روايتي داستاني از ماجراي اسارت شهيد محمدجواد تندگويان
احمد دهقان در کتاب خويش «مأموريت تمام» (ناشر: سوره مهر)، در جاي جاي کتاب، به همين شيوه، در هر فصل، به شهيدي پرداخته و در پايان اشارهاي نيز به زندگي آن شهيد عزيز کرده است.
***
جادة بيانتها که همچون ماري سياه بر روي زمين کشيده شده بود، به نظر خالي ميرسيد. ماشين با صدايي يکنواخت انگار جاده را ميبلعيد و جلو ميرفت. افراد توي ماشين نگاهشان را به بيرون کشيده بودند، هوا گرم بود و عرق از سر و صورتها به پايين سرازير شده بود.
مهندس غرق در تفکر بود. او گاهي که به خود ميآمد، نگاهش را به کاغذهاي زيادي که در دستش بود ميدوخت. آنها را يکييکي ميخواند و گوشة هر کدام چيزي مينوشت يا پايين آن را امضاء ميکرد.
يکي از روزهاي آبان سال 1359 بود. شغالها، از هر سو، شهر آبادان را محاصره کرده بودند. عراقيها به سمت شهر هجوم آورده بودند و مدام بر تن نحيف شهر چنگ ميانداختند. در گوشهاي پالايشگاه غرق در آتش بود که همچون شمعي آرامآرام ميسوخت و به شبهاي شهر غمزده روشنايي ميبخشيد!
مهندس تندگويان، وزير نفت، بارها از هر طريقي که توانسته بود خود را به شهر رسانده بود. اوضاع را بررسي کرده و دستورات لازم را داده و برگشته بود. نتوانسته بود که نرود. هر کس که او را ميديد از سر خيرخواهي ميگفت که خودش را به خطر نيندازد، اما قلب مهندس توي آبادان ميزد.
از دور، دود غليظي شهر را در آغوش گرفته بود. مهندس و همراهانش آرامآرام به آبادان نزديک ميشدند. نخلهاي کنار جاده، که تا بينهايت ميرفتند، منظره زيبايي را به چشمها ميآورد. هيچکدام لحظهاي از ديدن آن همه زيبايي غافل نبودند.
کمي جلوتر، عدهاي بر روي جاده ايستاده بودند. ماشينهاي نظامي را در وسط جاده قرار داده و جاده را بسته بودند. کنار جاده پر بود از کساني که لباسهاي پلنگي بر تن داشتند. ماشين که نزديک شد، همهشان به پناه خاکريز کنار جاده رفتند و به دنبالش صداي شليک اسلحهها همه جا را پر کرد. تيرها به سوي ماشين باريدن گرفتند. افراد توي ماشين غافلگير شدند. سرها به داخل خم شد. فرياد چند نفرشان به هوا رفت:
- مواظب باش...
- سرتان را بدزديد.
- فرمان... فرمان ماشين را داشته باش... چپ نکني...
ماشين ايستاد. کساني که داخل آن بودند، هراسان درها را باز کردند و در پناه جاده خزيدند. چند نفر با اسلحه نزديک ميشدند. لبخند زشتي تمام صورتشان را پوشانده بود. همه مهبوت مينگريستند.
- اينها ديگر کجا بودند؟
- خدا رحم کند. عراقيها جاده را بستهاند.
سربازان عراقي به آنها رسيدند. لحظهاي ايستادند. همچون گلهاي گرگ که آهواني را به صيد خود درآوردهاند، دورهشان کردند. در يک لحظه همه چيز به هم خورد. سربازها افتادند به جان افراد داخل ماشين که در کنار جاده با نگاههاي نگران آنها را مينگريستند. لگد و قنداق اسلحه بود که به هوا ميرفت و فرود ميآمد. با پوتين بر سر و صورتشان ميزدند و به عربي و با خشم فحش ميدادند. به هر سو ميکشاندشان. بر خاکشان ميکشيدند. صورتها را نشانه ميرفتند. با پوتين بر پهلوشان ميکوبيدند. از خشم دهانشان کف کرده بود.
لحظهاي بعد، همهشان دست از کتک زدن کشيدند. يکي از دور ميآمد. همه به احترامش ايستادند. افراد ماشين بر زمين افتاده بودند. مهندس و يارانش، ديگر ناي حرکت نداشتند. بدنشان از خون پوشيده شده بود. يکي بيهوش بر زمين افتاده و خون از گوشه لبش جويي باز کرده بود.
فرمانده عراقي نزديکتر آمد و رو به سربازان به زبان عربي، چيزي گفت. سربازها سريع احترام گذاشتند و مهندس و يارانش را در کنار جاده و در پناه خاکريز قرار دادند. فرمانده عراقي مغرورانه در برابرشان ايستاد. چشمان سرخش را به چشمهايشان دوخت، انگار آتش از درون آن زبانه ميکشيد. چندين بار سرش را تکان داد و بعد خنديد. صداي قهقهاش بلند شد. راه افتاد در ميان آنها، به هر کدام با سر پوتين لگدي زد و در آخر ناگهان ايستاد. برگشت و هيچ نگفت. سرش را آرام چند بار تکان داد و بالاخره لبانش را از هم باز کرد:
- تندگويان؟... تندگويان؟... وزير؟... وزير نفت؟
نگاهش را به هر طرف چرخاند و در انتظار جواب ماند، اما هيچ صدايي بلند نشد. دوباره پرسيد و باز هم سکوت به استقبالش آمد. عصباني شد. خشم تمام جانش را پر کرد. با لگد افتاد به جان يکي از ياران مهندس. مرتب فحش ميداد و با لگد به سر و صورتش ميکوبيد. ايستاد و رو به سربازان و چيزي گفت. باز هم سربازها افتادند به جان مهندس و يارانش و به دنبالش، ضجه بود و خون بود و سکوت.
مهندس دندانهايش را به هم فشرد. همه را ميزدند. همه را ميکوبيدند. در دهانش احساس شوري کرد. لبانش بيحس شده و خون از بالاي ابروانش جويي باز کرده بود. ميدان در خاک غوطه ميخورد.
فرمانده عراقي به عربي چيزي گفت و همه سربازها ايستادند. دوباره نگاهش را کشيد به افرادي که روي زمين افتاده بودند. عرق تمام صورتش را پوشانده بود. لباسش نامرتب مينمود. دستي به صورتش کشيد، خيسي دستش را با شلوارش پاک کرد. لبانش از خشم ميلرزيد. دوباره پرسيد: «تندگويان کدامتان هستيد... من وزير نفت را ميخواهم... اگر او را معرفي نکنيد همهتان را ميکشم...»
هيچکس چيزي نگفت؛ سکوت بود و سکوت.
- جنازههايتان را مياندازم جلو شغالها... بايد او را معرفي کنيد.
سکوت آزاردهنده خوره جانش شده بود. باز به زبان عربي چيزي به سربازها گفت و به دنبالش، آنها، همچون مارهاي زخمي، بر سر افراد ريختند. باز مشت و لگد بود که به هوا ميرفت و پايين ميآمد. يکي از سربازها با سرنيزه بدن زخمخورده مهندس و يارانش را چاکچاک ميکرد. يکي بيهوش بر گوشه خاکريز افتاده بود و ديگري ضجه ميکشيد. از گلوي يکي صداي دردآلودي بيرون ميآمد و خون تمام لباسش را پوشانده بود. قمري خسته جاني بر فراز نخل بلندي با چشمان مضطرب نظارهگر ميدان بود.
مهندس نگاهش را به آن دورها کشيد؛ خسته جان و زخمخورده. آرام دستانش را ستون کرد. ميخواست بايستد، يکي با لگد به صورتش کوبيد. مهندس قدمي به عقب برداشت، اما نگذاشت که بر زمين بيفتد. همه جانش را در پاهايش کرده بود. بلند شد. کمر راست کرد. يکي ديگر با مشت صورتش را نشانه گرفت، اما از جايش تکان نخورد. نگاهش را به گرگهاي زخمي که احاطهاش کرده بودند، دوخت. تمام توانش را به کمک گرفت. فريادش همه را در جاي خود ميخکوب کرد:
- جواد تندگويان منم... وزير نفت ايران منم...
همه ايستادند. مهندس پاهايش را ستون کرده بود که بر زمين نيفتد. فرمانده عراقي چيزي گفت. او را کشانکشان بردند. نگاه مهندس به قمري دلشکسته بود. او را به طرف ديگر جاده کشاندند و به دنبالش مشت و لگد بود که فرود ميآمد...
شهيد تندگويان در کودکي مؤذّن مسجد بود. خيلي زود توانست زبانهاي انگليسي و عربي را فرا گيرد و کلاسهايي را براي کساني که مايل به يادگيري زبان بودند در مساجد تشکيل دهد. بعد از اتمام تحصيلات دبيرستان، در دانشکده نفت آبادان قبول شد. در اين دوران، وي يکي از جوانان مذهبي بود که به مبارزه با شاه پرداخت. بعد از پايان تحصيلات دانشگاهي بهعلت فعاليت شديد بر ضدّ شاه توسط ساواک دستگير و به 18 ماه زندان محکوم شد. با پيروزي انقلاب و نخستوزيري شهيد رجايي به عنوان وزير نفت برگزيده شد. وي در 19 آبان 1359 در جاده ماهشهر- آبادان به اسارت سربازان صدام در آمد. سالها او را در زندانهاي عراق شکنجه و سپس به شهادت رساندند. در يکي از روزهاي سال 1370، پيکر پاک او را به ايران آوردند؛ روزي که همة شهدا به استقبالش آمده بودند...
برگرفته از کتاب «مأموريت تمام» نوشته احمد دهقان
سربازان عراقي به آنها رسيدند. لحظهاي ايستادند. همچون گلهاي گرگ که آهواني را به صيد خود درآوردهاند، دورهشان کردند. در يک لحظه همه چيز به هم خورد. سربازها افتادند به جان افراد داخل ماشين که در کنار جاده با نگاههاي نگران آنها را مينگريستند.