گزیده ای از کتاب تحسین شده دختر شينا
سه‌شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴ ساعت ۱۴:۱۷
نوید شاهد: برشی از کتاب «دختر شینا» که مربوط به روایت های همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی انتخاب گردیده است که با هم مرور می کنیم....
در دیباچه این اثر می خوانیم: تقديم به روح آسمانی سردار شهید حاج‌ستار ابراهیمی‌هژیر و همسر نجیب و صبورش قدم‌خیر محمدی‌کنعانیو  تقدیم به فرزندان گرانقدر شهید که این تلاش، سپاسی است اندک، از بسیار گذشت و مهربان ایشان.

نوید شاهد:  بخش هایی از کتاب « دختر شینا» که مربوط به روایت های همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی می باشد جهت مطالعه شما مخاطب گرامی انتخاب گردیده است که با هم می خوانیم:



((قرآن ترکش خورده))

" ...رو کرد به من و گفت: « حسين آقاي بادامي ‌را که مي‌شناسي؟!»

گفتم: «آره، چطور؟!»

گفت: «بنده‌ی خدا بلندگويي را گذاشته بود جلوي رود و طوري که صدايش به ما برسد، دعاي صباح را مي‌خواند. آنجا که مي‌گويد يا ستارالعيوب، ستار را سه چهار بار تکرار مي‌کرد که بگويد ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داريم يک بار هم به ترکي خيلي واضح گفت منتظر باش، شب براي نجاتتان به آب مي‌زنيم.»

خنديد و گفت: «عراقي‌ها از صداي بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند.»

گفتم: «بالاخره چطور نجات پيدا کردي؟!»

گفت: «شب ششم دي‌ماه بود. نيروهاي 33 المهدي شيراز به آب زدند. بچه‌هاي تيز و فرز و ورزيده‌اي بودند. آمدند کنار کشتي و با زيرکي نجاتمان دادند.»

دوباره خنديد و گفت: «بعد از اينکه بچه‌ها ما را آوردند اين‌طرف آب. تازه عراقي‌ها شروع کردند به شليک. ما توي خشکي بوديم و آن‌ها کشتي را نشانه گرفته بودند.»

کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته‌ بودم، در‌آورد و بوسید. گفت:« این را یادگاری نگه‌دار.»

قرآن سوراخ و خونی شده بود. با تعجب پرسیدم:« چرا این‌طوری شده؟!»

دنده را به‌سختی عوض کرد. انگار دستش نا نداشت. گفت:« اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم. می دانم هر چی بود، عظمت این قرآن بود. تیر از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد. باورت می‌شود؟!»

قرآن را بوسیدم و گفتم:« الهی شکر. الهی صد هزار مرتبه شکر.»

زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد. بعد ساکت شد و تا همدان دیگر چیزی نگفت؛ اما من یک‌ریز قرآن را می‌بوسیدم و خدا را شکر می‌کردم."

(( آخرین وصیت نامه ))

" پايان هفته‌ی بعد صمد برگشت. گفت: «آمده‌ام يکي دو هفته‌اي پيش تو و بچه‌ها بمانم.»

شب اول، نيمه‌هاي شب با صدايی از خواب بيدار شدم. ديدم صمد نيست. نگران شدم. بلند شدم رفتم توي ‌هال. آنجا هم نبود. چراغ سنگر روشن بود. ديدم صمد نشسته توي سنگر روي سجاده‌اش و دارد چيز مي‌نويسد.

گفتم: «صمد تو اينجايي؟!»

هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لاي قرآن.

گفتم: «اين وقت شب اينجا چه‌کار مي‌کني؟!»

گفت: «بيا بنشين کارت دارم.»

نشستم روبه‌رويش. سنگر سرد بود. گفتم: «اينجا که سرد است.»

گفت: «عيبي ندارد. کار واجب دارم.»

بعد دستش را گذاشت روي قرآن و گفت: «وصيت‌نامه‌ام را نوشته‌ام. لاي قرآن است.»

ناراحت شدم. با اوقات‌تلخي گفتم: «نصف‌شبي سر و صدا راه انداخته‌اي، مرا از خواب بيدار کرده‌اي که اين حرف‌ها را بزني؟! حال و حوصله داري‌ها.»

گفت: «گوش کن. اذيت نکن قدم.»

گفتم: «حرف خير بزن.»

خنديد و گفت: «به خدا خير است. از اين خيرتر نمي‌شود!»

قرآن را برداشت و بوسيد. گفت: «اين دستور دين است. آدم مسلمانِ زنده بايد وصيتش را بنویسد. همه چيز را برايتان تمام و کمال نوشته‌ام. نمي‌خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بين برود. مال و اموالي ندارم؛ اما همين مختصر هم نصف مال توست و نصف مال بچه‌ها. وصيت کرده‌ام همين جا خاکم کنيد. بعد از من هم بمانيد همدان. براي بچه‌ها بهتر است. اگر بعد از من جسد ستار پيدا شد، او را کنار خودم خاک کنيد.»

بغض کردم و گفتم: «خدا آن روز را نياورد. الهي من زودتر از تو بميرم.»

خنديد و گفت: «در ضمن بايد تمرين کني از اين به بعد به من بگويي ستار، حاج ستار. بعد از شهادتم، هيچ کس مرا به اسم صمد نمي‌شناسد. تمرين کن! خودت اذيت مي‌شوي‌ها!»

اسم شناسنامه‌اي صمد ستار بود و ستار، برادرش، صمد. اما همه برعکس صدايشان مي‌زدند. صمد مي‌گفت: «اگر کسي توي جبهه يا محل کار صدايم بزند صمد، فکر مي‌کنم يا اشتباه گرفته يا با برادرم کار دارد.» مي‌خنديد و به شوخي مي‌گفت: «اين باباي ما هم چه کارها مي‌کند.»

بلند شدم و با لج گفتم: «من خوابم مي‌آيد. شب به خير، حاج صمد آقا.»

سردم بود. سُريدم زير لحاف. سرما رفته بود توي تنم. دندان‌هايم به هم مي‌خورد. از طرفي حرف‌هاي صمد نگرانم کرده بود.

فردا صبح، صمد زودتر از همه‌ی ما از خواب بيدار شد. رفت نان تازه و پنير محلي خريد. صبحانه را آماده کرد. معصومه و خديجه را بيدار کرد و صبحانه‌شان را داد و بردشان مدرسه. وقتي برگشت، داشتم ظرف‌هاي شام را مي‌شستم. سميه و زهرا و مهدي هنوز خواب بودند. آمد کمکم. بعد هم رفت چند تا گوني سيمان را که توي سنگر بود، آورد و گذاشت زير راه‌پله. بعد رفت روي پشت بام را وارسي کرد. بعد هم رفت حمام. يک پيراهن قشنگ براي خودش از مکه آورده بود. آن را پوشيد. خيلي بهش مي‌آمد.

ظهر رفت خديجه و معصومه را از مدرسه آورد. تا من غذا را آماده کنم، به درس خديجه و معصومه رسيدگي کرد. گفت: «بچه‌ها! ناهارتان را بخوريد. کمي ‌استراحت کنيد. عصر با بابا مي‌رويم بازار.»

بچه‌ها شادي کردند. داشتيم ناهار مي‌خورديم که در زدند. بچه‌ها در را باز کردند. پدرشوهرم بود. نمي‌دانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته.

گفت: «آمده‌ام با هم برويم منطقه. مي‌خواهم بگردم دنبال ستار.»

صمد گفت: «بابا جان! چند بار بگويم. تنها جنازه‌ی پسر تو و برادر ما نيست که مانده آن‌طرف آب. خيلي‌ها هستند. منتظريم ان‌شاءالله عملياتي بشود، برويم آن‌طرف اروند و بچه‌ها را بياوريم.»

پدرش اصرار کرد و گفت: «من اين حرف‌ها سرم نمي‌شود. بايد هر طور شده بروم، ببينم بچه‌ام کجاست؟! اگر نمي‌آيي، بگو تنها بروم.»

صمد نگاهي به من و نگاهي به پدرش کرد و گفت: «پدر جان! با آمدنت ستار نمي‌آيد اين‌طرف. اگر فکر مي‌کني با آمدنت چیزی عوض می شود ياعلي، بلند شو همين الان برويم؛ اما من مي‌دانم آمدنت بي‌فايده است. فقط خسته مي‌شوي.»

پدرش ناراحت شد. گفت: «بی‌خود بهانه نیاور من می‌خواهم بروم. اگر نمي‌آيي، بگو. با شمس‌الله بروم.»

صمد نشست و با حوصله‌ی تمام، براي پدرش توضيح داد جسد ستار در چه منطقه‌اي جا مانده. اما پدرش قبول نکرد که نکرد. صمد بهانه آورد شمس‌الله جبهه است.

پدرش گفت: «تنها مي‌روم.»

صمد گفت: «مي‌دانم دلتنگي. باشد. اگر اين‌طور راضي و خوشحال مي‌شوي، من حرفي ندارم. فردا صبح مي‌رويم منطقه.»

پدرشوهرم ديگر چيزي نگفت؛ اما شب رفت خانه‌ی آقا شمس‌الله، گفت: «مي‌روم به بچه‌هايش سري بزنم.»

بچه‌ها که ديدند صمد آن‌ها را به بازار نبرده، ناراحت شدند. صمد سربه‌سرشان گذاشت. کمي ‌با آن‌ها بازي کرد و بعد نشست به درسشان رسيد. به خديجه ديکته گفت و به معصومه سرمشق داد. گوشه‌اي ايستاده بودم و نگاهش مي‌کردم. يک‌دفعه متوجه‌ام شد. خنديد و گفت: «قدم! امروز چه‌ات شده. چشمم نزني! برو برايم اسپند دود کن.»

گفتم: «حالا راستي‌راستي مي‌خواهي بروي؟!»

گفت: «زود برمي‌گردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده. داغ‌ديده است. او را مي‌برم تا لب اروند؛ جايي که ستار شهيد شده را نشانش مي‌دهم و زود برمي‌گردم.»

به خنده گفتم: «بله، زود برمي‌گردي!»

خنديد و گفت: «به جان قدم، زود برمي‌گردم. مرخصي گرفته‌ام. شايد دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چاي بياور براي حاج آقايتان. قدر اين لحظه‌ها را بدان.»

((شهادت، خداحافظ برادر))

" آن شب با چه مصيبتي از اروند گذشتيم. زير آن آتش سنگين توي آن تاريکي و ظلمات زديم به سيم‌خاردارهاي دشمن. باورت نمي‌شود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستيم و منتظر نيروهاي غواص شديم؛ اما گردان غواص‌ها نتوانست خط را بشکند و جلو بيايد. ما دست‌تنها مانديم. اوضاع طوري شده بود که با همان اسلحه‌هايمان و از فاصلة خيلي نزديک روبه‌روي عراقي‌ها ايستاديم و با آن‌ها جنگيديم. يک‌دفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و ديدم پايش تير خورده. پايش را با چفيه‌ام بستم و گفتم برادر جان! مقاومت کن تا نيروها برسند.

آن قدر با اسلحه‌هايمان شليک کرده بوديم که داغ‌داغ شده بود. دست‌هايم سوخته بود.»

دست‌هايش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگي روي دست‌هايش بود. قبلاً هم آن‌ها را ديده بودم، اما نه او چيزي گفته بود و نه من چيزي پرسيده بودم.

گفت: «برايم چاي بريز.» صداي شرشر آب از حمام مي‌آمد. سميه، زهرا و مهدي خواب بودند و خديجه و معصومه همان‌طور که صبحانه‌شان را مي‌خوردند، بهت‌زده به بابايشان نگاه مي‌کردند. چاي را گذاشتم پيشش. گفتم: «بعد چی شد؟!»

گفت: «عراقي‌ها گروه‌گروه نيرو مي‌فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه‌ها مجبور بوديم از خودمان دفاع کنيم. زير آن آتش و توي آن وضعيت، دوباره صداي ستار را شنيدم. دويدم طرفش، ديدم اين بار بازويش را گرفته. بدجوري زخمي ‌شده بود. بازويش را بستم. صورتش را بوسيدم و گفتم:« برادر جان خيلي از بچه‌ها مجروح شده‌اند، طاقت بياور.» دوباره برگشتم. وضعيت بدي بود. نيروهايم يکي‌يکي يا شهيد مي‌شدند، يا به اسارت درمي‌آمدند و يا مجروح مي‌شدند. دوباره که صداي ستار را شنيدم، ديدم غرق به خون است. نارنجکي جلوي پايش افتاده بود و تمام بدنش تا زير گلويش سوراخ‌سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توي سنگري که آنجا بود. گفتم:«طاقت بياور، با خودم برمي‌گردانمت» يکي از بچه‌ها هم به اسم درويشي مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توي همان سنگر بتوني عراقي‌ها. موقعي که مي‌خواستم ستار را کول کنم و برگردانم. درويشي گفت:« حاجي! مرا تنها مي‌گذاري؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نيرويت نيستم؟!» ستار را گذاشتم زمين و رفتم سراغ خيرالله درويشي. او را داشتم کول مي‌کردم که ستار گفت:« بي‌معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظه‌ی سختي بود. خيلي سخت. نمي‌دانستم بايد چه‌کار کنم.»

صمد چاي‌اش را برداشت. بدون اينکه شيرين کند، سرکشيد و گفت: «قدم! مانده بودم توي دوراهي. نمي‌دانستم بايد چه‌کار کنم. آخرش تصميمم را گرفتم و گفتم: من فقط يک نفرتان را مي‌توانم ببرم. خودتان بگوييد کدامتان را ببرم. اين بار دوباره هر دو اصرار کردند. رفتم صورت ستار را بوسيدم. گفتم: خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نيا.

با آن حالش گفت: مواظب دخترهايم باش.

گفتم: چيزي نمي‌خواهي؟!

گفت: تشنه‌ام.

قمقمه‌ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالي بود؛ خالي خالي.»

صمد اين را که گفت، استکان چاي‌اش را توي سفره گذاشت و گفت: «قدم جان! بعد از من اين‌ها را براي پدرم بگو. مي‌دانم الان طاقت شنيدنش را ندارد، اما بايد واقعيت را بداند.»

گفتم: «پس ستار اين‌طور شهيد شد؟!»

گفت: «نه... داشتم با او خداحافظي مي‌کردم، صورتش را بوسيدم که عراقي‌ها جلوي سنگر رسيدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تير خوردم و کتفم مجروح شد. توي سنگر، سوراخي بود. خودم را از آنجا بيرون انداختم و زدم به آب. بچه‌ها مي‌گويند خيرالله درويشي همان وقت اسير شده و عراقي‌ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند.»

بعد بلند شد و ايستاد. گفتم: «بيا صبحانه‌ات را بخور.»

گفت: «ميل ندارم. بعد از شهادتم، اين‌ها را موبه‌مو براي پدر و مادرم تعريف کن. از آن‌ها حلاليت بخواه، اگر براي نجات پسرشان کوتاهي کردم.»

(( شهادت حاج ستار ابراهیمی ))

" اسفندماه بود. صمد که رفته بود، دو سه‌روزه برگردد؛ بعد از گذشت بيست روز هنوز برنگشته بود. از طرفي پدرشوهرم هم نيامده بود. عصر دلگيري بود. بچه‌ها داشتند برنامه‌ی کودک نگاه مي‌کردند. بيرون هوا کمي ‌گرم شده بود. برف‌ها کم‌کم داشت آب مي‌شد. خيلي‌ها در تدارک خانه‌تکاني عيد بودند، اما هر کاري مي‌کردم، دست و دلم به کار نمي‌رفت. با خودم مي‌گفتم: «همين امروز و فردا صمد مي‌آيد. او که بيايد، حوصله‌ام سر جايش مي‌آيد. آن وقت دوتايي خانه‌تکاني مي‌کنيم و مي‌رويم براي بچه‌ها رخت و لباس عيد مي‌خريم.»

.... توي اين فکرها بودم که صداي در آمد.

بچه‌ها با شادي بلند شدند و دويدند طرف در. مهدي با خوشحالي فرياد زد: «بابا!. . بابا آمد...»

نفهميدم چطور خودم را رساندم توي راه‌پله. از چيزي که مي‌ديدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم، امين، هم با او بود. بهت‌زده پرسيدم: «با صمد آمديد؟! صمد هم آمده؟!»

پدرشوهرم پيرتر شده بود. خاک‌آلوده بود. با اوقاتي تلخ گفت: «نه... خودمان آمديم. صمد ماند منطقه.»

پرسيدم: «چطور در را باز کرديد؟! شما که کليد نداريد!»

پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «... کليد...! آره کليد نداريم؛ اما در باز بود.»

گفتم: «نه، در باز نبود. من مطمئنم. عصر که براي خريد رفتم بيرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم.»

پدرشوهرم کلافه بود. گفت: «حتماً حواست نبوده؛ بچه‌ها رفته‌اند بيرون در را باز گذاشته‌اند.»

هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توي رويش بايستم. پرسيدم: «پس صمد کجاست؟!»

با بي‌حوصلگي گفت: «جبهه!»

گفتم: «مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه.»

گفت: «منطقه که رسيديم، از هم جدا شديم. صمد رفت دنبال کارهاي خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پيدايش نکردم.»

... از دل‌شوره داشتم مي‌مردم. دل توي دلم نبود. از خير شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه‌ی خانم دارابي. گفتم: «تو را به خدا يک زنگي بزن به حاج آقايتان، احوال صمد را از او بپرس.»

خانم دارابي بي‌معطلي گفت: «اتفاقاً همين چند دقيقه پيش با حاج آقا حرف مي‌زدم. گفت حال حاج آقاي شما خوبِ خوب است. گفت حاجي الان پيش ماست.»

از خوشحالي مي‌خواستم بال درآورم. گفتم: «الهي خير ببيني. قربان دستت. پس بي‌زحمت دوباره شماره‌ی حاج آقايتان را بگير. تا صمد نرفته با او حرف بزنم.»

خانم دارابي اول اين‌دست و آن‌دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هي شماره گرفت و هي قطع کرد. گفت: «تلفنشان مشغول است.»

دست آخر هم گفت: «اي داد بي‌داد، انگار تلفن‌ها قطع شد.»

از دست خانم دارابي کفري شدم. خداحافظي کردم و آمدم خانه‌ی خودمان. ديگر بدجوري به شک افتاده بودم. خانم دارابي مثل هميشه نبود. انگار اتفاقي افتاده بود و او هم خبردار بود. همين که به خانه رسيدم، ديدم پدرشوهر و برادرم نشسته‌اند توي ‌هال و قرآني را که روي طاقچه بود، برداشته‌اند و دارند وصيت‌نامه‌ی صمد را مي‌خوانند. پدرشوهرم تا مرا ديد، وصيت‌نامه را تا کرد و لاي قرآن گذاشت و گفت: «خوابمان نمي‌آمد. آمديم کمي‌ قرآن بخوانيم.»

لب گزيدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: «چی از من پنهان مي‌کنيد. اينکه صمد شهيد شده.» قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روي سينه‌ام گذاشتم و گفتم: «صمد شهيد شده. مي‌دانم.»

پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!»

يک‌دفعه برادرم زد زير گريه.

من هم به گريه افتادم. قرآن را باز کردم. وصيت‌نامه را برداشتم. بوسيدم و گفتم: «صمد جان! بچه‌هايت هنوز کوچک‌اند، اين چه وقت رفتن بود. بي‌معرفت، بدون خداحافظي. يعني من ارزش يک خداحافظي را نداشتم.»

دستم را روي قرآن گذاشتم و گفتم: «خدايا! تو را قسم به اين قرآنت، همه چيز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. اي خدا! صمدم را برگردان.»

پدرشوهرم سرش را روي ديوار گذاشت. گريه مي‌کرد و شانه‌هايش مي‌لرزيد. خديجه و معصومه هم انگار فهميده بودند چه اتفاقي افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلي‌ها پا‌به‌پاي من گريه مي‌کردند. سميه روي پاهايم نشسته بود و اشک‌هايم را پاک مي‌کرد. مهدي خيره‌خيره نگاهم مي‌کرد. زهرا بغض کرده بود.

پدرشوهرم لابه‌لاي هق‌هق گريه‌هايش صمد و ستار را صدا مي‌زد. مهدي را بغل کرد. او را بوسيد و شعرهاي ترکي سوزناکي برايش خواند؛ اما يک‌دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توي وصيت‌نامه‌اش نوشته به همسرم بگوييد زينب‌وار زندگي کند. نوشته بعد از من، مرد خانه‌ام مهدي است.» و دوباره به گريه افتاد."


گفت‌و‌گو و تدوین: بهناز ضرابي‌زاده

نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده