پیکر مطهر شهید غریبی که پس از 16 سال سالم بود!
دوشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۲۱:۳۸
محمدرضا شفیعی چهارده ساله بود که عزم جبهه کرد، ولی چون سنّش کم بود قبولش نم یکردند. بالأخره خودش دست به کار شد و شناسنام هاش را یک سال بزر گتر کرد.
محمدرضا شفیعی چهارده ساله بود که عزم جبهه کرد، ولی چون سنّش کم بود قبولش نم یکردند. بالأخره خودش دست به کار شد و شناسنام هاش را یک سال بزر گتر کرد. پس از چند نوبت اعزام به جبهه، دفعۀ آخری که راهی جبهه بود، نوزده ساله بود، کلی شیرینی و انگشتر و تسبیح خریده
بود.
مادر به او گفت: مادر چرا این چیزها را خریدی؟ فردا زندگی میخوای. خونه میخوای.
گفت: مادر خانه من یک متر جاست که آماده هم هست نه آهن میخواد و نه سفید کاری.
بعد یک بیت شعر خواند: خوش آن روزی که در سنگر بمیرم نه آن روزی که در بستر بمیرم
مدتی بعد از عملیات با لباسی سبز به خواب مادرش می آید. مادر با تعجب می پرسد؛ چرا به این زودی آمدی؟ م یگوید، آمدم تا شما را از چشم به راهی در بیاورم. باید زود برگردم. شب بعد نیز مادر دوباره خواب محمدرضا را دید. خواب دید محمد رضا با یک دسته گل بزرگ وارد خانه شد. اما همین که به جلوی مادر رسید و دسته گل را زمین گذاشت حالت بقچه مانند شد.
محمدرضا به مادر گفت: مادر برایت هدیه آوردم بعد از این خواب ها بود که خانواده محمدرضا متوجه شدند او در عملیات کربلای 4 از ناحیۀ شکم مجروح شده و همرزمانش نتوانسته بود او را به عقب برگردانند و همانجا مانده بود و اسیر دشمن شده بود. یازده روز در اسارت زنده بوده و در نهایت به خاطر جراحت و بی توجهی دشمن به درمان او غریبانه به شهادت رسیده و در قبرستان الکخ دفنش کرده
بودند.
به نقل دوستانش وقتی او را اسیر می کنند، می گویند که به امام توهین کن و او با همان حال زخمی می گوید: مرگ بر صدام. آنها نیز با لگد به دهان او می کوبند و یکی از دندا نهایش می شکند و دهانش پر از خون می شود.
بعد از شانزده سال گروه تفحص برای انتقال پیکر مطهر شهدای غریب قبرستان الکخ نبش قبر می کنند و جنازۀ محمدرضا را سالمِ سالم از خاک بیرون می آورند. سرهنگی عراقی که شاهد سالم بودن جنازه بوده به گریه می افتد و می گوید؛ خدا ما را ببخشد؛ ما چه افرادی را کشتیم.
منبع: غریبانه ها/ کنگره ملی تجلیل از شهدای غریب آزاده/ علی رستمی/ 1393
نظر شما