زندگی با مردی که آرزوی شهادت داشت...
شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۴ ساعت ۱۲:۴۹
دشمنان خدا و پیامبرانش از همان ابتدای برگزیده شدن حضرت آدم (ع) بنابر هوای نفس باب جنگ را گشودند و آن عرصه ای شد برای امتحان بندگان خدا. شهید «علی اصغر شنایی» هم مردی از مردان خدا بود که پیروز این معرکه شد.
او بعد از هتک حرمت به پیکر مطهر حجر بن عدی و تهدید حرم حضرت زینب (س) از صحن حرم امام رضا (ع) هنگام قرائت زیارت جامعه کبیره اذن مبارزه گرفت و چنان پذیرفته شد که پس از شهادت، تنها تکه هایی از اعضایش را برای خانواده به ارمغان آوردند و بقیه پیکرش در جوار حرم حضرت زینب (س) آرام گرفت. گفت وگوی با معصومه سفیدیان همسر شهید را پیش رودارید.
آشنایی تان با شهید چطور رقم خورد و چند سال کنار هم بودید؟
ما هر دو اهل دامغان بودیم و در شهر دیباج زندگی می کردیم. من متولد سال 62 هستم و علی اصغر هم متولد 59 بود. به خاطر کوچکی شهر خانواده شنایی ما را می شناختند و مرا از خانواده ام خواستگاری کردند. یک سالی طول کشید تا جواب مثبت دادم. سال 82 نامزد شدیم و شهریور 84 زندگی را کنار علی اصغر شروع کردم. ثمره این زندگی مشترک هشت ساله، پسرم علیرضا است که سال 86 به دنیا آمد.
طی این سال ها، همسرتان را چطور آدمی شناختید؟
خیلی هنرمند بود و در کارهای فنی تبحر داشت. خطاطی می کرد و اوقاتش را در منزل به بطالت نمی گذراند.
به پدر، مادر و بزرگ ترها بسیار احترام می گذاشت و صله رحم را رعایت می کرد. شوخ طبع، صبور و خونگرم بود. در زندگی مشترک هشت ساله کوچک ترین بی احترامی از او ندیدم. گاهی هم که عصبانی می شد سریع آرام می شد و معذرت خواهی می کرد. طبق دستور پیامبر که تا هفت سالگی باید مطیع بچه ها بود رفتارش با علیرضا صبورانه بود و برای شلوغ کاری های او هیچ وقت اعتراضی نمی کرد. گاهی در جواب گلایه من می گفت باید با بچه دوست بود.
اینکه چطور یک زن راضی می شود همسرش را راهی جهاد کند، همیشه جالب و شاید برای برخی ناشناخته باشد، شما چطور راضی به این کار شدید؟
از همان ابتدای آشنایی مان فهمیده بودم که آرزوی شهادت دارد. می گفت دوست ندارم با مرگ عادی از دنیا بروم. به این دلیل وارد کار نظام شده ام تا خدمتگزار امام زمان (عج) و به شهادت نزدیک تر باشم. یک شب سریال مختار را می دیدیم و قسمتی بود که تعدادی از زنان، همسرانشان را از اطراف مسلم پراکنده می کردند و اجازه یاری مسلم را نمی دادند. بعدازآنکه سریال تمام شد گفت تاریخ تکرار می شود و باید از آن درس گرفت. امروز هم خیلی از مادران و زنان می توانند در سرافرازی یا سرافکندگی مردان نقش مؤثری داشته باشند. بعد از هتک حرمت به پیکر مطهر حجر بن عدی و تهدید حرم حضرت زینب (س)، علی اصغر بسیار غصه دار شد. از قبل داوطلبانه برای اعزام به سوریه ثبت نام کرده بود اما من اطلاعی نداشتم. وقتی تاریخ اعزامش اعلام شد شوق رفتن، نصیحت ها و سفارش هایش در چند سال اخیر آن چنان مرا آماده کرده بود که از هر مخالفتی برای اعزامش منصرف و با اعتقاد قلبی راضی به رفتنش شدم. همیشه می گفت برایم دعا کن شهید شوم. یک روز بعد از نماز وقتی شوق او را برای شهادت دیدم باوجودآنکه دلم می لرزید از خدا خواستم تا اگر لیاقت شهادت را دارد نصیبش کند.
تجربه گفت وگو با خانواده ایثارگران نشان داده که شهدا در آخرین دیدارها رفتارهای بخصوصی داشته اند، از آخرین دیدارتان بگویید.
خانمی با چادر عربی و پوشیه به او می گوید، امانتی که 11 محرم داده بودیم را می خواهیم بگیریم. (علی اصغر 11 محرم متولدشده بود) چیزی نتوانسته بود بگوید فقط گفته بود صاحب اختیارید
برای یک دوره مأموریت همراه آقای خراسانی و خانواده شان در مشهد بودیم. شب پنج شنبه دریکی از صحن های حرم امام رضا (ع) مراسم زیارت جامعه کبیره بود. مشغول خواندن زیارت بودیم که گوشی علی اصغر زنگ خورد. در حین پاسخ به تلفن متوجه شدم خبری شنیده که او را بسیار خوشحال کرده است.
خندان و شاد به سمت ما آمد و با لبخند گفت باید زودتر از موعد برگردیم. قرار بود چند روز بعد به تهران برگردیم که به آقای خراسانی زنگ زد و قرار شد صبح زود حرکت کنیم. صبح آماده شدیم و حرکت کردیم. درراه تماس گرفتند که اعزامشان عقب افتاده است. همیشه به ما محبت داشت ولی روزهای آخر محبت هایش هم بوی خاصی گرفته بود.
خرید خانه را برای شش ماه انجام داد تا من به سختی نیفتم. صبح روز اعزام بلند شد و قرار بود ساعت 9 برود اما رفتنش دو ساعت تأخیر افتاد. همه مدارک خودش و مسئولیت خانه را به من سپرد. خرده بدهی هایی که داشت را برایم یادداشت کرد تا پرداخت کنم. پسرمان علیرضا را بوسید و انگشتری که در دستش بود را به من داد. پرسیدم در هیچ مأموریتی انگشترت را درنمی آوردی؟! خنده معناداری کرد و گفت اگر برگشتم امانتم را می گیرم. وقتی خواستم پشت سرش آب بریزم اجازه نداد. گفت پله ها خیس می شود برای همسایه ها مزاحمت درست نکن. برای هر مأموریتی از پشت پنجره تا آخرین لحظه همدیگر را نگاه می کردیم ولی آن روز حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد. در هیچ یک از مأموریت هایش دلگیر نمی شدم ولی آن روز بعد از رفتنش حدود یک ربع گریه کردم. رفت اما خیلی حرف ها در دلم ماند...
شنیده ایم فقط تکه هایی از پیکرش را پیدا کردند و به شما هدیه دادند، چگونه این اتفاق افتاد؟
علی اصغر جزو 20 نفر شهدای اول سوریه بود. همراه هم رزمانش خیلی دل خراش شهید شد. چند متری پشت حرم حضرت زینب (س) در تانکی که پر از مواد منفجره بود نگهبانی می دادند. گویا تانک منفجر می شود که در اثر این انفجار چیز زیادی از جسد باقی نمی ماند. به همین دلیل وقتی پیکر برگشت به ما نشان ندادند. یک بار هم خوابش را دیدم گفت من اینجا نیستم همان جا در سوریه مانده ام! حالا فهمیدم چرا لحظه آخر برخلاف همه مأموریت ها انگشتر را به من داد. علی اصغر 29 اردیبهشت 92 شب شهادت امام موسی کاظم (ع) شهید و 19 خرداد تشییع شد.
از خبر شهادت همسرتان چطور مطلع شدید؟
پدرش از مأموریت او خبر نداشت فقط برادرش می دانست اما شبی خواب دیده بود خانمی با چادر عربی و پوشیه به او می گوید، امانتی که 11 محرم داده بودیم را می خواهیم بگیریم. (علی اصغر 11 محرم متولدشده بود) چیزی نتوانسته بود بگوید فقط گفته بود صاحب اختیارید. روز قبل از شهادت علی اصغر تماس گرفت و پرسیدم کی برمی گردی؟ گفت تو که وضعیت اینجا را می دانی، چرا این سؤال را می پرسی؟ شاید چند روز نتوانم تماس بگیرم نگران نباش. غروب فردای آن روز شب شهادت امام موسی کاظم (ع) شهید شد. علیرضا خیلی بی قراری می کرد. عکس پدرش را برمی داشت و می بوسید. خودم هم منقلب بودم و مدام گریه می کردم و با تسبیح ذکر می گفتم. چند روزی سراغش را از هرکسی می گرفتم خبری نداشت.
صبح ساعت 10 قرار بود برای ثبت نام علیرضا به مدرسه بروم. خانمی زنگ زد و گفت قرار است برای سرکشی بیایند. وقتی آمدند چند سؤال پرسیدند و هنگامی که متوجه شدند می خواهم به دامغان بروم اصرار کردند همراهشان با ماشین برویم. به اصرار آن ها قبول کردم و آماده رفتن شدیم. علیرضا همچنان بی قرار بود. وقتی به دیباج رسیدیم به خاطر بی قراری های او به منزل مادرم رفتم تا با بچه ها سرگرم شود. وقتی رسیدیم کسی منزل نبود. انگار همه حال متفاوتی داشتند. خواهرم آمد و گفت مادر همسرت حالش خوب نیست برویم به او سر بزنیم. هنگام رسیدن دیدم همه مشکی پوش کنار پرچم ها و بنرها منتظر استقبال از علی اصغر هستند.
به بی قراری های علیرضا اشاره کردید. آیا آرامش دوباره گرفت؟
علی اصغر می دانست که علیرضا باید بدون سایه پدربزرگ شود به همین دلیل یک سال قبل از شهادت برای او قصه ای را از حضرت آدم شروع کرد و ادامه داستان در روزهای آخر به امامان و به داستان حضرت علی اصغر (ع) و رقیه (س) رسیده بود. پدر زیرکانه در تعریف داستان ها مسئله شهادت را برای پسر جا انداخته بود به همین دلیل کنار بی قراری های کودکانه اش داستان های پدر مایه آرامشش می شود. او از وسیله های پدر به عنوان یادگاری نگهداری می کند تا خاطرات پدر در ذهنش مرور شود.
سخن آخر؟
شهید به ولایت فقیه بسیار معتقد و حساس بود. در وصیت نامه اش هم به این نکته اشاره کرده بود. البته این خواسته همه شهداست و امروز یکی از راه هایی است که باید برای حفظ خون شهدا در آن محکم ثابت قدم ماند. منبع: جوان
آشنایی تان با شهید چطور رقم خورد و چند سال کنار هم بودید؟
ما هر دو اهل دامغان بودیم و در شهر دیباج زندگی می کردیم. من متولد سال 62 هستم و علی اصغر هم متولد 59 بود. به خاطر کوچکی شهر خانواده شنایی ما را می شناختند و مرا از خانواده ام خواستگاری کردند. یک سالی طول کشید تا جواب مثبت دادم. سال 82 نامزد شدیم و شهریور 84 زندگی را کنار علی اصغر شروع کردم. ثمره این زندگی مشترک هشت ساله، پسرم علیرضا است که سال 86 به دنیا آمد.
طی این سال ها، همسرتان را چطور آدمی شناختید؟
خیلی هنرمند بود و در کارهای فنی تبحر داشت. خطاطی می کرد و اوقاتش را در منزل به بطالت نمی گذراند.
به پدر، مادر و بزرگ ترها بسیار احترام می گذاشت و صله رحم را رعایت می کرد. شوخ طبع، صبور و خونگرم بود. در زندگی مشترک هشت ساله کوچک ترین بی احترامی از او ندیدم. گاهی هم که عصبانی می شد سریع آرام می شد و معذرت خواهی می کرد. طبق دستور پیامبر که تا هفت سالگی باید مطیع بچه ها بود رفتارش با علیرضا صبورانه بود و برای شلوغ کاری های او هیچ وقت اعتراضی نمی کرد. گاهی در جواب گلایه من می گفت باید با بچه دوست بود.
اینکه چطور یک زن راضی می شود همسرش را راهی جهاد کند، همیشه جالب و شاید برای برخی ناشناخته باشد، شما چطور راضی به این کار شدید؟
از همان ابتدای آشنایی مان فهمیده بودم که آرزوی شهادت دارد. می گفت دوست ندارم با مرگ عادی از دنیا بروم. به این دلیل وارد کار نظام شده ام تا خدمتگزار امام زمان (عج) و به شهادت نزدیک تر باشم. یک شب سریال مختار را می دیدیم و قسمتی بود که تعدادی از زنان، همسرانشان را از اطراف مسلم پراکنده می کردند و اجازه یاری مسلم را نمی دادند. بعدازآنکه سریال تمام شد گفت تاریخ تکرار می شود و باید از آن درس گرفت. امروز هم خیلی از مادران و زنان می توانند در سرافرازی یا سرافکندگی مردان نقش مؤثری داشته باشند. بعد از هتک حرمت به پیکر مطهر حجر بن عدی و تهدید حرم حضرت زینب (س)، علی اصغر بسیار غصه دار شد. از قبل داوطلبانه برای اعزام به سوریه ثبت نام کرده بود اما من اطلاعی نداشتم. وقتی تاریخ اعزامش اعلام شد شوق رفتن، نصیحت ها و سفارش هایش در چند سال اخیر آن چنان مرا آماده کرده بود که از هر مخالفتی برای اعزامش منصرف و با اعتقاد قلبی راضی به رفتنش شدم. همیشه می گفت برایم دعا کن شهید شوم. یک روز بعد از نماز وقتی شوق او را برای شهادت دیدم باوجودآنکه دلم می لرزید از خدا خواستم تا اگر لیاقت شهادت را دارد نصیبش کند.
تجربه گفت وگو با خانواده ایثارگران نشان داده که شهدا در آخرین دیدارها رفتارهای بخصوصی داشته اند، از آخرین دیدارتان بگویید.
خانمی با چادر عربی و پوشیه به او می گوید، امانتی که 11 محرم داده بودیم را می خواهیم بگیریم. (علی اصغر 11 محرم متولدشده بود) چیزی نتوانسته بود بگوید فقط گفته بود صاحب اختیارید
برای یک دوره مأموریت همراه آقای خراسانی و خانواده شان در مشهد بودیم. شب پنج شنبه دریکی از صحن های حرم امام رضا (ع) مراسم زیارت جامعه کبیره بود. مشغول خواندن زیارت بودیم که گوشی علی اصغر زنگ خورد. در حین پاسخ به تلفن متوجه شدم خبری شنیده که او را بسیار خوشحال کرده است.
خندان و شاد به سمت ما آمد و با لبخند گفت باید زودتر از موعد برگردیم. قرار بود چند روز بعد به تهران برگردیم که به آقای خراسانی زنگ زد و قرار شد صبح زود حرکت کنیم. صبح آماده شدیم و حرکت کردیم. درراه تماس گرفتند که اعزامشان عقب افتاده است. همیشه به ما محبت داشت ولی روزهای آخر محبت هایش هم بوی خاصی گرفته بود.
خرید خانه را برای شش ماه انجام داد تا من به سختی نیفتم. صبح روز اعزام بلند شد و قرار بود ساعت 9 برود اما رفتنش دو ساعت تأخیر افتاد. همه مدارک خودش و مسئولیت خانه را به من سپرد. خرده بدهی هایی که داشت را برایم یادداشت کرد تا پرداخت کنم. پسرمان علیرضا را بوسید و انگشتری که در دستش بود را به من داد. پرسیدم در هیچ مأموریتی انگشترت را درنمی آوردی؟! خنده معناداری کرد و گفت اگر برگشتم امانتم را می گیرم. وقتی خواستم پشت سرش آب بریزم اجازه نداد. گفت پله ها خیس می شود برای همسایه ها مزاحمت درست نکن. برای هر مأموریتی از پشت پنجره تا آخرین لحظه همدیگر را نگاه می کردیم ولی آن روز حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد. در هیچ یک از مأموریت هایش دلگیر نمی شدم ولی آن روز بعد از رفتنش حدود یک ربع گریه کردم. رفت اما خیلی حرف ها در دلم ماند...
شنیده ایم فقط تکه هایی از پیکرش را پیدا کردند و به شما هدیه دادند، چگونه این اتفاق افتاد؟
علی اصغر جزو 20 نفر شهدای اول سوریه بود. همراه هم رزمانش خیلی دل خراش شهید شد. چند متری پشت حرم حضرت زینب (س) در تانکی که پر از مواد منفجره بود نگهبانی می دادند. گویا تانک منفجر می شود که در اثر این انفجار چیز زیادی از جسد باقی نمی ماند. به همین دلیل وقتی پیکر برگشت به ما نشان ندادند. یک بار هم خوابش را دیدم گفت من اینجا نیستم همان جا در سوریه مانده ام! حالا فهمیدم چرا لحظه آخر برخلاف همه مأموریت ها انگشتر را به من داد. علی اصغر 29 اردیبهشت 92 شب شهادت امام موسی کاظم (ع) شهید و 19 خرداد تشییع شد.
از خبر شهادت همسرتان چطور مطلع شدید؟
پدرش از مأموریت او خبر نداشت فقط برادرش می دانست اما شبی خواب دیده بود خانمی با چادر عربی و پوشیه به او می گوید، امانتی که 11 محرم داده بودیم را می خواهیم بگیریم. (علی اصغر 11 محرم متولدشده بود) چیزی نتوانسته بود بگوید فقط گفته بود صاحب اختیارید. روز قبل از شهادت علی اصغر تماس گرفت و پرسیدم کی برمی گردی؟ گفت تو که وضعیت اینجا را می دانی، چرا این سؤال را می پرسی؟ شاید چند روز نتوانم تماس بگیرم نگران نباش. غروب فردای آن روز شب شهادت امام موسی کاظم (ع) شهید شد. علیرضا خیلی بی قراری می کرد. عکس پدرش را برمی داشت و می بوسید. خودم هم منقلب بودم و مدام گریه می کردم و با تسبیح ذکر می گفتم. چند روزی سراغش را از هرکسی می گرفتم خبری نداشت.
صبح ساعت 10 قرار بود برای ثبت نام علیرضا به مدرسه بروم. خانمی زنگ زد و گفت قرار است برای سرکشی بیایند. وقتی آمدند چند سؤال پرسیدند و هنگامی که متوجه شدند می خواهم به دامغان بروم اصرار کردند همراهشان با ماشین برویم. به اصرار آن ها قبول کردم و آماده رفتن شدیم. علیرضا همچنان بی قرار بود. وقتی به دیباج رسیدیم به خاطر بی قراری های او به منزل مادرم رفتم تا با بچه ها سرگرم شود. وقتی رسیدیم کسی منزل نبود. انگار همه حال متفاوتی داشتند. خواهرم آمد و گفت مادر همسرت حالش خوب نیست برویم به او سر بزنیم. هنگام رسیدن دیدم همه مشکی پوش کنار پرچم ها و بنرها منتظر استقبال از علی اصغر هستند.
به بی قراری های علیرضا اشاره کردید. آیا آرامش دوباره گرفت؟
علی اصغر می دانست که علیرضا باید بدون سایه پدربزرگ شود به همین دلیل یک سال قبل از شهادت برای او قصه ای را از حضرت آدم شروع کرد و ادامه داستان در روزهای آخر به امامان و به داستان حضرت علی اصغر (ع) و رقیه (س) رسیده بود. پدر زیرکانه در تعریف داستان ها مسئله شهادت را برای پسر جا انداخته بود به همین دلیل کنار بی قراری های کودکانه اش داستان های پدر مایه آرامشش می شود. او از وسیله های پدر به عنوان یادگاری نگهداری می کند تا خاطرات پدر در ذهنش مرور شود.
سخن آخر؟
شهید به ولایت فقیه بسیار معتقد و حساس بود. در وصیت نامه اش هم به این نکته اشاره کرده بود. البته این خواسته همه شهداست و امروز یکی از راه هایی است که باید برای حفظ خون شهدا در آن محکم ثابت قدم ماند. منبع: جوان
نظر شما