سالروز درگذشت بانوی مبارز و انقلابیِ خستگیناپذیر؛ خاطرات رضوانه ميرزا دباغ از دوران شكنجه مادر در زندان
سهشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۵:۱۷
رضوانه می گوید: يادآوري صحنه هاي شكنجه مادرم برايم بسيار سخت و دردآور است. او را سرپا نگه می داشتند و بي خوابي مي دادند كه گاهي 48 ساعت طول مي كشيد.
نوید شاهد: با يكي از دوستان به نام خانم حداد عادل بر آن شديم كه حركتي را آغاز كنيم. شبانه راديو را روشن مي كردم و از راديو عراق اعلاميه ها و به پيام هاي حضرت اما خميني گو ش مي دادم و به دقت مي نوشتم و چون دستگاه تكثير نداشتيم، با استفاده از كاربن اعلاميه ها را رونويسي مي كردم و صبح به مدرسه مي بردم و قبل از اينكه بچه ها به مدرسه بيايند، با كمك دوستم، خانم حداد عادل، آنها را داخل ميز بچه ها مي گذاشتيم.
زماني كه مامورين ساواك وحشيانه به منزل ما ريختند و مسائل ما برايشان رو شد، مرا دستگير كردند. ابتدا زير بار نرفتم و همه چيز را انكار كردم. خداوند لطف كرده بود و من با هر دو دست، قدرت نوشتن داشتم. ساواك بر آن شد تا نمونه هاي خطم را چك كند و متوجه شد كه نوشتن اعلاميه ها كار من بوده است. در آن زمان من تازه عقد كرده بودم و وسايلي خريده بوديم كه همه را داخل چمداني گذاشته بودم. به خيال خودم اعلاميه ها را لابلاي آن اجناس پنهان كردم كه ساواك به آن دست پيدا نكند، اما ساواكي ها همه جا را به هم ريختند و اشيائي را كه داخل چمدان بود، از جمله طلا و وسايل عروس را با خود بردند و پارچه هايي را كه تا شده بود، به طول پارچه با سيگار در مقابل چشمانم سوزاندند. آنها سيگار را داخل پارچه ها فشار مي دادند و مي سوزاندند.
بالاخره هم به مدارك پنهان شده رسيدند. پدرم از آنان خواست كه او را به جاي من ببرند و با ناراحتي مي گفت او بچه است مرا ببريد. آنها هم در پاسخ گفتند شما خيالت راحت باشد و پيش بچه هايت بمان.
چشمانم را بستند. وقتي داخل كوچه شدم از زير چشم بند، دو دستگاه اتومبيل را ديدم. به خيال خودم لباس پوشيده اي در زير چادر به تن كرده بودم كه اگر در ساواك چادرم را كشيدند، باحجاب باشم. متاسفانه وقتي به ساواك رسيديم، نه تنها حجاب را از من گرفتند، بلكه به لباس تنم هم رحم نكردند و كتك ها و شكنجه ها آغاز شد. يونيفورم مخصوص زندان كه شامل يك تونيك و شلوار بود، به من تحويل شد و براي پوشش سر از پتو استفاده كردم. زماني كه مرا به كميته آوردند، روانه سلولي شدم كه مادرم در همان سلول بود و اين براي من بسيار ارزشمند بود. در اتاق افسر نگهبان، فردي به نام آقاي اكرمي را كه از دوستان خانوادگي ما بودند، ديدم كه آن چنان به ايشان سيلي زده بودند كه فكشان كاملا از جا درآمده بود. درباره من از او سئوال مي كردند و او گفت نمي دانم. برخورد ساواك با همه زندانيان مشخص بود، زيرا مسلما كسي را براي نوازش كردن به بازداشتگاه نمي بردند.
متاسفانه بر اثر تكرار دفعات شكنجه با شوك الكتريكي، بسياري از مسائل را به ياد نمي آورم و باقي را هم با كمك خواهرم راضيه به ياد مي آورم. نامزدم، آقاي بهزاد كمالي اصل را نيز دستگير كردند و با اطو سوزاندند و اذيت كردند. البته ايشان قبل از من دستگير شده بود. يك روز با مراقبت و كنترل خانه ما، 12 نفر را دستگير كرده بودند. هيچ وقت لحظه دستگيري ام را فراموش نمي كنم. واقعا به طرز وحشيانه اي برخورد كردند. ساواكي ها فكر مي كردند با يك گروه طرف شده اند. آن چنان داد و فرياد مي كردند كه كسي جرئت نداشت نفس بكشد.
قبل از اينكه مادر را دستگير كنند، ساواكي ها چهار هفته در خانه ما اقامت و آزادي را از همه ما سلب كردند و حتي اگر مي خواستيم برادر كوچكم را براي خريد به بيرون از منزل بفرستيم، تا تفتيش نمي كردند، اجازه نمي دادند كه از منزل خارج شود. ساواكي ها در حالي كه ادعا مي كردند خيلي زرنگ هستند، اما لطف خدا و هدايت فكري مادر در همين اوضاع سخت هم به كمك ما آمد و از بقال محل كمك گرفتيم. بقال محله ما مرد بزرگواري به نام آقاي بهاري بود كه مغازه او بيشتر شبيه عطاري بود و در اين جريان، كمك زيادي به ما كرد. او حتي شهادت آيت الله سعيدي را به ما اطلاع داد و كساني كه قصد تردد به منزل ما را داشتند، توسط او از نبش كوچه بازگردانده مي شدند. مادرم كاغذ كوچكي را نوشت و روي آن علامتي گذاشت و آن را به دست برادر كوچكم سپرد و مبلغي پول به او داد كه آن تكه كاغذ كوچك، پشت يكي از آنها چسبانده شده بود و به برادرم گفت: «به آقاي بهاري بگو به ما شكلات برساند.» همين پيام، آقاي بهاري را متوجه مشكلات ما كرد. ايشان فرد متشرعي بود و نسبتا در جريان مسائل قرار داشت.
ايشان يك بار نامزدم، آقاي كمالي، را از سر كوچه برگرداند و به اين وسيله مانع دستگيري ايشان شد. ساواك تلاش بسياري كرد تا در طول مدتي كه در خانه اقامت كرد، اسناد و مداركي را به دست بياورد. دو جعبه اعلاميه داخل خانه بود كه با رهنمود مادر، آنها را داخل تشت آب و زير لباس چرك ها پنهان كرده بوديم و با غفلت نگهبان ها به داخل حمام رفتيم و با بلند كردن صداي آب، اعلاميه ها را پاره كرده و داخل چاه ريختيم.
در طول مدتي كه آنها در خانه اقامت داشتند، مادر براي آنها غذا تهيه مي كرد و سعي داشت وانمود كند سواد ندارد و از هيچ چيز سر در نمي آورد، در حالي كه منزل ما محل رفت و آمد دانشجوها و فعالين انقلابي بود. به هر حال دستگير شدم و در كميته مشترك مرا با دو دست به تختي زنجير كردند. سلول ما در جايي قرار داشت كه بسيار نمناك بود و هوايي هم براي نفس كشيدن نداشت. چشمانم بسته بود و چيزي را نمي ديدم و فقط صداها را مي شنيدم.
در سكوت، صداي شكنجه گران و افراد تحت شكنجه را با همه وجود لمس مي كردم و جسم و روحم، حتي براي لحظه اي آرام و قرار نمي يافت. صداي شلاق زدن ها و نواري كه دائما پخش مي شد: «بزن، بزن كه داري خوب مي زني» و بازجويان مست پست فطرتي كه مانند حيوانات درنده به جان زنداني ها مي افتادند، امان انسان را مي بريد بازجوي من شخصي به نام منوچهري بود كه همواره به من شوك الكتريكي مي داد.
يادآوري صحنه هاي شكنجه مادرم برايم بسيار سخت و دردآور است. به خاطر دارم كه مادرم را سرپا نگه داشته بودند و اجازه نمي دادند لحظه اي بنشيند و يا به او بي خوابي مي دادند كه گاهي 48 ساعت و بيشتر طول مي كشيد. وقتي كه شب مي شد، تازه اول كار بازجويان بود و سيلي خوردن و شكنجه با كابل مانند نقل و نبات نثار زندانيان مي شد.
شوك الكتريكي تمام ابعاد وجودم را به لرزه در مي آورد و بدنم از ضربه هاي شلاق، هميشه خونين و مالين بود.
بنيان ساواك بر دروغ بود و از نيرنگ هاي زيادي استفاده مي كرد. يك روز مرا براي بازجويي آورده بودند.
پسري را پيش از من تا سرحد شهادت شكنجه كرده بودند و مي گفت: «بايد بگويي كه با اين پسر آشنا هستي» من اظهار بي اطلاعي كردم و آن زنداني شكنجه شده هم همين طور و شكنجه ها ادامه پيدا كرد. به قدري شكنجه شده بودم كه ديگر تنفس برايم ميسر نبود. كارم به جايي رسيده بود كه هر روز يك يا دوعدد آنتي بيوتيك به من تزريق مي شد و ديگر توان جاني نداشتم. منوچهري، بازجوي من، بسيار كريه المنظر بود. به اعتقاد من حتي نگاه به چنين اشخاصي بر روح و روان انسان اثر منفي مي گذارد. بازجويان ساواك به قدري آلوده و پليد بودند كه بعد حيواني شان به نهايت اعلا رسيده بود و تا مرتكب جنايات پليد خود نمي شدند، اقناع نمي شدند.
بازجوها ترفندهايي را به كار مي بردند تا از بچگي من استفاده كنند. در اتاق بازجويي براي ناهار خودشان چلوكباب گذاشته بودند و بعد يك پرس از همان غذا را جلوي من گذاشتند تا تصور كنم آنها با من كاري ندارند. زهي خيال باطل كه مي خواستند با آن يك پرس غذا از من حرفي بكشند. در داخل سلول ناني كه مي دادند آن قدر خشك بود كه آن را زير سرمان مي گذاشتيم. آنان معمولا از الفاظ زشت و ركيك استفاده مي كردند و همه زنان را با الفاظ نامربوط صدا مي زدند. يك بار در اتاق بازجويي يكي از بازجويان به نام تهراني، بعد از چند روز شكنجه پي در پي از من پرسيد: «تشنه هستي؟» جواب دادم: «بله.» آب را جلوي صورتم گرفت و بر زمين ريخت. من در آن لحظه فقط به اطفال تشنه امام حسين(ع) فكر مي كردم و با خودم گفتم: «اينها فرزندان يزيديان هستند».
از خباثت و كارهاي كثيفي كه بازجويان انجام مي دادند نمي توانم حرفي بزنم، چون شرم دارم. آن همه زشتي و پلشتي را مي ديدم، اما كاري از دستم بر نمي آمد. با هر شكنجه اي دچار ضعف و بي حالي مي شدم. اما روح بلند مادرم و ديدن وضعيت ايشان برايم تسكين بود. خانمي را كنار ما آورده بودند كه هيچ كدام از انگشتانش ناخن نداشت و با تيمم نماز مي خواند. من وقتي بلند مرتبگي مادرم را مي ديدم، صبر مي كردم. من مدام صداي آه و ناله افراد مختلف را كه زير شكنجه بودند، مي شنيدم و زجر مي بردم. در شرايطي آن همه شكنجه شده بودم كه از نظر قانوني بايد پرونده ام در دادگاه اطفال بررسي مي شد، اما ساواك قوانين و اختيارات خود را داشت.
بيشتر زندگي من پس از آزادي از زندان به بيماري گذشته است و نتوانسته ام آن طور كه شايسته بندگي خداست، شاكر خدا باشم و او را عبادت كنم. قطعاً اين مشيت الهي بوده كه من در كنار چهره هاي پرزرق و برق آن روزگار، الگويي مانند مادرم داشته باشم، خدا مي داند كه نمي خواهم از خودم بت درست كنم، اما لحظه اي از خدا غافل نشدم و آن دوران سخت سپري شد. اكنون افسوس مي خورم كه چرا حالا آن حالات را ندارم. من چهارده ساله بودم كه دستگير شدم. از خدا مي خواهم همه جوانان و نوجوانان ما بدانند كه انقلاب چگونه به دست آمد، چون فقط در آن صورت است كه با علم به همه آنچه گذشته، مي توانيم در حفظ و نگهداري انقلاب كوشا باشيم. انشاء الله درس عبرتي براي همگان باشد.
منبع: ماهنامه تاريخي فرهنگي شاهد ياران، شماره 39- گروه مجلات شاهد. بنياد شهيد و امور ايثارگران
زماني كه مامورين ساواك وحشيانه به منزل ما ريختند و مسائل ما برايشان رو شد، مرا دستگير كردند. ابتدا زير بار نرفتم و همه چيز را انكار كردم. خداوند لطف كرده بود و من با هر دو دست، قدرت نوشتن داشتم. ساواك بر آن شد تا نمونه هاي خطم را چك كند و متوجه شد كه نوشتن اعلاميه ها كار من بوده است. در آن زمان من تازه عقد كرده بودم و وسايلي خريده بوديم كه همه را داخل چمداني گذاشته بودم. به خيال خودم اعلاميه ها را لابلاي آن اجناس پنهان كردم كه ساواك به آن دست پيدا نكند، اما ساواكي ها همه جا را به هم ريختند و اشيائي را كه داخل چمدان بود، از جمله طلا و وسايل عروس را با خود بردند و پارچه هايي را كه تا شده بود، به طول پارچه با سيگار در مقابل چشمانم سوزاندند. آنها سيگار را داخل پارچه ها فشار مي دادند و مي سوزاندند.
بالاخره هم به مدارك پنهان شده رسيدند. پدرم از آنان خواست كه او را به جاي من ببرند و با ناراحتي مي گفت او بچه است مرا ببريد. آنها هم در پاسخ گفتند شما خيالت راحت باشد و پيش بچه هايت بمان.
چشمانم را بستند. وقتي داخل كوچه شدم از زير چشم بند، دو دستگاه اتومبيل را ديدم. به خيال خودم لباس پوشيده اي در زير چادر به تن كرده بودم كه اگر در ساواك چادرم را كشيدند، باحجاب باشم. متاسفانه وقتي به ساواك رسيديم، نه تنها حجاب را از من گرفتند، بلكه به لباس تنم هم رحم نكردند و كتك ها و شكنجه ها آغاز شد. يونيفورم مخصوص زندان كه شامل يك تونيك و شلوار بود، به من تحويل شد و براي پوشش سر از پتو استفاده كردم. زماني كه مرا به كميته آوردند، روانه سلولي شدم كه مادرم در همان سلول بود و اين براي من بسيار ارزشمند بود. در اتاق افسر نگهبان، فردي به نام آقاي اكرمي را كه از دوستان خانوادگي ما بودند، ديدم كه آن چنان به ايشان سيلي زده بودند كه فكشان كاملا از جا درآمده بود. درباره من از او سئوال مي كردند و او گفت نمي دانم. برخورد ساواك با همه زندانيان مشخص بود، زيرا مسلما كسي را براي نوازش كردن به بازداشتگاه نمي بردند.
متاسفانه بر اثر تكرار دفعات شكنجه با شوك الكتريكي، بسياري از مسائل را به ياد نمي آورم و باقي را هم با كمك خواهرم راضيه به ياد مي آورم. نامزدم، آقاي بهزاد كمالي اصل را نيز دستگير كردند و با اطو سوزاندند و اذيت كردند. البته ايشان قبل از من دستگير شده بود. يك روز با مراقبت و كنترل خانه ما، 12 نفر را دستگير كرده بودند. هيچ وقت لحظه دستگيري ام را فراموش نمي كنم. واقعا به طرز وحشيانه اي برخورد كردند. ساواكي ها فكر مي كردند با يك گروه طرف شده اند. آن چنان داد و فرياد مي كردند كه كسي جرئت نداشت نفس بكشد.
قبل از اينكه مادر را دستگير كنند، ساواكي ها چهار هفته در خانه ما اقامت و آزادي را از همه ما سلب كردند و حتي اگر مي خواستيم برادر كوچكم را براي خريد به بيرون از منزل بفرستيم، تا تفتيش نمي كردند، اجازه نمي دادند كه از منزل خارج شود. ساواكي ها در حالي كه ادعا مي كردند خيلي زرنگ هستند، اما لطف خدا و هدايت فكري مادر در همين اوضاع سخت هم به كمك ما آمد و از بقال محل كمك گرفتيم. بقال محله ما مرد بزرگواري به نام آقاي بهاري بود كه مغازه او بيشتر شبيه عطاري بود و در اين جريان، كمك زيادي به ما كرد. او حتي شهادت آيت الله سعيدي را به ما اطلاع داد و كساني كه قصد تردد به منزل ما را داشتند، توسط او از نبش كوچه بازگردانده مي شدند. مادرم كاغذ كوچكي را نوشت و روي آن علامتي گذاشت و آن را به دست برادر كوچكم سپرد و مبلغي پول به او داد كه آن تكه كاغذ كوچك، پشت يكي از آنها چسبانده شده بود و به برادرم گفت: «به آقاي بهاري بگو به ما شكلات برساند.» همين پيام، آقاي بهاري را متوجه مشكلات ما كرد. ايشان فرد متشرعي بود و نسبتا در جريان مسائل قرار داشت.
ايشان يك بار نامزدم، آقاي كمالي، را از سر كوچه برگرداند و به اين وسيله مانع دستگيري ايشان شد. ساواك تلاش بسياري كرد تا در طول مدتي كه در خانه اقامت كرد، اسناد و مداركي را به دست بياورد. دو جعبه اعلاميه داخل خانه بود كه با رهنمود مادر، آنها را داخل تشت آب و زير لباس چرك ها پنهان كرده بوديم و با غفلت نگهبان ها به داخل حمام رفتيم و با بلند كردن صداي آب، اعلاميه ها را پاره كرده و داخل چاه ريختيم.
در طول مدتي كه آنها در خانه اقامت داشتند، مادر براي آنها غذا تهيه مي كرد و سعي داشت وانمود كند سواد ندارد و از هيچ چيز سر در نمي آورد، در حالي كه منزل ما محل رفت و آمد دانشجوها و فعالين انقلابي بود. به هر حال دستگير شدم و در كميته مشترك مرا با دو دست به تختي زنجير كردند. سلول ما در جايي قرار داشت كه بسيار نمناك بود و هوايي هم براي نفس كشيدن نداشت. چشمانم بسته بود و چيزي را نمي ديدم و فقط صداها را مي شنيدم.
در سكوت، صداي شكنجه گران و افراد تحت شكنجه را با همه وجود لمس مي كردم و جسم و روحم، حتي براي لحظه اي آرام و قرار نمي يافت. صداي شلاق زدن ها و نواري كه دائما پخش مي شد: «بزن، بزن كه داري خوب مي زني» و بازجويان مست پست فطرتي كه مانند حيوانات درنده به جان زنداني ها مي افتادند، امان انسان را مي بريد بازجوي من شخصي به نام منوچهري بود كه همواره به من شوك الكتريكي مي داد.
يادآوري صحنه هاي شكنجه مادرم برايم بسيار سخت و دردآور است. به خاطر دارم كه مادرم را سرپا نگه داشته بودند و اجازه نمي دادند لحظه اي بنشيند و يا به او بي خوابي مي دادند كه گاهي 48 ساعت و بيشتر طول مي كشيد. وقتي كه شب مي شد، تازه اول كار بازجويان بود و سيلي خوردن و شكنجه با كابل مانند نقل و نبات نثار زندانيان مي شد.
شوك الكتريكي تمام ابعاد وجودم را به لرزه در مي آورد و بدنم از ضربه هاي شلاق، هميشه خونين و مالين بود.
بنيان ساواك بر دروغ بود و از نيرنگ هاي زيادي استفاده مي كرد. يك روز مرا براي بازجويي آورده بودند.
پسري را پيش از من تا سرحد شهادت شكنجه كرده بودند و مي گفت: «بايد بگويي كه با اين پسر آشنا هستي» من اظهار بي اطلاعي كردم و آن زنداني شكنجه شده هم همين طور و شكنجه ها ادامه پيدا كرد. به قدري شكنجه شده بودم كه ديگر تنفس برايم ميسر نبود. كارم به جايي رسيده بود كه هر روز يك يا دوعدد آنتي بيوتيك به من تزريق مي شد و ديگر توان جاني نداشتم. منوچهري، بازجوي من، بسيار كريه المنظر بود. به اعتقاد من حتي نگاه به چنين اشخاصي بر روح و روان انسان اثر منفي مي گذارد. بازجويان ساواك به قدري آلوده و پليد بودند كه بعد حيواني شان به نهايت اعلا رسيده بود و تا مرتكب جنايات پليد خود نمي شدند، اقناع نمي شدند.
بازجوها ترفندهايي را به كار مي بردند تا از بچگي من استفاده كنند. در اتاق بازجويي براي ناهار خودشان چلوكباب گذاشته بودند و بعد يك پرس از همان غذا را جلوي من گذاشتند تا تصور كنم آنها با من كاري ندارند. زهي خيال باطل كه مي خواستند با آن يك پرس غذا از من حرفي بكشند. در داخل سلول ناني كه مي دادند آن قدر خشك بود كه آن را زير سرمان مي گذاشتيم. آنان معمولا از الفاظ زشت و ركيك استفاده مي كردند و همه زنان را با الفاظ نامربوط صدا مي زدند. يك بار در اتاق بازجويي يكي از بازجويان به نام تهراني، بعد از چند روز شكنجه پي در پي از من پرسيد: «تشنه هستي؟» جواب دادم: «بله.» آب را جلوي صورتم گرفت و بر زمين ريخت. من در آن لحظه فقط به اطفال تشنه امام حسين(ع) فكر مي كردم و با خودم گفتم: «اينها فرزندان يزيديان هستند».
از خباثت و كارهاي كثيفي كه بازجويان انجام مي دادند نمي توانم حرفي بزنم، چون شرم دارم. آن همه زشتي و پلشتي را مي ديدم، اما كاري از دستم بر نمي آمد. با هر شكنجه اي دچار ضعف و بي حالي مي شدم. اما روح بلند مادرم و ديدن وضعيت ايشان برايم تسكين بود. خانمي را كنار ما آورده بودند كه هيچ كدام از انگشتانش ناخن نداشت و با تيمم نماز مي خواند. من وقتي بلند مرتبگي مادرم را مي ديدم، صبر مي كردم. من مدام صداي آه و ناله افراد مختلف را كه زير شكنجه بودند، مي شنيدم و زجر مي بردم. در شرايطي آن همه شكنجه شده بودم كه از نظر قانوني بايد پرونده ام در دادگاه اطفال بررسي مي شد، اما ساواك قوانين و اختيارات خود را داشت.
بيشتر زندگي من پس از آزادي از زندان به بيماري گذشته است و نتوانسته ام آن طور كه شايسته بندگي خداست، شاكر خدا باشم و او را عبادت كنم. قطعاً اين مشيت الهي بوده كه من در كنار چهره هاي پرزرق و برق آن روزگار، الگويي مانند مادرم داشته باشم، خدا مي داند كه نمي خواهم از خودم بت درست كنم، اما لحظه اي از خدا غافل نشدم و آن دوران سخت سپري شد. اكنون افسوس مي خورم كه چرا حالا آن حالات را ندارم. من چهارده ساله بودم كه دستگير شدم. از خدا مي خواهم همه جوانان و نوجوانان ما بدانند كه انقلاب چگونه به دست آمد، چون فقط در آن صورت است كه با علم به همه آنچه گذشته، مي توانيم در حفظ و نگهداري انقلاب كوشا باشيم. انشاء الله درس عبرتي براي همگان باشد.
منبع: ماهنامه تاريخي فرهنگي شاهد ياران، شماره 39- گروه مجلات شاهد. بنياد شهيد و امور ايثارگران
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۱۴
انتشار یافته: ۱۱
جانبازی فداکاران این مرز و بوم
خستگی و تحمل زخم های جسمی روحی همه این عزیزان باشیم
عاقبت هممون بخیر
اللهم الرزقنا شهادت
کاش احمق های بی ریشه یی مثل طرفداران مصی علی نژاد خبیث نوکر انگلیس این الگوها را مطالعه کنند و خجالت بکشند.
به امید روزی که همه جوانان و نوجوانان کشور عزیزمان قدر این آرامش و این خونها رابدانند.
و خیانتهای برخی مسئولین را به پای اسلام واقعی ننویسند و نسبت به جمهوری اسلامی و انقلاب مان بدبین نباشند. با تشکر