سوگسرودههای شاعران آیینی در رثای حضرت رقیه(س)
نمی دیدم نوک آن نیزه که رویش تو بودی را
نمیبیند نگاهم بیش از یک حدودی را
برایم جای تو تنها سرت را هدیه آوردند
ولی حس میکنم آغوش گرمی که گشودی را
به جای خواهرت من ماندم و تعریف خواهم کرد
تمام روز و شب ها که کنار ما نبودی را
هجوم سیلی و خار مغیلان و غل و زنجیر
لگدهایی که میخوردیم و معجرهای دودی را
برایم شب به شب میخواند عمه جای لالایی
همان کهف الرقیمی که به روی نی سرودی را
به ما که وارثان دین پیغمبر پس از اوییم
زدند از بام سنگ آنسان که بدکیش یهودی را
تمام راه یکسو، دختران شام هم یکسو
بدون گوشواره بودم و دیدم حسودی را
خدارو شکر چشمان تو را بسته است رد خون
نمیبینی به روی صورتم جای کبودی را
به اهل شام گفتم زود میآیی به دنبالم
مرا با خود ببر، تعبیر کن قید به زودی را
محمد سادات اخوی شاعر و مجری دیگر شاعری بود که به شعرخوانی پرداخت. وی ابتدا شعری را تقدیم به عمو کرد و سپس غزلی در رثای سه ساله امام حسین(ع) خواند:
زیباتر از همیشه شده با کلاهخود
یا با جمال او شده زیبا کلاهخود
تا پیش از این که قامت او در نماز بود
افتاده بود غرق تمنا کلاه خود
جمع نقیض جور شده دلبرانه است
در امتداد قامت سقا کلاهخود
جا دارد از فلک برسد محض یاریاش
بر سر نهد جناب مسیحا کلاهخود
گویا به عظم رزم کمر بسته آسمان
پوشانده ماه را به زره تا کلاهخود
سردار تشنه منتظر صلح بوده است
بر سر نهد به یاری مولا کلاهخود
در سینه شعله در سر او شوق رفتن است
او در سکوت مانده و گویا کلاهخود
پشت سرش جگر به جگر تشنههای آب
در پیش او یکسره دنیا کلاهخود
دیده به دامنش سر اطفال تشنه را
بر سینهاش گرفته سرش را کلاهخود
همپای او که بسته لب و گریه میکند
وا رده لب به آه و دریغا کلاهخود
مولا سپرده مشک به عباس و بعد از آن
افتاده در شتاب و تقلا کلاهخود
آن سوی برای چشم مهیا کمان و تیر
این سو برای نیزه مهیا کلاهخود
رخصت نداده جنگ کند حضرت ولی
داده به خویش وعده بیجا کلاهخود
بر اسب مینشیند و میتازد از فراز
دلگرم میشود به تماشا کلاهخود
مشتاق ماه علقمه آیند نیزهها
برخیزد از سلامت دنیا کلاهخود
شمشیر و نیزه بوسه زنان صف کشیدهاند
گیرد به سینه سرخی دریا کلاهخود
تا مشک میرسید تسلای آب بود
بعد از دو دست مانده به صحرا کلاهخود
از آن سری که قبله ماه و ستاره بود
مانده به دوش واقعه تنها کلاهخود
سر بوسه زد به دست و به دامن نشان شده شد
بوسیده پای حضرت زهرا(س) کلاهخود
محض خیال حضرت سقا فرشتهای
آویخته به شاخه طوبا کلاهخود
*
جز چند لب گشودن خسته زمان نداشت
آن طاقت سه ساله عاشق توان نداشت
زخم نگاه سنگدل شام یک طرف
حتی نسیم نیز دلی مهربان نداشت
در سایه خیال پدر زنده مانده بود
آن بوته نحیف طلب سایهبان نداشت
جز دستها که نای اشاره نداشتند
همبازی مناسب آن ریسمان نداشت
گاهی به یاد بغض پدر آه میکشید
پیش نگاه خسته زینب زبان نداشت
ماهی که روی شانه عباس مینشست
در برج رنج بود ولی آسمان نداشت
جان هدیه بود تا که نثار پدر کند
جانی برای ماندن و تقدیم جان نداشت
میگفت جان دخترک لایقت نبود
او را ببخش جان پدر بیش از آن نداشت
جان داد رازقی خرابه عجیب نیست
او انتظار اندکی از باغبان نداشت
نیلوفر بختیاری دیگر شاعری که با شعر خوانیاش حال و هوای متفاوتی به جمع بخشید:
عبا کشید به سر، بی چراغ برگشتیم
از آن کویر به امید باغ برگشتیم
چراغ در کف آن لاله بود ما اما
به خشکسال زمینهای داغ برگشتیم
طلای پاک چه منت به خاک دنیا داشت
گذشت واقعه و نقرهداغ برگشتیم
چه چلهها که گرفتیم بعد هجرت او
چه دست خالی و بی چلچراغ برگشتیم
هزار دسته کبوتر شدیم در راهش
به نینوا نرسیده، کلاغ برگشتیم
امیر مرزبان یکی از شاعران نام آشنای آیینی نیز در این محفل شعرخوانی کرد:
دامن من هست اما عطر دامان تو نیست
چشم ها را باز کن دختر مگر جان تو نیست
درد دندان دارم از آن دست سنگین روزهاست
آخ بابا من بمیرم آه دندان تو نیست
روی نیزه تطهیر می خوانی پدر
گوش این نامردا اصلا به قرآن تو نیست
چشمهای بسته است را باز کن لختی بخند
دخترت بابا مگر امروز مهمان تو نیست
خواب دیدم دستهایت روی موهایت نشست
دستهایم روی موهای تو، دستان تو نیست
عمه جا از دوریت جانش به لب آمد پدر
کنج این ویرانه جای ماه تابان تو نیست
پشت این دروازه زنهایشان کل میکشند
بعد تو هر شب مگر شام غریبان تو نیست
با غریبی و اسیری چاره کردیم و به اینجا آمدیم
قوت غالب جز غم تو نزد یاران تو نیست
جان به لب آمد به خوابم آمدی تعبیر شد
یوسف زیبای من اینجا که کنعان تو نیست
یک پرنده بعد از غم نالهها آتش گرفت
آمدی خوابید، ویرانه گلستان تو شد
حجت الاسلام جواد محمدزمانی دیگر شاعری بود که در این محفل شعری را به یاد دخت سه ساله امام حسین(ع) خواند:
خورشید بود و آینهای جز شفق نداشت
بر لب به جز «اعوذ برب الفلق» نداشت
از هقهقش به حق حق توحید راه بود
یعنی که جز خدا به دل مستحق نداشت
آشفته بود موی پدر مثل قلب او
دستش برای شانه به گیسو، رمق نداشت
هر روز را به روزه صبری به شام برد
جز بوسه انتظار ز لطف تبر نداشت
قرآن پاره پاره ز نیزه نزول کرد
اما کتاب عمر رقیه ورق نداشت
میگفت با پدر که یتیمم نموده است
دختر ولی مگر خبر از ما سبق نداشت
محمود حبیبی کسبی نیز در این محفل به شعرخوانی پرداخت:
پس از تو سوختن آغاز شد، جسارت هم
پس از تو خیمه ما سوخت گشت غارت هم
پس از تو آه برادر چهها ندیدم من
شکوه دیدهام و دیدهام اسارت هم
شنیدم به کلیسا شبی به سر بردی
مسیح را به جهان دادهای اشارت هم
ز روی نیزه نگه میکنی به دختر خود
و میکنی به سوی خارها اشارت هم
تویی تو مقصد و ما راهی دمشق توییم
اسیر سلسله نه، ما اسیر عشق توییم
سرت رسید به شام آفتاب را چه کنم؟
چه خون فشان شده زلفت، گلاب را چه کنم
تو سرزدی به خرابه، خوش آمدی اما
در این سیاهی شب آفتاب را چه کنم
تنور و تشت و نی آشفته کرده مویت را
به شانه این شب پر پیچ و تاب را چه کنم
به سیل بوسه غبار از رخ تو کردم پاک
ولی محاسن در خون خزاب را چه کنم
ز دولت سرت آرام شد رقیه ولی
رباب را چهکنم من؟ رباب را چه کنم؟
غم خرابه نشینی تمام خواهد شد
نگاه گزمه مست و خراب را چه کنم
گذشتهام به صوبری ز کوچه و بازار
ولی ورود به بزم شراب را چه کنم؟
اسیر حسن حسینی کجا طناب کجا؟
شب شراب کجا دخت بوتراب کجا؟
شعرخوانی علیرضا قزوه حال و هوای متفاوتی به جمع بخشید:
بعد از شما به سایه ی ما تیر می زدند
زخم زبان به بغض گلوگیر می زدند
پیشانی تمامی شان داغ سجده داشت
آنان که خیمه گاه مرا تیر می زدند
این مردمان غریبه نبودند، ای پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر می زدند
غوغای فتنه بود که با تیغ آبدار
آتش به جان کودک بی شیر می زدند
ماندند در بطالت اعمال حج شان
محرم نگشته تیغ به تقصیر می زدند
در پنج نوبتی که هبا شد نمازشان
بر عشق، چار مرتبه تکبیر می زدند
هم روز و شب به گرد تو بودند سینه زن
هم ماه و سال، بعد تو زنجیر می زدند
از حلق های تشنه، صدای اذان رسید
در آن غروب، تا که سرت بر سنان رسید
پیمان طالبی، شاعر جوان آیینی آخرین شاعری بود که در این نوبت بر آستان اشک شعرخوانی کرد:
احد نمونه نیرنگهای تاریخ است
احد خلاصهای از جنگهای تاریخ است
حدیث خدعه پیکار و جسم خسته ماست
احد حکایت پیشانی شکسته ماست
نزاع بتکدهها با نبوت است احد
دومرتبه بنگر کوه عبرت است احد
هنوز خون جگر از لوایحاش پیداست
احد که قتلگه همزه سیدالشهداست
نوشتهاند که هند آن خبیث آن بی قدر
که داشت کینه شخص رسول را از بند
غلام اهلی خود را که داشت وحشی نام
به قصد کشتن همزه روانه کرد آرام
غلام حمله سختی نمود جان فرسا
شهید شد به همین حمله سیدالشهدا
چه گویمت که چه کردند بعد از آن یاران
به این قبیله شرف داشتند کفتاران
شبیه ساقه گل زیر پا لهش کردند
سر جنازه رسیدند و مثلهاش کردند
رسید هند سر نعش آن یگانه شهید
ز حمزه بینی و لبها و گوش را که برید
همه جوارح او را به گردنش انداخت
و بعد از جگر بهر خود غذایی ساخت
رسید شخص نبی بر سر عموجانش
فشاند اشک ز چشم و نکرد پنهانش
رسید و دید که با آن بدن چها کردند
ز گریهاش همه دشت گریهها کردند
خبر رسید زنی ناصبور میآید
صفیه خواهر حمزه ز دور میآید
کشید آه و نسیمی وزید از آن آه
به سر زنان نگران عمه رسول الله
نبی که دید ز ره عمهاش رسید ز راه
عبای خویش بر آن پیکر شریف انداخت
ز یاوران نبی هر کسی به کاری رفت
نسیم مکه وزید و عبا کناری رفت
اگر غلط نکنم هم دم غروبی بود
نسیم مکه عجب روضهخوان خوبی بود
کنار رفت عبا پیکری نمایان شد
صفیه جسم برادر که دید، بی جان شد
تن بدون عبا حالتی به آن زن داد
که جان خویش به پروردگار ذوالمن داد
چنان که هجر کسی خون به قلب عاشق کرد
به یک نظاره بر آن جسم، خواهرش دق کرد
دوباره یاد من آمد دم غروبی بود
عبا احمد عجب روضهخوان خوبی بود
دوباره یاد من آمد ز شاهی و ز تنش
به قتلگاه عبایی نبود بر بدنش
کشیدی از دل خود در احد ناگاه
چه با حسین تو کردند یارسول الله
ببین که رحم نکردند اشقیا به حسین
عبا به پیکر حمزه رواست یا به حسین
کسی حدیث احد را دوباره ذکر نکرد
کسی به حال دل خواهرش که فکر نکرد
چه خواهری که طمعکاری زنان دیده است
گلوی پاره و رگهای خون فشان دیده است
شکاف ابروی پیوسته، اخم را دیده است
هزار و نهصد و پنجاه زخم را دیده است
چه خواهری که غم عالمین را دیده است
سم ستور به جسم حسین را دیده است
به جسم کشته هر آنکس که اسب میتازد
گمان مدار عبا بر تنش بیاندازد
هزار شکر صفیه به کربلا نرسید
که دید زینبت آن را که عمه تو ندید