خاطرات منتشر نشده آزاده شهيد محمدرضا شفيعي/ پاسدار غريبي كه به كربلا رسيد
سهشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۳ ساعت ۰۰:۰۰
با زبان اشاره به آن سرباز مي گفت عكس روي ديوار كه در بالاي درب ورودي بود را بردارد (عكس صدام) و سرباز عراقي با كلام اشاره مي گفت: نه نه. اين حرف ها را نزن كه سرت را مي برند و سر من را هم مي برند ولي محمدرضا با لحن جدي و با چاشني به شوخي مي گفت نه عكس را بده تا من زير پايم بشكنم و بلند بلند به صدام مرگ مي گفت و درود بر خميني را مي گفت و سرباز را هم مجبور مي كرد كه بگويد...
محكم به قابلمه چسبيده بود و آن را به سمت دهانش مي كشيد و اسير ديگر سمت ديگر آن را گرفته بود تا نتواند آب بخورد.طولي نكشيد كه دستش از قابلمه جدا شد و پيكرش بر زمين افتاد.
جملات بالا بخشي از خاطرات منتشر نشده در مورد نحوه شهادت محمدرضا شفيعي (شهيدي كه بعد از 16 سال با پيكري سالم پيدا شد) است كه حسين محمدي مفرد، از غواصان «لشكر 5 نصر» و واحد تخريب در دوران دفاع مقدس بيان كرده است.
محمدي مفرد كه چهارم دي ماه سال 1365 در «عمليات كربلاي 4» و در سن 14 سالگي در منطقه شلمچه به اسارت نيروهاي بعثي دشمن درآمده بود خاطراتي از نحوه شهادت شهيد شفيعي را بيان كرد.
عمليات كربلاي 4 سوم دي ماه سال 1365 در منطقه عملياتي شلمچه آغاز شد و در صبح دهم دي ماه همان سال توسط دشمن اسير شدم و با توجه به جراحاتي كه داشتم بعد از اذيت و شكنجه هاي بسيار، ششم دي ماه به همراه تعدادي از اسراي ايراني به بيمارستان نظامي در شهر بصره منتقل شديم.
به سرباز عراقي گفت عكس صدام را پايين بياور از آنجايي كه مدت طولاني از زمان مجروحيت من مي گذشت و در طول اين مدت نيز اذيت و آزارهاي دشمن توان جسمي ام را ضعيف كرده بود اتفاقات ساعات اوليه حضور در بيمارستان را به خاطر ندارم ولي اولين چيزهايي را كه به ياد دارم شهيد شفيعي است كه در تخت سمت چپ من بستري شده بود. بعد از به هوش آمدنم تنها صدايي كه شنيدم صداي او بود كه در حال صحبت با هم اتاقي هايمان بود اما من هنوز به شرايط دلگير اسارت عادت نكرده بودم و غمگين و ناراحت بودم چون از سرنوشت آينده ام اگاهي نداشتم؛بنابراين سكوت را بهتر مي دانستم تا حرف بزنم و فقط نگاه مي كردم.
ساعت بين 4 و 5 بعدازظهر بود كه يك سرباز عراقي وارد اتاق شد و مستقيم به سمت محمدرضا رفت و محمدرضا با اين سرباز بسيار خودماني شروع به صحبت كرد. با زبان اشاره به آن سرباز مي گفت عكس روي ديوار كه در بالاي درب ورودي بود را بردارد (عكس صدام) و سرباز عراقي با كلام اشاره مي گفت: نه نه. اين حرف ها را نزن كه سرت را مي برند و سر من را هم مي برند ولي محمدرضا با لحن جدي و با چاشني به شوخي مي گفت نه عكس را بده تا من زير پايم بشكنم و بلند بلند به صدام مرگ مي گفت و درود بر خميني را مي گفت و سرباز را هم مجبور مي كرد كه بگويد.
من از صحبت هاي محمدرضا و سرباز عراقي تعجب كردم كه اين چه رفتاري است. وقتي سرباز عراقي از اتاق خارج شد به محمدرضا گفتم: مگر اين سرباز را مي شناسي كه اينقدر راحت با او حرف مي زدي؟. گفت: نه. گفتم: پس با چه جرأتي اينگونه صحبت مي كردي؟. گفت: من از كسي ترسي ندارم. به عراقي ها گفته ام كه پاسدار هستم. اين عراقي ها هستند كه بايد از من بترسند.
آنها اسير ما هستند نه ما اسير اينها. همنيطور كه صحبت مي كرد من با خودم گفتم گفته بودن موجي، ولي نديده بودم اين موج با اين اسير ايراني چه كرده است.
من محمدرضا هستم
با توجه به داروهايي كه خورده بودم به خواب رفتم. نمي دانم چه مقدار زمان بود كه ناله هاي محمدرضا از خواب بيدارم كرد. پرسيد چه شده؟ گفت: درد دارم. بر روي تخت نشسته بود و از درد به خودش مي پيچيد و عراقي ها را صدا مي كرد كه كمكش كنند. پرستار آمد و آمپولي به او زد و رفت.
اسمش را تازه پرسيدم و سعي كردم او را بيشتر بشناسم كه گفت:اسمت چيست؟ گفتم:حسين. گفت: حسين من زنده نمي مانم جراحت من بسيار زياد است. من را فراموش نكن. من محمدرضا پاسدار و بچه شهر قم هستم. اجازه ندادم حرفش تمام شود و صورتم را برگرداندم و گفتم: لطفا بگير بخواب... . دوست ندارم در اين مورد حرفي بشنوم چون از حرف هاي محمدرضا دلم به يكباره گرفت.
غروب بود، اسارت بود، جراحت بود و اينها خودش به اندازه كافي دلگير بود و ديگر توان تحمل شنيدن وصيت نداشتم.
با اين سخنان محمدرضا، چشمانم را اشك گرفت. من كه فقط 14 سال سن داشتم، درد جراحتم را فراموش كرده بودم و اشك مي ريختم. به حال تنهايي وغربت گريه مي كردم. آنقدر آگاهي و پختگي مردانه را نداشتم كه دل كوچكم بتواند اين همه غم را تحمل كند و در همان حال اشك و غم به خواب رفتم و ساعت 3 صبح بود كه با ناله هاي محمدرضا از خواب بيدار شدم.
گفتم: محمد چيه هنوز كه نخوابيدي؟
گفت: من كه گفتم درد دارم...
كاري از دستم ساخته نبود و فقط نگاه به او مي كردم كه درد مي كشد. پرستار مجددا آمد و به محمدرضا آمپول آرام بخش زد و رفت. بعد براي آرامش خودم با محمدرضا شروع به صحبت كردن كردم. البته چيز زيادي از آن حرف ها يادم نمي آيد ولي مهمترين حرف ها اين بود كه چرا اينقدر راحت حرف مي زني؟ چرا فكر مي كني گفتن اين حرف ها به عراقي ها شجاعت است؟ فكر نمي كني كمي با احتياط رفتار كني بهتر است؟!
فرار كن
محمدرضا گفت: چرا. حق با تو است اما من با همه فرق دارم. من بزرگ نشدم كه بترسم. بزرگ نشدم كه اسير باشم. من اگر پاهايم توان راه رفتن داشت همين سرباز عراقي را مجبور مي كردم تا من را فراري دهد.من در اسارت يا مي ميرم يا فرار مي كنم و از تو هم مي خواهم كه تا توان پاهايت هست در اسارت نمان و فرار كن. من واقعا نمي ترسم ! من بازيگر نيستم. من از دشمن ترس ندارم. من اسير نيستم. چند بار اين جمله را گفت كه تا پاهايت توان حركت دارد فرار كن و اينجا نمان.
محمدرضا با بدن لخت هم سرما را تحمل كرد هم درد را صبح شد. ما را توسط يك اتوبوس (آمبولانس) به زنداني در يك پادگان نزديك شهر بغداد بردند كه فكر مي كنم پادگان نيروي هوايي بود. چون دائما صداي بلند شدن و فرود هواپيماهاي جنگي شنيده مي شد. همان شب اول، محمد رضا از درد بي تاب شده بود. من و هم سلولي هايمان با داد و فرياد سرباز عراقي را صدا مي كرديم تا كمك كنند و بعد از كلي داد و فرياد يك سرباز كه روپوش سفيد در دستش بود آمد و از پشت همان ميله ها يك مسكن به محمدرضا تزريق كرد و رفت.
محمدرضا لباس به تن نداشت و تمام شكمش رد بخيه داشت. فكر مي كنم كه تمام معده و روده هايش به هم پيچيده بود. باز هم در زندان حرف هاي قبلي را تكرار كرد و داشت مشخصات خودش را مي گفت كه من اجازه ندادم حرف بزند و خواهش كردم كه تمامش كند.
نيمه هاي شب بود. خواب بودم كه با يك ضربه بيدار شدم. محمدرضا در سمت چپ من روي يك پتو بود و من هم در سمت راست محمدرضا نزديك به نرده هاي درب زندان.
مقداري پنبه خون آلود و مقداري هم مواد داخل روده بزرگ بود كه بوي بدي مي داد. محمدرضا از من خواست كه اين را از سلول بيرون بيندازم. وقتي اين را ديدم متوجه وضعيت بد محمدرضا شدم آنقدر جراحتش زياد بود كه دفع از طريق شكم انجام مي شد.
با خودم گفتم در داخل شكم محمدرضا همه چيز جابجا شده است ولي سعي كردم فكر نكنم و بعد از انداختن آن بسته به خارج سلول دوباره خوابيدم.
فرداي آن روز ما را به محوطه زندان بردند. محمدرضا چون توان حركت نداشت در همان پتويي كه از بيمارستان با آن حمل شده بود داخل سلول بود كه چند نفر او را بلند كردند و بيرون آوردند. محمدرضا در محوطه لخت بود و لباس نداشت و سرماي هوا او را اذيت مي كرد ولي ناله اش به خاطر سرما نبود. درد جراحاتش بود. احتياج به عمل جراحي داشت و مراقبت هاي پزشكي.
زخم هاي من كم بود و مي شد آن ها را تحمل كرد ولي محمدرضا خيلي اذيت شده بود. تا ساعت 11 قبل از ظهر در همان جا بوديم و باز هم به محمد مسكني زدند و داخل آمديم. كمي غذا آوردند ولي محمدرضا چيزي نخورد و خيلي زود تاثير مسكن تمام شد و ناله هايش شروع شد اما نه مثل ديروز. چون خيلي ضعيف شده بود و توان ناله نداشت.
ساعت 10 شب بود كه محمدرضا ديگر كاملا بي حال شده بود و توان ناله كردن هم نداشت.به من نگاه كرد و گفت:حسين يادت نرود كه من بچه قم بودم و چگونه جان دادم.بعد گفت خواهش مي كنم كمي به من آب بده كه خيلي تشنه هستم.من به چشمانش كه مي گفت آخرين لحظات زندگي ام هست نگاه مي كردم. صدايش خيلي آهسته شده بود. قبلا صدايش رسا و بلند بود ولي ديگر خبري از آن صدا نبود. قابلمه اي كه در آن آب بود را به سمت محمدرضا بردم.
همه اسراي سلول بيدار بودند و با نگراني به محمدرضا نگاه مي كردند.كسي حرفي نمي زد.همه به اين نتيجه رسيده بودند كه او ديگر زنده نخواهد ماند. ظرف آب را تا نزديكي اش بردم.خودش را جلو كشيد تا آب را از من بگيرد.دستش را بر لبه قابلمه گذاشت، دهانش را باز كرد تا آب بنوشد اما يكي از بچه ها ظرف آب را كنار زد و گفت:نه،اجازه ندهيد آب بخورد. جراحاتش زياد است و براي زخمهايش خوب نيست. اين حس به همه بچه ها دست داده بود كه محمدرضا لحظات آخر عمرش است بنابراين با صداي بلند گفتند:نه،نه.اجازه بده تا آب را بنوشد.
هيچ وقت آن صحنه را فراموش نمي كنم كه يك دست محمدرضا به قابلمه محكم چسبيده بود و به سمت دهانش مي كشيد و آن برادر اسير كه بچه فريدونكنار بود و اسمش را به خاطر ندارم سمت ديگر قابلمه را،تا او آب نخورد.
فكر مي كنم اين حالت شايد 50 ثانيه زمان هم طول نكشيد كه دست محمدرضا از قابلمه جدا شد و پيكرش بر زمين افتاد. با نارحتي به آن برادر گفتم خوب شد آب ندادي و او شهيد شد؟. در جواب گفت:من قصد اذيت نداشتم.آب براي جراحاتش خوب نبود.آن برادر از ما بزرگتر بود و تجربه بيشتري داشت. مي دانست كه خوردن آب براي جراحات خوب نيست ولي ما بر اساس احساس مان مي خواستيم عمل كنيم نه بر اساس تجربه.البته حق با ايشان بود و كارش درست بود. به هر حال محمد لب تشنه شهيد شد و تا صبح پيكر مطهرش در كنار ما بود.صبح او را بردند.
از مهمترين چيزهايي كه فراموش نكردم و به خاطر دارم اين است كه اولا فاميلي محمد رضا را در طول اسارت نمي دانستم به همان دليل كه گفتم. فقط مي دانستم كه اسمش محمدرضا،پاسدار و بچه قم است. چون چند بار اين را به من گفت و وقتي از اسارت آزاد شديم چون تنها كسي كه بعد از اسارت و در دوران اسارت با من بود برادر بزرگوارم آقاي محسن ميرزائي بود ايشان پيگيري كردند و مادر اين شهيد بزرگوار ار پيدا كردند و نحوه شهادت را برايشان گفتند.
محمدرضا شفيعي در شب عمليات كربلاي 4 با اصابت تير دشمن به ناحيه شكمش مجروح مي شود و چون همرزمش نتوانسته بود او را به عقب برگرداند، به دست عراقي ها اسير مي شود. 11 روز در اسارت به سر مي برد و در نهايت به خاطر جراحتش زير شكنجه بعثي ها به شهادت مي رسد و همانجا در كربلا دفنش مي كنند.
صدام در مورد محمدرضا چه گفت؟
بعد از 16 سال پيكر محمدرضا را سالم از خاك در آورده بودند اما صدام گفته بود اين جنازه نبايد به اين شكل به ايران برود.پيكر پاك محمدرضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسايي نشود،ولي سالم مانده بود حتي روي جسد پودر مخصوص تخريب جسد ريختند تا استخوان هاي پيكرش هم از بين برود ولي باز هم سالم ماند. وقتي گروه تفحص پيكر محمدرضا را تحويل مي گرفتند سرهنگ عراقي كه در آنجا حضور داشته گريه كرده و گفته:ما چه افرادي را كشتيم!.
راز سالم ماندن پيكر محمدرضا
مادر شهيد مي گويد: در زمان موقع دفن پيكر محمد رضا، حاج حسين كاجي به من گفت:«شما مي دانيد چرا بدن او سالم است؟» گفتم:«از بس ايشان خوب و با خدا بود.» ولي حاج حسين گفت:«راز سالم ماندن ايشان در چهار چيز است: هيچ وقت نماز شب ايشان ترك نمي شد،مداومت بر غسل جمعه داشت، دائما با وضو بود و اينكه هر وقت زيارت عاشورا خوانده مي شد، ما با چفيه هايمان اشك مان را پاك مي كرديم ولي ايشان با دست اشك هايش را مي گرفت و به بدنش مي ماليد و جالب اينكه جمعه وقتي براي ما آب مي آوردند،ايشان آب را نمي خورد و آن را براي غسل نگه مي داشت».
نظر شما