آخرین دیدار
در عمليات كربلا 4 مسئول تداركات موتوري بودم و سوخت بنزين هم در
اختيار داشتم . يك شب خوابيده بودم که یک بسیجی مرا صدا كرد بلند شدم گفتم
چه مي خواهي؟ گفت: آقاي طوسي شما را كار دارد من از جا بلند شدم رفتم بيرون
سوله ديدم شهید طوسي ایستاده سلام كردم تا مرا ديد خيلي خوشحال شد.
گفت: شنيدم شما اينجا هستي اختيار بنزين دست شما است؟
گفتم: بلي. گفتم: شما هر وقت بيايد ماشين شما را بنزين مي زنم او يك
ماشين تويوتا وانت داشت كه عقب ماشين پر از اسلحه بود. يك شب دیدم شهید
طوسی پشت فرمان ما شين خوابيده است ديگر او را صدا نكردم ماشينش را بنزين
زدم آن وقت او را صدا كردم گفتم آقا خسته ايي گفت: نمي داني آقاي حبيبي!
خيلي خسته هستم ولی الان وقت بخواب نیست بعد ها وقت برای خوابیدن زیاد است و
بعد مکثی کرد و گفت: گفت: «مرا دعا كن» و از من خداحافظي كرد و رفت ديگر
هیچ وقت بر نگشت.
راوی: قدرت ا... حبيبي ماكراني همرزم شهيد