اسير آزادهاي که قفس را شکست و به پرواز درآمد...
جواد كامور بخشایش، محقق جوان تاريخ انقلاب اسلامي و دفاع مقدس، كتاب « ياس در قفس » را با محتواي زندگ ينامه داستاني شهيدمهندس تندگويان تهيه و منتشر كرده است.اين اثر بهانه خوبي بود تا به نزد اين پژوهشگر برويم ودر اين گف توشنود به نحوة شك لگيري اثرش و نيز شخصيت آن شهيد بزرگوار بپردازيم:
وي در اين گفتوگو، به نحوه شکلگيري اثرش درباره شهيد تندگويان و نيز شخصيت آن بزرگوار پرداخته است.
***
آقاي كامور بخشايش، لطفاً از پژوهشي كه دربارة شهيد تندگويان انجام دادهايد، برايمان بيشتر صحبت كنيد.
شکلگيري اين كار به سال 1380 برميگردد كه از سوي واحد ادبيات مركز اسناد انقلاب اسلامي منتشر شد و در زمرة مجموعهاي است كه «دانستنيهاي انقلاب براي جوانان» نام گرفت و هدف از آن ارائه زندگينامة مستند، در عين حال داستاني از زندگي شهيد غريب، محمدجواد تندگويان است.
شهيد تندگويان در 22 خرداد 1329 در يكي از محلات قديمي تهران يعني محلة خانيآباد، واقع در جنوب تهران، متولد شد. پدرش جعفر شغل كفاشي داشت.
تندگويان دورة ابتدايي را در مدرسة شريعت و بعدها در مدرسة اسلامي طي كرد. همزمان علوم ديني و اسلامي و متون مذهبي را تا اندازهاي در نزد پدر و پدربزرگش فراگرفت و از همان دوران كودكي به انجام فعاليتهاي ديني و مذهبي علاقهمندي خاصي نشان داد. او اغلب همراه با پدر در مسجد محل حضور پيدا ميكرد و در بسياري از مراسم آن مسجد شركت ميکرد.
پس از گرفتن ديپلم و عبور از سد كنكور، وارد دانشكده نفت آبادان شد و در كنار تحصيل به فعاليتهاي مذهبي و سياسي پرداخت و انجمن اسلامي آن دانشگاه را پويا و فعال كرد. او در همان سالها و سالهاي پيش از آن با برخي از انقلابيون ارتباط يافته بود و در پخش اعلاميهها و بيانيههاي حضرت امام خميني(ره) نقش مؤثري داشت. در دانشكده نفت آبادان نيز همين فعاليتها را ادامه داد و در پوشش فعاليتهاي اجتماعي و مذهبي، فعاليتهاي سياسياش را تداوم بخشيد.
در سال 1349 با شهادت آيتالله سعيدي در زندان رژيم پهلوي، موج تازهاي از فعاليتهاي انقلابي و ضد رژيم به راه افتاد و اعلاميهها و بيانيههاي حضرت امام(ره) با شدت و سرعت بيشتري توسط انقلابيون وارد ايران شد و در سطح وسيعي نشر و گسترش يافت كه جواد نيز در اين اقدام ايفاي نقش كرد و به پخش اعلاميهها و نوارهاي سخنراني حضرت امام اقدام كرد.
تندگويان پس از اخذ مدرك ليسانس از دانشكده نفت آبادان، به خدمت سربازي رفت و بخشي از دورة سربازياش را نيز در پالايشگاه تهران گذراند. در همان ايام بهسبب ايجاد علاقهاي كه بين او و بچههاي انجمن اسلامي دانشگاه آبادان ايجاد شده بود، چند بار به آبادان رفت و مدت كوتاهي در كنار دوستانش ماند. تمام اين رفت و آمدها تحت كنترل و مراقبت ساواك قرار گرفته بود و در يكي از همين سفرها و رفت و آمدهاي تندگويان به دانشكدة نفت آبادان از سوي مأموران ساواك دستگير و زنداني شد. علت تحت مراقبت قرار گرفتن اعمال و رفتار تندگويان از سوي مأموران ساواك به زماني برميگردد كه او در دانشكده نفت آبادان مشغول تحصيل بود. در آن زمان رئيس دانشكده بهدليل ارتباطاتش با عدهاي بهائي، به آنها امتيازاتي ميداد، از جمله اينكه دختر يكي از بهائيها با اجازه رئيس دانشكده بدون آنكه كنكور دهد، وارد دانشكده شده و به تحصيل پرداخته بود. اين اقدام رئيس دانشكده، حساسيت بچههاي انجمن اسلامي و در رأس آن شهيد تندگويان را برانگيخته بود و آنان تحريكاتي در مخالفت با اين اقدام انجام داده بودند. كرمي رئيس دانشكده هم تمامي اين تحريكات را به ساواك گزارش داده بود و حساسيت ساواك را نسبت به فعاليتهاي شهيد تندگويان برانگيخته بود. همان روزي هم كه قرار بود او را دستگير كنند، ابتدا به منزلش رفتند و از منزل او بازرسي كردند تا مدركي دالّ بر فعاليتهاي سياسياش بيابند كه موفق نشدند، چون جواد فكر همه چيز را كرده و اثري از فعاليتهاي سياسي خود در منزل نگذاشته بود.
بههرحال
تندگويان در 1352 دستگير و راهي زندان شد. او را مدتي در زندان كميته مشترك تحت
شكنجه و بازجويي قرار دادند و سپس به زندان قصر منتقلش کردند.
همان «کميتة مشترك ضدخرابكاري» معروف؟
بله، كميتة مشترك ضدخرابكاري كه هماكنون به موزه عبرت تبديل شده است.
شهيد تندگويان را پس از آنكه مدتي در انفرادي نگه ميدارند، به بند عمومي ميفرستند و اين امر سبب ميشود كه وي فعاليتهاي سياسي خود را در آنجا تداوم بخشد. او با عدهاي از انقلابيون كه زنداني بودند، آشنا ميشود و فعاليتهاي مذهبي و سياسي خود را پي ميگيرد. يكي از اين فعاليتها هماهنگ كردن همبندهايش براي برگزاري نماز صبح به صورت جماعت بود. اين كاري بود كه آن زمان در زندان انجام نميشد و تندگويان علاقة وافري داشت تا با کمک انقلابيون و شخصيتهاي مذهبي در تداوم فعاليتهاي مذهبي بتوانند نماز صبح را به جماعت برگزار كنند. اين اقدام با مخالفت شديد رئيس زندان مواجه شد و او اتمامحجت كرد كه كسي از زندانيان حق ندارد، نماز صبح را به جماعت بخواند.
در نظر رئيس زندان، اين اقدامات جنبة سياسي داشت و او اجازه نميداد كوچكترين حركت سياسي در زندان قصر صورت گيرد. شهيد تندگويان به همراه عدهاي از دوستانش توجهي به اخطار رئيس زندان نكردند و در يكي از سحرها نماز صبح را به جماعت خواندند.
صبح آن روز، وقتي رئيس زندان از اين اقدام زندانيان باخبر شد، جواد را به اتاق شكنجه برد و شكنجة مفصلي به او داد. روز بعد، جواد با آنكه بهشدت شكنجه شده بود و از سويي هم مورد تهديد رئيس زندان قرار گرفته بود، كوتاه نيامد و دوباره به همراه عدهاي از زندانيان، كه اين بار تعدادشان بيشتر از روز قبل بود، نماز صبح را به جماعت برگزار كرد. اين موضوع، چند روز تداوم يافت و رئيس زندان هم از جلوگيري اين اقدام زندانيان نااميد شد و بدين ترتيب تندگويان به شخصيتي تبديل شد كه هماهنگكنندة مذهبيون براي برپايي نماز جماعت صبح بود.
تندگويان در زندان هم مطالعات زيادي در خصوص مسائل اسلامي و فعاليتهاي مذهبي داشت و علاقة خاصي به مطالعه قرآن و متون اسلامي و تفسير قرآن نشان ميداد و در زندان اين فعاليتها را تداوم بخشيد.
آيا شهيد تندگويان ارتباط و معاشرتهاي خاصي با بزرگان مبارزه در زندان داشت؟
تا آنجا كه من مطالعه کرده و منابع و مآخذ را ديدهام، به نام مبارز بزرگواري كه با ايشان معاشرت داشته باشد برنخوردهام. شايد تندگويان در جلسات عمومي بزرگان مبارزه كه در زندان بودند، حضور مييافته است.
نكتهاي هم دربارة شكنجهشدن او ميگويم كه شواهد و قرائن نشان ميدهد كه تندگويان در زندان بهشدت مورد شكنجه و آزاد قرار ميگرفته است. مادر ايشان كه مدتها بعد اجازة ملاقات به وي داده ميشود، به ديدار فرزندش در قصر ميرود و ديدههايش را چنين تعريف ميكند كه بدن شهيد تندگويان بهشدت زخمي بود و آثار كبودي در بدنش ديده ميشد. ناخن پايش بهشدت آسيب ديده بود و وقتي مادرش علت زخمشدن پايش را و سياهشدن ناخن پايش را ميپرسد، او در جواب ميگويد كه انگشت پايش لاي در مانده است، ولي، خب، قطع يقين ايشان تحت شكنجههاي مداوم ساواك قرار داشته است.
تندگويان در زندان بود كه اولين فرزندش به نام مهدي متولد ميشود و در زندان عراقيها محبوس بود كه آخرين فرزندش هدي به دنيا ميآيد، يعني چند ماه بعد از اسارت.
تندگويان، پس از تحمل يك سال زندان در 15 آبان 1353 آزاد ميشود، ولي از همان ايام بهدليل پيشينة سياسياش تحت كنترل ساواك قرار ميگيرد و از كارهاي دولتي نيز محروم ميشود. به همين دليل در ابتدا با اتومبيل يكي از دوستانش به كار مسافركشي ميپردازد و سپس در شركت بوتان، حوالي ميدان آذري مشغول به كار ميشود، اما وقتي ساواك بر اين مسأله واقف ميشود، او را از شركت اخراج ميكنند.
در اين مدت، شهيد تندگويان، به تحصيل هم ادامه ميداد؟
خير، ايشان ليسانس گرفته بود و پيش از انقلاب ديگر ادامه تحصيل نداد، اما ظاهراً بلافاصله پس از انقلاب به تحصيل در رشته مديريت بازرگاني پرداخت و كارشناسي ارشد گرفت. خلاصه اينكه همين اخراج و فشار تأمين معيشت خانواده سبب ميشود كه وي به رشت برود تا شايد در آنجا بتواند - دور از چشم و حضور مأموران امنيتي- كاري بيايد و آرامشي داشته باشد. پس از مدتي جستوجو سرانجام در شركت پارس توشيبا در رشت مشغول به كار ميشود و اين فعاليت از تيرماه 1354 تا زمان پيروزي انقلاب اسلامي ادامه مييابد.
با اوجگيري مبارزات مردمي، تندگويان هم در تظاهرات و راهپيماييها حضور مييابد، حتي در هفده شهريور از جمله افرادي است كه شهدا و مجروحان را با اتومبيل به بيمارستان منتقل ميكنند.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، با انقلاب و انقلابيون همراه ميشود و كماكان در شركت پارس توشيبا در رشت مشغول است و رياست اين شركت را عهدهدار ميشود و در بهمنماه 1358 به اين دليل كه قرار است مسؤوليتهاي سنگينتري به وي واگذار شود، از آن شركت استعفا ميکند و به استخدام وزارت نفت در ميآيد.
در ابتدا به عضويت كميسيون پاكسازي ادارة نفت آبادان ميپيوندد و بعد از مدت كوتاهي يعني - در تير 1359- سرپرستي مناطق نفتخيز جنوب را بهعهده ميگيرد. او در كارش جديت مثال زدنياي داشت، مرتب به مناطق مربوطه سر ميزد تا مبادا مشكلي در پالايشگاهها پيش بيايد.
براساس اسناد و مدارك باقي مانده از آن دوره، با تلاش بيوقفة جواد و تلاشگران صنعت نفت، عمليات حفاري چاههاي دوازده، سيزده، چهارده و پانزده دهلران انجام ميشود. بعد از تغيير و تحولات سياسي در جامعة آن روز و نخستوزير شدن شهيد رجايي، محمدجواد تندگويان هم به عنوان وزير نفت به مجلس معرفي ميشود و رأي اعتماد ميگيرد.
نكتة مهمي كه براي نسل امروز شايد سؤال برانگيز باشد اين است كه ايشان از سال 1354 تا پيروزي انقلاب اسلامي خارج از تهران بود و با انقلابيون و شخصيتهاي نامدار مبارزه هم معاشرت نداشت و پس از انقلاب هم با يك سال فعاليت به مقام وزارت نفت ميرسد؛ اين سير صعودي را چگونه تجزيه و تحليل ميكنيد؟
از دو محور ميتوان به اين مسأله پاسخ داد: اول آنكه تندگويان شايستگيهاي خاص خودش را داشته است. رشتة مهندسي خوانده بود و به يقين در كار خودش تخصص و توانايي داشت و بر اثر همين شايستگيها بود كه پس از پيروزي انقلاب اسلامي به وزارت نفت برگزيده ميشود. دوم آنكه بهطور قطع و يقين ايشان هم در دوران مبارزه و هم در سالهاي اوليه انقلاب ارتباطاتي با مبارزان برجسته داشته است. شايد همين شناخت انقلابيون از جواد بوده باشد كه وي را تا مرحلة وزارت ميرساند. بههرحال ايشان در دوران مبارزه به واسطة استقامتهايش در زير شكنجهها و سختكوشيهايش در فعاليتهاي مبارزاتي شهرت يافته بود و سران انقلاب هم درصدد بودند با چنين شخصيتهايي به همكاري بپردازند كه ماحصل آن دادن پست وزارت نفت به تندگويان است. اين موضوع را از منظر و رويكرد ديگري هم ميتوان بررسي كرد و اينكه جواد در دورهاي كه سرپرستي مناطق نفتخيز جنوب را بر عهده داشت، شايستگيهاي فراواني از خود نشان داده بود. تخصص، تجربه، حسن خلق و رفتار نيك و ويژگيهاي ديگر سبب شد تا تندگويان در بين مهندسان و مديران شركت نفت شهرت بيابد و خيليها از او تعريف و تمجيد كنند. اين نكته هم ميتواند يكي از مواردي بوده باشد كه براي رسيدن مهندس به وزارت نفت مؤثر بوده است، به نظر ميرسد تندگويان در آن دورة زماني با آن تخصص شغلي و با آن پيشينة مبارزاتي جزو شخصيتهايي بود كه نظام نوپاي جمهوري اسلامي به آنان احتياج داشت و به همين دليل بود كه شهيد رجايي كه شخصيتي مكتبي و مذهبي بود، از شخصيتهاي مذهبي، مكتبي و مبارزي چون تندگويان براي تشكيل كابينه بهره برد.
تندگويان در دوران وزارت نيز همانند گذشته به اخلاص در عمل معروف بود. با آنكه سمت وزارت داشت، اما از زندگي بسيار سادهاي برخورددار بود و با تجملات ميانةخوبي نداشت. دوران وزارت ايشان همزمان با آغاز جنگ بود. او در همان اوضاع جنگي هم به مناطق جنگي سر ميزد و مدام بين مناطق نفتي، كه در مناطق جنگي قرار گرفته بودند، در رفت و آمد بود. يكي از اين مناطق اصلي، آبادان بود.
تندگويان از نظر اخلاقي و انساني نيز سرمشق و الگوي كارمندان و كارگران وزارتخانه تحت وزارتش بود كه خودش را وقف اسلام و انقلاب كرده بود و با جان و دل كار ميكرد.
چهل روز از وزارت ايشان ميگذشت كه براي بازديد از پالايشگاههاي جنوب با چهار نفر از معاونان خود به نامهاي بوشهري، يحيوي، روحنواز و بخشيپور و با يك راننده به نام اسماعيل به سمت آبادان حركت ميكنند تا مأموريت خودشان را كه همان بازديد از پالايشگاههاي نفتي بود انجام دهند. در بين راه، در مسير جادة اهواز- آبادان وارد منطقة جنگي ميشوند كه مدام زير آتش توپخانه دشمن قرار داشت. پنج كيلومتر مانده به آبادان در كنار جاده ساختمان مخروبهاي قرار داشت. آنان به نزديكي آن ساختمان ميرسند كه ناگهان عدهاي از نظاميان ارتش بعثي عراق كه پشت همان ساختمان كمين كرده بودند، به سمت جاده ميآيند و به اتومبيل حامل تندگويان و معاونانش فرمان ايست ميدهند. دو اتومبيلي كه پشت سر اتومبيل اول حركت ميكردند با ديدن اين صحنه بهسرعت دور ميزنند و محل حادثه را ترك ميكنند، اما اتومبيل اول متوقف ميشود و سرنشينان و در رأس آنها شهيد تندگويان در خاك خودمان به اسارت نيروهاي عراقي در ميآيند. عراقيها بلافاصله آنان را از منطقه انتقال ميدهند و به جمع اسراي ديگر ملحق ميکنند. آنجا خيلي تلاش ميكنند كه اين چند نفر خودشان را معرفي كنند، اما آنها در ابتدا مقاومت ميکنند و خودشان را معرفي نميكنند. عراقيها به شكنجه اسرا اقدام ميكنند و تندگويان وقتي اين حال و اوضاع را ميبيند، براي اينكه مانع شكنجة هموطنانش بشود، خود را به عراقيها معرفي ميكند. آنان وقتي متوجه ميشوند که يك وزير را به اسارت گرفتهاند، بلافاصله شكنجهها را متوقف ميكنند و تندگويان را از بقيه جدا و به داخل خاك عراق منتقل ميکنند.
گويا از رسانهها هم خبر اسارت شهيد تندگويان را اعلام ميكنند.
بله، ايشان پس از بازجويي به مقر لشكر شش در تنومه - از نواحي بصره- منتقل و زنداني ميشود. با پخش خبر اسارت وي، شهيد چمران، بلافاصله، با تعدادي در حدود پنچاه چريك به سمت آن منطقه حركت ميكند و به مدخل ورودي آبادان ميرسد، اما متوجه ميشود كه عراقيها در روز قبل، تندگويان را از منطقه خارج كرده و به عراق انتقال دادهاند و ديگر نميتوان كاري از پيش برد.
بههرحال شهيد تندگويان در اسارت نيروهاي عراقي باقي ماند و بيشتر در زندانهاي الرشيد و بعقوبه در حدود يازده سال حبس ميشود. او خيلي غريبانه و مظلومانه اسير ميشود و پس از تحمل سالها شكنجه و اسارت، سرانجام در زندان عراقيها به شهادت ميرسد. براساس منابع موجود، تندگويان در دوران اسارت بهشدت شكنجه ميشده است؛ همه اينها مستند و رسمي و براساس يادداشتهاي آقاي دكتر محمدمهدي اعتمادي است.
جنگ تمام ميشود و اسرا به ايران بازميگردند، اما خبري از تندگويان نميشود. در اوايل اسارت، او ارتباطاتي با خانوادهاش - در حد ارسال نامه- داشت و نامهنگاريهايي انجام ميداد. آخرين نامة ايشان مربوط ميشود به زمان تولد آخرين فرزندش هدي كه يكي دو ماه پس از اسارت تندگويان متولد شده بود. ظاهراً پس از آن، خانوادة تندگويان، از اوضاع او بيخبر ميمانند، با اين حال خيلي تلاش ميكنند تا از طريق مراجع قضايي بينالمللي بتوانند حداقل از وضعيت ايشان مطلع شوند، ولي نميتوانند كاري از پيش ببرند.
در آذرماه 1370 كار نقل و انتقال اسرا به پايان ميرسد، اما باز هم خبري از شهيد تندگويان نميشود. در 14 آذر 1370 هيأتي مركب از كارشناسان وزارت امور خارجه و سازمان پزشكي قانوني به عراق اعزام ميشوند تا وضعيت شهيد تندگويان را بررسي كنند. در بين آنان پزشكي به نام محمدمهدي اعتمادي هم حضور دارد كه مسؤول تيم پزشكي قانوني هم هست. او از ياران و دوستان نزديك و صميمي جواد بود و جواد براي كار دندانپزشكي بارها به وي مراجعه كرده و چندين دندانش را پُر و ترميم كرده بود و دکتر اعتمادي به وضعيت دندانها و لثههايش آشنايي داشت. يكي از دلايل انتخاب آقاي اعتمادي به عنوان كارشناس در اين تيم نيز همين نكته بود كه احياناً در صورت به شهادت رسيدهشدن تندگويان، بهتر بتوانند جنازة ايشان را شناسايي كنند.
اين هيأت را به گورستاني در حومة بغداد ميبرند. بعثيها قبري را به اين هيأت نشان ميدهند و ميگويند جنازه شهيد تندگويان در اينجا دفن شده است. دکتر اعتمادي ميگويد كه وقتي قبر را باز كرديم، وضعيت قبر نشان ميداد كه جنازة داخل آن، سالهاي سال است که در آن جا دفن شده است. پس از نبش قبر متوجه شديم كه تمام استخوانهاي جسد پوسيده شده است. جسد متعلق به فردي بيست و پنج ساله با 190 سانت قد بود و هيچ تناسبي با شهيد تندگويان نداشت.
دكتر اعتمادي همچنين ميگويد که ما هويت آن جنازه را تأييد نكرديم. آنها هم وقتي اين موضوع را فهميدند، از ما عذرخواهي كردند و گفتند كه مرتكب اشتباه شدهاند و بلافاصله قبر ديگري را به ما نشان دادند. وقتي قبر را باز كرديم، گويي جنازه را تازه دفن کرده بودند، جنازه موميايي شده بود. دور تا دور جمجمه كاملاً بريده شده بود. سينه و شكم شكافته شده بود و تكههايي از قلب و احشاي شكمي نيز موجود بود. در راديوگرافي، شكستگيهايي از جمجمه، دندهها، شكستگي دندانها، حتي پروتزها ديده ميشد؛ اينها توصيفات اعتمادي از پيكر شهيد تندگويان است.
جنازه شهيد تندگويان در 30 آذر 1370 به ايران منتقل ميشود و در روز جمعه از جلو دانشگاه تهران تا قطعه 72 بهشت زهرا به طرز باشكوهي تشييع ميشود و در آن قطعه به خاك سپرده ميشود. او، اسير آزادهاي بود که با روح بلندش قفس را شکست و به پرواز درآمد...
آيا سندي وجود دارد كه ما متوجه شويم شهيد تندگويان تا چه زماني زنده بوده است؟
الآن من سندي به شما ارائه ميدهم كه احتمال شهادت تندگويان را در دورة زماني وقوع جنگ تشديد ميكند.
يعني، شهيد تندگويان در 1370 به شهادت نرسيده؟
نه، در سال 1370 جنازهاش به ايران برگشته و به احتمال زياد، از مدتها پيش، ايشان به شهادت رسيده است. براي اينكه دربارة زمان شهادت تندگويان احتمالات را بررسي كنيم، نكتهاي را عرض ميكنم: آقايي به نام وصاليپور كه ظاهراً از نزديكان شهيد تندگويان است، در 1364 سفري به تركيه کرد. در تركيه، در پاركي با خانوادة ديگري آشنا ميشود و دربارة مسائل مختلف به بحث و گفتوگو ميپردازند تا اينكه موضوعات مربوط به جنگ ايران و عراق نيز مطرح ميشود.
وصاليپور ميگويد که در بين آن خانواده فرد بسيار قلدر و تنومندي بود - با چهرهاي عجيب و غريب- كه آدم را به ياد شعبان جعفري - بيمخ- ميانداخت. من فكر ميكردم كه او مأمور امنيتي تركيه است. وقتي از آن خانواده دربارة هويت آن فرد سؤال كردم، گفتند كه اين فرد از آشنايان ماست و از عراق آمده است. پرسيدم كه در عراق چه شغلي دارد؟ گفتند كه او عنصر فعال سازمان امنيت عراق و محافظ صدام است كه تازه به مرخصي آمده است. بچههاي ما كه اين مطلب را شنيدند، خيلي راغب شدند تا از وضعيت زندانهاي عراق از آن شخص سؤال كنند. وقتي كه توانستيم با او ارتباط برقرار كنيم، از وي دربارة وضعيت عراق سؤال كرديم و همين كه نام شهيد تندگويان را بر زبان آورديم، آن شخص ايشان را به راحتي شناخت و حرفهايي زد كه همه ما را به بهت و حيرت فرو برد. آن شخص ميگفت که من تندگويان را ميشناسم، ما او را شكنجه كرديم، او مثل يك تكه سنگ است، سنگ بهتماممعنا، همهاش مشغول ورد خواندن است، آيههاي قرآن را مرتباً زمزمه ميكند. هيچ نوع وعده و وعيد و حتي شكنجههاي گوناگون در رفتار او اثر ندارد. قبل از آمدن به مرخصي، من رئيس اكيپ بازجويي از ايشان بودم. خواب از چشم ما برد، اما حرفي نزد.
آقاي وصاليپور ميگويد كه به او گفتم اولاً، نبايد اسرا را شكنجه داد، اين برخلاف قوانين كنوانسيونهاي بينالمللي است. ثانياً، منظور از شكنجة اسيري كه از مقامات دولتي و قابل احترام است چيست؟ او گفت: منظوري نداريم، فقط ميخواهيم كه از راديو و تلويزيون صحبت كند و هر آنچه ما ميگوييم، تأييد و تكرار كند. شكنجهاش ميكنيم، از سقف آويزانش ميكنيم، او را با كابل ميزنيم، تا به حال استخوانهاي چند جاي بدنش شكسته است، ولي سكوتش همة ما را ديوانه كرده است. گاهي، در لحظهاي كه زير شكنجه ميخواهد بيهوش شود، با اشاره، او را پايين ميآوريم و ميگوييم حاضري؟ با سر اشارة مثبت ميكند، وقتي ميخورد و مينوشد و خوب جان ميگيرد، زير قولش ميزند و به جاي حرف زدن در مقابل دستگاههاي ضبط صدا، با انگشت به ما اشاره ميكند كه كور خواندهايد. وقتي من عازم تركيه بودم، وضع چندان خوبي نداشت، چند جاي زخم بدنش بهشدت عفونت كرده بود. انگار اين بدن مال او نبود، فكر نميكنم تا به حال در قيد حيات باشد، بههرحال ما با كسي شوخي نداريم، يا بايد حرف بزند يا كشته شود.
براساس اين گفتهها، حضرتعالي استنباط كرديد كه ممكن است زمان شهادت تندگويان حدود سال 1364 بوده باشد.
بله، البته نه دقيقاً همان سال. شايد يكي، دو سال بعدتر، يعني تا پيش از پايان جنگ، چون با توجه به آن گفتهها، شهيد تندگويان شكنجههاي سخت و طاقتفرسايي را تحمل ميکرد و بعيد نيست كه يكي دو سال بعد از آن زير همان شكنجهها به شهادت رسيده باشد.
پس ما ميتوانيم از لحاظ استناد، بر گفتههاي آقاي دكتر اعتمادي تكيه كنيم و گفتههاي آن شخص را كه خود را مأمور سازمان امنيت عراق معرفي كرده بود، با احتياط، قابل تأمل بدانيم.
بله، همينطور است. اما بههرحال، دربارة دوران اسارت و چگونگي شهادت تندگويان، اخبار و مستندات زيادي نداريم.
بههرحال من فكر ميكنم كه گفتههاي آقاي وصاليپور، حداقل، بخشي از زندگي شهيد تندگويان را روشن ميكند و اين واقعيت را هم نشان ميدهد كه شهيد تندگويان در زندانهاي بعث عراق، كوچكترين نرمش و امتيازي به عراقيها نداده است.
بله، درست است. اگر ما گفتههاي آن فرد را كه خودش را شكنجهگر جواد معرفي كرده است، با مشاهدات آقاي اعتمادي دربارة وضعيت جسماني جواد مطابقت دهيم، تقريباً با نوع شكنجههاي گفته شده مطابقت ميكند.
آقاي كامور بخشايش، علت علاقهمندي شما به تحقيق دربارة شهيد تندگويان چه بود؟
من سالهاست كه در موضوع جمعآوري اطلاعات دربارة زندگي شخصيتهاي معاصر - بهويژه شهدا و انقلابيون- و تدوين زندگينامه براي اين بزرگواران فعاليت ميکنم. يكي از موضوعات مورد علاقة من هم تدوين زندگينامه براي شهداي عزيز است. در سال 1380، مركز اسناد انقلاب اسلامي، طرح انتشار مجموعهاي به نام «دانستنيهاي انقلاب اسلامي براي جوانان» را پايهريزي كرد و از برخي از نويسندهها براي نگارش آن مجموعه دعوت به همكاري كرد. من نيز با آن مجموعه همكاري كردم و نگارش زندگينامه شهيد تندگويان را بر عهده گرفتم. البته پيش از آن مطالعاتي دربارة زندگي اين شهيد داشتم و علاقهمند بودم تا در اين زمينه بيشتر تحقيق كنم و بيشتر بدانم، به همين دليل پژوهش دربارة زندگي شهيد تندگويان را آغاز كردم و زندگينامة ايشان را به صورت داستاني تدوين كردم و مركز اسناد انقلاب اسلامي نيز آن را منتشر كرد. موقع تدوين اين اثر، سركار خانم فاطمه تندگويان - خواهر شهيد تندگويان- با بنده همراهي داشتند و در خصوص ارائه اطلاعات و مستندات، خيلي به من لطف كردند. حتي خاطرات آقاي وصاليپور را خانم تندگويان در اختيارم قرار دادند كه از همين جا هم از محبتهاي ايشان تشكر ميكنم.
در كتاب خود قالب روايي را انتخاب كرديد؟
براساس ضرورت اين مجموعه، كه در نظر داشت زندگي نامهها را به صورت روايي و با نثر ساده و روان براي نوجوانان و جوانان به نگارش درآورد، من نيز قالب روايي را براي نگارش کتابم انتخاب كردم؛ نثر روايي آميخته با داستان.
براي شروع كار از كجا اقدام كرديد؟
به يقين، در آغاز به جمعآوري اطلاعات درباه زندگي شهيد تندگويان پرداختم. منابع و مآخذ زيادي را مطالعه و فيشبرداري كردم. مصاحبهاي با خانم تندگويان انجام دادم و اسنادي را كه در مركز اسناد بود، بررسي كردم. سپس فيشها و اطلاعات به دست آمده را - براساس سير تاريخي- طبقهبندي كردم و سرانجام، زندگينامة داستاني شهيد تندگويان را به نگارش درآوردم.
در اين كار محدوديت صفحه هم داشتيد؛ چون احساس ميکنم که دانستههايتان از شهيد تندگويان، بسيار بيشتر از آني است که در کتاب آمده است؛ امري که اين مصاحبه نيز آن را تأييد ميکند.
بله، نوع كار ايجاب ميكرد كه تعداد صفحات از صد يا صد و بيست صفحه بيشتر نباشد، چون براي نوجوان يا جوان خستهكننده ميشد. در كل، هدف اين بود كه خوانندة جوان، با جنبة كشش داستاني زندگينامه، به خواندن كتاب رغبت پيدا كند و زندگي شهيد را در قالب يك طرح داستاني به ذهنش بسپارد و پيش از آنكه احساس خستگي كند، كتاب نيز پايان يافته باشد. بهطور كلي، فكر ميکنم عزيزان مركز اسناد، در اجراي اين طرح موفق بودند و مجموعة ارزشمندي انتشار دادند.
نوع كار بهگونهاي بود كه لزومي نداشت تا ذهن خواننده را با پاورقيهاي تحقيقي يا اسناد ديگر درگير كنيم. ظرفيت و مدل، كار پذيراي چنين فرمي نبود. هدف اصلي، ارائه يك زندگينامة كوتاه داستاني از شهيد تندگويان بود.
***
شهيد تندگويان از زبان شکنجهگرش در دوران اسارت
«شهيد تندگويان از زبان شکنجهگرش»، خاطرهاي است از يکي از نزديکان شهيد تندگويان که در 1364 سفري به ترکيه داشت و در آنجا اتفاقاً با فردي آّشنا ميشود که در زندانهاي صدام شکنجهگر جواد بود. اين خاطره از طريق خانم فاطمه تندگويان به دست نگارنده کتاب «ياس در قفس» رسيده است. نظر به اهميت اين سند، متن کامل آن را به شما عزيزان تقديم ميکنيم:
***
در تابستان سال 1364 بنا به دعوت يکي از منسوبين مقيم ترکيه (نوه داييام، خدا رحمتش کند، مرد نيک و وطنپرستي بود) به آن کشور مسافرت کردم، بچههايم نيز همراهم بودند. حسب اتفاق، برادر خانم من نيز بهاتفاق خانوادهاش، در راه بازگشت از آلمان در آنجا بودند. چند روز قبل از بازگشت به ايران، به اصرار ميزبان، هر سه خانواده عازم کنار درياي سياه (کليوس) شديم. اواسط راه کنار رودخانهاي براي صرف ناهار و استراحت، اطراق کرديم.به فاصله کمي از ما، تعدادي مرد و زن و کودک با سر و صدا مشغول توپبازي بودند. چون ميزبانها آذري بودند و گاهي هم فارسي صحبت ميکردند، توجه ما را به خود جلب کردند و حدس زديم که بايد ايراني باشند، به درخواست ميزبان به جمع ما پيوستند. با اولين نگاه يک نفر را در ميان آن جمع شناختم، چراکه علامت مشخصهاي در صورت داشت. او فرزند يکي از خوانين منطقة «سولدوز» به مرکزيت نقده از توابع آذربايجان غربي بود. اين خان در شاهپرستي و تعدي و تجاوز به رعايا مشهور عام و خاص بود. در اواخر دهه بيست، در دبيرستان پهلوي (سابق) اروميه چند کلاس پايينتر از من مشغول به تحصيل بود.
بعد از سلام و تعارف، دور هم نشستيم و به صرف چاي و ميوه مشغول شديم. در ميان جمع آنان، مردي با قد و قواره بلند و تنومند - حدود دو متر- حضور داشت، بهطوريکه من با ديدن او بياختيار به ياد شعبان جعفري (شعبان بيمخ) کشورمان افتادم. علاوه بر هيکل آنچناني، مسلح هم بود. اول فکر کردم که يکي از مأموران امنيتي ترکيه است، ولي پسر خان ما را از اشتباه درآورد و گفت: ايشان پسرخاله من است و يکي از محافظان مخصوص صدام و عنصر فعال سازمان امنيت عراق است و براي مرخصي آمده که هم من و هم خواهرم را ببيند. (اشاره به يک دختر خانم کرد که خواهرش بود) مادرم هم قرار است از اروميه بيايد تا به همراه ايشان براي ديدن خالهام به عراق برود. بعد، اضافه کرد که ايشان مورد علاقه خاص صدام است. در کشمکشهاي مرزي ايران و عراق در دوره شاه، شبکه اطلاعاتي خاص را در اين طرف باز ميکرد.
ضمن صحبت، من از وضع مردم مسلمان و اوضاع داخلي عراق پرسيدم. گفت: همه چيز داريم و کمبودي نيست. مردم به صدام اعتماد دارند! هنوز معتقد به پيروزي نهايي بود. هر چه توضيح داديم که ايران از نظر اقتصادي، کثرت جمعيت، اعتقادات و شور انقلابي لااقل در مقابل عراق شکستناپذير است و وضع عراق در مقابل ايران، وضع هيتلر را در مقابل متفقين دارد؛ به خرجش نرفت.
در اين ميان، برادر خانمم ناگهان از سلامتي وضع مزاجي تندگويان پرسيد. در پاسخ گفت: او يک تکه سنگ است، سنگ به تمام معني. همهاش مشغول ورد خواندن است. آيههاي قرآن را مرتباً زمزمه ميکند. هيچگونه وعده و وعيد و شکنجههاي گوناگون در او اثر ندارد. قبل از آمدن به مرخصي، من رئيس اکيپ بازجويي از ايشان بودم، خواب از چشم ما برد ولي حرفي نزد.
گفتم که اولاً اسرا را شکنجه نميکنند. اين برخلاف کنوانسيونهاي بينالمللي است. ثانياً منظور از شکنجه يک اسير، که از مقامات دولتي هم بوده و قابل احترام است، چه ميتواند باشد؟
گفت: منظوري نداريم. ميخواهيم مانند (شيخ) از راديو تلويزيون صحبت کند و هر آنچه (شيخ) ميگويد، تأييد و تکرار کند، اما او مقاومت ميکند. شکنجهاش ميکنيم؛ از سقف آويزانش ميکنيم، کابلش ميزنيم.
تا به حال، استخوان چند جاي بدنش شکسته، ولي سکوت او همه ما را ديوانه کرده است. گاهي در لحظهاي که زير شکنجه ميخواهد بيهوش شود، با اشاره او (از دستگاه) پايينش ميآوريم. ميگوييم: حاضري؟ با سر اشاره مثبت ميکند. وقتي ميخورد و مينوشد و خوب جان ميگيرد، زير قولش ميزند. به جاي حرف زدن در مقابل دستگاههاي ضبط صدا، با انگشت به ما اشاره ميکند که کور خواندهايد. وقتي من عازم ترکيه بودم، وضع چندان خوبي نداشت، چند جاي زخم بدنش بهشدت عفونت کرده بود، انگار اين بدن مال او نبود. فکر نميکنم تا به حال در قيد حيات باشد. بههرحال ما با کسي شوخي نداريم، يا بايد حرف بزند (هر آنچه ما ميگوييم) يا کشته شود.
رنگ از روي همه ما پريد. خونسردي او در بيان جنايتهاي غيرانسانياش، کشنده بود. برادر خانمم، با آن جثه ريز به طرف او خيز برداشت و بدترين فحشها را به او و صدام و همة دژخيمان داد. اگر ميزبان ما و پسر خان، پادرمياني نميکردند، احتمال استفاده طرف از اسلحه بعيد نبود.
همه چيز به هم ريخت. به جاي کنار دريا به استامبول برگشتيم. در تمام طول راه خانمها اشک ميريختند. ما هم ناراحت از اين پيشامد، کلمهاي با هم رد و بدل نکرديم. نزديکيهاي شهر، ميزبان ما گفت: جاي ناراحتي ندارد. اين افتخاري است براي همه خانواده تندگويان و ملت ايران و نظام؛ به جاي ناراحتي بايد کاري کرد.
بنا به صلاحديد ايشان، روز بعد به کنسولگري رفتيم که تعطيل بود. فرداي آن روز هم نتوانستيم با کنسول ملاقات کنيم و ماجرا را به آنها بگوييم. شايد از طريق صليب سرخ جهاني و پارهاي دولتهاي دوست بشود حيات اين قهرمان ملي را نجات داد. گفتند که ايشان در خارج از شهر است و شايد هم به آنکارا رفته باشد. چون ما در حال بازگشت به ايران بوديم، قرار شد نوة داييام، حضوري يا طي يک نامه، آقاي کنسول را از قهرمانيها و شهامت تندگويان مطلع کند تا شايد کاري انجام گيرد. من ديگر از بقيه اطلاعي ندارم، فقط ميدانم که با يکي از مأموران کنسولگري موضوع را مطرح کرده بود.
بلي، شهيد تندگويان و ساير ياران همرزمانشان و همة آزادگان عزيز در اين هشت سال دفاع مقدس، نقش ارزندهاي دارند.
درود بر همه آنان و درود به مادران و پدران و عزيزاني که چنين فرزنداني را پرورش دادند و به وطن و نظام هديه کردند.وصاليپور-