ثانيه ها را مي شمرديم تا آزادي ؛
چهارشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۳ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد: مي دانستم عكاس روزنامه كه از عكاسان دفاع مقدس هم هست از ورود آزادگان به مشهد عكسهاي زيادي در آرشيو خانگي اش دارد.

با او صحبت كردم و قرار شد يكي از عكسهاي ورود آزادگان به ايران را انتخاب و صاحب عكس را پيدا كنيم. پس از يك روز آقاي زهرايي خبر داد كه صاحب عكس را پيدا كرده است. صاحب عكس آزاده «محسن ارشدي خراساني» 43 ساله از مشهد، كارمند فرودگاه مشهد و ...
***
محسن ارشدي دعوت صفحه عشقستان را پذيرفت و به روزنامه آمد. اول كه نشست گفت، ياد آوري روزهاي تلخ اسارت را دوست ندارد براي همين سعي كرده بسياري از خاطرات دوران اسارتش را فراموش كند؛ اما با چند سوال، كم كم آنقدر خاطره به يادش آمد كه تا چند روز هم مي نشستي باز هم خاطره داشت كه تعريف كند. ارشدي اول از خاطرات سربازي اش گفت، از روزي كه در سال 66به سربازي رفت و به خاطرعشق جواني، دوره تكاوري را گذراند. از آن لحظه اي گفت كه آموزش تكاوري اش تمام شد و او با جسمي آماده و قوي با لشگر 81 كرمانشاه به منظقه مهران و سپس به سر پل ذهاب در منطقه جنگي اعزام شد.

وحشت از اسيري
ارشدي كه يك ماه بعد از اعزام به جبهه اسير شده بود، از خاطره اسارتش چنين گفت:« شب 31/4/67 در «بازي دراز» بوديم قطع نامه 598 از طرف ايران مورد قبول واقع شده بود وما خبر نداشتيم. آن شب به طور غير منتظره اي عراق يك حمله سنگين كرد كه بعد فهميديم به خاطر بسته شدن قطعنامه فقط براي گرفتن اسير حمله كرده است.
آن شب من تا دو نيمه شب كشيك بودم. ساعت 2 براي استراحت آمدم و خوابيدم. ساعت 5 صبح بود كه با صداي توپ و تانك بيدار شدم، ديدم هيچكس در سنگر نيست تعجب كردم، كمي اين ور و آن ور رفتم ديدم تنها هستم. ظاهراً با نزديك شدن دشمن همه عقب رفته بودند. حالا مرا هم بيدار كرده بودند و من نفهميده بودم و ... خدا مي داند. وحشت از تنهايي تمام وجودم را گرفته بود، اسلحه ام را برداشتم تا به عقب برگردم. تازه به منطقه اعزام شده بودم و هيچ كجا را بلد نبودم. آنقدر هيجان زده بودم كه بدون برداشتن آبي و غذايي به سمت كوه ها راه افتادم.
همين طور تو كوه ها راه مي رفتم تا اينكه به تپه اي رسيدم، بالا كه رفتم جاده اي را ديدم. ده پانزده تانك و نفر بر در جاده به سمت تپه مي آمدند. خوشحال شدم و فكر كردم نيروهاي خودي هستند. به سمتشان دويدم، اما همين كه نزديكتر شدند ديدم بالاي تانكها پرچم عراق است. با همان سرعت به سمت تپه ها برگشتم. متاسفانه آنها مرا ديده بودند و يك تير به پام زدند؛ همين كه به زمين افتادم، بلافاصله ريختند و مرا گرفتند. خون شديدي از پام روي زمين ريخته بود. سرباز عراقي آماده شليك تير خلاص بود، داشتم اشهدم را مي گفتم كه مافوقش رسيد و نگذاشت مرا بكشد. بشدت ترسيده بودم. »

حمام با چند قطره آب
ارشدي كه با گفتن خاطراتش كم كم خاطرات بيشتري را به ياد آورد، از روزهاي اول و سخت اسارت گفت؛ از كتكهايي كه در شب اول در ستاد ارتش عراق خورده بود، از گرسنگي ها و تشنگي ها، از رفتن به اردوگاه نهروان و عبور از تونل مرگ و سه ماه زندگي در يك اتاق 3 در 9 با 299 نفر ديگر، آن هم بدون غذاي مناسب، امكانات بهداشتي و وحتي نبود دستشويي. او كه معلوم بود از يادآوري خاطرات تلخ سخت آزرده است، گفت:« بدن همه كرم افتاده بود. تير هنوز تو پام بود، پام چرك كرده بود، اعتراض هم فايده نداشت چون اسامي ما جزو مفقود شدگان بود و هيچ اهميتي به ما نمي دادند. خورد و خوراك ما در آن سه ماه شلاق بود و شلاق، هي الكي به ما گير مي دادند و از لحاظ روحي ما را تحت فشار قرار مي دادند. صبح يك نان باگت خالي مي دادند، ظهر هم آبگوشت يا پلو خالي .»
ارشدي گفت:«درآن سه ماه حمام نرفتيم فقط يك بار ما را بردند تو زمين ورزش و گفتند برويد حمام كنيد. يك ماشين ارتشي آمد و شلنگ آبي رو ما گرفت و رفت، باور نمي كنيد اگر بگويم كه فقط چند قطره آب از اين حمام نصيب من شد، بعد هم گفتند حمام كردن بس است.»
از ارشدي پرسيدم در آن سه ماه هنوز گلوله را از پاتون در نياورده بودند؟ او گفت: يك ماه و نيم گلوله در پايم بود. يك روز يك پرستار و دكتر به اردوگاه آمدند و گلوله را با انبر دست معمولي از پايم بيرون كشيدند يك مرهم رويش گذاشتند و بستند تا مدتها پام چرك مي كرد.
روايت ارشدي از آن روزهاي سخت اسارت ادامه داشت. او پشت سر هم از خاطراتش مي گفت:
«پس از سه ماه و نيم ما را به اردوگاه بعقوبيه بردند. بيماري هاي وحشتناكي در آنجا اپيدمي شده بود، بيماريهايي مثل سل، گال، قارچ و ...
اين اردوگاه شش سوله داشت سوله هاي هزار نفري و 500 نفري، از هر جاي ايران از ترك و كرد و لر و عرب و فارس و ... در اين اردوگاه بودند. من در سوله هزار نفري بودم. آنجا چند تا از همشهري ها و هم محلي هايم را هم ديدم. »

جاسوسي براي يك بشقاب غذاي بيشتر
ارشدي در ادامه گفت: در اردوگاه بعقوبيه خيلي اذيت شديم نه اينكه تعداد زياد بود درگيري هم زياد بود. يك عده به خاطر خود شيريني براي عراقي ها جاسوسي مي كردند و جاسوسي آنها باعث درگيري در اردگاه مي شد. مشكلات داخل سوله ها و خودي ها بيشتر بود تا با عراقي ها، داخل سوله كه دعوا مي شد عراقي ها هم مي ريختند و حسابي همه را تنبيه مي كردند.
خاطره اي كه در ذهن ارشدي ماندگار شده و هنوزهم يادآوري آن برايش رنج آور است، تهمت دزدي است كه به او زدند. او گفت: يك بار يكي از همشهري هاي خودمان نان يكي از اسرا را دزديده بود فكر كردند كار من است مرا به اتاق بازجويي بردند بعد به اتاقي بردند كه فقط مي شد ايستاد. دوازده ساعت در حالت ايستاده در اتاق بودم يك روزپس از آن فهميدند كار نفر ديگر بوده است. با اينكه او را بردند و تنبيه كردند، اما من به خاطر تهمت ناروايي كه به من زدند خيلي اذيت شدم،هيچ وقت يادم نمي رود خيلي تلخ بود.
ارشدي پس از لحظاتي سكوت گفت: البته اسارت همه اش تلخي بود. ما هر لحظه شكنجه روحي مي شديم. صليب سرخ نام ما را ثبت نكرده بود. خانواده مان از ما خبر نداشتند. ما مفقود به حساب مي آمديم. آينده نامعلوم رنج بزرگي بود در واقع ما مرده به حساب مي آمديم، چون هيچكس از ما خبر نداشت هيچ اميدي به آزادي نداشتيم؛ وقتي هم انسان نااميد شود انگار مرده است.

بهترين دوست
براي اين كه ارشدي را از حال و هواي نا اميدي دور كنم، از بهترين دوستي كه در دوران اسارت پيدا كرده پرسيدم. او گفت: مجيد اسماعيلي بود. اوبچه رشت و از گيلان بود. اول كه آزاد شده بوديم با هم مكاتبه داشتيم اما ده پانزده سالي است كه از او خبر ندارم. انگار آدرسش عوض شده بود و نامه هايم بي جواب و يا برگشت مي خورد. يك دكتري هم بود به نام «مهدي اشك بوس» كه بچه تهران و بزرگ شده كرمانشاه بود، هر كار از دستش مي آمد براي بچه ها انجام مي داد و روحيه مي داد. او را هم فراموش نمي كنم.
ارشدي انگار كه جرقه اي در ذهنش بزند يكهو از من پرسيد: «شما مي توانيد مجيد اسماعيلي را پيدا كنيد؟» و بدون شنيدن پاسخ مثبت خودش گفت: « خيلي خوب مي شود اگر پيدايش كنيد.»
( پس از مصاحبه ما از آزاده هاي رشت و لنگرود و ... سراغ مجيد اسماعيلي را گرفتيم، كسي او را نمي شناخت. به بنياد رشت زنگ زديم، گفتند ما 200 تا اسماعيلي داريم و كلي مجيد اسماعيلي كه در بعقوبيه بودند بايد اسم كاملش و يا لشگري كه در آن خدمت مي كرده را معلوم كنيد كه آقاي ارشدي هيچكدام يادش نبود. آدرس و نامه ها هم به مرور و گذشت زمان از بين رفته بود. تنها چيزي كه ارشدي پيدا كرد يك عكس بود كه در صفحه ملاحظه مي كنيد، شايد اين عكس كمك كند تا بتوانيم مجيد اسماعيلي را پيدا كنيم.)

خبر آزادي
نزديك به سه ساعت ارشدي از خاطراتش گفت و ما هم با علاقه و بدون خستگي گوش داديم تا رسيديم به زماني كه خبر آزادي اسرا را به آنها دادند. ارشدي از حس و حال شنيدن خبر آزادي اسرا گفت: يك ماه قبل از اين كه آزاد شويم براي ما تلويزيون آوردند و ما آنجا متوجه شديم كه مبادله اسرا آغاز شده است. لحظات سختي بود. ثانيه ها را مي شمرديم زمان كند مي گذشت بجز خائنين و خبر چين ها همه بچه ها از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدند. لحظه شماري مي كرديم. نگران اين بوديم كه اسم ما ثبت نشده و ممكن است ما را آزاد نكنند، اما خوشبختانه از صليب سرخ آمدند و اسم ما را ثبت كردند.

لحظه آزادي
ارشدي در اوج روايتهايش از اسارت و آزادي حالا به روايت از لحظه آزادي رسيده است. او كه لحظه لحظه آن روز را به ياد داشت گفت:« سال 29/6/69 ساعت ده شب عراقي ها آمدند و گفتند، آماده شويد و هيچ چيز هم بجز لباسهايتان بر نداريد (لحظه باور نكردني بود)، سپس ما رابه محوطه اي بردند كه نمايندگان صليب سرخ نشسته بودند. پس از پر كردن فرمي سوار اتوبوس شديم. دل تو دلمان نبود تا به مرز خسروي رسيدم و آنجا با اسراي عراقي مبادله شديم. هول و ولاي عجيبي در دل داشتم، سوار اتوبوس ايران كه شديم تا يك قدمي مرز هنوز باور نداشتيم كه آزاد شده ايم. به كرمانشاه كه رسيديم باور كرديم كه در ايران هستيم و خنده و خوشحالي بچه ها شروع شد. در كرمانشاه بچه هاي سپاه آمدند و گفتند كساني را كه جاسوسي مي كردند معرفي كنيد.
وبچه هابا كمال ميل معرفي كردند، كساني را كه براي گرفتن يك نان و يك بشقاب غذاي بيشتر خبر چيني و خيانت و جاسوسي مي كردند.
اين آخرين روايت ارشدي از آزادي است. او از حس و حال شيرين ديدار دوباره با خانواده اش در پادگان امام رضا (ع) گفت: «يك شب در كرمانشاه بوديم و سپس با هواپيما به تهران رفتيم. يك روز در پادگان لويزان قرنطينه بوديم و استراحت كرديم. آنجا شماره تلفن خواستند كه من فراموش كرده بودم و ...
ما رااز تهران به مشهد و به اردوگاه امام رضا انتقال دادند. همه چيز برايم تازگي داشت حتي درختها! چون ما در اسارت حتي از ديدن طبيعت و درخت هم محروم بوديم نه گلي نه درختي نه آبي هيچ چيز، از اتوبوس كه پياده شديم گفتند برويد و خانواده هايتان را پيدا كنيد. خانواده هايمان از قبل در اردوگاه بودند. لحظه هاي سختي بود، همين طور هاج و واج دنبال خانواده ام مي گشتم
كه اولين نفر زن داداشم را ديدم؛ لحظه عجيبي بود. بعد همه دورم جمع شدند و اشك بود و اشك و ... قابل توصيف نيست.شايد هيچكس بجز اسرا آن حس عجيب را در زندگي تجربه نكرده باشند. دو سه ساعت گيج و منگ بودم. باور نمي كردم در كنار خانواده ام هستم. حس خوبي بود. بعد از يكي دو هفته كارهاي عادي روزانه را شروع كردم. يك سال اول بيكار بودم. هر جا مي رفتيم ازمن مي خواستند خاطرات اسارت را تعريف كنم. پس از يك سال توسط امور ايثارگران در فرودگاه استخدام شدم و سال 71 هم ازدواج كردم و الان دو فرزند دختر دارم.

بعضي ها ده سال بچه نديده بودند
در پايان از محسن ارشدي كه تقريباً سه سال در اسارت دشمن بود، پرسيدم:از ورود به ايران خاطره اي داريد كه خاص باشد. او كمي فكر كرد و گفت: بله خاطره اي كه هنوز هم اگر در جايي تعريف كنم اشكشان در مي آيد و ارشدي آن خاطره را براي ما هم تعريف كرد. او گفت:
«شبي كه با اتوبوس ايراني از مرز خسروي به كرمانشاه مي آمديم من سر صندلي اتوبوس نشسته بودم و چرت مي زدم، يك لحظه حس كردم بچه اي از كنارم رد شد! اول فكر كردم توهم است. چشمهايم را باز كردم و هوشيار شدم باورم نمي شد يك بچه چهار پنج ساله از كنارمن رد شده بود وبه سمت راننده مي رفت ( انگاربچه راننده اتوبوس بوده و عقب خواب بوده و ...) سه سالي مي شد كه من بچه نديده بودم بي اختيار از جا بلند شدم و به سمتش رفتم.
بچه را بغل كردم نمي دانستم ببويم، ببوسم مثل يك بچه اشك مي ريختم از صداي هق هق گريه ام همه بيدار شدند بعضي ها بودند كه ده سال بود يك بچه نديده بودند. همه داشتند گريه مي كردند و مثل يك عروسك بچه را بغل به بغل مي دادند حتي راننده هم كه پدر بچه بود گريه مي كرد.»
حس و حال عجيبي داشت اين مصاحبه!



انتهاي گزارش/
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده