقابله فكري كنند؟
در برخوردهايي كه در سازمان مجاهدين انقلاب پيش آمد شهيد بروجردي در موضعي بود كه اگر كسي مي خواست علناً با او بجنگد شكست مي خورد. ميزاني كه شهيد بروجردي از قبل و بعد از انقلاب داشت رهبري و مرجع تقليد بود و از هر چه با آن تعارض داشت جدا مي شد. لذا به اعتقاد من هيچ وقت كسي نتوانست وي را حذف كند. براي اين كه شهيد بروجردي راه درست را تشخيص داد و به همان راه رفت. به طور قطع حتي اگر تصميم مي گرفت يك سازمان مسلح ديگر تأسيس كند و از آن سازمان هم جدا باشد به خاطر حسن اخلاقي كه داشت پرجمعيت ترين سازمان سياسي را تشكيل مي داد. همين امروز هم خيلي ها مي خواهند ولايت فقيه را حذف كنند ولي با كدام اقبال مردمي و با كدام پشتيباني؟ بنابراين پاسخ به اين سؤال شما منفي است؛ چرا كه ملاك شهيد بروجردي ولايت فقيه بود.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده