آن ها وجب به وجب كردستان را اين گونه پاكسازي كردند و پيش رفتند ...
شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۶:۲۲
شهيد بروجردي و كردستان در گفت و شنود شاهد ياران با سردار عبدالله محمودزاده از نخستين فرماندهان ارشد سپاه
از چه زماني با شهيد بروجردي آشنا شديد؟
من چيزهايي به ذهنم مي آيد ولي هر چه فكر كردم نتوانستم تطبيق بدهم. سال 1357 بود كه بچه هاي انقلاب به كلانتري ها حمله كردند و كلانتري ها يكي پس از ديگري سقوط مي كرد. ما مبنا را بر اين گذاشته بوديم كه به همين كلانتري 114 كه البته آن موقع به آن كلانتري چهارده مي گفتند و نزديك ميدان خراسان در خيابان رسام بود حمله كنيم و آن را خلع سلاح كنيم و آن را به تصرف دربياوريم. من سر كوچه ايستاده بودم و چند نفر از دوستان را هم آماده كرده بودم. ما چند قبضه كلت هم داشتيم و در فكر بوديم كه چگونه برويم كلانتري 14 را خلع سلاح كنيم و همه اسلحه ها را بگيريم و كلانتري را نيز به به تصرف دربياوريم. تا اين كه ناگاه يك جواني آمد و گفت: "ما پنج شش نفر هستيم. همگي هم اسلحه داريم. مي خواهيم كلانتري را تصرف كنيم. آيا مي توانيم بياييم خانه شما موضع بگيريم و بعد از اين جا پيش روي كنيم؟" منزل ما در خيابان 17 شهريور نزديك ميدان خراسان بود. من اين ها را آوردم داخل خانه و چهار پنج نفري از نردبان رفتند بالا و روي پشت بام درازكش قرار گرفتند تا اگر حمله اي مي شود يا ماشين هاي مأموران از كلانتري مي آيند بيرون و به طرف مردم تيراندازي مي كنند بتوانند آن ها را از بالاي پشت بام بزنند و جلوي حمله به مردم را بگيرند.
آيا آن ها به فنون رزمي و چريكي هم آشنا بودند؟
در ذهنم بود كه دو نفرشان وارد بودند چون من خودم قبل از انقلاب دوره ديده بودم. خلاصه آمدم پايين و رفتم جلو و ديدم كه هيچ خبري نيست. فقط دو نفر مأمور جلوي كلانتري ايستاده بودند و ماشين رئيس كلانتري هم جلوي كلانتري بود. آمدم به آن ها گفتم شما كه روي پشت بام دراز كشيده ايد بياييد برويم جلو؛ آن جا هيچ خبري نيست. آن عزيزان هم از بالاي پشت بام آمدند پايين و با هم حركت كرديم. آمديم و نزديك كلانتري كه رسيديم به آن ها گفتم هيچ كس وارد كلانتري نشود چون تمام مأموران مسلح هستند. يكي از اين دوستان نيز كه اسلحه دستش بود آمد جلو تا برود داخل كلانتري كه با تير او را زدند. البته تير به پايش خورد و روي زمين افتاد. من قبلش رفته بودم و اوضاع را ديده بودم. بر همين اساس به ياران همراه گفتم بهتر است جلو نرويم و سعي كنيم مأموران را با بلندگو از كلانتري بكشيم بيرون. اگر هم تيراندازي كردند ما به سمت كلانتري تيراندازي مي كنيم ولي خوب است كسي داخل كلانتري نرود چون اين ها مسلح هستند. به محض اين كه مأموران به پاي آن يك نفر تير زدند و افتاد زمين ديگر تيراندازي مداوم شروع شد: اين ها بزن؛ ما بزن! چند نفر از آن ها زخمي و تسليم شدند. تعدادشان زياد نبود و ما به سرعت بر اوضاع مسلط شديم. اول رفتيم در ماشين رئيس كلانتري را باز كرديم كه يك ژ3 و يك كلت آن جا بود. اين دو قبضه سلاح را برداشتيم و وارد كلانتري شديم و آن جا را به تصرف درآورديم.
بيست و يكم بهمن 1357بود؟
روزش را دقيقاً نمي دانم اما خيلي نزديك بيست و دوم بهمن بود؛ شايد بيستم يا همان بيست و يكم...
اگر اشتباه نكنم اوج درگيري ها در حدود سه روز طول كشيد.
بله. يادم است همان جا دوستان به ما گفتند يكي از اين افرادي كه به اتفاق همراه شان شديم و آن كلانتري را تصرف كرديم محمد بروجردي بوده كه در سوريه دوره ديده بود. شايد من و ايشان اولين بار آن جا بود كه همديگر را ديديم. يادم است به آن برادر گفتم شما داخل كلانتري نرويد اين ها مسلح هستند مي زنندتان او گفت نه ما حتماً بايد برويم و آن جا را بگيريم. گفتم شما كلانتري را محاصره كنيد بعد با بلندگو اعلام كنيد كه بيايند بيرون و تسليم شوند. اگر آن ها تيراندازي كردند ما هم تير به سمت شان مي زنيم. البته ما محمد بروجردي را كه بعداً گفتند جزو اين چند نفر بوده نمي شناختيم. از قبل نيز با او آشنا نبوديم. يادم است اين ها وقتي كه به منزل ما آمده بودند هر كدام دستمالي بر صورت خود بسته بودند تا شناسايي نشوند ولي من روباز بودم. كلانتري را كه تصرف كرديم آن ها نيز ديگر روبنده هاي شان را برداشتند. مردم هم آمدند و ديگر از نيروي پليس چندان خبري نبود. اين شرح اولين ديدار ما با محمد بروجردي بود كه همديگر را هم نمي شناختيم. بعد هم از آن جمع جدا شديم و از آن جا رفتيم به كلانتري 116 در مولوي. همان روز آن جا هم تيراندازي برپا شد و مردم داخل آن كلانتري ريختند. جمعيت زيادي هم آن جا بود. برخلاف كلانتري 114 عده اي ريختند و كلانتري 116 را غارت كردند و هر كس يك چيزي برداشت. ما از آن جا آمديم به طرف پادگان عشرت آباد آن جا هم مردم بيرون ريخته بودند. يك مأمور بالاي برج هاي پادگان كه متعلق به زمان ناصرالدين شاه است قرار گرفته بود و با تيربار خيلي تيراندازي مي كرد كه تعدادي هم زخمي و شهيد شدند. بالاخره مردم او را زدند و وقتي رفتيم بالا خونش ريخته بود و به درك واصل شده بود؛ يك استواري به ذهنم مي آيد. اين ها بود و بنده و آقاي بروجردي ديگر همديگر را نديديم تا اين كه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تشكيل شد و ما در ستاد كل سپاه بوديم؛ در خيابان پاسداران لويزان كه قبلاً مركز ساواك بود. در پادگان ولي عصر(عج) هم كه بچه ها ثبت نام مي كردند مي آمدند آن جا و آموزش مي ديدند. اوايل انقلاب بود و انقلاب تازه پيروز شده بود. سال 1358 مسأله كردستان پيش آمد كه ما از عيد نوروز 1358 در اين منطقه بوديم. قبل از آن من به عنوان عضو ستاد كل رفته بودم اوضاع را بررسي كرده بودم و عيد 1358 آمدم تهران. ماجراي هيأت حسن نيت هم بعداً پيش آمد كه حالا وارد آن قضيه نمي شوم. تا اين كه مسأله كردستان خيلي حاد شد و ضد انقلابيون تعدادي از شهرها را گرفتند.
يعني سپاه نتوانسته بود جلوي هجوم آن ها را بگيرد؟
اصلاً هنوز سپاهي تشكيل نداده بوديم. در واقع ما نيز رفته بوديم بررسي كنيم كه سپاه را چگونه در كردستان تشكيل بدهيم. همه گروه هاي ضد انقلاب اعم از دموكرات و كومله و چپي ها در كردستان جمع شده بودند. آن ها شهرها را يكي پس از ديگري گرفتند. تعدادي را شهيد كردند و منطقه وضعيت عجيبي پيدا كرد. اوضاع منتهي به اين شد كه حضرت امام آن اعلاميه معروف را صادر فرمودند كه به هر ترتيبي كه شده كردستان را بايد آزاد كنيد.
در غائله پاوه؟
بله. مسأله پاوه پيش آمد و مسأله مريوان.
و جوانرود.
جوانرود مال كرمانشاه بود. شهرهاي كردستان هم دست اين ها افتاد.
يعني آن غائله كليه مناطق كردنشين را در بر مي گرفت.
به فرض آن ها پادگان بوكان را خلع سلاح كردند و همه سلاح هاي موجود را نيز به خيال خودشان به غنيمت گرفتند؛ تانك ها و همه چيزها را در اختيار گرفتند. منطقه بيشتر دست دموكرات و كومله و چپي ها بود. حتي حمله كردند تا پادگان سنندج را خلع سلاح كنند. حمله كردند پادگان سقز را خلع سلاح كنند كه من خودم آن جا بودم. خوشبختانه در پادگان سنندج بودم كه موفق نشدند اين ها را خلع سلاح كنند. فقط پادگان بوكان را توانستند خلع سلاح كنند. در مريوان هم جو به صورتي شد كه مردم شهر را خالي كردند و رفتند كنار درياچه مريوان. فقط پادگان ارتش بود و شهر هم دست گروه هاي چپي - كومله - دموكرات و امثالهم بود. پيام حضرت امام از اخبار ساعت 14 پخش شد. چون ضد انقلابيون مي گفتند كردستان دارد آزاد مي شود و خودمختار است امام حساسيت نشان دادند و دستور صادر كردند. امام آن متن را خواندند و ساعت دو بعد از ظهر راديو اعلام كرد. همان روز همين پيام حول و حوش ساعت ده - ده و نيم شب مجدداً پخش شد كه ديدم تلفن دارد زنگ مي زند. من در دفترم بودم. تلفن را برداشتم و ديدم شهيد بزرگوار آقاي محمد بروجردي است. من ايشان را در پادگان ولي عصر(عج) كه رفت و آمد داشتيم ديده بودم كه به افراد آموزش نظامي دادند و به كميته ها كمك مي كردند. آن موقع كميته ها در تهران بودند و سپاه هنوز مستقر نبود. سپاه فقط در همان ستاد فعال بود و پادگان ولي عصر(عج) هم مركز برادران سپاه شده بود. تازه به اين مشغول شده بوديم كه سپاه و شوراي فرماندهي و امثالهم را تشكيل بدهيم. خلاصه امام وقتي پيام دادند و ساعت ده ده و نيم شب آقاي بروجردي زنگ زد گفتم كجا هستيد؟ گفت پادگان ولي عصر(عج) هستم. يك اختلافي هم در پادگان ولي عصر(عج) بين دوستاني كه آن جا بودند پيش آمده بود.
بين بچه هاي ابوشريف؟
بله. ابوشريف با آقاي بروجردي و امثال اين ها.
البته دوستان نزديك شهيد روايت مي كنند كه اختلاف مستقيماً بين ابوشريف و شهيد بروجردي نبود بلكه بين نيرو هاي تحت امر اين ها بود.
بله اختلاف بين بچه هايي بود كه آن جا بودند. القصه به آقاي بروجردي گفتم من دفترم و شب را هم همين جا مي مانم. حدود ساعت يازده شب بود كه ايشان آمدند.
شما آن زمان دقيقاً چه سمتي را عهده دار بوديد؟
در ستاد كل مسؤول دفتر هماهنگي مناطق بودم. رئيس دفتر هماهنگي مناطق نيز عضو شوراي عالي سپاه بود و مسؤول تشكيل سپاه در استان ها و شهرستان ها.
پس شما نيز عضو شوراي عالي سپاه بوديد.
بله. ابتدا هفت نفر عضو شوراي عالي سپاه بودند كه حكم خود را از شوراي انقلاب گرفتند. اين ها جلساتي گذاشتند و بعداً تعداد اين هفت نفر افزايش پيدا كرد.
آن زمان فرمانده كل سپاه آقاي جواد منصوري بود؟
بله. آقاي منصوري چند ماهي فرمانده بود. آقاي ابوشريف هم فرمانده عمليات سپاه بود.
ابوشريف هيچ وقت فرمانده سپاه نشد؟
چرا. زمان بني صدر حكم فرماندهي سپاه گرفت و نام واقعي اش "آقاي عباس آقازماني" بود. به جز وي آقاي عباس دوزدوزاني هم مدتي فرمانده كل بود ولي حكم رسمي نداشت. بعد از جواد منصوري مدتي نيز شهيد كلاهدوز و مقام معظم رهبري سپاه را اداره كردند. وقتي بني صدر سال 1359 رئيس جمهور و فرمانده كل قوا شد مقام معظم رهبري ديگر نيامدند؛ استعفا دادند و رفتند. در مدتي كه سپاه فرمانده نداشت معظمٌ له از طرف شوراي انقلاب مي آمدند و كارها را انجام مي دادند. بعد هم مدتي شهيد كلاهدوز و آقاي دوزدوزاني مدتي هم بودند كه البته بدون حكم سپاه را مي گرداندند تا اين كه حضرت امام خميني(ره) مسؤوليت فرماندهي كل قوا را به بني صدر دادند و او نيز آقازماني را مطرح كرد براي فرماندهي.
بعد هم به ترتيب آقايان مرتضي رضايي و محسن رضايي آمدند.
بله. القصه شهيد بروجردي آمد و گفت حضرت امام پيامي داده اند كه غائله كردستان بايد تمام بشود. همچنين گفت: "من نذر كرده ام و استخاره هم كرده ام خيلي عالي آمده. فلذا نيت كرده ام كه بروم كردستان و تا وقتي مسأله كردستان تمام نشده برنگردم." از ابتدا كسي فكر نمي كرد كار اين قدر طولاني شود. همه فكر مي كردند حد اكثر سه چهار ماهه تمام شود. شهيد بروجردي گفت همين الان حكم بده مي خواهم بروم. گفتم صبر كن تا فردا صبح. گفت: "نه. حكم را بنويس و بده. مي خواهم همين امشب حركت كنم." من حكم را نوشتم. امروز اگر اصل اين حكم پيدا شود اولين حكمي است كه براي سپاه كردستان و كرمانشاه صادر شد و به امضاي خود من است. چون آن موقع من از طرف فرمانده سپاه حق امضا داشتم و به افراد مأموريت مي دادم. براي تشكيل سپاه و انسجام سپاه و نيز بررسي وضعيت مناطق براي فرماندهي سپاه كه در استان ها تشكيل شده بود خودم گاهي امضا مي كردم. ايشان حكم را از ما گرفت و به كردستان رفت. فكر مي كنم همان شب يا فردا صبح هم بود كه رفت. آن قدر عجله داشت كه گفتم صبر كنيد تا فردا صبح آقاي منصوري امضا كند. گفت نه همين الان حكم را به من بده. رفت كردستان و آن جا شروع به فعاليت كرد. در كرمانشاه مستقر شد. دفتري تأسيس كرد و نيروهايي را از جاهاي مختلف جذب كرد و ايشان هم به اصطلاح كار را تا حدي برانداز كرد كه چگونه وارد قضيه كردستان شود.
شهيد بروجردي در شرايطي به نزديكي هاي كردستان رفت كه آن جا سقوط كرده بود؟
بله. چون آن موقع كردستان دست ما نبود بنابراين ايشان رفت به مقر كرمانشاه.
در آن شرايط هنوز سپاه به آن صورت شكل نگرفته بود؟
در كردستان ما مخفيانه يك مقر سپاه تشكيل داده بوديم كه وقتي گروهك ها حمله كردند بتوانيم با آ ن ها برخورد كنيم. از جمله در مريوان حدود پنج شش نفر از بچه هاي سپاه را كه از سوي شوراي عالي به آن ها مخفيانه مأموريت داديم ضد انقلابيون سر اين ها را بريدند و مقر سپاه را هم تصرف كردند. در كردستان هم سپاه مخفيانه اي تشكيل داديم كه آن جا را آتش زدند و افرادش هم تار و مار شدند.
در واقع سپاه منطقه تازه مي خواست شكل بگيرد و شما هم شهيد بروجردي را با همان حكم فرستاديد آن جا كه برود و به صورت جدي با آن تحركات مقابله كند.
چون قبلش سپاه كرمانشاه تشكيل شده بود ايشان در سپاه كرمانشاه مستقرار شد و برنامه ريزي كردند كه از آن جا نيرو اعزام كنند و سپس شروع به پاكسازي كردستان كنند. اولين برنامه ريزي اي را كه كردند شهيد بروجردي به من تلفن زد و اطلاع داد كه نيروها را از جاهاي مختلف فرستاده اند؛ از جمله پادگان ولي عصر(عج). در تهران وقتي حضرت امام اعلاميه دادند جمعيت فوج فوج ريختند در پادگان ولي عصر(عج) كه: "ما را اعزام كنيد به كردستان." اين نيرو ها را در همان پادگان سازماندهي مي كردند و آموزش مختصري هم به آن ها مي دادند و اعزام شان مي كردند به كرمانشاه نزد آقاي بروجردي. آن جا كه مي رفتند سازماندهي بهتري مي شدند. آموزش هم مي ديدند و آماده مي شدند براي پاكسازي كرمانشاه. اولين شهري را كه برنامه ريختند تا وارد آن بشوند شهر كامياران بود. كامياران بين كرمانشاه و سنندج است. در واقع نزديك به كرمانشاه و جزو استان كردستان است. آن شب كه مي خواستند حركت كنند من هم رفتم كرمانشاه و اين ها ساعت حدود ده يازده شب حركت كردند كه شهر را محاصره كنند و آن جا را بگيرند. تيم حركت كرد و افراد به ستون آمدند به كامياران كه من هم با آن ها بروم اما هيچ درگيري اي پيش نيامد. يكسري افراد ضد انقلاب بودند كه از شهر فرار كرده بودند و بچه هاي ما به راحتي و بدون هيچ درگيري اي وارد كامياران شدند كه بعداً من آمدم تهران و آن ها ادامه دادند. پاكسازي ها شروع شد. مخصوصاً اين كه تا سنندج فقط دو سه جا دست ما بود. مثلاً فرودگاه - پادگان ارتش و صدا و سيما دست ما و بقيه دست نيروهاي مختلفي بود كه تقسيم بندي كرده بودند خيابان ها را. يك قسمت دست كومله بود. يك قسمت دموكرات. يك قسمت گروه هاي ديگري كه آن جا در رأس كار بودند.
نقش شهيد محمد بروجردي در پاكسازي كردستان چه بود؟
خدا رحمتش كند.رفت و ديگر در آن خطه ماند و بعد هم شد فرمانده منطقه كه به آن جا "منطقه هفت" مي گفتند. سپاه منطقه غرب كلاً شامل چهار استان بود: ايلام - كرمانشاه يا همان باختران - كردستان و همدان. ايشان فرمانده آن جا شد و خدا رحمت كند با شهيد صياد شيرازي هماهنگ شده بود كه توانستند وجب به وجب منطقه را پاكسازي كنند و جلو بروند. بعد هم سرلشكر رحيم صفوي به همراه تعدادي از دوستان كه از اصفهان به آن جا آمدند در سنندج مستقر شدند. به نقش برادران سپاه اعزامي از اصفهان به سرپرستي خود آقاي رحيم صفوي كه آن موقع مدتي هم فرمانده سپاه كردستان بود و دوستان ديگر در جاي خود بايد پرداخت. اما شهيد بروجردي از سال 1358 كه رفتند كردستان ديگر تا چهار سال و نيم بعد از انقلاب و موقعي كه در دل جاده مهاباد به نقده شهيد شدند در كردستان ماندند. ايشان فقط در عمليات فتح المبين چند روزي حضور داشتند و هميشه در غرب بودند تا عمليات پاكسازي و حفظ آن جا را هدايت كنند. ميزان خدمات شهيد بروجردي در غرب آن قدر زياد بود كه مردم به شدت به ايشان علاقه مند شدند.
در واقع حفظ كردستان كه حضرت امام شخصاً فرمانش را صادر كرده بودند در آن شرايط دفاع مقدس شايد سخت ترين كار بود. در آن شرايط جنگي كشور ما هم از بيرون و هم از درون با طيف رنگارنگي از دشمن داخلي و مجموعه اي از دشمنان خارجي رويارو بود. در اين ميان شهيد بروجردي آن چنان بر نقش خود در غرب كشور واقف بود كه با وجود اهميت جنگ با عراق به مواجهه با دشمن در اين جبهه انديشيد و جان فشاني كرد.
تمام گروه هاي چپي كه خارج از كشور درس خوانده بودند آن جا جمع شده بودند. البته تعدادي از بچه هاي كرد هم بين شان بودند. تعدادي نيز از مناطق و استان هاي ديگر جمع شده بودند مثل مازندران و سيستان و بلوچستان و... اما مطمئنم كه همه چپي ها آن جا بودند چون من اقلاً اعضاي طيف چپ دانشجويان انگلستان را مي شناختم. بني صدر هم كه در قالب هيأت حسن نيت به كردستان آمده بود مي گفت تعدادي از اين ها از چپي هاي فرانسه هستند. او آن ها را مي شناخت. همگي جمع شده بودند تا خود مختاري را اعلام كنند. بعد هم قرار بود طبق برنامه دولت هايي مثل شوروي از آن ها اعلام پشتيباني كنند. حضرت امام براي همين بود كه سريعاً جلوي آن را گرفتند و با بصيرت و بينايي اي كه داشتند اين خطر بزرگ را در نطفه خفه كردند. فرمودند نيرو بايد به آن جا اعزام شود. چون ضد انقلاب همه شهرهاي منطقه را گرفته بود. در مركز كردستان فقط سنندج و سه چهار شهر دست ما و بقيه دست آن ها بود. شهيد بروجردي نقش بزرگي در پاكسازي آن جا و در آزاد سازي آن سرزمين داشت. استقرار و آرامشي كه ايشان به وجود آورد و امنيتي كه در خود استان به وجود آمد همه از بركات و زحمات اين شهيد بزرگوار بود.
چون در آن چهار سال و نيم تمام وجودش را آن جا گذاشت.
ايشان بيست و چهار ساعته آن جا بود. يكي از افتخاراتي كه شهيد بروجردي در آن شرايط سخت در منطقه غرب به وجود آورد "سازمان پيشمرگان كرد مسلمان" بود. ايشان براي تأسيس اين سازمان روزي آمد تهران به دفتر ما و گفت به اين جا رسيده ام كه بايد افراد بومي منطقه را كه مسلمان و علاقه مند به انقلاب و دلسوخته اند سازماندهي كنيم و سازماني از خودشان تشكيل دهيم كه بعداً خودشان بتوانند اين سرزمين را حفظ كنند. من گفتم اين طرح خوب است ولي بايد با شوراي انقلاب و دولت موقت هم صحبت كنيد تا بتوانيد بودجه اي هم بگيريد و كار را شروع كنيد. البته ايشان نظرات همه را جلب كرد ولي هيچ گونه امكاناتي به او نمي دادند.
پس با چه ميزان امكاناتي كار را پيش برد؟
امكانات بود ولي خيلي كم. مي گفت من واقعاً شرمنده اين پيشمرگان هستم. هيچ چيز نيست كه به اين ها بدهم. با ناراحتي مي گفت: "بعضي از پيشمرگ ها چهار پنج فرزند دارند و مي روند در كوه و كمر براي انقلاب جانفشاني مي كنند و به دنبال ضد انقلاب هستند. اين ها از خودشان مي گذرند و مبارزه مي كنند ولي من هيچ چيز ندارم تا به اين ها بدهم."
از برخورد با مردم بومي منطقه خاطره اي داريد؟
من صحنه هايي را همراه با خود شهيد ديده بودم. يك بار كه رفته بودم كرمانشاه ايشان مي گفت مي خواهم بروم به روستاها و شهرهاي مختلف سركشي كنم. ما با هم رفتيم. سه روزي با يكديگر بوديم. شهيد بروجردي به خيلي از شهرها و روستاها مي رفت. با افرادي كه مسلح شده بودند ديدار مي كرد. آن ها از كردهاي انقلابي و مسلمان بودند و از شهرها و روستاها دفاع مي كردند. مرتباً درگيري پيدا مي كردند با افرادي مثل كادر حزب كومله كه با آن طرف مرز ارتباط خائنانه داشتند. با خود ارتش عراق هم درگير مي شدند. خلاصه برخي از اين عزيزان زخمي و شهيد هم مي شدند. وقتي مي رفتيم خانه شان مي ديديم آدم هاي بسيار فقيري هستند. ايشان شرمنده مي شد كه نمي تواند كمكي به آن ها بكند. خودش هم خيلي فعاليت مي كرد كه از جاهاي مختلف كمكي بگيرد و به اين ها منتقل كند و واقعاً اين كار را مي كرد. اما دولت آن موقع كمك نمي كرد. زمان بني صدر نيز كمكي نمي كردند. ايشان با همه دلسوزي اي كه داشت و تنگناهايي كه با آن ها مواجه بود اما ايمان و صبر و مقاومتش او را در كردستان حفظ كرد. بقيه خسته مي شدند اما محمد اسوة مقاومت و صبر بود. وقتي اين "طفلكي ها" را مي ديد كه دارند براي انقلاب زحمت مي كشند و جان خود و فرزندان شان را مي دهند حتي خانواده هاي شان در خطرند مصمم تر نيز مي شد و اين ثبات قدم را به همه منتقل مي كرد.
يك روز به يكي از روستاها رفتيم كه مردمش خيلي هم به آقاي بروجردي علاقه داشتند. يكي از بومي ها درد دل مي كرد و مي گفت اين جا جان ما هم در خطر است و به همين خاطر شب ها براي بچه ها دو ساعت به دو ساعت كشيك مي گذاريم كه دشمن به خانه هاي مان حمله نكند. دشمن مي داند كه ما طرفدار نظام هستيم و اگر غفلت كنيم همه را مي كشند. همين طور هم بود. بعضي ها ريخته بودند و حتي بچه ها را هم شهيد كرده بودند؛ اين قدر بي رحم بودند. آقاي محمد بروجردي براي بومي ها خيلي دل مي سوزاند. خيلي هم سعي مي كرد امكاناتي بگيرد و به آن ها بدهد تا بتوانند زندگي شان را بگردانند. دوست داشت حالا كه اين عزيزان در اختيار نظام هستند يك حقوقي به آن ها بدهد. ايشان در اين مسائل خيلي سختگير بود.
يك بار ديگر هم كه رفته بوديم سركشي بكنيم – دقيقاً سفر بعدي بود كه به مريوان رفتيم - در مسيرمان محله اي بود تحت نفوذ و سيطرة عثمان نقشبندي كه او آن جا خانه و مسجد بزرگي داشت. به علاوه دو رأس گوزن بزرگ هم داشت.
عثمان نقشبندي كه بود و چه كاره بود؟
سركرده گروهي بر ضد رژيم اسلامي و انقلابي بود. وقتي سپاه حمله كرد و شهرها را پس گرفت نقشبندي از آن جا به خارج از كشور رفت. مدتي هم در عراق بود و جاهاي مختلف.خانه اش را بچه هاي سپاه گرفته بودند و يك مقر شده بود. مسجد بزرگي هم داشت كه بچه ها در مسجد هم مستقر شدند. شهيد بزرگوار گفت برويم سري هم به اين ها بزنيم.
نقشبندي اهل سنت بود؟
بله. از روحانيون مخالف جمهوري اسلامي بود. ما به آن شهر رفتيم و نيروها هم جمع شدند تا شهيد بزرگوار براي شان سخنراني كند. بعد موقع اداي نماز رسيد و نماز مغرب و عشاء به جماعت در مسجد خوانده شد. روحاني بزرگواري هم آن جا بود. نماز خوانديم و جلساتي هم با دوستان آن جا گذاشتيم و ريز كارها را شهيد بروجردي به آن ها گفتند. ساعت حدوداً نه و نيم شب بود كه گفت برويم طرف كامياران. بچه ها گفتند: "اين جا كه مي خواهيد برويد خطرناك است. طرف سنندج جاده ناامن است." ايشان گفت: "نه. من حتماً بايد به آن جا برسم. جلسه دارم. صبح هم جلسه دارم. شبانه بايد حركت كنم." بالاخره استخاره كرد و استخاره هم خوب آمد كه حركت كنيم. من به شهيد بزرگوار گفتم اگر مي شود صبح برويم. اين ها مي گويند جاده ناامن است. گفت: "عده اي را به عنوان كمين مي فرستيم تا از جلو بروند و خود نيز در پي آن ها حركت مي كنيم." ما حركت كرديم. يك ماشين جلو و يك ماشين عقب و خود ما هم بين آن دو آمديم. ده كيلومتر كه از شهر دور شديم ماشين ما پنچر شد. ساعت نه شب بود و هوا تاريك كه ماشين پنچر شد. بعد هم كه بچه ها پياده شدند تا لاستيك را عوض كنند گفتيم آقا! برگرديم؟ گفت نه. لاستيك را عوض مي كنيم و مي رويم. هم زمان ماشين كمين ما رفت جلو و برخورد كرد با افرادي از دشمن كه كمين گذاشته بودند و با هم درگير شدند. ما لاستيك را عوض كرديم و دوباره حركت كرديم. يادم نيست هنوز شب بود كه رسيديم به سنندج يا خير. شايد ساعت يك و دو بامداد يا بيشتر بود كه رسيديم. جاده هم خاكي بود. شهيد بروجردي گفت اين كه ماشين ما پنچر شد از الطاف خدا بود. اگر زودتر مي رفتيم در كمين دشمن گير مي افتاديم.
ماشين و افرادي كه از جلو شما را اسكورت مي كردند آسيب ديدند؟
آن ها آسيب نديدند. فقط با كمين درگير شدند و ضد انقلاب فكر مي كرد كه ماشين بعدي هم دارد به سرعت مي آيد. آن ها نمي دانستند كه ماشين ما پنچر شده . تيراندازي هم كرده بودند و چون ديده بودند كه ماشين بعدي نيامده فرار كرده و رفته بودند. شهيد بروجردي گفت اين از الطاف خداوندي بود كه ماشين پنچر شد تا ما معطل بشويم و اين ها بروند كمين را پيدا كنند. چون نيروهاي كمين دشمن معمولاً ماشين اولي را نمي زنند بلكه ماشين وسطي را مي زند. بنابراين چون ديده بودند كه ماشين بعدي نيامده با هم درگير شده بودند و كمين خنثي شد و ما از راه رسيديم.
شهيد بروجردي از نظر اخلاقي خيلي مهربان و باعطوفت بود. خيلي رأفت داشت و خيلي دلسوز مردم مسلمان كُرد بود. به شكلي عجيب براي آن ها دلسوزي مي كرد و بالاخره هم موفق شد سازمان پيشمرگان كرد مسلمان را تشكيل دهد. خيلي براي اين گروه زحمت كشيد. بعد هم با همان دلسوزي و مهرباني و عطوفتش كه هميشه هم خندان بود و لبخند بر چهره داشت يك گروه بسيار قوي و باصلابت تشكيل داد و با آرامشي عجيب و معنوي اوضاع و احوال را هدايت مي كرد. آن موقع همه چيز منطقه درهم و برهم بود. ايشان با صلابت و آرامش و طمأنينه اي مثال زدني جبهه هاي جنگ را در اين خطه ساماندهي مي كرد و نيروها را به خوبي آموزش مي داد و تجهيز و اعزام شان مي كرد. زماني عراق حمله كرد و يكي يكي شهرها را گرفت و تا نزديكي يكي از شهرهاي كردستان آمد.
دقيقاً در كدام نقطه؟
از گيلانغرب و سومار تا نزديكي هاي مريوان وارد شد و تا نزديكي شهرهاي كرمانشاه آمد. آقاي بروجردي ستادي زد به عنوان "ستاد فرماندهي" در سر پل ذهاب. ما گاهي كه به آن جا مي رفتيم يك دفتر بسيار كوچكي داشت. يك نقشه هم آويزان كرده بود كه شكل استقرار نيروهاي عراقي و جايگاه نيروهاي خودي را هم روي نقشه مشخص كرده بود. نيروهاي ما از شهرهاي مختلف اعزام مي شدند و مي آمدند آن جابه سر پل ذهاب. ايشان آن ها را تقسيم بندي مي كرد و بعد اين نيروها كارهاي چريكي انجام مي دادند. عمليات كه به آن شكل نمي توانستند بكنند...
چرا؟
افراد ضد انقلاب توپ و تانك و تجهيزات داشتند و بچه هاي سپاه فقط يك اسلحه داشتند. به همين سبب براي كارهاي ايذايي برنامه ريزي مي كردند و شب ها نزديك نيروهاي عراقي مي شدند. درگير مي شدند و اسير مي گرفتند. مي كشتند و كارهاي چريكي انجام مي دادند. من دو سه شبي كه در سر پل ذهاب بودم ديدم كه مرتباً عراقي ها با خمپاره مواضع ما را مي زدند. ما دشت ذهاب را گرفته بوديم. عراقي ها عقب نيروهاي ما مستقر بودند. نيروهاي ما نيز پراكنده بودند و اين گونه نبود كه نيروهاي خط مستقيم داشته باشيم كه به آن مي گويند "جنگ كلاسيك". پس نيروهاي ما شبانه عمليات انجام مي دادند و روز به مقرشان مي آمدند و شب دوباره مي رفتند. ما هيچ خط آتشي نداشتيم اما عراق داشت.
خب عراق جداي از حمايت هاي آشكاري كه استكبار جهاني از صدام و حزب بعث مي كرد ارتشش كلاسيك بود و خط مقدم نيروهايش را مشخص و تانك ها و توپ هايش را هم مستقر كرده بود.
بله. خلاصه ما كه رفتيم به سر پل ذهاب با خمپاره و توپ مواضع مان را مي زد. يك پايگاه مال ارتش بود و هلي كوپترها هم آن جا مستقر بودند و يكي هم مقر خود سپاه بود كه هر دوي آن ها را مي زد. يك اتاق كوچكي داشتيم كه متعلق به شهيد بزرگوار بود. من ديدم كه گلوله هاي توپ است كه دارد مي آيد و از نزديك مقر رد مي شود. به محمد آقا گفتم جايت را عوض كن. مثل اين كه مي خواهند اين جا را بزنند. گفت نه اين جا را نمي زنند. گفتم مي شنوي كه اين توپ ها دارند سوت مي كشند. اتفاقاً تا ما از اتاق آمديم بيرون يك دفعه يك گلوله از همان توپ ها خورد داخل اتاق كه همه خوابيديم روي زمين و گرد و خاك شد ولي الحمدالله كسي طوري نشد. به سرعت جاي مان را عوض كرديم و فهميديم كه يكي دائماً دارد اين جا را لو مي دهد. خمپاره اي كه آتشش از ما دور بود مدام به ما نزديك و نزديك تر شد. بچه ها آمدند گفتند يك چوپان را گرفته اند كه بي سيم داشته. اين چوپان اين گرا را مي داده و مي گفته مثلا ً اين خمپاره آخري را كه زدي صد متر افتاده دست راست. او گرا مي داده و آن ها مي زده اند تا بالاخره آن مقر را هم زدند. آن چوپان را هم البته گرفتند. حاكم شرعي بود در اسلام آباد ـ خدا رحمتش كند ـ كه هم امام جمعه آن جا بود و هم حاكم شرع به اسم حجت الاسلام فتيل زاد كه بعد هم آمد به ارتش و بعد از آن فوت كرد. ايشان آمد حكم چوپان خائن را خواند و همان جا اعدامش كردند. بچه هاي سپاه جاي شان را تغيير دادند و خائن را هم تيرباران كردند. او جاسوس بود و خبر مي داد. شب ها كه بچه ها عمليات مي كردند آن ها مرتباً توپ و تانك مي زدند. شب ها كه مي خوابيديم هميشه بايد شيرجه مي رفتيم! به محض شنيدن صداي آتش دشمن همه هم روي زمين مي خوابيدند. محمد بروجردي با اين اوصافي كه در منطقه وجود داشت جنگ را هدايت مي كرد. يك روز هم آمد گفت برويم شهركي كه چند كيلومتري جلوتر از سر پل ذهاب است؛ فكر مي كنم نامش قائم بود. بچه ها آن جا مستقر بودند و شب ها از آن جا جلو مي رفتند. شهرك مقداري ساختمان داشت كه بچه ها آن جا در امن بودند. گفت برويم سري به اين بچه ها بزنيم. جيپ را آماده كردند. آقاي طهماسبي هم بود كه بعداً فرمانده ريجاب شد كه آن موقع روستايي بود نزديك سر پل ذهاب. ريجاب بقعه اي هم داشت كه متعلق به اهل تسنن بود. آقاي طهماسبي جيپي آورد پشت آن نشست. شهيد بروجردي جلو نشست و من و مرحوم علي فرزين هم عقب نشستيم. يك نفر ديگر هم با ما بود كه الان يادم نيست او چه كسي بوده. پنج نفري سوار جيپ شديم و از جاده انداختيم با سرعت آمديم كه با خمپاره ما را نزنند و وارد شهرك قائم شديم. در شهرك مهدي(عج) يا قائم(ع) كه الان دقيقاً اسم آن در خاطرم نيست به ما تيراندازي كردند. حتي نارنجك تفنگي هم به سمت ما زدند كه به ماشين نخورد. خلاصه آمديم پشت ساختمان ها. اول فكر كرديم از تپه اي كه متعلق به عراق است به ما تيراندازي كرده اند. بعد گفتيم نارنجك تفنگي از اين تپه نبايد به ما بخورد؛ بايد خيلي نزديك باشد. شهيد بروجردي آمد سركشي هاي لازم را كرد و به برادران هم گفت كه مواظب باشيد از اين تپه الان به ما تيراندازي كردند. نيم ساعت سه ربعي گذشت و به همه برادرها سر زد و حركت كرديم. قرار شد ايشان با سرعت برود كه اگر يك موقع تيراندازي كردند ما بتوانيم سريعاً عبور كنيم. وقتي عبور كرديم نيز دوباره شروع كردند به سوي ما تيراندازي كردن. اين جا گفتيم كه ديگر اين تيراندازي از سوي تپه نيست بلكه از سمت خود شهرك است ولي ما به سرعت آمديم. بعد هم نارنجك تفنگي كنار ماشين زدند ولي خوشبختانه كسي طوري نشد و به سلامت جستيم. بچه هايي كه در شهرك بودند ديده بودند كه عراقي ها از لاي پنجره ساختمان ها به ما تيراندازي كرده اند. بچه ها ساختمان را دور زده و حدود سيزده يا هفده عراقي را گرفته بودند كه در شهرك نفوذ كرده بودند و اگر اين ها خودشان به ما تيراندازي نمي كردند بچه ها چيزي نمي فهميدند و چه بسا همه خودي ها شهيد مي شدند. چون نمي دانستند عراقي ها به شهرك نفوذ كرده اند. خوشبختانه از تيراندازي شان به ما هنگام بازگشت متوجه شدند كه از داخل به طرف جيپ تيراندازي كرده اند و سرانجام همه را گرفتند. ما رسيديم به اتاقي كه دفتر جنگ آن بزرگوار بود. حدود سه ربعي گذشت و ديديم كه تعدادي عراقي را آوردند. شهيد پرسيد اين ها چه كساني هستند؟ گفتند اين ها كساني هستند كه به شما تيراندازي كردند. در شهرك بودند و خدايي شد كه به شما تيراندازي كردند و گير افتادند.
خاطره ديگري دارم كه روزي با ايشان رفتيم مريوان؛ در حالي كه شهر وضعيت خوبي نداشت. عراقي ها مرتباً شهر را بمباران مي كردند. هم با هواپيما و هم توسط توپخانه شان از دور شهر را مي زدند و تا نزديكي هاي دزلي نيز پيش آمده بودند. دزلي شهري نزديك مريوان و ارتفاعات خط مرزي بود. من دو شبي در مريوان بودم. فرمانده آن جا برادري بود كه كمي بعد شهيد شد. ايشان با سردار رحيم صفوي در سپاه اصفهان كار مي كرد و از آن جا بعد از مدتي رفت مازندران و فرمانده سپاه كردكوي شد. از آن جا هم آمد كردستان و شد فرمانده سپاه مريوان كه بعد هم در بمباران مريوان شهيد شد. من خودم آن جا بودم و آمدم سنندج كه گفتند ايشان شهيد شده است.
نكته مهم ديگري كه از شهيد بروجردي بايد بگويم اين است كه تمام شب هايي كه من با ايشان در كرمانشاه و مريوان بودم و همان دو سه روزي كه براي سركشي به شهرها و روستاها رفتيم و شب ها هرجا كه بوديم همان جا مي خوابيديم اين بزرگوار نماز شبش اصلاً ترك نمي شد و من خودم شاهد راز و نياز و گريه هاي او در درگاه الهي بودم. البته در آن شرايط سخت جايي را براي استراحت انتخاب مي كرديم كه از نظر امنيت در وضعيت بهتري بود.
اتفاقاً به نكته خوبي درباره شهيد اشاره كرديد. همه دوستان ايشان نيز بر اين نكته تأكيد مي كنند كه ايشان اهل تهجد بوده.
همواره توكل خوبي به خدا داشت. دل خوبي داشت و روحيه باصفا و پاكي و صميميتش هم از همين توكل به خدا و اهل تهجد بودنش و قوت گرفتن از اين نماز شبش مي امد كه آن جا آن طور باصلابت در مقابل دشمن و ضد انقلاب و عراقي ها مي ايستاد. شب ها هم اين طور با خدا راز و نياز و گريه مي كرد و دلش آرام مي گرفت. خيلي هم كم خواب بود. مدتي كه ما از طرف شوراي فرماندهي سپاه براي سركشي مي رفتيم خدمت ايشان با اين بزرگوار به اين صورت گذشت. ما آمار همه دوستان را داشتيم و در شوراي عالي سپاه تصميم گرفته شد تا فرماندهاني كه در كشور هستند و هم زمان دو سمت را بر عهده دارند برويم و با آن ها صحبت كنيم تا از آن پس فقط يك سمت را بر عهده داشته باشند. بعضي ها هم در دادگاه انقلاب بودند و هم فرمانده سپاه بودند. بعضي ها فرماندار بودند و فرمانده سپاه هم بودند. قرار شد همه فقط يك مسؤوليت داشته باشند. از جمله اين ها شهيد بزرگوار آقاي ناصر كاظمي بود. ايشان در پاوه مشغول بود.
يعني هم فرمانده سپاه پاوه بود و هم فرماندار اين شهر؟
ايشان به عنوان فرمانده سپاه پاوه مشغول بود و شهيد همت هم جانشينش بود. بعد از مدتي صحبت هايي شد و چون آن جا فرماندار نداشت شهيد كاظمي فرماندار هم شد. فلذا اين دو سمت را هم زمان داشت. خيلي هم آدم با تحرك خوش فكري بود. من از تهران به كرمانشاه رفتم و به شهيد بروجردي گفتم كه ما مي خواهيم به پاوه برويم و آن جا با سردار كاظمي صحبت كنيم تا فقط يكي از دو مسؤوليت را داشته باشد: يا فرماندار شهر باشد يا فرمانده سپاه. گفت با هم مي رويم. با هم از كرمانشاه حركت كرديم و رفتيم روانسر و بعد هم با يك اتومبيل جيپ رفتيم پاوه. ساعت هاي نه و ده شب رسيديم پاوه. شهيد بروجردي با امام جمعه و پيشمرگان كرد مسلمان آن جا خوش و بشي كرد. بعد هم آمديم سپاه كه من بودم و ايشان و شهيد كاظمي كه سه نفري با هم صحبت كرديم. من به شهيد كاظمي كل ماجرا را گفتم كه شورا تصميم گرفته تا مسؤولان سپاه فقط يك مسؤوليت داشته باشند. ايشان فكري كرد و پرسيد نمي شود دو تا را با هم داشته باشيم؟ گفتيم نه نمي شود. گفت "من احساس مي كنم در اين شرايط كه اين جا پاكسازي شده و كارهاي خوبي هم شده من فرماندار باقي بمانم. كار فرماندار خدمات رساني است و اين جا هم نياز دارد. بهتر است به شهر برسم. اين ها همگي مقاومت كرده اند و با ما همراه بودند." گفتيم پس فرمانده سپاه را چه كسي بگذاريم؟ گفت جانشينم حاج همت را. گفتيم باشد. حاج همت را هم خواستيم و با آن عزيز صحبتي كرديم و همان جا گفتيم از فردا شما فرمانده سپاه و ايشان هم فرماندار شهرستان پاوه باشيد. همان شب هم حركت كرديم و آمديم كرمانشاه.
موضوع ديگري كه به خاطرم مي آيد داستان سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي است. وقتي سازمان مجاهدين خلق (منافقين) شروع كردند به فعاليت هاي عضوگيري و بعد هم احساس مي شد كه اين سازمان دارد جوان ها را جذب مي كند اين ضرورت احساس شد كه بايد در مقابلش تشكلي اسلامي – انقلابي به وجود بيايد تا آن ها هم جوان ها را در دانشگاه ها و جاهاي مختلف جذب كنند. هفت گروه بودند كه قبل از انقلاب كارهاي چريكي مي كردند و بچه هاي مذهبي و مقيدي بودند. اين ها با هم سازماني را به وجود آوردند و تعداد زيادي از آن ها هم كساني بودند كه قبل از انقلاب در زندان ستم شاهي بودند و با پيروزي نهضت از زندان آزاد و دور هم جمع شده بودند. آن ها نيز سازماني درست كردند متشكل از همان هفت گروه اسلامي كه اين سازمان شروع به كار كرد تا در كل ايران هم شعبه بزند و فعاليت كند و هم با ضد انقلاب مبارزه مسلحانه هم بكند. شهيد بزرگوار بروجردي چون عضو يكي از اين گروه ها بود كه قبل از انقلاب فعاليت مي كردند؛ فكر مي كنم گروه صف بود...
بله...
كه اين گروه قبل از انقلاب كارهاي مختلفي در مقابله با رژيم انجام مي دادند. ايشان از طرف سازمان مسؤول غرب كشور مي شود كه مركزيت سازمان را در غرب كشور تشكيل بدهد و مجهز و مسلح كند تا اين ها به كمك سپاه هم بيايند. يك سري امكانات از خود سپاه به آن ها مي دهد. مثلاً اسلحه امكانات و آموزش به اين نيروها مي دهد. مدتي بعد در درون سپاه بحث هايي مطرح شد كه درون سپاه نبايد تحزب باشد. اگر هم قرار باشد و هر كس عضو هر گروهي كه باشد آن وقت اگر در سپاه هم بيايد و بخواهد اعلاميه گروهش را بزند سپاه يكپارچه نخواهد ماند. اين كه هر كس بخواهد در درون نظام از حزب خودش حمايت كند براي سپاه پاسداران خطرناك است. همه مي دانستيم سپاه پاسداران نهادي است مردمي و خودجوش كه خودش شكل گرفته. از مجموعه گروه هاي فجر اسلام و آن سازمان و حزب جمهوري اسلامي و فدائيان اسلام و... افراد زيادي جذب سپاه شده بودند. حتي در سپاه آن موقع انجمن حجتيه اي ها نيز بودند. بالاخره صحبت هايي شد با نماينده ولي فقيه آن زمان در سپاه كه آيت الله شهيد محلاتي بودند و مجموعه اين مسائل به عرض حضرت امام رسيد. امام خميني(ره) در آن بيانيه معروف كه صادر شد اعلام كردند در سپاه فقط بايد كساني بمانند كه در هيچ سازماني نباشند. افراد يا بايد از سپاه به گروه و حزب و سازمان خودشان بروند يا در سپاه بمانند و از آ ن گروه استعفا بدهند- استعفايش را من خودم مي گويم ولي مي فرمودند يا اين يا آن - امام خط را مشخص كردند. من آن موقع هم مسؤول نظارت كل سپاه بودم و هم مسؤول دفتر نماينده حضرت امام در سپاه...
كه شهيد محلاتي بودند.
بله و يادم است اولين كسي كه در اين زمينه به من تلفن زد شهيد بزرگوار بروجردي از كرمانشاه بود. در اين تماس گفت كه من پيام حضرت امام را خوانده و تصميم به استعفا گرفته ام. الان هم سريع متن استعفايم را براي شما مي فرستم. مي خواهم بيايم با شهيد محلاتي صحبت كنم كه اين سلاح ها و مهماتي را كه من از سپاه گرفته ام چه كار كنم؟ هم زمان من با شهيد بزرگوار مطرح كردم و متن استعفاي شهيد هم آمد. به اين ترتيب اولين كسي كه از حزبش استعفا داد ايشان بود. يعني اين قدر نسبت به حضرت امام علاقه و اعتقاد داشت. در حالي كه بعضي از دوستان مي گفتند حالا ما برويم با گروه مان مشورت كنيم و بعد انتخاب كنيم. ببينيم گروه چه مي گويد و بهتر است اين جا باشيم يا آن جا يا مثلاً مي گفتند مي خواهيم به حضرت امام نامه بنويسيم و ايشان را قانع كنيم كه باشيم. از اين جور حرف ها هم داشتيم. اما اولين كسي كه بلادرنگ تلفن زد بعد از آن پيام و استعفا داد ايشان بود. بدون اين كه مشورت كند گفت امام فرمايش شان را گفته اند و من مي خواهم سپاهي بمانم و از سازمان هم بيرون مي آيم. بنده همان روز تلفني به شهيد گفتم امكاناتي را هم كه گرفته ايد بگوييد به سپاه غرب واگذار كنند. اين تازه فقط يك نمونه است و در وجود شهيد بروجردي اين قدر ميزان تبعيت از حضرت امام بالا بود...
در واقع در تمام كارها و برنامه هاي ايشان محوريت با نظريات و فرامين رهبري بود.
جمله اي كه ايشان مي گفت اين بود كه همه ما در تبعيت از حضرت امام هستيم. ما مقيديم و هر چه ايشان مي گويند بايد تبعيت كرد. مي گفت گروه هاي انحرافي كساني هستند كه از رهبري تبعيت نمي كنند. منافقين و امثالهم كه از صفوف انقلاب جدا شدند به اين دليل بود كه از رهبري تبعيت نمي كردند. ايشان آن قدر نسبت به دستورات و فرمايشات حضرت امام مقيد بود و در اين امر خلوص داشت كه تا امام اشاره مي كردند فوراً به امر حضرت امام گردن مي نهاد. در صورتي كه بعضي از برادران مي گفتند كه جزء به جزء بايد جلسه تشكيل بدهيم و بررسي و تحليل كنيم و چه و چه و چه...
يك روز ديگر شهيد بروجردي با من تماس گرفت كه شما تهران هستيد؟ گفتم بله. گفت جايي نمي رويد؟ گفتم نه. گفت من كار مهمي دارم و مي خواهم بيايم پيش شما. بعد از ظهري بود كه آمد پيش بنده. گفت بني صدر پيغام داده كه فردا پيش او بروم. گفتم براي چه كاري؟ گفت احتمال مي دهم براي تصدي فرماندهي سپاه باشد.
آن زمان بني صدر فرمانده كل قوا بود. شهيد گفت پيغام داده بروم با هم صحبت ها و توافق لازم را بكنيم تا حكم فرماندهي سپاه رابه من بدهد. آمده ام با شما مشورت كنم. بنده پرسيدم نظر خودت چيست؟ گفت من به هيچ عنوان نمي خواهم فرمانده سپاه بشوم.
اين ها مربوط به قبل از فرمانده شدن ابوشريف بود؟
من چون در پشتيباني سپاه بودم الان در ذهنم نيست كه قبلش بود يا بعدش. فكر مي كنم بعد از دوره فرماندهي ابوشريف بود. چون وقتي سردار بروجردي قبول نكرد همان سمت به آقاي مرتضي رضايي رسيد. توالي سمت ها به اين دليل يادم رفته كه قبل از آقاي محسن رضايي هم به شهيد بروجردي پيشنهاد اين سمت را كرده بودند. در هر صورت ايشان هر بار قبول نكرد. در مورد بني صدر گفت با او نمي توانم كار كنم. گفتم با دوستان ديگر هم صحبت كرده اي؟ گفت نه. گفتم با دوستان ديگر هم صحبت كن. گفت به ملاقات بني صدر بروم؟ گفتم برو ببين نظرش چيست. ايشان رفت با يك نفر ديگر هم مشورت كرد. گويا با چند نفر ديگر از دوستان هم صحبت كرده بود. بعد هم از آن جا رفت پيش بني صدر و بالاخره اين قضيه منتفي شد. شهيد بروجردي نگران اين بود كه چگونه مي توان با امثال بني صدر كار كرد.
از وجوه اخلاقي اين شهيد بزرگوار براي ما بگوييد.
از بارزترين خصوصيات اخلاقي ايشان اين بود كه خيلي انسان بردبار و صبوري بود. در مسائلي كه براي دوستان پيش مي آمد يا سختي ها و فشارهايي كه بر آنان وارد مي شد مشكلات را خيلي به راحتي هضم مي كرد و ديگران را نيز آرام مي ساخت. طبيعتاً در طول دوران درگيري خيلي وقت ها پيش مي آمد كه از بين بچه ها دوستان يا برادران شان شهيد مي شدند يا مثلاً صميمي ترين دوست يك نفر جلو چشم و كنار خودش شهيد مي شد و ضربه اي روحي بر اين آدم ها كه اكثراً هم جواناني كم سن و سال بودند وارد مي شد. اين ها وقتي مي آمدند پيش اين شهيد بزرگوار كه ما مي خواهيم برگرديم تهران يا برويم به شهرمان ايشان چهار پنج دقيقه با اين برادران صحبت مي كرد و نظر همه را برمي گرداند. بچه ها خودشان خجالت مي كشيدند به شهرستان بروند و آن جا مي ماندند. نفوذ كلام داشت و به همه روحيه مي داد. چون از دل حرف مي زد حرف هايش هم بر دل مي نشست. بچه ها مي ديدند كه اخلاص دارد. بدون ريا - تكبر - منيت و خودخواهي همه وجودش را براي اسلام گذاشته است. خدمت – فعاليت – كار و تلاشش همه براي اسلام است. لذا وقتي برادران با او صحبت مي كردند آرامشي پيدا مي كردند و بعد هم مي رفتند سر كارشان. طبيعي بود كه جنگ درگير بود و همه حكايت سختي ها را با خود مي آوردند ولي تا ايشان با آن ها صحبت مي كرد مثل اين كه آب سردي مي ريخت روي بچه ها كه آن آرامش عجيب را پيدا مي كردند و برمي گشتند سر كارشان. بعضي از دوستان به من مي گفتند ما ديگر تصميم گرفتيم كه برويم و با شهيد بزرگوار صحبت كنيم كه رضايتش را جلب كنيم و ديگر برگرديم. دو سه سالي آن جا مانده ايم و ديگر كافي است. مي رفتيم صحبت مي كرديم اما ايشان مي گفت: "جبهه و جنگ است ديگر. مگر دست من و توست؟ كجا مي خواهي بروي؟ جواب اين ملت را چه كسي مي خواهد بدهد؟..." اين ها را كه مي گفت نظر برادران برمي گشت و به سر كارهاي شان برمي گشتند. يعني با آرامشي كه اين بزرگوار به آن ها مي داد و چند كلمه كه از امام و انقلاب مي گفت برادران شرمنده مي شدند كه اصلاً چرا رفته اند و با ايشان صحبت كرده اند. چنين حالت عجيبي داشت. به نماز اول وقت هم خيلي عنايت داشت. هميشه اول وقت براي نماز جماعت مي آمد و در مسجد حضور پيدا مي كرد. مگر اين كه يك كار ضروري بود كه ايشان مجبور مي شد نمازش را انفرادي بخواند يا بعداً در اتاق با چند نفر به جماعت بخواند. همواره سعي مي كرد خودش را به نماز جماعت برساند و در نماز جماعت شركت كند. كلاً روحيات جالب و عجيبي داشت. با اين افتادگي و فروتني و خضوع و خالصانه بودنش در راه خدا محبوبيتي كسب كرده بود كه بچه ها به او آن احترام را مي گذاشتند.
هميشه مي گويند فرمانده خوب فرمانده اي است كه بر دل ها فرماندهي كند.
آفرين. شهيد بزرگوار ما بروجردي نيز بر دل ها فرماندهي مي كرد. دل ها را جذب مي كرد و بر آن ها فرماندهي مي كرد. براي همين بود كه توانست نيروها را آ ن جا حفظ كند و همه به ادامه جهاد وفادار بمانند. با آن مشكلاتي هم كه تا آخرين روزها در كردستان به وجود آمده بود به بركت بزرگواري اين شهيد بود كه برادرها ماندند و همه آن ها طوري ساخته شدند كه الحمدالله الان هر كدام يك فرمانده مقتدر هستند براي خودشان. حتي فرمانده نيروي انتظامي سردار احمدي مقدم يك موقع شاگرد شهيد بروجردي بوده است. ايشان يكي از فرماندهان جوانرود يا روانسر بودند. همه اين ها مي خواستند برگردند وقتي دوستان شان شهيد مي شدند. وقتي آن مشكلات و سر بريدن ها را مي ديدند از لحاظ روحي واقعاً خيلي زير فشار بودند. خودشان مي گفتند وقتي مي رفتيم پيش اين شهيد بزرگوار مطرح مي كرديم تا چهار كلمه مي گفت ما خجالت مي كشيديم. برمي گشتيم و دوباره به كارمان ادامه مي داديم. يا مي آمدند كلي داد و بيداد مي كردند كه آقا! ما اين را نداريم. آن را نداريم. امكانات نداريم. شما ما را فرستاده اي خط اول و هيچ امكاناتي به ما نمي دهي. ايشان مي گفت دست من هم خالي است؛ من چه كار كنم؟ مي گفتتند شهيد جوري برخورد مي كرد كه خود ما شرمنده مي شديم. واقعاً هم ايشان خيلي تلاش مي كرد ولي امكانات محدود بود. مخصوصاً در زمان بني صدر خيلي به سپاه و فرماندهان در جبهه ها سخت مي گذشت. زماني هم كه هيأت هاي حسن نيت به منطقه وارد شدند واقعاً ايشان خيلي اذيت شد و لطمه ديد.
در شوراي عالي سپاه مطرح شد كه دو نفر در شورا انتخاب شوند و بروند در غرب مجنون تا كارهاي چريكي را راه بيندازند. ما نمي توانستيم با عراقي ها جنگ كلاسيك كنيم و سپاه هم امكاناتي نداشت. ژ3 و امكانات بسيار محدودي داشتيم. اسلحه داشتيم اما مهماتش را نداشتيم. گاهي شب ها يواشكي مي رفتيم و از ارتش اسلحه و مهمات بلند مي كرديم!
مگر ارتش به شما مهمات نمي داد؟!
بني صدر نمي گذاشت. البته ارتشي ها بعضي هاشان رفاقتي به ما مهمات مي دادند مثل شهيد بزرگوار شهيد صياد شيرازي كه .واقعاً در غرب به ما خيلي كمك مي كرد خودش هم همدل بود؛ بسيجي بود... اما بني صدر نمي گذاشت سران ارتش امكاناتي به سپاه بدهند. در شوراي عالي سپاه تصميم گرفته شد كارهاي چريكي را فعال و نيروها را اعزام كنند. پادگاني در جنوب و پادگاني در غرب تشكيل بدهند. بچه ها بيايند كارهاي چريكي را ياد بگيرند كه ما با كارهاي چريكي بتوانيم بر عراق مسلط شويم و آن ها را زمين گير كنيم. دو نفر از شوراي عالي سپاه انتخاب شدند: آقاي محسن رضايي براي جنوب انتخاب شد و من براي غرب انتخاب شدم كه ما برويم آن جا مستقر شويم و خودمان هم بمانيم. پادگاني را در نظر بگيريم و از شهرهاي مختلف نيرو جذب كنيم. افرادي هم از كساني كه كار چريكي بلدند بيايند آموزش بدهند تا افراد براي كارهاي چريكي آماده شوند كه در دل عراق نفوذ كنند. آن قدر لطمه بزنند كه آن ها عقب نشيني كنند. توي اين فكرها بوديم. اوايل جنگ هم بود. من چون با اين بزرگوار آشنايي داشتم رفتم غرب. رفتم پيش شهيد بروجردي و گفتم شوراي عالي سپاه چنين تصميمي گرفته. آقاي محسن رضايي به جنوب رفته به عنوان فرمانده مثلاً سپاه اهواز. آقاي دريادار شمخاني فرمانده سپاه خوزستان بود. من رفتم غرب و شب آن جا ماندم. به شهيد بروجردي گفتم شورا چنين تصميمي گرفته و به من گفته اند برو آن جا بمان. ما بايد پادگاني را اين جا در نظر بگيريم و آن را مجهز كنيم. افرادي را براي مربي گري بياوريم. نيروها بايد از سراسر كشور اعزام شوند و يكي دو ماه با آن ها كار چريكي بكنيم. بعد هم اين ها را اعزام كنيم كه شب ها به دل عراق بروند. شناسايي كنند. كمين بگذارند. لطمه بزنند. انفجاراتي بكنند و بيايند. ايشان خيلي استقبال كرد. گفت كار خوبي است. مي گفت چون شورا خودش اين تصميم را گرفته حتماً امكاناتش را هم مي دهد. گفتم اول با آقاي صياد صحبتي بكنيم ببينم آن جا چه پادگاني وجود دارد. گفت خيلي خوب است. اين ها چند پادگان دارند. برو ببين به چه صورتي است. گفتم خودت چي؟ گفت ما خودمان جايي را داريم كه براي شنود ساواك بوده به نام ماهي دشت. اگر خواستي سري هم به آن جا بزن. ببين مورد پسندت هست يا نه؟ من رفتم پيش ـ خدا رحمتش كند ـ شهيد بزرگوار صياد. ايشان از اين كار خيلي استقبال كرد و گفت من مربي هم به تو مي دهم. كساني از تيپ نوهد هستند كه به اين كار وارد هستند. گفتم كدام پادگان؟ گفت بيا با هم برويم. رفتيم و دو سه تا پادگان را به ما نشان داد. يك پادگان در كامياران بود. يك پادگان طرف هاي روانسر بود رفتيم ديديم و نپسنديديم. هم موقعيت محلي اش را نپسنديديم و هم از نظر اين كه ممكن بود آن جا كمين بخورد. ما جايي را مي خواستيم كه امنيتش كامل باشد.
در واقع كمتر در معرض تهديد دشمن باشد.
بله. خلاصه ما آن جا را نپسنديديم و آن بزرگوار هم گفت اين كار خيلي كار خوبي است و خيلي تشويق مان كرد. ولي رفتيم ماهي دشت را ديديم و اين يكي را پسنديديم. ديديم نيمه كاره است. اگر آن را تكميل كنيم هم امكاناتش كامل مي شود و هم اين كه مي توانيم آموزش بدهيم. رفتم پيش شهيد بزرگوارر گفتم ماهي دشت را ديده ام شما بياييد با هم ببينيم و بگوييد نظرتان چيست. با شهيد صياد رفتيم آن جا را ديديم. گفت جاي خوبي است. هم امكانات دارد و هم اين كه امنيت دارد و نزديك كرمانشاه هم هست. آن جا در گودي قرار داشت و تا نزديكش نمي رفتي اصلاً معلوم نبود. ناگهان مي ديدي دشت وسيعي هست و آن پادگان هم آن جاست. ما با دوستان رفتيم آن جا و كارهايي را كه مانده بود تكميل كرديم. چند تا نيرو هم برديم و موتور آبش را راه انداختيم و روشنايي اش را كامل كرديم. بعد آمديم تهران به شوراي عالي سپاه گفتيم ما آن جا را آماده كرده ايم حالا شما بايد به ما تجهيزات و امكانات و پول بدهيد. گفتند چه چيزهايي مي خواهيد؟ گفتم من چندين دستگاه موتور سيكلت مي خواهم. چون بايد با موتور برويم شناسايي كنيم. موتورهايي كه بتوانند از كوه و كمر بالا بروند. خمپاره انداز و نارنجك و آر پي جي 7 مي خواهيم. يك سري ليست به آن ها داديم. پول هم مي خواستيم. مربي هم شهيد صياد براي ما فرستاد. نيرو هم براي ما اعزام شد كه اولين نيروها از مشهد آمدند. حدود صد نفر نيرو آمدند. آن برادري هم كه آمده بود و به كارهاي چريكي وارد بود آموزش را شروع كرد. امكانات و اسلحه و خمپاره هم آمد. افراد روزانه ده پانزده كيلومتر پياده روي و نرمش و بدن سازي و كارهاي چريكي اي مي بايست بكنند. آن برادري كه آمده بود ـ الان اسمش يادم رفته ـ استوار ارتش بود.
خود شهيد بروجردي هم به شما سر مي زد؟
ايشان هم گاهي مي آمد. خود من سه و نيم چهار ماهي آن جا بودم. بعد هم مسائلي در شورا پيش آمد. مسؤول نهضت ها عوض شد. نيروهاي ما هم كه آموزش ديدند به ما گفتند عمليات ميمك مي خواهد شروع شود؛ شما نيرو بدهيد. ما گفتيم نيرو تربيت كرده ايم فقط براي كارهاي چريكي. گفتند حالا شما نيرو بدهيد اين ها در اين عمليات ورزيده مي شوند؛ خوب است. ما هم اين نيروها را فرستاديم براي عمليات ميمك كه تعدادي هم شهيد و مجروح شدند. بعد تحولي در شورا پيش آمد و مسؤول نهضت ها عوض شد. من هم گفتم با ايشان نمي توانم كار كنم و برگشتم به تهران. آن موقع آن جا را تحويل واحد نهضت ها داديم. وسايل و امكانات را تحويل داديم و آمديم. دو سه دوره نيروها آمدند و آموزش شان داديم براي كارهاي چريكي كه بعداً ديگر من به مركز آمدم. چون هم مسؤول دفتر هماهنگي استان ها بودم و هم عضو شوراي عالي سپاه به همين دليل برگشتم. خود شهيد بزرگوار هم واقعاً به ما كمك مي كرد. راجع به آذوقه و غذا شهيد خيلي كمك مي كرد. ما آشپز نداشتيم و ايشان كمك مان مي كرد. بعد هم مي گفت هر گونه كمكي كه خواسته باشيد من به شما مي دهم. آن جا كه رفتيم هيچ امكاناتي نداشتيم. فقط امكاناتي از شوراي عالي سپاه براي ما فرستادند. بعد از آن هم گردان ها و تيپ هايي تشكيل شد و عمليات جنوب راه افتاد كه اين مسأله هم به شكلي كه ما شروع كرده بوديم منتفي شد؛ هم در جنوب هم در غرب.
يكي ديگر از خاطرات من از شهيد بروجردي اين است كه با من تماس گرفت و گفت دارم از كرمانشاه به تهران مي آيم؛ شما هستي؟ گفتم بله من دفترم. -ما يك نفر را داشتيم به نام شهيد بزرگوار محمود شهبازي كه مسؤول دفتر هماهنگي ما در منطقه غرب بود شهيد بروجردي گفت خواهشي از شما دارم. من آمده ام آقاي محمود شهبازي را از شما بگيرم. خواهش مي كنم مخالفتي نكن. گفتم او مسؤول هماهنگي ماست. چهار استان را به او سپرده ايم. هر وقت از سپاه شهرستان ها افرادي مي آيند معرفي مي كنيم. شورا تشكيل مي دهيم. فرماندار جا به جا مي كنيم. گفت نه من مي خواهم ايشان را ببرم براي همدان؛ شما مخالفت نكن. ما هم موافقت كرديم. گفتيم از تهران كسي با شما بيايد؟ گفت نه من خودم مي روم معرفي اش مي كنم. خودش رفت همدان و شهيد بزرگوار محمود شهبازي را به عنوان فرمانده سپاه همدان معرفي كرد كه ايشان مسؤول هماهنگي ما بود در غرب كشور؛ كه شامل آن پنج استاني كه خدمت تان عرض كردم مي شد. وقتي اين ها را به ما گفت با اين كه كسي را هم نداشتيم قبول كرديم.
راستي ماجراي هيأت هاي حسن نيت چه بود؟
در اسفندماه سال 1357ما به كردستان رفتيم تا بررسي كنيم چطور مي شود آن جا سپاه تشكيل داد. من بودم و شهيد بزرگوار مجيد حداد عادل - برادر دكتر غلامعلي حداد عادل - كه از خارج از كشور همديگر را مي شناختيم. شهيد عبدالله مسگر و يكي ديگر از برادران به نام غلامرضا درويش نيز با ما همسفر بودند. در سفر بعدي آقاي شهاب رحماني هم با ما آمد. ما رفتيم آن جا بررسي كرديم و تا پنجم ششم عيد يا بيشتر مانديم. شروع سال 1358 را در سنندج و سقز بوديم. از آن جا رفتيم با آقاي احمد مفتي زاده كه آن جا تشكيلاتي داشت و مكتب قرآن داشت و اهل سنت بود صحبت كرديم. گفتيم مي خواهيم اين جا مقر سپاه تشكيل بدهيم؛ نظر شما چيست؟ گفت من خودم تشكيل مي دهم. گفتيم نه ما خودمان بايد شعبه اي تشكيل بدهيم و ضابطه هم دارد. در سقز تعدادي از افراد را مشخص كرديم كه آن ها را براي فرماندهي سپاه بگذاريم و بعد بياييم تهران صحبت كنيم و امكاناتي به آن ها بدهيم. بررسي هايي كرديم اما خب در سقز كه رفتيم براي بررسي ديديم به پادگان حمله كرده اند. در خود سنندج هم همين طور. افراد ضد انقلاب ريخته بودند تا پادگان ها را خلع سلاح كنند. بوكان هم كه خلع سلاح شده بود. اكثر شهرها دست اين ها بود. ما آمديم و گزارش داديم كه وضعيت آن جا اين طوري است. نيرو بايد اعزام شود و امكاناتي هم بايد به مردمي كه طرفدار انقلاب هستند داده شود كه مقابل اين گروه ضد انقلاب بايستند. جنگي كه شروع شده بود از نوع داخلي بود. آمديم و يك ديدار با دولت موقت داشتيم به همراه شهيدان حداد عادل و عبدالله مسگر. با نمايندگان حضرت امام در شوراي عالي دفاع و شهيد چمران هم ديدار داشتيم.
نماينده محترم حضرت امام(ره) در شوراي عالي دفاع حضرت آيت الله خامنه اي بودند؟
مقام معظم رهبري هم بودند ولي ما با شهيد چمران و دكتر يزدي از دولت موقت صحبت كرديم. به شوراي انقلاب رفتيم و با شهيد بزرگوار بهشتي صحبت كرديم. با آقاي موسوي ارديبلي نيز صحبت كرديم.
در نهايت چه شد؟
با دولت صبحت كرديم و آقاي صباغيان كه در وزارت كشور بود. به هر حال هيچ كدام كمكي نكردند. پول هم خواستيم گفتند اگر مي خواهيد در آن جا سپاه تشكيل دهيد ـ عين كلام شان است ـ بايد "سپاهِ افتخاري" باشد. گفتم اين مردم نان ندارند بخورند. ما بايد بتوانيم يك كيسه آرد به آن ها بدهيم! گفتند اگر سپاه مي خواهيد ما پول نداريم بدهيم؛ بايد افتخاري كار كنيد. اين را دولت موقت مي گفت؛ دكتر يزدي و اين ها. اوضاع به جايي رسيده بود كه درگيري ها در كردستان شديدتر شد و شوراي انقلاب تصميم گرفت كه افرادي را تحت عنوان "هيأت حسن نيت" به آن جا بفرستد. اعضاي هيأت حسن نيت شامل بني صدر - شهيد بزرگوار دكتر بهشتي - مرحوم آيت الله طالقاني و احمد صدر حاج سيد جوادي بود كه به منطقه آمدند و ما در سنندج با مرحوم شهيد مسگر و شهيد حداد رفتيم و با آن ها صحبت كرديم.
وظيفه شان چه بود؟
قرار بود مسأله را خاتمه بدهند يعني به گونه اي اعضاي آن ضلع درگيري را جمع كنند و با آن ها صحبت كنند و دو طرف را صلح بدهند. ما متوجه شديم كه اين ها مي خواهند آقاي يونسي را كه خودش طرفدار چپي ها بود بگذارند استاندار؛ كه رفتيم و با شهيد بهشتي در سنندج صحبت كرديم. گفتيم اين آقا توده اي است. اگر بيايد سر كار همه امكانات را به چپي ها مي دهد. خودش هم چپي است. گفتند برويد با آقاي طالقاني صحبت كنيد. رفتيم پيش آقاي طالقاني و با ايشان صحبت كرديم. گفتند او را نگذاريد ولي با جوي كه حاكم بود استاندار را از خودشان گذاشتند و خواسته يا ناخواسته همه امكانات را دادند به نيروهاي مخالف.
براي تشكيل سپاه هيچ كمكي نكردند؟
نه. گزارش داديم كه شرايط اين گونه است. به ما امكانات بدهيد كه سپاه را تشكيل بدهيم. تأكيد كرديم كه اين جا بايد سپاه تشكيل شود اما به غير از شهيد بهشتي هيچ يك استقبالي نكردند. مرحوم آيت الله طالقاني هم گفتند من با تشكيل سپاه موافقم ولي اين ها مي گويند براي اين كه اين كار انجام بشود اين آقا را بگذاريم تا مسأله زودتر منتفي شود. آخرش هم يونسي را گذاشتند. از طرف قم هم ما گزارش داده بوديم. حالا نمي دانم از طرف خود مقام معظم رهبري يا حضرت امام آيت الله يزدي تشريف آوردند. آمدند سقز و به اتفاق با امام جمعه سقز ملاقاتي داشتيم. خدا رحمتش كند آقاي محمدي نامي امام جمعه سقز بود كه فوت كرد.
رابطه شهيد بروجردي با هيأت حسن نيت چه بود و چه اتفاقاتي پيش آمد؟
شهيد بروجردي در جريان جلسات آن موقع هيأت حسن نيت نبود. شهيد بروجردي آن زمان در كرمانشاه بود و هنوز سپاه كردستان تشكيل نشده بود.
يعني اين اتفاقات از نظر عرضي به همديگر ربطي نداشت ولي از نظر طولي چرا؛ و جزو تلاش هايي بود كه قبل از اين كه امام دستور بدهند كردستان را آزاد كنيد انجام شده بود.
شاكله اصلي هيأت حسن نيت تقريباً برآمده از دولت موقت بازرگان بود. به جز صدر حاج سيدجوادي و صباغيان بني صدر هم آمده بود و از شوراي انقلاب هم شهيد بهشتي و آيت الله طالقاني حضور داشتند. بني صدر كه مي خواست سخنراني كند عده اي او را هو كردند. گروه هاي مختلف آمدند و صحبت كردند. مفتي زاده هم آن جا بود. فؤاد مفتي زاده دانشجوي علم و صنعت و با حداد عادل همكلاسي بود. من با او صحبت كردم و همين باعث شد تا جو مقداري آرام تر شود. اما در نهايت حضور ملي گراها و بني صدر باعث شد كه آن ها آن جا رشد پيدا كردند. امكانات دولت و استانداري ها را به آن ها دادند و كمك شان كردند. آن ها به طور غيرمستقيم به اين گروه ها كمك كردند كه كار به لشكركشي رسيد. يعني حسن نيت نه تنها نتوانست مشكلات را حل كند كه وضع بدتر هم شد. امكانات رفت طرف آن ها. بعداً ما در كردستان وجب به وجب شهيد داديم تا توانستيم آن جا را آزاد كنيم؛ امثال شهيد بزرگوار بروجردي و دوستان ديگر را.
بچه هاي سنين بيست - بيست و پنج و سي ساله اي كه با آن سن كم شان جانفشاني ها كردند.
فرماندهان همگي جوان بودند. حاج همت و ناصر كاظمي سني نداشتند. همه جوان بودند. حاج همت كه آمد به غرب ابتدا در واحد تبليغات كرمانشاه بود. بعد به پاوه آمد و شد جانشين ناصر كاظمي. بعد هم فرمانده آن جا شد.
پس در چنين شرايطي بود كه امام آن فرمان را صادر كردند و شهيد بروجردي - حاج همت - احمد متوسليان - ناصر كاظمي و رحيم صفوي به آن جا آمدند.
هيأت حسن نيت نتوانست كاري بكند. گروه هاي ضد انقلاب توطئه هاي شان را پيگيري و خود را مجهز كردند. جو عليه جمهوري اسلامي بود. آن جا كه ما بوديم شب ها تا ساعت دو و سه نيمه شب با اين ها بحث مي كرديم. من و شهيد حداد عادل و شهيد مسگر و گاهي هم آقاي شهاب رحماني. ما در سقز بوديم كه متوجه شديم عبدالله مسگر نيامده. بعد متوجه شديم كه در شهر همه او را دوره كردند و احتمال داديم كه ممكن است او را به شهادت برسانند. تعدادي از بچه هاي ارتش هم آمدند. رفتيم وسط جمعيت و عبدالله مسگر را نجات داديم. ساعت يك يا دو نيمه شب بود. با آن ها بحث مي كرديم. ما در سقز برنامه گذاشته بوديم و آقاي سهرابي كه آن موقع سرگرد و فرمانده پادگان سقز بود با لباس شخصي با ما مي آمد. الان ايشان جزو گروه مشاوران فرماندهي معظم كل قواست. در جلساتي كه با چپي ها صحبت مي كرديم ايشان هم با ما مي آمد. ما با آن ها بحث مي كرديم و جلسه مي گذاشتيم. مي آمدند و علني بحث مي كردند. تعدادي از افسران هم چپي بودند. ما با آن ها بحث مي كرديم. يك سري از چپي ها را هم مي شناختيم كه بچه هاي خارج از كشور بودند. آن جا وضع عجيبي حاكم بود. اين ها مي خواستند كردستان را به اصطلاح خودشان آزاد كنند. مي خواستند خودمختاري اعلام كنند و در واقع آن خطه را از كشور عزيزمان جدا و تجزيه كنند. از آن طرف هم قرار بود عراق مثل شوروي سابق از آن ها حمايت كند تا بتوانند انقلاب را سركوب كنند. اما با آن بينايي و بصيرتي كه حضرت امام داشتند و اعلاميه اي كه دادند جوان ها ريختند و پادگان ولي عصر(عج) از هجوم جمعيت ديگر جا نداشت. آن جا پر از جوان شد و توانستند با ابتكارات و خلاقيت نيروهاي ضد انقلاب را كه همه شان مجهز بودند عقب برانند و درهم بشكنند. بيگانگان امكانات خوبي هم به ضد انقلاب مي دادند. دولت عراق و برخي دولت هاي خارجي اين ها را پشتيباني مي كردند. خوشبختانه بچه هاي ما توانستند شهرها را يكي پس از ديگري پاكسازي كنند و الحمدالله بعد از مدتي آرامشي در كردستان پيدا شد كه ما شب ديرهنگام به آن جا مي رفتيم و با امنيت كامل هم مي رفتيم.
اين آرامش ميراث گران قدر امثال شهيد بروجردي بود و هست.
دقيقاً. يادم است كه روزها نمي توانستيم آن جا برويم و اگر مي خواستيم برويم بايد با ستون نيروهاي مان مي رفتيم. از سنندج كه مي خواستيم به مريوان برويم در روز بايد هشت صبح مي رفتيم ولي از يك ساعت به مغرب مانده ديگر با وجود ستون هم راه ها ناامن بود. بعداً به بركت وجود شهيد بروجردي وضعيت طوري شد كه مثلاً اگر از كرمانشاه مي خواستند بروند به مريوان يا سنندج مي گفتيم شب برو. مدتي نيز كمين مي گذاشتند كه بعداً كمين ها را هم برداشتند و ديگر بحمدالله كل منطقه را امنيت فرا گرفت. به بركت خون همين بزرگان و شهيداني كه در كردستان داديم توانستيم آن جا را آزاد كنيم الان امنيتي عالي در كردستان حاكم است كه اگر شب و روز هم برويد مسير امنيت كامل دارد.
شهيد بروجردي مسؤوليتي خطير در منطقه غرب داشت. يادم است پس از شهادت آيت الله شهيد اشرفي اصفهاني در مهرماه 1361شهيد بروجردي صحبت هاي زيبايي در رثاي معظمٌ له بيان كرد. دوست داريم از رابطه شهيد بروجردي با امام جمعه شهيد باختران – كرمانشاه امروز – براي ما بگوييد.
شهيد بروجردي عشق و علاقه عجيبي به روحانيت داشت؛ چه قبل و چه بعد از انقلاب. مخصوصاً روحانيوني كه اهل عمل و معنويت بودند و سمبل پاكي و تقوي بودند؛ از جمله شهيد بزرگوار آيت الله اشرفي اصفهاني. ما همان روزي كه براي تشكيل سپاه به كرمانشاه رفته بوديم صبح زود وارد منزل اين بزرگوار شديم. خودشان سماور را روشن كردند و به ما صبحانه دادند. شهيد بروجردي علاقه عجيبي به ايشان داشت و محبت دو طرف همديگر را گرفته بود. البته زمان زيادي هم بين شهادت هر دو بزرگوار فاصله نبود اما ابتدا آيت الله اشرفي شهيد شدند.
بله. ايشان حدوداً هشت - نه ماه قبل از شهيد بروجردي به شهادت رسيدند.
در تمام چهار سالي كه شهيد بروجردي در كردستان بود علاقه عجيبي به شهيد اشرفي اصفهاني داشت. ايشان عارفي بزرگ و شاگرد حضرت امام بود. شهيد بزرگوار اشرفي اصفهاني خيلي ساده زيست بود. صبح كه در خانه اش را زديم خودش در را باز كرد. خودش سمار را روشن كرد و همه كارها را خودش كرد.
شهيد بروجردي هم خودش يك آدم ساده و بي آلايش بود و هر دو بزرگوار جذب هم شده بودند.
شهيد بروجردي يك آدم روستايي و اهل يكي از روستاهاي بروجرد بود كه ما به آن روستا هم رفتيم. روستايي بود نزديك بروجرد به نام دره گرگ. ايشان در محروميت بزرگ شده بود. چون خانواده اش مذهبي بود و با روحانيون بزرگ شده بود عشق و علاقه اي وافر به روحانيت از جمله شهيد اشرفي اصفهاني داشت. همچنين شهيد اشرفي اصفهاني نسبت به شهيد بروجردي علاقه زيادي داشتند. يادم است دو سه باري ما در شورا تصميم گرفتيم كه تغييري در فرماندهي آن جا بدهيم تا شهيد بروجردي به تهران بيايد و در يك منطقه ديگر مشغول كار شود. بحث بود كه به جنوب برود. من يك بار كه به كرمانشاه رفتم و با شهيد بزرگوار صحبت كردم كه مي خواهيم چنين تغييراتي بدهيم شهيد اشرفي اصفهاني گفتند كه حيف است ايشان را برداريد. بهتر است ايشان باشد. اين قدر به ايشان علاقه داشتند. حاج آقاي آخوند هم بودند كه ايشان هم باز چنين گفتند. حاج آقا آخوند يكي از روحانيون با نفوذ كرمانشاه بودند و به شهيد بروجردي خيلي علاقه داشتند.
كلام آخر؟
هميشه بر لب شهيد بروجردي لبخند بود. ايشان مهربان - باعطوفت - دلسوز - افتاده - فروتن و پركار بود و اهل غذا و استراحت و خوابيدن و اين جور چيزها نبود. گاهي به مريوان كه مي رفتم ايشان مي رفت و از فرط خستگي در يك اتاق با همان وضعيت مي خوابيد تا اين كه بعداً يكي برود و پتويي برايش بياورد؛ چنين وضعيتي بود. يا اين كه كمتر ديديم فكر غذا و خوراك باشد. بسيار روحيه افتاده اي داشت. چون روحيه افتاده اي داشت و اهل تجملات نبود اين ها سريعاً همديگر را جذب كردند. چون علاقه مند به روحانيت بود با مرحوم شهيد اشرفي اصفهاني خيلي مأنوس بود. با تشكر از مجله وزين شما كه خاطرات شهداي بزرگوار انقلاب اسلامي را ثبت مي كنيد. ان شاءالله براي نسل جوان و نسل هاي آينده مفيد واقع شود.
نظر شما