سه‌شنبه, ۰۶ تير ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۲۶
نماز شب
شبي از شب هاي تابستان 63، در پادگان شهيد «بيگلو اهواز»، شب را ميهمان گردان مالك اشتر و آقا مهدي بودم.
تا پاسي از شب صحبت ياران سفر كرده بود و پرستوهاي آستانه اي، خاطرات پرواز و با هم بودن ها كه قند مكرر بود و استخوان لاي زخم، از ماندن ما و رفتن آن ها!... در چادر آقا مهدي خوابيدم، هنوز ساعتي به فريضه صبح مانده بود كه آقا مهدي طبق عادت از چادر خارج شد. مي دانستم براي خواندن نماز شب بپا خاسته است.
اذان صبح را كه شنيديم، وضو گرفتيم و منتظر شديم كه نماز را به امامت آقا مهدي كه پيش نماز گردان بود، بخوانيم.

گفتم: سري به چادرهاي همسايه بزنم.
بعضي از بچه ها هنوز خواب بودند براي نماز صبح صدايشان كردم، تعدادي گفتند: نماز صبح را ساعتي پيش خوانديم.
گفتم: عزيز من! همين الان اذان گفتند، شما كي؟ نماز چي! خوانديد؟!
گفتند: آقا مهدي داشت نماز مي خواند، شايد يك ساعت پيش! ما هم نماز خوانديم و خوابيديم.
خنده امانم را بريده بود، گفتم: آقا مهدي داشت نماز شب مي خواند. حيرت بچه ها در خواب و بيداري ديدني بود، ناگهان خنده فراگير شد همگي مي خنديديم، بچه ها پا شدند و همگي نماز را به امامت آقا مهدي خوانديم.
راوي: حاج حسين داداشي
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده