یافتن مقر گوش برها
دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۳۹
نوید شاهد: تا حالا چندين بار كمين زده اند و عده اي از بچه ها را شهيد كرده اند. گوش هاشان را بريده اند و با خود برده اند. هر جفت گوش قيمت گراني دارد. هر جفت گوش پنجاه هزار دينار پول كمي نيست. گروه فرسان آن قدر سريع ؛ چابك و خطر ناك هست كه آوازه وحشتشان تمام منطقه را گرفته است.
گروه ويژه تشكيل شده بود. يك گروه ويژه كه از بهترين لشكر بودند. كار اين
گروه تعقيب و از پاي در آوردن نيروهاي عراقي موصوف به" فرسان" بود. همان
گوش برهايي كه مدتي بود از عمق خاك عراق به پشت عقبه نيروهاي ما نفوذ مي
كردند و ضربات بدي به نيروها وارد مي كردند.
بيشتر اعضاي اين گروه از كردهاي وابسته به رژيم بعث بودند. كارشان شناسايي نقاط حساس و كمين كردن در پشت عقبه نيروهاي خودي بود. هر بار كه نفوذ مي كردند ، تا ضرباتي وارد نمي كردند ، امكان نداشت كه به عقب بر گردند.
تا حالا چندين بار كمين زده اند و عده اي از بچه ها را شهيد كرده اند. گوش هاشان را بريده اند و با خود برده اند. هر جفت گوش قيمت گراني دارد. هر جفت گوش پنجاه هزار دينار پول كمي نيست. گروه فرسان آن قدر سريع ؛ چابك و خطر ناك هست كه آوازه وحشتشان تمام منطقه را گرفته است. تمام نيروهاي مستقر در خط به خوبي مي دانند كه گروه فرسان از هر منطقه يا نقطه اي كه بگذرد ، تا ضرباتي وارد نكنند ، امكان ندارد بر گردند. با دسته هاي ده نفري و بيست نفري وارد منطقه مي شوند ،از بيراهه ها وارد مي شوند و از همان جاها دوباره به خاك عراق بر مي گردند. براي همين بود كه به دستور فرمانده لشكر محمد كرمي و ساير اعضاي فرماندهي ، يك گروه ويژه تشكيل داد كه افرادش از بهترين گردان ها و گروهان ها انتخاب شده بودند. كار اين گروه تعقيب گوش برها و از بين بردن آنها بود. پانزدهم مرداد ماه 1363 بود كه علي بسطامي از اطلاعات عمليات لشكر به مقر گردان آمد. قرار بود به شناسايي منطقه آزاد خان كشته برويم. علي بسطامي فرمانده اطلاعات لشكر به دنبال رد گروه فرسان بود. من هم عضو گروه ويژه بودم و مي بايست ردي ، نشاني از آنها پيدا كنم. شب كه شد چهار نفر از بچه ها را انتخاب كردم و به راه افتاديم. نرسيده به خط اصلي ، رو كردم به علي و گفتم : علي جان از خط اصلي عبور كنيم و بعد نمازمان را بخوانيم! علي گفت : نه آقا سيد ! اگه از خط پدافندي عبور كنيم جلويمان ميدان مين هست ، مي ترسم آنجا مشكلي پيش بياد و نتوانيم نمازمان را بخوانيم ، بذار همين جا نماز بخوانيم. علي از بچه ها فاصله گرفت و رفت در يك گودي كوچك كه آن طرف تر بود ، مشغول نماز خواندن شد. چند لحظه صداي گريه بلند شد. اول فكر كردم حتما يكي از بچه هاست ؛ اما بعد ديدم صداي هق هق زدن اوست كه در داخل گودي بلند مي شود. تا حالا نديده بودم كه علي گريه كند. آوازه شجاعتش را شنيده بودم ، بهم گفته بودند كه هر لحظه اراده كند تا بيست متري سنگر بعثي ها مي رود و هيچ كس جلودارش نيست ، شنيده بودم كه چقدر با نيروهايش دوست و رفيق است ، اما نديده بودم كه اين مرد ، اين آدمي كه اين آوازه را به هم زده ، گريه كند. صداي گريه اش را به وضوح مي شنيدم. بي اختيار بلند شدم رفتم كنارش. دست به دعا بود : خدايا مي خواهم مجرد شهيد شوم !خدايا امشب ماموريت مهمي در پيش داريم ، خودت كمك كن كه با سر بلندي اين ماموريت را انجام بديم ! خدايا اگر قرار است مشكلي ، خطري پيش بيايد ، آن را تنها نثار من كن! چه حالي داشت ! بي آنكه خلوتش را به هم بزنم از كنار چاله بلند مي شوم. مي آيم پيش بقيه. نمازش را كه خواند به گروه ملحق شد. خودش بلند مي شود و براي بچه ها چاي درست مي كند. غذا را خودش بين نيروها تقسيم مي كند تا كسي بلند مي شود كه كاري انجام دهد ، التماس مي كند كه بنشيند تا او همه كارها را انجام دهد. هيچ باورم نمي شود. مسئول اطلاعات عمليات لشكر با آن نام و آوازه اي كه به هم زده بود ، طوري رفتار كند كه همه را به شگفتي وا دارد. شام كه خورده شد ، راه مي افتيم. از خط پدافندي بعثي ها مي گذريم و با عبور از همان جاده كمربندي عراقي ها كه تمام منطقه را به هم وصل مي كند ، مقرهايي را كه در مناطق خزينه و شهابيه است شناسايي مي كنيم. علي جلو دار است. تا قبل از عبور از خط پدافندي پشت سر نيروها حركت مي كرد ، اما همين كه نزديك خط اصلي مي شويم ؛ خودش جلو مي افتد. من اولش مخالفت مي كنم. تو كه تا چند لحظه پيش پشت سر همه بودي چطور شد كه حالا جلودار مي شوي! علي گفت :من بايد جلودار باشم! گفتم :نه ، من بايد جلودار باشم ، وجود تو براي لشكر خيلي اهميت داره! علي گفت :تو را به خدا اذيت نكن! و جلوتر از همه راه مي افتد. كار شناسايي تمام مي شود اما ردي از گروه فرسان نيست. فقط مقرهاي جديدي كه در منطقه ايجاد شده ، توجه علي را بر مي انگيزاند. انگار عراق مي خواهد در منطقه آماده شود. گروه فرسان وحشت عجيبي در منطقه ايجاد كرده بود. كسي به درستي اطلاعي از سازماندهي و چگونگي كار و برنامه شان نداشت. مدتي بود كه در برابر اين گروه ، به دستور فرمانده لشكر 11 امير المومنين(ع) و فرمانده عمليات لشگر، غلام ملاحي گروه ويژه اي تحت عنوان گروه ضربت تشكيل شد كه كارش تعقيب و از بين بردن اعضاي گروه فرسان بود. هواي داغ مرداد ماه 1363 و آن دشت هاي سوزان و ملتهب مهران و چنگوله بد جوري آدم را كلافه مي كرد. چند قدم كه راه مي رفتي ، عطش طوري جلوه مي كرد كه انگار سالهاست آبي ننوشيده اي. درست مثل خود دشت. مثل همين خاك گرم و سوزان كه هر چه آب روي آن بريزي اصلا نمودي ندارد. باز هم لب تشنه و تاول زده است. هجدهم تير ماه شصت و سه بود كه غلام ملاحي فرمانده عمليات لشكر دستور داد كه براي كسب اطلاع از وضعيت دشمن در منطقه ، هر طوري شده بايد اسير بگيريم. غلام چيزي خواسته بود كه بعيد به نظر مي رسيد. همه اش دنبال چگونگي تشكيل سازمان گروه فرسان يا آن گوش برهاي لعنتي بوديم. بايد مي دانستيم كه اينها كي اند و چطور سازماندهي و هدايت مي شوند و چگونه خود را به عقبه نيروهاي ما مي رسانند و از آنجا ضربه مي زنند. تا حالا چند بار جلوي راه بچه ها كمين كرده بودند و تعداديشان را شهيد كرده بودند. تنها چيزي كه مي دانستيم اين بود كه آنها كرد هستند ، همين. يك ماه گذشت... يادگار اميدي فرمانده اطلاعات عمليات بود. من هم مسئوليت گروه ديگري از بچه ها را به عهده داشتم. هواي گرم مرداد ماه شصت و سه آدم را كلافه مي كرد. اما در پوشش همين گرما و هواي دم كرده گوش برها از خط عبور مي كردند و مي آمدند پشت سر نيروهاي خودي و آنجا كمين مي كردند. مدتي بود كه بد جوري منطقه را نا امن كرده بودند. آوازه وحشت و قدرتشان در همه جا پيچيده بود. بيش از همه از منطقه "سر خر" عبور مي كردند. انگار آنجا مرز سفيدي بود كه هيچ خطري تهديدشان نمي كرد. خوب جايي را انتخاب كرده بودند.
"سرخر" با آن هم شيار پيچ در پيچ ، توي روز روشن آدم را به هراس مي انداخت ، چه رسد به اين كه نا امن باشد. دل شير مي خواست كه بتوان به راحتي از آن عبور كرد. به خصوص زير حرارت و گرماي مرداد ماه كه آفتاب عمود بر پيكرت تازيانه آتش بزند. اما تحت هر شرايطي مي بايست بر اساس دستور لشكر ، هم به دنبال گوش برها مي گشتيم ؛ هم از عراقي ها اسير مي گرفتيم. حاج يادگار آمد و نيروها را توجيه كرديم. نيروها به دو گروه تقسيم شدند كه مسئوليت يك گروه با حاج يادگار بود و مسئوليت گروه دوم با من. غروب روز دوشنبه هفدهم مرداد ماه بود كه راه افتاديم. از جاده آسفالت مهران - دهلران گذشتيم و هفده كيلومتر به عمق خاك عراق نفوذ كرديم تا به منطقه "ته ليل" رسيديم كه حايل بين مهران و دهلران بود. بر روي ارتفاعات "ته ليل" عراقي ها يك پايگاه زده بودند. پشت سر ارتفاعات ، تپه اي بود كه تير بار دوشكا را روي آن مستقر كرده بودند. تير بار جايي قرار گرفته بود كه هر جنبنده اي كه قصد نفوذ از آن سمت را داشت ، جان سالم به در نمي برد. پايگاه جاده مواصلاتي نداشت و براي همين تداركات نيروهاي عراقي با قاطر صورت مي گرفت. اهميت آن نقطه در اين بود كه روي بخش وسيعي از منطقه ديد و تير كامل داشت. عصر بود كه دو نفر از عراقيها در حالي مشاهده شدند كه با قاطر براي پايگاه آذوقه مي بردند. يادگار گفت: بايد هر طوري شده پايگاه را دور بزنيم و محاصره شان كنيم ! گفتم :فكر خوبيه ! اما بايد با نهايت دقت اين كار انجام بگيره ! همه اش به اين فكر مي كرديم كه چطور يكي از آن سربازها يا درجه دارهاي بعثي را زنده بگيريم. اين مهمترين هدف بود و برنامه بعدي هم تعقيب و به دام انداختن گوش برها بود. بين پايگاه و تپه اي كه تير بار دوشكاي بعثي ها روي آن مستقر بود ، شياري بود كه هر موقعيتي را به هم متصل مي كرد. قرارشد كاظم فتحي زاده به اتفاق چند نفر ديگر از بچه ها در ميانه شيار ، يعني همان جايي كه عراقي ها با قاطر تداركاتشان را انجام مي دادند ، كمين بزنند. كار سختي بود. گرماي هوا و التهابي كه از زمين بخار مي شد امكان فعاليت چنداني به آدم نمي داد. اما چاره اي نبود. به هر نحو ممكن و تحت هر شرايطي بايد كار را مي كرديم. هدف گرفتن اسير بود. كسي كه بتوان تازه ترين اطلاعات را ازش كسب كرد. اين براي فرماندهي لشكر و قرارگاه مهم بود. كار بايد طوري صورت مي گرفت كه تا آنجايي كه امكان داشت درگيري به وجود نيايد. چند نفر از افراد به عنوان گروه گشتي به طرف نقاط در نظر گرفته شده حركت كردند. مي بايست قبل از هر اقدامي از آخرين وضعيت پايگاه ها اطلاع پيدا مي كرديم. افراد گروه گشت چند ساعت بعد از گشت خسته بودند و نوعي نگراني و ناراحتي در چهره شان هويدا بود. به كاظم فتحي زاده گفتم :چي شده ؟چرا ناراحتين ؟ كاظم گفت: لو رفتيم !؟ حاجي يادگار گفت :چي گفتي ؟! لو رفتيم؟ سرگروه گفت: متاسفانه عراقي ها متوجه حضور ما در منطقه شدن! گفتم :چطور ممكنه !؟ما كه نهايت دقت را كرده ايم! حاجي يادگار گفت :حالا چه كارا كردين !؟ سر گروه گفت: عراقي ها در همان مسيرهاي كه رفت و آمد داشته ايم ، كمين گذاشته اند ! حالا پايگاه هاي بعثي ها كاملا آماده و هوشيار بودند. هيچ چاره اي نبود. هر طوري شده بايد كار را يكسره كنيم. بايد يكي از آن بعثي ها را به اسارت بگيريم. بايد مي رفتيم و كاري مي كرديم. سي و هشت نفر از آنها آماده شدند. شب از راه رسيده بود و جز من و حاجي يادگار و آن چند نفر افراد گشتي بقيه نيروها نمي دانستند كه عراقي ها از حضور ما در منطقه مطلع شده اند و در آماده باش كامل به سر مي برند. قرص ماه از آسمان پرتو افشاني مي كرد و سطح زمين را نور باران كرده بود. شب كه مهتابي باشد براي عمليات يا تك شبانه زياد مناسب نيست. اما چاره اي نبود. نيروها را از مسيري عبور داديم كه تنها يك باريكه راه از ميانه آن مي گذشت بقيه مسير يا پرتگاه بود يا صعب العبور. كاظم فتحي زاده جلو دار ستون بود. پشت سرش من بودم و حاجي يادگار و بقيه نيروها هم پشت سر. ستون داشت به جلو حركت مي كرد كه به ناگاه سر و كله چند نفر از عراقي ها در جلوي ستون ظاهر شد. باريكه راه بود و هيچ راه بر گشتي وجود نداشت. پايين پرتگاه بود و قسمت بالا هم صخره اي و صعب العبور. كم كم سر و كله چند نفر ديگرشان هم پيدا شد. آنقدر نزديك و ناگهاني اين اتفاق افتاد كه افراد گروه با عراقي ها ادغام شدند. شب مهتابي سطح زمين را مثل روز روشن كرده بود. كاظم مكثي كرد و گفت :حالا چكار كنيم ؟گفتم بخوابيد روي زمين ! كاظم خيز برداشت و تمام ستون سر و سينه را به خاك چسباندند. به همان حالت سينه خيز مسير آمده را دوباره برگشتيم. به بقيه افراد گروه گفتيم كه قضيه چيه. خود را به شياري رسانديم كه در ابتداي باريكه راه بود. داخل شيار كه شديم ، افراد همگي جمع شدند. به همه گفتم كه قضيه چيست و چرا برگشتيم. مايي كه تا همين چند لحظه پيش در چنگال نيروهاي عراقي بوديم ، به طرز شگفت آور و اعجاب انگيزي از دامشان بيرون آمديم. يعني آنها ما را نديده بودند ؟يا نه ، ما را ديده اند و حتما چهار سمتمان را محاصره كرده اند ؟ حاجي يادگار گفت : از داخل همين شيار بالا بريم و بعد محاصره شان كنيم ! گفتم : باشه اين كار را مي كنيم ! از ميان شيار رو به سمت بالا حركت كرديم و بعد به جايي رسيديم كه بالاتر از همان نقطه اي بود كه همين چند لحظه پيش چند نفر از عراقي ها را آنجا ديده بوديم. افراد گروه تقسيم شدند و بالاي سرشان موضع گرفتند. حالا باريكه راه كاملا در زير دست قرار گرفت و پايين آن هم پرتگاه بود. به نظر مي رسيد كه عراقي ها محاصره شده اند. در زير نور شب مهتابي باز سر و كله دو نفرشان در نزديكي باريكه راه خودنمايي مي كرد. حالا وقتش بود. عمليات بايد سريع و برق آسا انجام بگيرد. فرمان آتش صادر شد و درگيري سختي درگرفت. حمله سريع و برق آسا بود. عراقي ها هيچ فكرش را نمي كردند كه به دام بيافتند. درست همان دامي كه آنها از قبل براي ما تنيده بودند ، خودشان در آن گرفتار شدند. زير نور ماه، تيرهايي كه شليك مي شد و آن پايين بر سر عراقي ها پايين مي آمد جلوه قشنگي به پا كرده بود. صداي نعره سربازان بعثي به گوش مي رسيد كه خودشان را به پايين پرتگاه پرت كردند. بچه ها هر چه مهمات و نارنجك و آرپي جي بود روي سرشان ريختند. ديگر از سوي عراقي ها تيري به آن صورت شليك نمي شد. چند نفر از افراد ديگر گروه پايين رفتند و چند لحظه بعد در عين ناباوري سه نفر را در حالي كه به اسارت گرفته بودند ، بالا مي آمدند. وضعيت يكي شان وخيم بود. طوري كه چند لحظه بعد هلاك شد. يكي ديگرشان پايش شكسته بود. مدام از طريق بي سيم صدايمان مي كردند ، اما به حاجي يادگار گفتم جواب شان را ندهد تا كار را يكسره كنيم. حاج محمد كرمي فرمانده لشكر ، كورش آسياباني فرمانده قرار گاه، محمد كرمي فرمانده قرارگاه و غلام ملاحي همگي منتظر تماس ما بودند. مدام حاج كرمي از پشت بي سيم داد مي زد كه چي شده ؟شما كجا هستيد ؟آيا به مقصد رسيده ايد يا نه !؟اما اول جوابش را نداديم تا كار يكسره شد. حالا وقت بر قراري تماس بود. . به فرمانده لشكر و بقيه گفتيم كه عمليات با موفقيت انجام گرفته و كادوي بچه هاي گروه ضربت هم در اولين فرصت ممكن تقديم شان مي شود.
بيشتر اعضاي اين گروه از كردهاي وابسته به رژيم بعث بودند. كارشان شناسايي نقاط حساس و كمين كردن در پشت عقبه نيروهاي خودي بود. هر بار كه نفوذ مي كردند ، تا ضرباتي وارد نمي كردند ، امكان نداشت كه به عقب بر گردند.
تا حالا چندين بار كمين زده اند و عده اي از بچه ها را شهيد كرده اند. گوش هاشان را بريده اند و با خود برده اند. هر جفت گوش قيمت گراني دارد. هر جفت گوش پنجاه هزار دينار پول كمي نيست. گروه فرسان آن قدر سريع ؛ چابك و خطر ناك هست كه آوازه وحشتشان تمام منطقه را گرفته است. تمام نيروهاي مستقر در خط به خوبي مي دانند كه گروه فرسان از هر منطقه يا نقطه اي كه بگذرد ، تا ضرباتي وارد نكنند ، امكان ندارد بر گردند. با دسته هاي ده نفري و بيست نفري وارد منطقه مي شوند ،از بيراهه ها وارد مي شوند و از همان جاها دوباره به خاك عراق بر مي گردند. براي همين بود كه به دستور فرمانده لشكر محمد كرمي و ساير اعضاي فرماندهي ، يك گروه ويژه تشكيل داد كه افرادش از بهترين گردان ها و گروهان ها انتخاب شده بودند. كار اين گروه تعقيب گوش برها و از بين بردن آنها بود. پانزدهم مرداد ماه 1363 بود كه علي بسطامي از اطلاعات عمليات لشكر به مقر گردان آمد. قرار بود به شناسايي منطقه آزاد خان كشته برويم. علي بسطامي فرمانده اطلاعات لشكر به دنبال رد گروه فرسان بود. من هم عضو گروه ويژه بودم و مي بايست ردي ، نشاني از آنها پيدا كنم. شب كه شد چهار نفر از بچه ها را انتخاب كردم و به راه افتاديم. نرسيده به خط اصلي ، رو كردم به علي و گفتم : علي جان از خط اصلي عبور كنيم و بعد نمازمان را بخوانيم! علي گفت : نه آقا سيد ! اگه از خط پدافندي عبور كنيم جلويمان ميدان مين هست ، مي ترسم آنجا مشكلي پيش بياد و نتوانيم نمازمان را بخوانيم ، بذار همين جا نماز بخوانيم. علي از بچه ها فاصله گرفت و رفت در يك گودي كوچك كه آن طرف تر بود ، مشغول نماز خواندن شد. چند لحظه صداي گريه بلند شد. اول فكر كردم حتما يكي از بچه هاست ؛ اما بعد ديدم صداي هق هق زدن اوست كه در داخل گودي بلند مي شود. تا حالا نديده بودم كه علي گريه كند. آوازه شجاعتش را شنيده بودم ، بهم گفته بودند كه هر لحظه اراده كند تا بيست متري سنگر بعثي ها مي رود و هيچ كس جلودارش نيست ، شنيده بودم كه چقدر با نيروهايش دوست و رفيق است ، اما نديده بودم كه اين مرد ، اين آدمي كه اين آوازه را به هم زده ، گريه كند. صداي گريه اش را به وضوح مي شنيدم. بي اختيار بلند شدم رفتم كنارش. دست به دعا بود : خدايا مي خواهم مجرد شهيد شوم !خدايا امشب ماموريت مهمي در پيش داريم ، خودت كمك كن كه با سر بلندي اين ماموريت را انجام بديم ! خدايا اگر قرار است مشكلي ، خطري پيش بيايد ، آن را تنها نثار من كن! چه حالي داشت ! بي آنكه خلوتش را به هم بزنم از كنار چاله بلند مي شوم. مي آيم پيش بقيه. نمازش را كه خواند به گروه ملحق شد. خودش بلند مي شود و براي بچه ها چاي درست مي كند. غذا را خودش بين نيروها تقسيم مي كند تا كسي بلند مي شود كه كاري انجام دهد ، التماس مي كند كه بنشيند تا او همه كارها را انجام دهد. هيچ باورم نمي شود. مسئول اطلاعات عمليات لشكر با آن نام و آوازه اي كه به هم زده بود ، طوري رفتار كند كه همه را به شگفتي وا دارد. شام كه خورده شد ، راه مي افتيم. از خط پدافندي بعثي ها مي گذريم و با عبور از همان جاده كمربندي عراقي ها كه تمام منطقه را به هم وصل مي كند ، مقرهايي را كه در مناطق خزينه و شهابيه است شناسايي مي كنيم. علي جلو دار است. تا قبل از عبور از خط پدافندي پشت سر نيروها حركت مي كرد ، اما همين كه نزديك خط اصلي مي شويم ؛ خودش جلو مي افتد. من اولش مخالفت مي كنم. تو كه تا چند لحظه پيش پشت سر همه بودي چطور شد كه حالا جلودار مي شوي! علي گفت :من بايد جلودار باشم! گفتم :نه ، من بايد جلودار باشم ، وجود تو براي لشكر خيلي اهميت داره! علي گفت :تو را به خدا اذيت نكن! و جلوتر از همه راه مي افتد. كار شناسايي تمام مي شود اما ردي از گروه فرسان نيست. فقط مقرهاي جديدي كه در منطقه ايجاد شده ، توجه علي را بر مي انگيزاند. انگار عراق مي خواهد در منطقه آماده شود. گروه فرسان وحشت عجيبي در منطقه ايجاد كرده بود. كسي به درستي اطلاعي از سازماندهي و چگونگي كار و برنامه شان نداشت. مدتي بود كه در برابر اين گروه ، به دستور فرمانده لشكر 11 امير المومنين(ع) و فرمانده عمليات لشگر، غلام ملاحي گروه ويژه اي تحت عنوان گروه ضربت تشكيل شد كه كارش تعقيب و از بين بردن اعضاي گروه فرسان بود. هواي داغ مرداد ماه 1363 و آن دشت هاي سوزان و ملتهب مهران و چنگوله بد جوري آدم را كلافه مي كرد. چند قدم كه راه مي رفتي ، عطش طوري جلوه مي كرد كه انگار سالهاست آبي ننوشيده اي. درست مثل خود دشت. مثل همين خاك گرم و سوزان كه هر چه آب روي آن بريزي اصلا نمودي ندارد. باز هم لب تشنه و تاول زده است. هجدهم تير ماه شصت و سه بود كه غلام ملاحي فرمانده عمليات لشكر دستور داد كه براي كسب اطلاع از وضعيت دشمن در منطقه ، هر طوري شده بايد اسير بگيريم. غلام چيزي خواسته بود كه بعيد به نظر مي رسيد. همه اش دنبال چگونگي تشكيل سازمان گروه فرسان يا آن گوش برهاي لعنتي بوديم. بايد مي دانستيم كه اينها كي اند و چطور سازماندهي و هدايت مي شوند و چگونه خود را به عقبه نيروهاي ما مي رسانند و از آنجا ضربه مي زنند. تا حالا چند بار جلوي راه بچه ها كمين كرده بودند و تعداديشان را شهيد كرده بودند. تنها چيزي كه مي دانستيم اين بود كه آنها كرد هستند ، همين. يك ماه گذشت... يادگار اميدي فرمانده اطلاعات عمليات بود. من هم مسئوليت گروه ديگري از بچه ها را به عهده داشتم. هواي گرم مرداد ماه شصت و سه آدم را كلافه مي كرد. اما در پوشش همين گرما و هواي دم كرده گوش برها از خط عبور مي كردند و مي آمدند پشت سر نيروهاي خودي و آنجا كمين مي كردند. مدتي بود كه بد جوري منطقه را نا امن كرده بودند. آوازه وحشت و قدرتشان در همه جا پيچيده بود. بيش از همه از منطقه "سر خر" عبور مي كردند. انگار آنجا مرز سفيدي بود كه هيچ خطري تهديدشان نمي كرد. خوب جايي را انتخاب كرده بودند.
"سرخر" با آن هم شيار پيچ در پيچ ، توي روز روشن آدم را به هراس مي انداخت ، چه رسد به اين كه نا امن باشد. دل شير مي خواست كه بتوان به راحتي از آن عبور كرد. به خصوص زير حرارت و گرماي مرداد ماه كه آفتاب عمود بر پيكرت تازيانه آتش بزند. اما تحت هر شرايطي مي بايست بر اساس دستور لشكر ، هم به دنبال گوش برها مي گشتيم ؛ هم از عراقي ها اسير مي گرفتيم. حاج يادگار آمد و نيروها را توجيه كرديم. نيروها به دو گروه تقسيم شدند كه مسئوليت يك گروه با حاج يادگار بود و مسئوليت گروه دوم با من. غروب روز دوشنبه هفدهم مرداد ماه بود كه راه افتاديم. از جاده آسفالت مهران - دهلران گذشتيم و هفده كيلومتر به عمق خاك عراق نفوذ كرديم تا به منطقه "ته ليل" رسيديم كه حايل بين مهران و دهلران بود. بر روي ارتفاعات "ته ليل" عراقي ها يك پايگاه زده بودند. پشت سر ارتفاعات ، تپه اي بود كه تير بار دوشكا را روي آن مستقر كرده بودند. تير بار جايي قرار گرفته بود كه هر جنبنده اي كه قصد نفوذ از آن سمت را داشت ، جان سالم به در نمي برد. پايگاه جاده مواصلاتي نداشت و براي همين تداركات نيروهاي عراقي با قاطر صورت مي گرفت. اهميت آن نقطه در اين بود كه روي بخش وسيعي از منطقه ديد و تير كامل داشت. عصر بود كه دو نفر از عراقيها در حالي مشاهده شدند كه با قاطر براي پايگاه آذوقه مي بردند. يادگار گفت: بايد هر طوري شده پايگاه را دور بزنيم و محاصره شان كنيم ! گفتم :فكر خوبيه ! اما بايد با نهايت دقت اين كار انجام بگيره ! همه اش به اين فكر مي كرديم كه چطور يكي از آن سربازها يا درجه دارهاي بعثي را زنده بگيريم. اين مهمترين هدف بود و برنامه بعدي هم تعقيب و به دام انداختن گوش برها بود. بين پايگاه و تپه اي كه تير بار دوشكاي بعثي ها روي آن مستقر بود ، شياري بود كه هر موقعيتي را به هم متصل مي كرد. قرارشد كاظم فتحي زاده به اتفاق چند نفر ديگر از بچه ها در ميانه شيار ، يعني همان جايي كه عراقي ها با قاطر تداركاتشان را انجام مي دادند ، كمين بزنند. كار سختي بود. گرماي هوا و التهابي كه از زمين بخار مي شد امكان فعاليت چنداني به آدم نمي داد. اما چاره اي نبود. به هر نحو ممكن و تحت هر شرايطي بايد كار را مي كرديم. هدف گرفتن اسير بود. كسي كه بتوان تازه ترين اطلاعات را ازش كسب كرد. اين براي فرماندهي لشكر و قرارگاه مهم بود. كار بايد طوري صورت مي گرفت كه تا آنجايي كه امكان داشت درگيري به وجود نيايد. چند نفر از افراد به عنوان گروه گشتي به طرف نقاط در نظر گرفته شده حركت كردند. مي بايست قبل از هر اقدامي از آخرين وضعيت پايگاه ها اطلاع پيدا مي كرديم. افراد گروه گشت چند ساعت بعد از گشت خسته بودند و نوعي نگراني و ناراحتي در چهره شان هويدا بود. به كاظم فتحي زاده گفتم :چي شده ؟چرا ناراحتين ؟ كاظم گفت: لو رفتيم !؟ حاجي يادگار گفت :چي گفتي ؟! لو رفتيم؟ سرگروه گفت: متاسفانه عراقي ها متوجه حضور ما در منطقه شدن! گفتم :چطور ممكنه !؟ما كه نهايت دقت را كرده ايم! حاجي يادگار گفت :حالا چه كارا كردين !؟ سر گروه گفت: عراقي ها در همان مسيرهاي كه رفت و آمد داشته ايم ، كمين گذاشته اند ! حالا پايگاه هاي بعثي ها كاملا آماده و هوشيار بودند. هيچ چاره اي نبود. هر طوري شده بايد كار را يكسره كنيم. بايد يكي از آن بعثي ها را به اسارت بگيريم. بايد مي رفتيم و كاري مي كرديم. سي و هشت نفر از آنها آماده شدند. شب از راه رسيده بود و جز من و حاجي يادگار و آن چند نفر افراد گشتي بقيه نيروها نمي دانستند كه عراقي ها از حضور ما در منطقه مطلع شده اند و در آماده باش كامل به سر مي برند. قرص ماه از آسمان پرتو افشاني مي كرد و سطح زمين را نور باران كرده بود. شب كه مهتابي باشد براي عمليات يا تك شبانه زياد مناسب نيست. اما چاره اي نبود. نيروها را از مسيري عبور داديم كه تنها يك باريكه راه از ميانه آن مي گذشت بقيه مسير يا پرتگاه بود يا صعب العبور. كاظم فتحي زاده جلو دار ستون بود. پشت سرش من بودم و حاجي يادگار و بقيه نيروها هم پشت سر. ستون داشت به جلو حركت مي كرد كه به ناگاه سر و كله چند نفر از عراقي ها در جلوي ستون ظاهر شد. باريكه راه بود و هيچ راه بر گشتي وجود نداشت. پايين پرتگاه بود و قسمت بالا هم صخره اي و صعب العبور. كم كم سر و كله چند نفر ديگرشان هم پيدا شد. آنقدر نزديك و ناگهاني اين اتفاق افتاد كه افراد گروه با عراقي ها ادغام شدند. شب مهتابي سطح زمين را مثل روز روشن كرده بود. كاظم مكثي كرد و گفت :حالا چكار كنيم ؟گفتم بخوابيد روي زمين ! كاظم خيز برداشت و تمام ستون سر و سينه را به خاك چسباندند. به همان حالت سينه خيز مسير آمده را دوباره برگشتيم. به بقيه افراد گروه گفتيم كه قضيه چيه. خود را به شياري رسانديم كه در ابتداي باريكه راه بود. داخل شيار كه شديم ، افراد همگي جمع شدند. به همه گفتم كه قضيه چيست و چرا برگشتيم. مايي كه تا همين چند لحظه پيش در چنگال نيروهاي عراقي بوديم ، به طرز شگفت آور و اعجاب انگيزي از دامشان بيرون آمديم. يعني آنها ما را نديده بودند ؟يا نه ، ما را ديده اند و حتما چهار سمتمان را محاصره كرده اند ؟ حاجي يادگار گفت : از داخل همين شيار بالا بريم و بعد محاصره شان كنيم ! گفتم : باشه اين كار را مي كنيم ! از ميان شيار رو به سمت بالا حركت كرديم و بعد به جايي رسيديم كه بالاتر از همان نقطه اي بود كه همين چند لحظه پيش چند نفر از عراقي ها را آنجا ديده بوديم. افراد گروه تقسيم شدند و بالاي سرشان موضع گرفتند. حالا باريكه راه كاملا در زير دست قرار گرفت و پايين آن هم پرتگاه بود. به نظر مي رسيد كه عراقي ها محاصره شده اند. در زير نور شب مهتابي باز سر و كله دو نفرشان در نزديكي باريكه راه خودنمايي مي كرد. حالا وقتش بود. عمليات بايد سريع و برق آسا انجام بگيرد. فرمان آتش صادر شد و درگيري سختي درگرفت. حمله سريع و برق آسا بود. عراقي ها هيچ فكرش را نمي كردند كه به دام بيافتند. درست همان دامي كه آنها از قبل براي ما تنيده بودند ، خودشان در آن گرفتار شدند. زير نور ماه، تيرهايي كه شليك مي شد و آن پايين بر سر عراقي ها پايين مي آمد جلوه قشنگي به پا كرده بود. صداي نعره سربازان بعثي به گوش مي رسيد كه خودشان را به پايين پرتگاه پرت كردند. بچه ها هر چه مهمات و نارنجك و آرپي جي بود روي سرشان ريختند. ديگر از سوي عراقي ها تيري به آن صورت شليك نمي شد. چند نفر از افراد ديگر گروه پايين رفتند و چند لحظه بعد در عين ناباوري سه نفر را در حالي كه به اسارت گرفته بودند ، بالا مي آمدند. وضعيت يكي شان وخيم بود. طوري كه چند لحظه بعد هلاك شد. يكي ديگرشان پايش شكسته بود. مدام از طريق بي سيم صدايمان مي كردند ، اما به حاجي يادگار گفتم جواب شان را ندهد تا كار را يكسره كنيم. حاج محمد كرمي فرمانده لشكر ، كورش آسياباني فرمانده قرار گاه، محمد كرمي فرمانده قرارگاه و غلام ملاحي همگي منتظر تماس ما بودند. مدام حاج كرمي از پشت بي سيم داد مي زد كه چي شده ؟شما كجا هستيد ؟آيا به مقصد رسيده ايد يا نه !؟اما اول جوابش را نداديم تا كار يكسره شد. حالا وقت بر قراري تماس بود. . به فرمانده لشكر و بقيه گفتيم كه عمليات با موفقيت انجام گرفته و كادوي بچه هاي گروه ضربت هم در اولين فرصت ممكن تقديم شان مي شود.
نظر شما