مصطفي به روايت غاده
سال ها از روزي كه سرانجام چمران در اين زمين آرام گرفت مي گذرد و اين بار غاده داستاني از تاريخ اين سرزمين روايت مي كند، داستان «مرد صالحي كه يك روز قدم زد در اين سرزمين به خلوص . »
دختر قلم را ميان انگشتانش جابه جا كرد و بالاخره روي كاغذي كه تمام شب مثل ميت به او خيره مانده بود نوشت «از جنگ بدم ميآيد» با همه غمي كه در دلش بود خنده اش گرفت ، آخر مگر كسي هم هست كه از جنگ خوشش بيايد ؟ چه مي دانست ! حتماً نه . خبرنگاري كرده بود ، شاعري هم ، حتي كتاب داشت . اما چندان دنيا گري نكرده بود . «لاگوس» را در آفريقا مي شناخت چون آن جا به دنيا آمده بود و چند شهر اروپايي را ، چون به آنجا مسافرت مي رفت . بابا بين آفريقا و ژاپن مرواريد تجارت مي كرد و آن ها خرج مي كردند، هر طور كه دلشان مي خواست . با اين همه ، او آن قدر لبناني بود كه بداند لبنان براي جنگ همان قدر حاصلخيز است كه براي زيتون و نخل . هر چند نمي فهميد چرا!
نمي فهميدم چرا مردم بايد همديگر را بكشند. حتي نمي فهميدم چه مي شود كرد كه اين طور نباشد، فقط غمگين بودم از جنگ داخلي ، از مصيبت .
خانه ما در صور زيبا بود ، دو طبقه با حياط و يك بالكن رو به دريا كه بعدها اسرائيل خرابش كرد . شب ها در اين بالكن مي نشستم ، گريه مي كردم و مي نوشتم . از اين جنگ كه از اسلام فقط نامش را داشت با دريا حرف مي زدم، با ماهي ها ، با آسمان . اين ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ مي شد . مصطفي اسم مرا پاي همين نوشته ها ديده بود . من هم اسم او را شنيده بودم اما فقط همين . در باره اش هيچ چيز نمي دانستم ، نديده بودمش ، اما تصورم از او آدم جنگ جوي خشني بود كه شريك اين جنگ است .
ماجرا از روزي شروع شد كه سيد محمد غروي ، روحاني شهرمان ، پيشم آمد و گفت: آقاي صدر مي خواهد شما را ببيند . من آن وقت از نظر روحي آمادگي ديدن كسي را نداشتم ، مخصوصا اين اسم را . اما سيد غروي خيلي اصرار مي كرد كه آقاي موسي صدر چنين و چنان اند ، خودشان اهل مطالعه اند و مي خواهند شمارا ببينند . اين همه اصرار سيد غروي را ديدم قبول كردم و «هرچند به اكراه» يك روز رفتم مجلس اعلاي شيعيان براي ديدن امام موسي صدر ، ايشان از من استقبال زيبايي كرد . از نوشته هايم تعريف كرد و اينكه چقدر خوب درباره ولايت و امام حسين (ع) «كه عاشقش هستم » نوشته ام . بعد پرسيد: الان كجا مشغوليد ؟ دانشگاهها كه تعطيل است . گفتم: در يك دبيرستان دخترانه درس ميدهم . گفت: اينها را رها كنيد ، بياييد با ما كار كنيد . پرسيدم ( چه كاري ؟) گفت: شما قلم داريد ، مي توانيد به اين زيبايي از ولايت ، از امام حسين(ع) ، از لبنان و خيلي چيزها بگوييد ، خوب بياييد و بنويسيد . گفتم: دبيرستان را نمي توانم ول كنم ، يعني نمي خواهم. امام موسي گفت: ما پول بيشتري به شما ميدهيم ، بياييد فقط با ما كار كنيد. من از اين حرف خيلي ناراحت شدم . گفتم: من براي پول كار نمي كنم ، من مردم را دوست دارم . اگر احساسم تحريكم نكرده بود كه با اين جوانان باشم اصلاً اين كار را نمي كردم ، ولي اگر بدانم كسي مي خواهد پول بيشتر بدهد كه من برايش بنويسم احساسم اصلاً بسته ميشود . من كسي نيستم كه يكي بيايد بهم پول بدهد تا برايش بنويسم . و با عصبانيت آمدم بيرون . البته ايشان خيلي بزرگوار بود ، دنبال من آمد و معذرت خواست، بعد هم بي مقدمه پرسيد چمران را مي شناسم يا نه . گفتم: اسمش را شنيده ام . گفت: شما حتماً بايد اورا ببينيد . تعجب كردم ، گفتم: من از اين جنگ ناراحتم ، از اين خون و هياهو ، و هركس را هم در اين جنگ شريك باشد نمي توانم ببينم . امام موسي اطمينان داد كه چمران اينطور نيست . ايشان دنبال شما مي گشت . ما موسسه اي داريم براي نگهداري بچه هاي يتيم . فكر مي كنم كار در آن جا با روحيه شما سازگار باشد . من مي خواهم شما بياييد آنجا و با چمران آشنا شويد . ايشان خيلي اصرار كرد و تا قول رفتن به موسسه را از من نگرفت ، نگذاشت برگردم .
شش هفت ماه از اين قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه . در اين مدت سيد غروي هر جا من را مي ديد مي گفت: چرا نرفته ايد ؟آقاي صدر مدام از من سراغ مي گيرند. ولي من آماده نبودم ، هنوز اسم چمران برايم با جنگ همراه بود ، فكر مي كردم نمي توانم بروم او را ببينم . از طرف ديگر پدرم ناراحتي قلبي پيدا كرده بود و من خيلي ناراحت بودم . سيد غروي يك شب براي عيادت بابا آمد خانه ما و موقع رفتن دم در تقويمي از سازمان امل به من داد گفت: هديه است آن وقت توجهي نكردم ، اما شب در تنهايي همانطور كه داشتم مي نوشتم ، چشمم رفت روي اين تقويم . ديدم دوازده نقاشي دارد براي دوازده ماه كه همه شان زيبايند ، اما اسم و امضايي پاي آنها نبود . يكي از نقاشيها زمينه اي كاملاً سياه داشت و وسط اين سياهي شمع كوچكي مي سوخت كه نورش در مقابل اين ظلمت خيلي كوچك بود . زير اين نقاشي به عربي شاعرانه اي نوشته بود؛ من ممكن است نتوانم اين تاريكي را از بين ببرم ، ولي با همين روشنايي كوچك فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان ميدهم و كسيكه بدنبال نور است اين نور هرچقدر كوچك باشد در قلب او بزرگ خواهد بود . كسيكه بدنبال نور است ، كسي مثل من . آن شب تحت تاثير آن شعر و نقاشي خيلي گريه كردم . انگار اين نور همه وجودم را فراگرفته بود . اما نمي دانستم چه كسي اين را كشيده .
بالاخره يك روز همراه يكي از دوستانم كه قصد داشت برود موسسه ، رفتم در طبقه اول مرا معرفي كردند به آقايي و گفتند ايشان دكتر چمران هستند. مصطفي لبخند به لبش داشت و من خيلي جا خوردم . فكر مي كردم كه كسيكه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او مي ترسند بايد آدم غسي اي باشد ، حتي مي ترسيدم ، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگيركرد . دوستم مرا معرفي كرد و مصطفي با تواضعي خاص گفت: شماييد ؟ من خيلي سراغ شما را گرفتم زودتر از اينها منتظرتان بودم . مثل آدمي كه مرا از مدتها قبل مي شناخته حرف مي زد . عجيب بود . به دوستم گفتم: مطمئني كه دكتر چمران اين است؟ مطمئن بود . مصطفي تقويمي آورد مثل آن تقويمي كه چند هفته قبل سيد غروي به من داده بود نگاه كردم گفتم: من اين را ديده ام . مصطفي گفت: همه تابلو ها را ديديد ؟ از كدام بيشتر خوشتان آمد ؟گفتم: شمع، شمع خيلي مرا متاثر كرد . توجه او سخت جلب شد و با تاكيد پرسيد: شمع ؟ چرا شمع ؟ من خود به خود گريه كردم ، اشكم ريخت . گفتم: نمي دانم . اين شمع ، اين نور ، انگار دروجود من هست ، من فكر نمي كردم كسي بتواند معني شمع و از خودگذشتگي را به اين زيبايي بفهمد و نشان دهد . مصطفي گفت: من هم فكر نمي كردم يك دختر لبناني بتواند شمع و معنايش را به اين خوبي درك كند. پرسيدم: اين را كي كشيده ؟ من خيلي دوست دارم ببينمش، و با او آشنا شوم . مصطفي گفت: من . بيشتر از لحظه اي كه چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب كردم شما ! شما كشيده ايد ؟ مصطفي گفت: بله ، من كشيدهام. گفتم: شما كه در جنگ و خون زندگي مي كنيد ، مگر مي شود ؟ فكر نمي كنم شما بتوانيد اين قدر احساس داشته باشيد . بعد اتفاق عجيب تري افتاد . مصطفي شروع كرد به خواندن نوشته هاي من . گفت: هر چه نوشته ايد خوانده ام و دوررا دور با روحتان پرواز كردهام . و اشكهايش سرازير شد . اين اولين ديدار ما بود و سخت زيبا بود .
باردوم كه ديدمش براي كار در موسسه آمادگي كامل داشتم . كم كم آشنايي ما شروع شد . من خيلي جاها با مصطفي بودم ، در موسسه كنار بچه ها، در شهرهاي مختلف و يكي دوبار در جبهه . برايم همه كارهايش گيرا و آموزنده بود . بي آنكه خود او عمدي داشته باشد .
غاده با فرهنگ اروپايي بزرگ شده بود . حجاب درستي نداشت اما دوست داشت جورديگري باشد ، دوست داشت چيز ديگري ببيند غير از اين بريز و بپاشها و تجمل ها، او از اين خانه كه يك اتاق بيشتر نيست و درش هميشه به روي همه باز است خوشش مي آيد . بچه ها مي توانند هر ساعتي كه ميخواهند بيايند تو ، بنشينيد روي زمين و با مديرشان گپ بزنند . مصطفي از خود او هم در اين اتاق پذيرايي كرد و غاده چقدر جا خورد وقتي فهميد بايد كفش هايش را بكند و بنشيند روي زمين ! به نظرش مصطفي يك شاه كار بود ، غافل كننده و جذاب .
يادم هست در يكي از سفرهايي كه به روستاها مي رفت همراهش بودم . داخل ماشين هديه اي به من داد، اولين هديه اش به من بود و هنوز ازدواج نكرده بوديم. خيلي خوشحال شدم و همان جا بازكردم ديدم روسري است ، يك روسري قرمز با گلهاي درشت . من جا خوردم ، اما او لبخند زد و با شيريني گفت :بچه ها دوست دارند شما را با روسري ببينند . از آن وقت روسري گذاشتم و مانده . من مي دانستم بچه ها به مصطفي حمله مي كنند كه چرا شما خانمي را كه حجاب ندارد ميآوريد موسسه ، اما برايم عجيب بود كه مصطفي خيلي سعي مي كرد، خودم متوجه ميشدم، مرا به بچه ها نزديك كند . مي گفت: ايشان خيلي خوبند . اينطور كه شما فكر مي كنيد نيست . به خاطر شما مي آيند موسسه و ميخواهند از شما ياد بگيرند ان شاالله خودمان بهش ياد مي دهيم. نگفت اين حجابش درست نيست ، مثل ما نيست ، فاميل و اقوامش آن چناني اند . اينها خيلي روي من تاثير گذاشت . او مرا مثل يك بچه كوچك قدم به قدم جلو برد به اسلام آورد . نه ماه. نه ماه زيبا با هم داشتيم و بعد با هم ازدواج كرديم . البته ازدواج ما به مشكلات سختي برخورد .
تو ديوانه شده اي ! اين مرد بيست سال از تو بزرگتر است ، ايراني است ، همه اش توي جنگ است ، پول ندارد ، همرنگ مانيست ، حتي شناسنامه ندارد !
سرش را گرفت بين دستهايش و چشمهايش را بست . چرا ناگهان همه اينقدر شبيه هم شده بودند ؟ انگار آن حرفها متن يك نمايشنامه بود كه همه حفظ بودند جز او، مادرش ، پدرش ، فاميل ، حتي دوستانش . كاش او در يك خانواده معمولي به دنيا آمده بود ، كاش او از خودش ماشين نداشت ! كاش پدر او بجاي تجارت بين افريقا و ژاپن معلمي مي كرد ، كارگري مي كرد ، آنوقت همه چيز طور ديگري مي شد. مي دانست ، وضع مصطفي هم بهتر از او نيست . بچه هايي كه با مصطفي هستند اورا دوست ندارند ، قبولش نمي كنند. آه خدايا ! سخت ترين چيز همين است . كاش مادر بزرگ اينجا بود . اگر او بود غاده غمي نداشت . مادر بزرگ به حرفش گوش مي داد ، دردش را مي فهميد . ياد آن قصه افتاد . قصه كه نه ، حكايت زندگي مادر بزرگ در آن سالهايي كه با شوهر و با دو دخترش در فلسطين زندگي مي كرد. جواني سني يكي از دخترها را مي پسندد و مخالفتي هم پيش نمي آيد ، اما پسرك روز عاشورا مي آيد براي خواستگاري ، عقد و ... مادر بزرگ دلگير مي شود و خواستگار را رد مي كند ، اما پدر بزرگ كه چندان اهل اين حرفها نبوده مي خواسته مراسم را راه بيندازد . مادربزرگ هم ترديد نمي كند ، يك روز مي نشيند ترك اسب و با دخترش مي آيد اين طرف مرز ، بصور .
مادر بزرگ پوشيه مي زد ، مجلس امام حسين در خانه اش به پا مي كرد و دعاهاي زيادي از حفظ داشت . او غاده را زير پرو بالش گرفت ، دعاهارا يادش داد و الان اگر مصطفي را مي ديد كه چطور زيارت عاشورا ، صحيفه سجاديه ، و همه دعاهايي را كه غاده عاشق آن است و قبل از خواب مي خواند در او عجين شده در ازدواج آنها ترديد نمي كرد .
و بيشتر از همه همين مرا به مصطفي جلب كرد ، عشق او به ولايت ، من هميشه مي نوشتم كه هنوز درياي سرخ ، هر ذره از خاك جبل عامل صداي ابوذر را به من مي رساند . اين صدا در وجودم بود . حس مي كردم بايد بروم ، بايد برسم آنجا ، ولي كسي نبود دستم را بگيرد ، مصطفي اين دست بود . وقتي او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البيت . او مي توانست دست مرا بگيرد و از اين ظلمات ، از روزمرّگي بكشد بيرون . قانع نمي شدم كه مثل ميليون ها مردم ازدواج كنم زندگي كنم و ... دنبال مردي مثل مصطفي ميگشتم ، يك روح بزرگ ، آزاد از دنيا و متعلقاتش . اما اين چيزها به چشم فاميلم و پدر ومادرم نمي آمد. آنها در عالم ديگري بودند و حق داشتند بگويند نه ، ظاهر مصطفي را مي ديدند و مصطفي از مال دنيا هيچ چيز نداشت . مردي كه پول ندارد ، خانه ندارد ، زندگي ... هيچ ! آنها اين را مي ديدند اصلاً جامعه لبنان اينطور بود و هنوز هم هست بدبختانه . ارزش آدم ها به ظاهرشان و پول شان هست به كسي احترام مي گذراند كه لباس شيك بپوشد و اگر دكتر است بايد حتما ماشين مدل بالا زير پايش باشد . روح انسان و اين چيزها توجه كسي را جلب نمي كند. با همه اينها مصطفي از طريق سيد غروي مرا از خانواده ام خواستگاري كرد . گفتنند نه . آقاي صدر دخالت كرد و گفت: من ضامن ايشانم . اگر دخترم بزرگ بود دخترم را تقديمش مي كردم . اين حرف البته آنهارا تحت تاثير قرارداد، اما اختلاف به قوت خودش باقي بود . آنها همچنان حرف خودشان را مي زدندو من هم حرف خودم را . تصميم گرفته بودم به هر قيمتي كه شده با مصطفي ازدواج كنم . فكر كردم در نهايت با اجازه آقاي صدر كه حاكم شرع است عقد مي كنيم ، اما مصطفي مخالف بود ، اصرار داشت با همه فشارها عقد با اجازه پدر و مادرم جاري شود .مي گفت: سعي كنيد با محبت و مهرباني آنها را راضي كنيد . من دوست ندارم با شما ازدواج كنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد . با آن همه احساس و شخصيتي كه داشت خيلي جلوي پدر و مادرم كوتاه مي آمد .وسواس داشت كه آنها هيچ جور در اين قضيه آزار نبينند . اولين و شايد آخرين باري كه مصطفي سرمن داد كشيد به خاطر آنها بود .
روزهايي بود كه جنوب را دائم بمباران مي كردند . همه آنجا را ترك كرده بودند. من هم بيروت بودم اما مصطفي جنوب مانده بود با بچه ها و من كه به همه شان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر كنم و رفتم مجلس شيعيان پيش امام موسي ، سراغ مصطفي و بچه هارا گرفتم ، آقاي صدر نامه اي به من داد و گفت: بايد هرچه سريعتر اين را به دكتر برسانيد . با استاد يوسف حسيني زير توپ و خمپاره راه افتاديم رفتيم موسسه . آنجا گفتند دكتر نيست ، نمي دانند كجاست . خيلي گشتيم و دكتر را در «الخرايب» پيدا كرديم . تعجب كرد ، انتظار ديدن مرا نداشت . بچه ها در سختي بودند ، بمب و خمپاره، وضعيت خيلي خطرناك بود . مصطفي نامه را از من گرفت و پاسخي نوشت كه من برسانم به آقاي صدر . گفتم: نميروم ، اينجا مي مانم و به بيروت بر نمي گردم . مصطفي اصرار داشت كه نه ، شما بايد هر چه زودتر برگردي بيروت . اما من نمي خواستم برگردم و آن وقت مصطفي كه آن همه لطافت و محبت داشت، براي اولين بار خيلي خشن شد و فرياد زد ، گفت: برو توي ماشين ! اينجا جنگ است ، باكسي هم شوخي ندارند ! من خيلي ترسيدم و هم ناراحت شدم . خوب نبود ، نه اين كه خوب نباشد ، اما دستور نظامي داد به من و من انتظار نداشتم جلوي بچه ها سرم داد بزند و بگويد: برو ديگر !
وقتي من خواستم برگردم ، مصطفي جلو آمد و به يوسف حسيني گفت: شما برويد من ايشان را با ماشين خودم مي رسانم . من تمام راه از الخرايب تا صيدان گريه مي كردم . به مصطفي گفتم: فكر مي كردم شما خيلي با لطافتيد ، تصورش را نمي كردم اينطور با من برخورد كنيد . او چيزي نگفت تا رسيديم صيدان ، جايي كه من بايد منتقل مي شدم به ماشين يوسف حسيني كه به بيروت برگردم. آنجا مصطفي از من معذرت خواست ، مثل همان مصطفي كه مي شناختم گفت: من قصدي نداشتم ، ولي نميخواهم شما بي اجازه فاميلتان بياييد و جنوب بمانيد و شما بايد برگردي و با آنها باشيد.
به هرحال ، روزهاي سختي بود اجازه نمي دانند از خانه بروم بيرون . بعد از هجده سال تنها اين ور و آن ور رفتن ، كليد ماشين را از من گرفتند . هر جا مي خواستم بروم برادرم مرا مي برد و بر مي گرداند تا مبادا بروم مدرسه يا پي آقاي غروي . طفلك سيد غروي به خاطر ازدواج من خيلي كشيد . مي گفتند: شما دخترم را با اين آقا آشنا كرديد . البته با همه اين فشارها من راههايي پيدا مي كردم ومصطفي را مي ديدم . اما اين آخري ها او خيلي كلافه و عصباني بود . يك روز گفت: ما شده ايم نقل مردم ، فشار زياد است شما بايد يك راه را انتخاب كنيد يا اين ور يا آن ور . ديگر قطع اش كنيد . مصطفي كه اين را گفت بيشتر غصه دار شدم . بايد بين پدر و مادرم كه آنهمه دوستشان داشتم و او ، يكي را انتخاب مي كردم . سخت بود ، خيلي سخت . گفتم: مصطفي اگر مرا رها كني مي روم آنطرف ، تو بايد دست مرا بگيري ! گفت: آخر اين وضعيت نمي تواند ادامه داشته باشد .
آن شب وقتي رسيدم خانه ، پدر ومادرم داشتند تلويزيون نگاه ميكردند . تلويزيون را خاموش كردم و بدون آنكه از قبل فكرش را كرده باشم گفتم: بابا ! من از بچگي تا حالا كه بيست و پنج شش سالم است هيچ وقت شما را ناراحت نكرده ام ، اذيت نكرده ام ، ولي براي اولين بار مي خواهم از اطاعت شما بيايم بيرون و عذر ميخواهم. پدرم فكر مي كرد مسئله من با مصطفي تمام شده ، چون خودم هم مدتي بود حرفش را نمي زدم پرسيد: چي شده ؟ چرا ؟ بي مقدمه ، بي آنكه مصطفي چيزي بداند ، گفتم: من پس فردا عقد مي كنم . هر دو خشكشان زد . ادامه دادم: من تصميم گرفتم با مصطفي ازدواج كنم ، عقدم هم پس فردا پيش امام موسي صدر است . فقط خودم مانده بودم اين شجاعت را از كجا آورده ام ! مصطفي اصلاً نمي دانست من دارم چنين كاري مي كنم .
مادرم خيلي عصباني شد . بلند شد با داد و فرياد ، و براي اولين بار مي خواست من را بزند كه پدرم دخالت كرد و خيلي آرام پرسيد: عقد شما باكي ؟ گفتم: دكتر چمران . من خيلي سعي كردم شمارا قانع كنم ولي نشد . مصطفي به من گفت ديگر نتيجه اي ندارد و خودش هم ميخواست برود مسافرت. پدرم به حرفهايم گوش داد و همانطور آرام گفت: من هميشه هرچه خواسته ايد فراهم كرده ام ، ولي من مي بينم اين مرد براي شما مناسب نيست . او شبيه ما نيست ، فاميلش را نمي شناسيم . من براي حفظ شما نمي خواهم اين كار انجام شود . گفتم: به هرحال من تصميمم را گرفته ام . مي روم . امام موسي صدر هم اجازه داده اند ، ايشان حاكم شرع است و مي تواند ولي من باشد . بابا ديد ديگر مسئله جدي است گفت : حالا چرا پس فردا ؟ ما آبرو داريم . گفتم: ما تصميم مان را گرفته ايم ، بايد پس فردا باشد . البته من به امام موسي صدر هم گفته ام كه مي خواهم عقد خانه پدرم باشد نه جاي ديگر . اگر شما رضايت بدهيد و سايه تان روي سر ما باشد من خيلي خوشحال ترم . باباگفت: آخر شما بايد آمادگي داشته باشيد . گفتم: من آمادگي دارم ، كاملاً !
نمي دانم اين همه قاطعيت و شجاعت را از كجا آورده بودم . من داشتم ازهمه امور اعتباري ، از چيزهايي كه براي همه مهمترين بود مي گذشتم . البته آن موقع نمي فهميدم ، اصلاً وارستگي انجام چنين كاري را نداشتم، فقط مي ديدم كه مصطفي بزرگ است، لطيف است و عاشق اهل بيت است و من هم به همه اينها عشق مي ورزيدم .
بابا گفت: خوب اگر خواست شما اين است حرفي نيست ، من مانع نميشوم . باورم نمي شد بابا به اين سادگي قبول كرده باشد . حالا چطور بايد به مصطفي خبر مي دادم ؟
نكند مجبور شود از حرفش برگردد ! نكند تا پس فردا پدرش پشيمان شود ! مصطفي كجا است ؟ اين طرف وآن طرف ، شهر و دهات را گشت تا بالاخره مصطفي را پيدا كرد گفت: فردا عقد است ، پدرم كوتاه آمد. مصطفي باورش نمي شد ، و مگرخودش باورش مي شد ؟ الان كه به آن روزها فكر مي كند مي بيند آدمي كه آنها را كرد او نبود ، اصلاً كار آدم و آدمها نبود ، كار خدا بود و دست خدابود ، جذبه اي بود كه از مصطفي و او مي تابيد بي شناخت ، شناخت بعد آمد بي هوا خنديد ، انگار چيزي دهنش را قلقلك داده باشد ، او حتي نفهميده بود يعني اصلاً نديده بود كه سر مصطفي مو ندارد ! دو ماه از ازدواجشان مي گذشت كه دوستش مسئله را پيش كشيد؛ غاده ! در ازدواج تو يك چيز بالاخره براي من روشن نشد . تو از خواستگارانت خيلي ايراد مي گرفتي ، اين بلند است ، اين كوتاه است؛ مثل اينكه ميخواستي يك نفر باشد كه سر و شكلش نقص نداشته باشد . حالا من تعجبم چطور دكتر را كه سرش مو ندارد قبول كردي ؟
غاده يادش بود كه چطور با تعجب دوستش را نگاه كرد ، حتي دلخورشد و بحث كرد كه؛ مصطفي كچل نيست ، تو اشتباه مي كني . دوستش فكر مي كرد غاده ديوانه شده كه تا حالا اين را نفهميده .
آن روز همين كه رسيد خانه ، در را باز كرد و چشمش افتاد به مصطفي ، شروع كرد به خنديدن؛ مصطفي پرسيد: چرا مي خندي ؟ و غاده كه چشم هايش از خنده به اشك نشسته بود گفت: مصطفي ، تو كچلي ؟ من نمي دانستم ! و آن وقت مصطفي هم شروع كرد به خنديدن و حتي قضيه را براي امام موسي هم تعريف كرد . از آن به بعد آقاي صدر هميشه به مصطفي مي گفت: شما چه كار كرده ايد كه شمارا نديد ؟
ممكن است اين جريان خنده دار باشد ، ولي واقعاً اتفاق افتاد . آن لحظاتي كه با مصطفي بودم و حتي بعد كه ازدواج كرديم چيزي از عوالم ظاهري نمي ديدم ، نمي فهميدم . به پدرم گفتم : جشن نمي خواهم فقط فاميل نزديك ، عمو ، دايي و... پدرم گفت: به من ربطي ندارد؛ هر كار كه خودتان ميخواهيد بكنيد . صبح روزي كه بعد از ظهرش عقد بود ، آماده شدم كه بروم دبيرستان براي تدريس . مادرم با من صحبت نمي كرد ، عصباني بود . خواهرم پرسيد :كجا مي رويد ؟ گفتم: مدرسه . گفت: شما الان بايد برويد براي آرايش ، برويد خودتان را درست كنيد. من بروم ؟ رفتم مدرسه . آنجا همه مي گفتند: شما چرا آمده ايد ؟ من تعجب كردم . گفتم : چرا نيايم ؟ مصطفي مرا همينطور مي خواهد . از مدرسه كه برگشتم ، مهمانها آمده بودند . مصطفي آنجا كسي را نداشت و از طرف او داماد آقاي صدر ، خانواده و خواهرانش و سيد غروي آمده بودند . از فاميل خودم خيلي ها نيامدند ، همه شان مخالف بودند وناراحت .
خواهرم پرسيد: لباس چي مي خواهي بپوشي ؟ گفتم: لباس زياد دارم. گفت: بايد لباس عقد باشد. و رفت همان ظهر برايم لباس عقد خريد همه مي گفتند ديوانه است ، همه مي گفتند نمي خواهيم آبرويمان جلوي فاميل برود . من شايد اولين عروسي بودم آنجا كه دنبال آرايش و اينها نرفتم . عقد با حضور همان معدودي كه آمده بودند انجام شد و گفتند داماد بايد كادو بدهد به عروس . اين رسم ما است ، داماد بايد انگشتر بدهد . من اصلاً فكر اينجا را نكرده بودم . مصطفي وارد شد و يك كادو آورد . رفتم باز كردم ديدم شمع است . كادوي عقد شمع آورده بود ، متن زيبايي هم كنارش بود . سريع كادو را بردم قايم كردم همه گفتند چي هست ؟ گفتم: نمي توانم نشان بدهم . اگر مي فهميدند مي گفتند داماد ديوانه است ، براي عروس كادو شمع آورده . عادي نبود . خواهرم گفت: داماد كجا است ؟ بيايد ، بايد انگشتر بدهد به عروس . آرام به او گفتم: آن كادو انگشتر نيست . خواهرم عصباني شد گفت: مي خواهيد مامان امشب برود بيمارستان ؟ داماد مي آيد براي عقد انگشتر نمي آورد ؟ آخر اين چه عقدي است ؟ آبروي ما جلوي همه رفت. گفتم: خوب انگشتر نيست . چكار كنم ؟ هر چه مي خواهد بشود ! بالاخره با هم رفتيم سر كمد مادرم و حلقه ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بيرون .
مهريه ام قرآن كريم بود و تعهد از داماد كه مرا در راه تكامل و اهل بيت و اسلام هدايت كند . اولين عقد در صور بود كه عروس چنين مهريه اي داشت ، يعني در واقع هيچ وجهي در مهريه اش نداشت . براي فاميلم ، براي مردم اينها عجيب بود.
مادرم متوجه شد انگشتري كه دستم كرده بودم مال خودش بوده و خيلي ناراحت شد . گفتم مامان ، من توي حال خودم نبودم وگرنه به مصطفي مي گفتم و او هم حتماً مي خريد و مي آورد . مادرم گفت: حالا شما را كجا مي خواهدببرد ؟ كجا خانه گرفته ؟ گفتم: مي خواهم بروم موسسه ، با بچه ها . مادرم رفت آنجا را ديد ، فقط يك اتاق بود با چند صندوق ميوه به جاي تخت . مامان گفت: آخر و عاقبت دختر من بايد اينطور باشد ؟ شما آيا معلول بوديد، دست نداشتيد ، چشم نداشتيد كه خودتان را به اين روز انداختيد ؟ ولي من در اين بادي ها نبودم ، همان جا ، همانطور كه بود ، همان روي زمين ميخواستم زندگي كنم . مادرم گفت: من وسايل برايتان مي خرم ، طوري كه كسي از فاميل و مردم نفهمند . آخر در لبنان بد مي دانند دختر چيزي ببرد خانه داماد ، جهيزيه ببرد ، مي گويند فاميل دختر پول داده اند كه دخترشان را ببرند . من ومصطفي قبول نكرديم مامان وسيله بخرد . مي خواستيم همانطور زندگي كنيم .
يك روز عصر كه مصطفي آمده بود ديدنم گفت: اينجا ديگر چكار داري ؟ وسايلت را بردار برويم خانه خودمان. گفتم: چشم ! مسواك وشانه و ... گذاشتم داخل يك نايلون و به مادرم گفتم : من دارم مي روم . مامان گفت: كجا ؟ گفتم: خانه شوهرم ، به همين سادگي مي خواستم بروم خانه شوهرم . اصلاً متوجه نبودم مسائل اعتبار را . مادرم فكر كرد شوخي مي كنم . من اما ادامه دادم؛ فردا مي آيم بقيه وسايلم را مي برم . مادرم عصباني شد فرياد زد سرمصطفي و خيلي تند با او صحبت كرد كه: تو دخترم را ديوانه كردي ! تو دخترم را جادو كردي ! تو... بعد يك حالت شوك به او دست داد و افتاد روي زمين . مصطفي آمد بغلش كرد و بوسيدش . مادر همانطور دست و پايش ميلرزيد و شوكه شده بود كه چي دارد مي گذرد . من هم دنبال او ودست پاچه . مادرم ميگفت: دخترم را ديوانه كردي ! همين الان طلاقش بده . دخترم را از جادويي كه كردي آزاد كن. حرفهايي كه مي زد دست خودش نبود. خود ما هم شوكه شده بوديم . انتظار چنين حالتي را از مادرم نداشتيم . مصطفي هر چه مي خواست آرامش كند بدتر مي شد و دوباره شروع مي كرد . بالاخره مصطفي گفت: باشد من طلاقش مي دهم . مادرم گفت: همين الان ! مصطفي گفت: همين الان طلاقش مي دهم . مادرم انگار كه باورش نشده باشد پرسيد: قول ميدهي؟ مصطفي گفت قول مي دهم الان طلاقش بدهم ، به يك شرط ! من خيلي ترسيدم ، داشت به طلاق مي كشيد . مادرم حالش بد بود . مصطفي گفت: به شرطي كه خود ايشان بگويد طلاقش مي دهم . من نميخواهم شما اينطور ناراحت باشيد .
مامان رو كرد به من و گفت: بگو طلاق مي خواهم . گفتم: باشه مامان ! فردا مي روم طلاق مي گيرم . آن شب با مصطفي نرفتم . مادرم آرام شد و دوروز بعد كه بابا از مسافرت آمد جريان را برايش تعريف كردم. پدرم خيلي مرد عاقلي بود . مادرم تا وقتي بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت كه طلاق بگيرم. بابا به من گفت« ما طلاق گيري نداريم . در عين حال خودتان مي خواهيد جدا شويد الان وقتش است و اگر مي خواهيد ادامه دهيد با همه اين شرايط كه... گفتم: بله ! من همه اين شرط را پذيرفتهام . بابا گفت: پس برو. ديگر شمارا نبينم و ديگر براي ما مشكل درست نكنيد .
چقدر به غاده سخت آمده بود اين حرف، برگشت و به نيم رخ مصطفي كه كنار او راه ميرفت را نگاه كرد . فكر كرد مصطفاي ارزشش را دارد، مصطفي عزيز كه با همه اين حرف ها او را هر وقت كه بخواهد به ديدن مادر مي آورد . بابا كه بيشتر وقت ها مسافرت است .
صداي مصطفي او را به خودش آورد؛ امروز ديگر خانه نمي آيم . سعي كن محبت مادر را جلب كني ، اگر حرفي زد ناراحت نشو. خودم شب ميآيم دنبالتان .
آن شب حال مادر خيلي بد شد . ناراحتم ، مصطفي كه آمد دنبالم ، مامان حالش بد است ، ناراحتم ، نمي توانم ولش كنم. مصطفي آمد بالاي سر مامان ، ديد چه قدر درد مي كشد، اشك هايش سرازير شد . دست مامانم را مي بوسيد و ميگفت: دردتان را به من بگوييد. دكتر آورديم بالاي سرش و گفت بايد برود بيروت بستري شود. آن وقت ها اسرائيل بين بيروت و صور را دائم بمباران مي كرد و رفت و آمد سخت بود. مصطفي گفت: من مي برمشان. و مامان را روي دستش بلند كرد . من هم راه افتادم رفتيم بيروت . مامان يك هفته بيمارستان بود و مصطفي سفارش كرد كه: شما بايد بالاي سر مادرتان بمانيد ، ولش نكنيد حتي شب ها. مامان هر وقت بيدار مي شد و مي ديد مصطفي آن جا است ميگفت: تو تنهايي، چرا غاده را اين جا گذاشتي ؟ ببرش ! من مراقب خودم هستم . مصطفي ميگفت: نه ، ايشان بايد بالاي سرتان بماند. من هم تا بتوانم مي مانم . و دست مادرم مي بوسيد و اشك مي ريخت، مصطفي خيلي اشك مي ريخت . مادرم تعجب كرد . شرمنده شده بود از اين همه محبت .
مامان كه خوب شد و آمديم خانه ، من دو روز ديگر هم پيش او ماندم . يادم هست روزي كه مصطفي آمد دنبالم ، قبل از آن كه ماشين را روشن كند دست مرا گرفت و بوسيد ، مي بوسيد و همان طور با گريه از من تشكر مي كرد .من گفتم: براي چه مصطفي؟ گفت: اين دستي كه اين همه روزها به مادرش خدمت كرده براي من مقدس است و بايد آن را بوسيد. گفتم: از من تشكر مي كنيد؟ خب ، اين كه من خدمت كردم مادر من بود ، مادر شما نبود ، كه اين همه كارها ميكنيد. گفت: دستي كه به مادرش خدمت كند مقدس است و كسي كه به مادرش خير ندارد به هيچ كس خير ندارد . من از شما ممنونم كه با اين همه محبت وعشق به مادرتان خدمت كرديد. گفتم: مصطفي! بعد از همه اين كارها كه با شما كردند اينها را داريد مي گوييد؟ گفت: آن ها كه كردند حق داشتند ، چون شما را دوست دارند ، من را نمي شناسند و اين طبيعي است كه هر پدر و مادري مي خواهند دخترشان را حفظ كنند. هيچ وقت يادم نرفت كه براي او اين قدر ارزش بوده كه من به مادر خودم خدمت كردم . بعد از اين جريان مادرم منقلب شد .
من اشتباه كردم اين حرف را زدم . ديگر حرفم را پس گرفتم . بايد خودش اين كارها را براي شما انجام بدهد. چرا اين قدر نازش مي كني .
مصطفي چيزي نگفت ، خنديد . غاده به مادرش نگاه كرد ، فكر كرد : حالا براي مصطفي بيش تر از من دل مي سوزاند! ودلش از اين فكر غنج رفت . روزي كه مصطفي به خواستگاريش آمد مامان به او گفت: شما مي دانيد كه اين دختر كه مي خواهيد با او ازدواج كنيد چه طور دختري است ؟ اين ، صبح ها كه از خواب بلند مي شود هنوز رفته كه صورتش را بشويد و مسواك بزند كساني تختش را مرتب كرده اند، ليوان شيرش را جلوي در اتاق آورده اند و قهوه آماده كرده اند . شما نمي توانيد با مثل اين دختر زندگي كنيد ، نمي توانيد برايش مستخدم بياوريد اين طور كه در اين خانه اش هست . مصطفي خيلي آرام اين را گوش داد و گفت: من نمي توانم برايش مستخدم بياورم ، اما قول مي دهم تازنده ام ، وقتي بيدارشد تختش را مرتب كنم و ليوان شير و قهوه را روي سيني بياورم دم تخت .
و تا شهيد شد اين طور بود. حتي وقت هايي كه در خانه نبودم در اهواز در جبهه ، اصرار مي كرد خودش تخت را مرتب كند ، مي رفت شير مي آورد. خودش قهوه نميخورد ، ولي ميدانست ما لبناني ها عادت داريم ، درست مي كرد . گفتم: خب براي چي مصطفي ؟ مي گفت: من قول داده ام به مادرتان تازنده هستم اين كار را براي شما انجام بدهم . مامان هميشه فكر مي كرد مصطفي بعد از ازدواج كارهاي آن ها را تلافي كند ، نگذارد من بروم پيش آن ها ، ولي مصطفي جز محبت و احترام كاري نكرد و من گاهي به نظرم مي آمد مصطفي سعه اي دارد كه مي تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختي هاي زندگي مشتركمان در مدرسه جبل عامل را .
خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه با چهارصد يتيم، به اضافه اين كه آن جا پايگاه سازمان بود، سازمان امل . از نظر ظاهر جاي زندگي نبود ، آرامش نداشت . البته مصطفي و من از اول مي دانستيم كه ازدواج ما يك ازدواج معمولي نيست . احساس مي كردم شخصيت مصطفي همه چيز هست . خودم را نزديك ترين كس به او مي ديدم و همه آن هايي كه با مصطفي بودند همين فكر را مي كردند.گاهي به نظرم مي آمد همه عالم در گوشه اين مدرسه در اين دو اتاق جمع شده ، همه ارزشهايي كه يك انسان كامل ، يك نمونه كوچك از امام علي عليه السلام مي توانست در خودش داشته باشد. ولي غريب بود مصطفي ، براي من كه زنش بودم هر روز يك زاويه از وجودش و روحش روشن مي شد و اصلاً مرامش اين بود . خودش را قدم به قدم آشكار مي كرد. توقعاتي كه داشت يا چيزهايي كه مرا كم كم در آن ها جلو برد اگر روز اول از من مي خواست نمي توانستم ، ولي ذره ذره با محبت آن ابعاد را نشان داد. چيزهايي در من بود كه خودم نمي فهميدم و چيزهايي بود كه خجالت مي كشيدم پيش خودم حتي فكرش را بكنم يا بگويم ، ولي به مصطفي مي گفتم . او نزديكتر از من به من بود . بچه هاي مدرسه هم همينطور . آنها هم با مصطفي احساس يگانگي مي كردند. آن موسسه پايگاه مردم جنوب بود، طوري كه وقتي وارد آن مي شدند احساس سكينه مي كردند. مصطفي حتي راضي نبود مدرسه ، مدرسه ايتام باشد. شب ها به چهار طبقه خوابگاه سر ميزد و وقتي مي آمد گريه مي كرد ، مي گفت: ما به جاي اينكه كمك كنيم كه اينها زير سايه مادرشان بزرگ شوند، پراكنده شده اند. خوابگاه مثل زندان است ، من تحمل ندارم ببينم اين بچه ها در خوابگاه باشند . يادم هست اولين عيد بعد از ازدواجمان كه لبناني ها رسم دارند و دور هم جمع مي شوند، مصطفي موسسه ماند ، نيامد خانه پدرم . آن شب از او پرسيدم: دوست دارم بدانم چرا نرفتي ؟ مصطفي گفت: الان عيد است . خيلي از بچه ها رفته اند پيش خانواده هاشان . اينها كه رفته اند، وقتي برگردند ، براي اين دويست، سيصد نفري كه در مدرسه ماندند تعريف مي كنند كه چنين و چنان . من بايد بمانم با اين بچه ها ناهار بخورم ، سرگرم شان كنم كه اين ها چيزي براي تعريف كردن داشته باشند. گفتم: خب چرا مامان برايمان غذا فرستاد نخوردي؟ نان و پنير و چاي خوردي . گفت: اين غذاي مدرسه نيست . گفتم: شما دير آمديد . بچه ها نمي ديدند شما چي خورده ايد. اشكش جاري شد ، گفت: خدا كه مي بيند .
به محض اينكه وارد مي شد ، بچه ها دورش را مي گرفتند و از سرو كولش بالا مي رفتند مثل زنبورهاي يك كندو. مصطفي پدرشان ، دوستشان و همبازي شان بود . غاده مي ديد كه چشم هاي مصطفي چطور برق مي زند و با شور و حرارت مي گويد: ببين اين بچه ها چقدر زور دارند! اين ها بچه شيرند . با شادي شان شاد بود و به اشكشان بي طاقت . كمتر پيش مي آمد كه ولو يه قراضه غاده را سوار شوند ، از اين ده به آن ده بروند و مصطفي وسط راه به خاطر بچه اي كه در خاك هاي كنار نشسته و گريه مي كند پياده نشود. پياده مي شد ، بچه را بغل مي گرفت ، صورتش را با دستمال پاك ميكرد و مي بوسيدش وتازه اشكهاي خودش سرازير مي شد . دفعه اول غاده فكر كرد بچه را مي شناسد. مصطفي گفت: نه ، نمي شناسم .مهم اين است كه اين بچه يك شيعه است . اين بچه هزار و سيصد سال ظلم را به دوش مي كشد وگريه اش نشانه ظلمي است كه بر شيعه علي رفته .
ظلمي كه انگار تمامي نداشت و جنگهاي داخلي نمونه اش بود . بارها از مصطفي شنيدم كه سازمان امل را راه انداخت تا نشان بدهد مقاومت اسلامي چطور بايد باشد. البته مشكلات زيادي با احزاب و گروه ها داشت . ميگفتند چمران لبناني نيست ، از ما نيست . خيلي ها مي رفتند پيش امام موسي صدر از مصطفي بد گويي مي كردند. هرچند آقاي صدر با شدت با آنها حرف ميزد . مي گفت: من اجازه نمي دهم كسي راجع مصطفي بد گويي كند. ارتباط روحي خاصي بود بين او و مصطفي، طوري كه كمتر كسي مي توانست درك كند. آقاي صدر به من مي گفت: مي داني مصطفي براي من چي هست ؟ او از برادر به من نزديكتر است ، او نفس من ، خود من است . الفاظ عجيبي مي گفت درباره مصطفي . وقتي داشت صحبت مي كرد و مصطفي وارد ميشد همه توجه اش به او بود . ديگر كسي را نمي ديد . حركات صورتش تماشايي بود، گاهي مي خنديد ، گاهي اشك مي ريخت و چقدر با زيبايي همديگر را بغل مي كردند. اختلاف نظر هم زياد داشتند، به شدت با هم مباحثه مي كردند ، اما آن احترام هميشه حتي در اختلافاتشان هم بود .
اولين باري كه امام موسي مرا بعد از ازدواج با مصطفي در لبنان ديد ، خواست تنها با من صحبت كند . گفت: غاده ! شما مي دانيد با چه كسي ازدواج كرده ايد ؟ شما با مردي خيلي بزرگ ازدواج كرده ايد . خدا به شما بزرگترين چيز را در عالم داده ، بايد قدرش را بدانيد . من از حرف آقاي صدر تعجب كردم . گفتم: من قدرش را مي دانم . و شروع كردم از اخلاق مصطفي گفتن . آقاي صدر حرف من را قطع كرد و يك جمله به من گفت: اين خلق و خوي مصطفي كه شما مي بينيد ، تراوش باطن او است و نشستن حقيقت سيرو سلوك در كانون دلش . اين همه معاشرت و رفت و آمد مصطفي با ما وديگران تنازل از مقام معنوي اوست به عالم صورت و اعتبار . و خيلي افسوس مي خورد كساني كه اطراف ما هستند درك نمي كنند ، تواضع مصطفي را از ناتوانيش مي دانند و فقير و بي كس بودنش . امام موسي مي گفت: من انتظار دارم شما اين مسائل را درك كنيد .
من آن وقت نمي فهميدم ، اما به تدريج اتفاقاتي مي افتاد كه مصطفي را بيشتر براي من آشنا مي كرد. يادم هست اسرائيل به جنوب حمله كرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پايگاه مصطفي بود . مردم جنوب را ترك كرده بودند. حتي خيلي از جوانان سازمان امل عصباني بودند، مي گفتند: ما نمي توانيم با اسرائيل بجنگيم . ما نه قدرت مادي داريم نه مهمات . براي ما جز مرگ چيزي نيست . شما چطور ما را اينجا گذاشتهايد؟ مصطفي مي گفت: من به كسي نمي گويم اين جا بماند . هر كسي مي خواهد ، برود خودش را نجات بدهد . من جز با تكيه بر خدا و رضا به تقدير او اينجا نمانده ام . تا بتوانم ، مي جنگم و از اين پايگاه دفاع مي كنم ، ولي كسي را هم مجبور نمي كنم بماند . آنقدر اين حرفها را با طمأنينه مي زد كه من فكر كردم لابد كمكي در راه است و مصطفي به كسي يا جايي تكيه دارد . مصطفي كمي ديگر براي بچه ها صحبت كرد و رفت به اتاقي كه خانه ما در موسسه بود. موسسه جايي در بلندي و مشرف به شهر صور بود . به دنبال مصطفي رفتم وديدم كنار پنجره به ديوار تكيه داده و بيرون را تماشا مي كند . غروب آفتاب بود، خورشيد در حال فرورفتن توي دريا ، آسمان قرمزي گرفته و نور آفتاب روي موج دريا بازي مي كرد ، خيلي منظره زيبايي بود . ديدم مصطفي به اين منظره نگاه مي كرد و گريه مي كرد خيلي گريه مي كرد ، نه فقط اشك ، صداي آهسته گريه اش را هم مي شنيدم . من فكر كردم او بعد از اينكه با بچه ها با آن حال صحبت كرد و آمد ، واقعاً مي ديد ما نزديك مرگ هستيم و دارد گريه مي كند . گفتم: مصطفي چي شده ؟ او انگار محو اين زيبايي بود به من گفت: نگاه كن چه زيبا است ! و شروع كرد به شرح ، و جملاتي كه استفاده مي كرد به زيبايي خود اين منظره بود. من خيلي عصباني شدم ، گفتم: مصطفي ، آن طرف شهر را نگاه كن . تو چي داري مي گويي ؟ مردم بدبخت شهر شان را ول كردند ، عده اي در پناهگاه ها نشسته اند و شما همه اينها را زيبا مي بينيد ؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمي كنيد ؟ به چي داريد خودتان را مشغول مي كنيد ؟ در وقتي كه مردم همه چيزشان را از دست داده اند وخيلي خون ريخته ، شما به من ميگوئيد نگاه كنيد چه زيباست ! ؟ حتي وقتي توپها مي آمد و در آسمان منفجر مي شد او مي گفت: ببين چه زيباست ! اين همه كه گفتم مصطفي خنديد و با همان سكينه ، همانطور كه تكيه داده بود، گفت: اين طور كه شما جلال مي بينيد سعي كن در عين جلال جمال ببيني . اين ها كه مي بينيد شهيد داده اند ، زندگي شان از بين رفته ، داريد از زاويه جلال نگاه مي كنيد . اين همه اتفاقات كه افتاده ، عين رحمت خدا براي آن ها است كه قلبشان متوجه خدا بشود . بعضي از دردها كثيف است ولي دردهايي كه براي خداست خيلي زيباست . براي من اين عجيب بود كه مصطفي كه در وسط بمباران خم به ابرويش نمي آورد ، در مقابل اين زيبايي كه از خدا مي ديد اشكش سرازير مي شد . در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زيبايي غروب بود . و اصلاً او از مرگ ترسي نداشت . در نوشته هايش هست كه: من به ملكه مرگ حمله مي كنم تا اورا در آغوش بگيرم و او از من فرار مي كند. بالاترين لذت ، لذت مرگ و قرباني شدن براي خدا است . هيچ وقت نشد با محافظ جايي برود . مي گفتم: خب حالا كه محافظ نمي بريد ، من مي آيم و محافظ شما مي شوم . كلاشينكف را آماده ميگذارم ، اگر كسي خواست به تو حمله كند تيراندازي ميكنم . ميگفت: نه ! محافظ من خدااست . نه من ، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدير خدا تعلق بگيرد برچيزي نمي توانيد آن را تغيير دهيد . در لبنان اين طور بود و وقتي به ايران اهواز و كردستان آمديم هم .
ياد حرف امام موسي افتادم شما با مرد بزرگي ازدواج كرده ايد . خدا بزرگترين چيز در عالم را به شما داده . خودش هم هميشه فكر مي كرد بزرگترين سعادت براي يك انسان اين است كه با يك روح بزرگ در زندگيش برخورد كند، اما انگار رسم خلقت اين است كه بزرگترين سعادت ها بزرگترين رنجها هم در خودشان داشته باشند .
مصطفي الان كجا است ؟ زير همين آسمان ، اما دور ، خيلي دور از او، چشمهايش را بست و سعي كرد به ايران فكر كند، ايران، خدايا ممكن است مصطفي ديگر برنگردد ؟ آن وقت او چه كار كند؟ چه طور جبل عامل را ترك كند؟ چطور درياي صور را بگذارد و برود ؟
آن روز وقتي با مصطفي خداحافظي كردم و برگشتم به صور در تمام راه كه رانندگي مي كردم ، اشك مي ريختم . براي اولين بار متوجه شدم كه مصطفي رفت و ديگر ممكن است برنگردد. آيا مي توانم بروم ايران و لبنان را ترك كنم ؟ آن شب خيلي سخت بود . البته از روز اول كه ازدواج كردم ، انقلاب و آمدن به ايران را مي دانستم ، ولي اين برايم يك خواب طولاني بود . فكر نمي كردم بشود. خيلي شخصيتها مي آمدند لبنان به موسسه ، شهيد بهشتي ، سيد احمد خميني ، بچه هاي ايراني مي آمدند و در موسسه تعليمات نظامي مي ديدند . مي دانستم مصطفي در فكر برگشتن به ايران است . يك بار مصطفي ميخواست مرا بفرستد عراق كه نامه براي امام خميني ببرم و حتي مي گفت: برو فارسي را خوب ياد بگير. امام كه در پاريس بود در جريان بودم و انقلاب كه پيروز شد همه ما خوشحال شديم و جشن گرفتيم ولي هيچ وقت فكر اين كه مصطفي برگردد ايران نبودم . وارد اين جريان شدم و نمي دانستم نتيجه اش چيست ، تا يك روز كه مصطفي گفت: ما داريم مي رويم ايران . با بعضي شخصيتهاي لبناني بودند. پرسيدم: برمي گرديد ؟ گفت: نمي دانم! مصطفي رفت ، آن ها برگشتند و مصطفي بر نگشت . نامه فرستاد كه: امام از من خواسته اند كه بمانم و من مي مانم . در ايران ممكن است بيشتر بتوانم به مردم كمك كنم تا لبنان . البته خيلي برايم ناراحت كننده بود .
هرچند خوشحال بودم كه مصطفي به كشورش برگشته و انقلاب پيروز شده است . پانزده روز بعد نامه دوم مصطفي آمد كه: بيا ايران! در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگي زندگي كردن در ايران را نداشتم . در ايران ما چيزي نداشتيم . به مصطفي گفتم مسئوليتش در لبنان چه ميشود ؟ و تصميم گرفتيم كه مصطفي در ايران بماند و من هم تا مدرسه تعطيل بشود در لبنان بمانم و كارهاي مصطفي را ادامه بدهم . مي گفت: نمي خواهم بچه ها فكر كنند من و شما رفته ايم ايران و آنها را ول كرده ايم . در طول اين مدت ، من تقريباً هر يك ماه به ايران برمي گشتم و ارتباط تلفني با مصطفي داشتم ، اما مدام نگران بودم كه چه مي شود ، آيا اين زندگي همين طور ادامه پيدا مي كند؟
تا اينكه جنگ كردستان شروع شد . آن موقع من لبنان بودم و وقتي توانستم در اولين فرصت خودم را به ايران برسانم ديدم مثل هميشه مصطفي در فرودگاه منتظرم نيست . برادرش آمده بود و گفت دكتر مسافرت است . آن شب تلويزيون كه تماشا مي كردم ديدم اسم پاوه و چمران زياد مي آمد . فارسي بلد نبودم . فقط چند كلمه و متوجه نمي شدم ، ديگران هم نمي گفتند . خيلي ناراحت شدم ، احساس مي كردم مسئله اي هست ولي كساني كه دورم بودند ميگفتند: چيزي نيست ، مصطفي بر مي گردد . هيچ كس به حرف من گوش نمي كرد. مثل ديوانهها بودم ودلم پر از آشوب بود .
روز بعد رفتم دفتر نخست وزيري پيش مهندس بازرگان . آنجا فهميدم خبري است ، پيام امام داده شده بود و مردم تظاهرات كرده بودند . پاوه محاصره بود . به مهندس بازرگان گفتم: من ميخواهم بروم پيش مصطفي . به ديگران هر چه مي گويم گوش نمي دهند . نمي گذارند من بروم .
فرداي آن روز بازرگان اورا خواست و با لبخند گفت: مصطفي خودش كسي را فرستاده دنبالتان . گفته غاده بيايد . غاده گل از گلش شكفت . از اول مي دانست كه محال است مصطفي بداند او اينجا است و نگذارد بيايد ، حتي اگر جنگ باشد . مصطفي راضي است او برود پاوه و آن قدر عزيز و عاقل است كه «محسن الهي» را دنبال او فرستاده ، محسن را از لبنان از آن وقت كه به موسسه آمد و مدتي تعليم ديد ، مي شناخت .
البته من وقتي رسيدم پاوه ، آن جا از محاصره در آمده و آزاد شده بود. مصطفي هم نبود. او را روز بعد ديدم . وقتي آمد همان لباس جنگي تنش بود و خاك آلود ، ياد لبنان افتادم . من فكر مي كردم كلاشينكف و لباس جنگي مصطفي در ايران ديگر تمام شد ، ولي ديدم همان طور است ، لبناني ديگر . مصطفي به من گفت: مي خواهم در كردستان بمانم تا مسئله را ختم كنم و دنبالتان فرستادم چون در تهران خانه نداريم و شما اينجا نزديك من باشيد بهتر است. از من خواست مراقب باشم و جريان را بنويسم مخصوصاً براي روزنامه هاي كشورهاي عرب . مصطفي مي گفت و من مي نوشتم . نزديك يك ماه در كردستان با او بودم ، از پاوه به سقز ، از سقز به مياندوآب ، نوسود ، مريوان و سردشت . مصطفي بيشتر اوقات در عمليات بود و من بيشتر اوقات ، تنها . زبان كه بلد نبودم . قدم ميزدم تا بيايد . گاهي با خلبانان صحبت مي كردم ، چون انگليسي بلد بودند .
در نوسود كه بوديم من بيشتر ياد لبنان مي افتادم ، ياد خاطراتم ، طبيعت زيبايي دارد نوسود ، و كوههايش بخصوص من را ياد لبنان مي انداخت . من ومصطفي در اين طبيعت قدم ميزديم و مصطفي براي من درباره اين جريان صحبت مي كرد، درباره كردها و اينكه خودمختاري مي خواهند ، من پرسيدم: چرا خود مختاري نميدهيد ؟ مصطفي عصباني شد و گفت: عصر ما عصر قوميت نيست . حتي اگر فارس بخواهد براي خودش كشوري درست كند ، من ضد آنها خواهم بود . در اسلام فرقي بين عرب و عجم و بلوچ و كرد نيست . مهم اين است ، اين كشور پرچم اسلام داشته باشد .
البته ما بيشتر روزهاي كردستان را در مريوان بوديم . آن جا هم هيچ چيز نبود . من حتي جايي كه بتوانم بخوابم نداشتم . همه اش ارتش بود و پادگان نظامي و تعدادي خانه هاي نيمه ساز كه بيشتر اتاقك بود تا خانه . در اين اتاق ها روي خاك مي خوابيديم ، خيلي وقتها گرسنه مي ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنير. خيلي سختي كشيدم . يك روز بعداز ظهر تنها بودم ، روي خاك نشسته بودم و اشك مي ريختم .
غاده تا آن جا كه مي توانست نمي گذاشت كه مصطفي اشكش را ببيند ، اما آن روز مصطفي يكدفعه سر رسيد و ديد او دارد گريه مي كند. آمد جلو دو زانو نشست شروع كرد به عذر خواهي . گفت: من مي دانم زندگي تو نبايد اينطور باشد . تو فكر نمي كردي به اين روز بيفتي . اگر خواستي مي تواني برگردي تهران . ولي من نمي توانم ، اين راه من است ، خطري براي خود انقلاب است . امام دستورداده كه كردستان پاك سازي شود و من تا آخر با همه وجودم مي ايستم. غاده ملتمسانه گفت: بياييد برگرديم ، من نمي توانم اينجا بمانم . مصطفي گفت: تو آزادي ، مي تواني برگردي تهران. چشمهايش پرآب شد گفت: مي داني كه بدون شما نمي توانم برگردم . اين جا هم كسي را نمي شناسم با كسي نمي توانم صحبت كنم . خيلي وقتها با همه وجود منتظر مينشينم كه كي مي آييد و آن وقت دو روز از شما هيچ خبري نمي شود. مصطفي هنوز كف دستهايش روي زانوهايش بود ، انگار تشهد بخواند ، گفت: اگر خواستيد بمانيد به خاطر خدا بمانيد ، نه به خاطر من .
به هرحال ، تصميم گرفتم بمانم تا آخر و برنگردم . البته به سردشت كه رفتيم ، من به اكيپ بيمارستان ملحق شدم . نمي توانستم بيكار بمانم . در كردستان سختي ها زياد بود. همان ايام آقاي طالقاني از دنيا رفتند و برگشتيم تهران . در تهران برايم خيلي سخت بود و من براي اولين بار مصطفي را آنطور ديدم، با نگراني شديد . منافقين خيلي حمله مي كردند به او . عكسي از مصطفي كشيده بودند كه در عينكش تانك بود و شليك مي كرد ، خيلي عكس وحشتناكي بود . من خودم شاهد بودم اين مرد چقدر با خلوص كار مي كرد ، چقدر خسته مي شد ، گرسنگي مي كشيد ، اما روزنامه ها اينطور جنجال به پا كرده بودند. در ذهن من هيچ كس درك نمي كرد مصطفي چه كارهايي انجام ميدهد . از آن روز از سياست متنفر شدم . به مصطفي گفتم: بايد ايران را ترك كنيم . بيا برگرديم لبنان . ولي مصطفي ماند. به من ميگفت: فكر نكن من آمده ام و پست گرفته ام ، زندگي آرام خواهدبود. تا حق و باطل هست و مادام كه سكوت نمي كني ، جنگ هم هست .
بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم . همين قدر كه گاهگاهي بروم و برگردم راضي بودم و مصطفي دقيق كارهايي را كه بايد انجام مي دادم مي گفت . سفارش يك يك بچه هاي مدرسه را مي كرد و مي خواست كه از دانه دانه خانواده شهدا تفقد كنم . برايشان نامه مي نوشت . ميگفت: بهشان بگو به يادشان هستم و دوستشان دارم . مدام مي گفت: اصدقائنا ، دوستانم ، نمي خواهم دوستانم فكر كنند آمده ام ايران ، وزير شده ام ، آن ها را فراموش كرده ام .
يك بار كه در لبنان بودم شنيدم كه عراق به ايران حمله كرده خيلي ناراحت شدم . جنگ كردستان كه تمام شد خوشحال شدم . اميد برايم بود كه كردستان الحمدولله تمام شد . فكر مي كردم آن اشك هاي من در تنهايي در كردستان نتيجه داده . من آن جا واقعاً با همه وجودم دعا مي كردم كه ديگر جنگ تمام شود . ديگر من خسته شده ام . دلم براي مصطفي هم مي سوخت . من نمي توانستم از او دور بشوم و با اين حال حق من بود كه زندگي با آرامش داشته باشم . فكر مي كردم خدا دعايم را اجابت خواهد كرد و در لبنان و ايران جنگ تمام خواهد شد . خبر حمله عراق برايم يك ضربه بود مي دانستم اولين كسي كه خودش را برساند آن جا مصطفي است . فرودگاه بسته شده بود و من خيلي دست و پا مي زدم كه هرچه سريعتر خودم را برسانم به ايران . بالاخره از طريق هواپيماي نظامي وارد ايران شدم . در تهران گفتند كه مصطفي اهواز است و من همراه عده اي با يك هواپيماي 130c راهي اهواز شديم .
در دلش آشوب بود، مصطفي كجا است ؟ سالم است ؟ آيا دوباره چشمش بصورت نازنين مصطفي مي افتد ؟ موتور هواپيما كه آتش گرفته بود و وحشت و هياهوي اطرافيان ، پريشانيش را بيشتر مي كرد . آخرين نامه مصطفي را بازكرد و شروع كرد به خواندن :
«من در ايران هستم ولي قلبم با تو در جنوب است ، در موسسه ، در صور . من با تو احساس مي كنم ، فرياد مي زنم ، مي سوزم و با تو مي دوم زير بمباران و آتش . من احساس مي كنم با تو بسوي مرگ مي روم ، بسوي شهادت ، بسوي لقاي خدا با كرامت . من احساس مي كنم در هر لحظه با تو هستم حتي هنگام شهادت . حتي روز آخر در مقابل خدا . وقتي مصيبت روي وجود شما سيطره مي كند، دستتان را روي دستم بگيريد و احساس كنيد كه وجودم در وجودتان ذوب مي شود. عشق را در وجودتان بپذيريد. دست عشق را بگيريد. عشق كه مصيبت را به لذت تبديل مي كند، مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت » .
وقتي رسيدم ، مصطفي نبود و من نمي دانستم اصلاً زنده است يا نه . سخت ترين روزها ، روزهاي اول جنگ بود . بچههاي خيلي كم بودند، شايد پانزده يا هفده نفر . در اهواز اول در دانشگاه جندي شاپور، كه الان شده است شهيد چمران، بوديم . بعد كه بمبارانها سخت شد به استانداري منتقل شديم . خيلي بچه هاي پاكي بودند كه بيشترشان شهيد شدند. وقتي ما از دانشگاه به استانداري منتقل شديم ، مصطفي در «نورد» اهواز بود درحال جنگ . يادم هست من دو روز مصطفي را گم كردم . خيلي سخت بود اين روزها ، هيچ خبري از او نداشتم ، از هم پراكنده بوديم . موشك هايي كه مي زدند خيلي وحشت داشت . هر جا مي رفتم ميگفتند: مصطفي دنبالتان مي گشت. نه او مي توانست مرا پيدا كند نه من اورا. بعد فهميد كه ما منتقل شديم به استانداري، كه شده بود ستاد جنگهاي نامنظم . در اهواز بيشتر با مرگ آشنا شدم .
هرچند اولين بار كه سردخانه را ديدم در كردستان بود، وقتي كه در بيمارستان سردشت كار ميكردم . آنها در لبنان چيزي به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتي به غاده گفتند بايد جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحويل بگيريد اصلاً نمي دانست با چه منظره ايي مواجه ميشود. به او اتاقي را نشان دادند كه ديوارهايش پر از كشو بود . گفتند شهدا اينجايند . كسي كه با غاده بود شروع كرد به بيرون كشيدن كشوها . جسد ، جسد ، جسد . غاده وحشت كرد ، بيهوش شد و افتاد .
اما كم كم آشنا شدم . در اهواز خودم كشو مي كشيدم و بچه ها را دانه دانه تحويل مي گرفتم . شبها كه مي رفتم مي گفتم فرد ا جسد كي را بايد پيدا كنم ؟
روزهاي اول جنگ در راديوي عربي كار مي كردم و پيام عربي ميدادم . بخاطر بمباران هر لحظه و هركجا مرگ بود؛ جلوي ما ، پشت سر ما ، اين طرف، آن طرف . با اهواز با مرگ روبرو بودم و آنجا براي من صد سال بود . خيلي وقت ها دو روز، چهار روز از مصطفي خبر نداشتم ، پيدايش نمي كردم و بعد برايش يك كاغذ كوچك مي آمد كه «اتركك لله» . در لبنان هم اين كار را مي كرد ، آن جا قابل تحمل بود . ولي يكبار در سردشت بودم . فارسي بلد نبودم وسط ارتش ، جنگ و مرگ ، يك كاغذ مي آيد براي من «اتركك لله» و مي رفت و من فقط منتظر گوش كردن اينكه بگويند كه مصطفي تمام شد . همه وجودم يك گوش مي شد براي ترقي اين خبر و خودم را آماده مي كردم براي تمام شدن همه چيز .
تا روزيكه ايشان زخمي شد . آن روز عسگري، يكي از بچه هايي كه در محاصره سوسنگرد با مصطفي بود، آمد و گفت: اكبر شهيد شد ، دكتر زخمي . من ديوانه شدم ، گفتم: كجا ؟ گفت: بيمارستان . باورم نشد . فكر كردم ديگر تمام شد . وقتي رفتم بيمارستان ، ديدم آقاي خامنه اي آن جا هستند و مصطفي را از اتاق عمل مي آورند، مي خنديد . خوشحال شدم . خودم را آماده كردم كه منتقل مي شويم تهران و تامدتي راحت مي شويم . شب به مصطفي گفتم: مي رويم ؟ خنديد و گفت: نمي روم . من اگر بروم تهران روحيه بچه ها ضعيف مي شود. اگر نتوانم در خط بجنگم الااقل اينجا باشم ، در سختي هايشان شريك باشم . من خيلي عصباني شدم . باورم نمي شد . گفتم: هر كس زخمي مي شود مي رود كه رسيدگي بيشتري بشود. اگر ميخواهيد مثل ديگران باشيد ، لااقل در اين مسئله مثل ديگران باشيد . ولي مصطفي به شدت قبول نمي كرد . مي گفت: هنوز كار از دستم مي آيد . نمي توانم بچه ها را ول كنم در تهران كاري ندارم .
حتي حاضر نبود كولر روشن كنم . اهواز خيلي گرم بود و پاي مصطفي توي گچ . پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون مي آمد ، اما مي گفت: چطور كولر روشن كنم وقتي بچه ها در جبهه زير گرما مي جنگند؟ همان غذايي را مي خورد كه همه مي خوردند ودر اهواز ما غذايي نداشتيم . يك روز به ناصر فرج اللهي «كه آن وقت با ما بود و بعد شهيد شد» گفتم: اين طور نميشود . مصطفي خيلي ضعيف شده ، خونريزي كرده ، درد دارد . بايد خودم برايش غذا بپزم . و از او خواستم يك زود پز برايم بياورد . خودم هم رفتم شهر مرغ خريدم براي مصطفي سوپ درست كنم . ناصر گفت: دكتر قبول نمي كند. گفتم: نمي گذاريم مصطفي بفهمد . مي گوييم ستاد درست كرده . من با احساس برخورد مي كردم . او احتياج به تقويت داشت . دلم خيلي برايش مي سوخت . زود پز را چون خودمان گاز نداشتيم برديم اتاق كلاه سبزها. آن جا اتاق افسرهاي ارتش بود و يخچال ، گاز و... داشت . به ناصر گفتم: وقتي زود پز سوت زد هر كس در اتاق بود نيم ساعت بعد گاز را خاموش كند. ناصر رفت زود پز را گذاشت . آن روز افسرها از پادگان آمده بودند و آن جا جلسه داشتند . من در طبقه بالا نماز مي خواندم . يك دفعه صداي انفجاري شنيدم كه از داخل خود ستاد بود . فكر كرديم توپ به ستاد خورده . افسرها از اتاق مي دويدند بيرون و همه فكر مي كردند اينها تركش خورده اند . بعد فهميدم زود پز سوت نكشيده و وسط جلسه شان منفجر شده . اتفاق خنده دار و در عين حال ناراحت كننده اي بود . همه مي گفتند: جريان چي بوده ؟ زود پز خانم دكتر منفجر شده و... . نمي دانستم به مصطفي چطور بگويم كه ما چه كرده ايم در ستاد . برگشتم بالا و همان طور مي خنديدم . گفتم: مصطفي يك چيز به شما بگويم ناراحت نمي شويد ؟ گفت: نه . گفتم: قول بدهيد ناراحت نشويد . دوست داشتم قبل از ديگران خودم ماجرا را به او بگويم . بعد تعريف كردم همه چيز را و مصطفي مي خنديد و مي خنديد و به من گفت: چه كرديد جلوي افسرها؟ چرا اصرارداشتيد به من سوپ بدهيد ؟ ببينيد خدا چه كرد .
غاده اگر مي دانست مصطفي اين كارها را مي كند، عقب نمي آيد ، اهواز مي ماند و اينقدر به خودش سخت مي گيرد ، هيچ وقت دعا نمي كرد زخمي بشود و تير به پايش بخورد ! هر كس مي آمد مصطفي مي خنديد و مي گفت: غاده دعا كرده كه من تير بخورم و ديگر بنشينم سرجايم . و او نمي توانست براي همه آنها بگويد كه او چقدر عاشق مصطفي است ، كه اين همه عشق قابل تحمل براي خودش نيست ، كه مصطفي مال او است .
آن وقت ها انگار در مصطفي فاني شده بودم ، نه در خدا . به مصطفي مي گفتم ايران را ول كن . منتظر بهانه بودم كه او از ايران بيايد بيرون . مخصوصاً وقتي جنگ كردستان شروع شد . احساس مي كردم خطر بزرگي هست كه من بايد مصطفي را از آن ممانعت كنم . يك آشوب در دلم بود . انتظار چيزي ، خيلي سخت تر از وقوع آن است . من مي گفتم: مصطفي تو مال مني . و او درك مي كرد ، مي گفت: هر چيزي از عشق زيبا است .تو به ملكيت توجه مي كني . من مال خدا هستم ، همه اين وجود مال خدا هست . برايش نوشتم: كاش يكدفعه پير بشوي من منتظر پيرشدنت هستم كه نه كلاشينكف تورا از من بگيرد و نه جنگ . و او جواب داد كه: اين خودخواهي است . اما من خودخواهي تورا دوست دارم . اين فطري است . اما چطور مشكلات حيات را تحمل نمي كني ؟ من تورا مي خواهم محكم مثل يك كوه ، سيال و وسيع مثل يك دريا ابديت، تو مي گويي ملك ؟ ملكيت ؟ تو بالاتر از ملكي . من از شما انتظار بيشتر دارم . من مي بينم در وجود تو كمال و جلال و جمال را . تو بايد در اين خط الهي راه بروي . تو روحي ، تو بايد به معراج بروي ، تو بايد پرواز كني . چطور تصور كنم افتادي در زندان شب . تو طائر قدسي . مي تواني از فراز همه حاجز ها عبور كني . مي تواني در تاريكي پرواز كني .
هر چند تا روزي كه مصطفي شهيد شد ، تا شبي كه از من خواست به شهادتش راضي باشم ، نمي خواستم شهيد بشود. آن شب قرار بود مصطفي تهران بماند. گفته بود روز بعد برمي گردد . عصر بود و من در ستاد نشسته بودم ، در اتاق عمليات . آن جا در واقع اتاق مصطفي بود و وقتي خودش آنجا نبود كسي آن جا نمي آمد ولي ناگهان در اتاق باز شد ، من ترسيدم ، فكر كردم چه كسي است ، كه مصطفي وارد شد . تعجب كردم ، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه كرد ، گفت: مثل اين كه خوشحال نشدي ديدي من برگشتم ؟ من امشب براي شما بر گشتم . گفتم: نه مصطفي ! تو هيچ وقت براي من برنگشتي . براي كارت آمدي . مصطفي با همان مهرباني گفت: امشب برگشتم بخاطر شما . از احمد سعيدي بپرس . من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم ، هواپيما نبود . تو مي داني من در همه عمرم از هواپيماي خصوصي استفاده نكرده ام ، ولي امشب اصرار داشتم برگردم ، با هواپيماي خصوصي آمدم كه اين جا باشم . من خيلي حالم منقلب بود . گفتم: مصطفي من عصركه داشتم كنار كارون قدم مي زدم احساس كردم آنقدر دلم پر است كه مي خواهم فرياد بزنم . خيلي گرفته بودم . احساس كردم هرچه در اين رودخانه فرياد بزنم ، باز نمي توانم خودم را خالي كنم . مصطفي گوش مي داد . گفتم: آنقدر در وجودم عشق بود كه حتي اگر تو مي آمدي نمي توانستي مرا تصلي بدهي . او خنديد ، گفت: تو به عشق بزرگتر از من نياز داري و آن عشق خدا است . بايد به اين مرحله ازتكامل برسي كه تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضي نكند . حالا من با اطمينان خاطر ميتوانم بروم . من در آن لحظه متوجه اين كلامش نشدم . شب رفتم بالا . وارد اتاق كه شدم ديدم كه مصطفي روي تخت دراز كشيده ، فكر كردم خواب است . آمدم جلو و اورا بوسيدم . مصطفي روي بعضي چيزها حساسيت داشت . يك روز كه اومدم دمپايي هايش را بگذارم جلوي پايش ، خيلي ناراحت شد ، دويد ، دوزانو شد و دست مرا بوسيد ، گفت: تو براي من دمپايي مي آوري ؟ آن شب تعجب كردم كه حتي وقتي پايش را بوسيدم تكان نخورد . احساس كردم او بيدار است ، اما چيزي نمي گويد ، چشمهايش را بسته و همين طور بود. مصطفي گفت: من فردا شهيد مي شوم . خيال مي كردم شوخي مي كند. گفتم: مگر شهادت دست شماست ؟ گفت: نه ، من از خدا خواستم و مي دانم خدا به خواست من جواب ميدهد . ولي من ميخواهم شما رضايت بدهيد . اگر رضايت ندهيد من شهيد نميشوم . خيلي اين حرف براي من تعجب بود. گفتم: مصطفي ، من رضايت نمي دهم و اين دست شما نيست . خوب هر وقت خداوند اراده اش تعلق بگيرد من راضيم به رضاي خدا و منتظر اين روزم ، ولي چرا فردا ؟ و او اصرار مي كرد كه: من فردا از اين جا مي روم . مي خواهم با رضايت كامل تو باشد . و آخر رضايتم را گرفت . من خودم نمي دانستم چرا راضي شدم . نامه اي داد كه وصيت اش بود و گفت: تا فردا باز نكنيد. بعد دو سفارش به من كرد ، گفت: اول اينكه ايران بمانيد . گفتم: ايران بمانم چكار؟ اين جا كسي را ندارم . مصطفي گفت: نه ! تقرب بعد از هجرت نمي شود . ما اين جا دولت اسلامي داريم و شما تابعيت ايران داريد . نمي توانيد برگرديد به كشوري كه حكومتش اسلامي نيست حتي اگر آن كشور، كشور خودتان باشد . گفتم: پس اين همه ايرانيان كه در خارج هستند چكار ميكنند؟ گفت: آن ها اشتباه مي كنند . شما نبايد به آن آداب و رسوم برگرديد . هيچ وقت ! دوم اين بود كه بعد از او ازدواج كنم . گفتم: نه مصطفي ، زن هاي حضرت رسول (ص) بعد از ايشان... كه خودش تند دستش را گذاشت روي دهنم . گفت: اين را نگوييد . اين ، بدعت است . من رسول نيستم . گفتم: مي دانم . مي خواهم بگويم مثل رسول كسي نبود و من هم ديگر مثل شما پيدا نمي كنم .
غاده هميشه دوست داشت به مصطفي اقتدا كندو مصطفي خيلي دوست داشت تنها نماز بخواند. به غاده مي گفت: نمازتان خراب مي شود. و او نمي فهميد شوخي مي كند يا جدي مي گويد ، ولي باز بعضي نمازهاي واجبش را به او اقتدا مي كرد و مي ديد مصطفي بعد از هر نماز به سجده مي رود ، صورتش را به خاك مي مالد ، گريه مي كند ، چقدر طول مي كشيد اين سجده ها ! وسط شب كه مصطفي براي نماز شب بيدار مي شد ، غاده تحمل نمي آورد مي گفت: بس است ديگر استراحت كن ، خسته شدي . و مصطفي جواب مي داد: تاجر اگر از سرمايه اش را خرج كند بالاخره ورشكست مي شود بايد سود در بياورد كه زندگيش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانيم ورشكست مي شويم . اما او كه خيلي شبها از گريه هاي مصطفي بيدار مي شد ، كوتاه نمي آمد مي گفت: اگر اين ها كه اين قدر از شما مي ترسند بفهمند اين طور گريه مي كنيد، مگر شما چه مصيبتي داريد ؟ چه گناهي كرديد ؟ خدا همه چيز به شما داده ، همين كه شب بلند شديد يك توفيق است . آن وقت گريه مصطفي هق هق مي شد ، مي گفت: آيا به خاطر اين توفيق كه خدا داده اورا شكر نكنم ؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفي فكر مي كرد ؟ مصطفي كه كنار او است . نگاهش كرد . گفت: يعني فردا كه بروي ديگر تورا نمي بينيم ؟ مصطفي گفت: نه ! غاده در صورت او دقيق شد و بعد چشمهايش را بست . گفت: بايد ياد بگيرم ، تمرين كنم ، چطور صورتت را با چشم بسته ببينم .
شب آخر با مصطفي واقعاً عجيب بود . نمي دانم آن شب واقعا چي بود . صبح كه مصطفي خواست برود من مثل هميشه لباس و اسلحه اش را آماده كردم و آب سرد دادم دستش براي تو راه . مصطفي اين ها را گرفت وبه من گفت: تو خيلي دختر خوبي هستي . و بعد يكدفعه يك عده آمدند توي اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا . صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. كليد برق را كه زدم چراغ اتاق روشن و يكدفعه خاموش شد انگار سوخت من فكر كردم : يعني امروز ديگر مصطفي خاموش مي شود، اين شمع ديگر روشن نمي شود . نور نمي دهد ، تازه داشتم متوجه مي شدم چرا اينقدر اصرار داشت و تاكيد مي كرد امروز ظهر شهيد مي شود . مصطفي هرگز شوخي نمي كرد . يقين پيدا كردم كه مصطفي امروز اگر برود ، ديگر برنمي گردد. دويدم و كلت كوچكم را برداشتم ، آمدم پايين . نيتم اين بود كه مصطفي را بزنم ، بزنم به پايش تا نرود . مصطفي در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفي سوار ماشين شد . من هرچه فرياد مي كردم: ميخواهم بروم دنبال مصطفي ، نمي گذاشتند . فكر مي كردند ديوانه شده ام ، كلت دستم بود ! به هرحال ، مصطفي رفته بود و من نمي دانستم چكار كنم . در ستاد قدم مي زدم ، مي رفتم بالا ، مي رفتم پايين و فكر مي كردم چرا مصطفي اين حرفها را به من مي زد . آيا مي توانم تحمل كنم كه او شهيد شود و برنگردد. خيلي گريه مي كردم ، گريه سخت . تنها زن ستاد من بودم . خانمي در اهواز بود به نام «خراساني» كه دوستم بود . باهم كار مي كرديم . يكدفعه خدا آرامشي به من داد . فكر كردم ، خُب ، ظهر قرار است جسد مصطفي بيايد ، بايد خودم را آماده كنم براي اين صحنه . مانتو وشلوار قهوه اي سيري داشتم . آن هارا پوشيدم و رفتم پيش خانم خراساني . حالم خيلي منقلب بود. برايش تعريف كردم كه ديشب چه شده و از اين كه مصطفي امروز ديگر شهيد مي شود. او عصباني شد گفت: چرا اين حرفها را مي زني ؟ مصطفي هر روز در جبهه است . چرا اينطور مي گويي ؟ چرا مدام مي گويي مصطفي بود ، بود ؟ مصطفي هست ! مي گفتم: اما امروز ظهر ديگر تمام مي شود . هنوز خانه اش بودم كه تلفن زنگ زد ، گفتم: برو بردار كه مي خواهند بگويند مصطفي تمام شد . او گفت: حالا مي بيني اينطور نيست ، تو داري تخيل مي كني . گوشي را برداشت و من نزديكش بودم ، با همه وجودم گوش مي دادم كه چه مي گويد و او فقط مي گفت: نه ! نه !
بعد بچه ها آمدند كه ما ببرند بيمارستان . گفتند: دكتر زخمي شده . من بيمارستان را مي شناختم ، آن جا كار مي كردم . وارد حياط كه شديم من دور زدم طرف سردخانه . خودم مي دانستم كه مصطفي شهيد شده و در سردخانه است ، زخمي نيست . به من آگاه شده بود كه مصطفي ديگر تمام شد . رفتم سردخانه و يادم هست آن لحظه كه جسدش را ديدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان . آن لحظه ديگر همه چيز براي من تمام شد ، آن نگراني كه نكند مصطفي شهيد ، نكند مصطفي زخمي ، نكند ، نكند. اورا بغل كردم و خدا را قسم دادم به همين خون مصطفي ، به همين جسد مصطفي، كه آنجا تنها نبود ، خيلي جسد ها بود، كه به رفتن مصطفي رحمتش را از اين ملت نگيرد . احساس مي كردم خدا خطرات زيادي رفع كرد به خاطر مرد صالحي كه يك روز قدم زد دراين سرزمين به خلوص .
وقتي ديدم مصطفي در سردخانه خوابيده و آرامش كامل داشت احساس كردم كه او ديگر استراحت كرد . مصطفي ظاهر زندگياش همه سختي بود. واقعاً توي درد بود مصطفي . خيلي اذيت شد . آن روزهاي آخر ، مسئله بني صدر بود و خيلي فشار آمده بود روي او . شبها گريه مي كرد ، راه مي رفت ، بيدار مي ماند. احساس مي كردم مصطفي ديگر نمي تواند تحمل كند دوري خدارا . آن قدر عشق در وجودش بود كه مثل يك روح لطيف مي خواست در پرواز باشد . تحمل شهادت بهترين جوانها برايش سخت بود . آن لحظه در سردخانه وقتي ديدم مصطفي با آن سكينه خوابيده ، آرامش گرفتم . بعد ديگران آمدند ونگذاشتند پيش او بمانم . نمي دانم چرا اين جا جسد را به سردخانه مي برند. در لبنان اگر كسي از دنيا ميرفت ميآوردند خانه اش ، همه دورش قرآن مي خوانند ، عطر مي زنند . براي من عجيب بود كه اين يك عزيزي است كه اين طور شده ، چرا بايد بيندازيش دور ؟ چرا در سردخانه . خيلي فرياد ميزدم؛ اين خود عزيز ماست . اين خود مصطفي ماست ، مصطفي چي شد ؟ مگر چه چيز عوض شده ؟ چرا بايد سردخانه باشد ؟ اما كسي گوش نمي كرد . بالاخره آن شب اول در اهواز برايم خيلي درد بود. همه دورم بودند براي تسليت ، اما من به كسي احتياج نداشتم . حالم بدبود . خيلي گريه مي كردم صبح روز بعد به تهران برگشتيم . برگشتن به تهران سخت تر بود . چون با همين هواپيماي c-130 بود كه آخرين بار من و مصطفي از تهران به اهواز آمديم و يادم هست كه خلبان ها اورا صدا مي كردند كه «بيا با ما بنشين .» ولي مصطفي اصلاً من را تنها نگذاشت ، نزديك من ماند. خيلي سخت بود كه موقع آمدن با خودش بودم و حال با جسدش مي رفتم . اصرار كردم كه تابوتش را باز كنند ، ولي نكردند . بيشتر تشريفات و مراسم بود كه مرا كشت . حتي آن لحظات آخر محروم مي كردند . وقتي رسيديم تهران ، رفتيم منزل مادر جان ، مادر دكتر . بعد ديگر نفهميدم دكتر را كجا بردند. من در منزل مادرجان بودم و همه مردم دورم . هرچه مي گفتم، مصطفي كو ؟ هيچ كس نمي گفت . فرياد ميزدم: از ديروز تا الان ؟ آخر چرا ؟ شما مسلمان نيستيد ؟ خيلي بي تابي مي كردم . بعد گفتند مصطفي را در سردخانه غسل مي دهند گفتم: ديگر مصطفي تمام شد ، چرا اين كارها را ميكنيد؟ و گريه مي كردم . گفتند: مي رويم اورا مي آوريم. گفتم اگر شما نمي آوريد خودم مي روم سردخانه نزديكش وبراي وداع تا صبح مي نشينم . بالاخره زير اصرار من مصطفي را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتيم بردند در مسجد محل ، محله بچه گيش ، غسلش داده بودند ، و او با آرامش خوابيده بود. من سرم را روي سينه اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با اوحرف زدم . خيلي شب زيبايي بود و وداع سختي . تا روز دوم كه مصطفي را بردند و من نفهميدم كجا . من وسط جمعيت ذوب شدم . تا ظهر ، مراسم تمام شد و مصطفي را خاك كردند. آن شب بايد تنها برمي گشتم . آن لحظه تازه احساس كردم كه مصطفي واقعاً تمام شد . در مراسم آدم گم است ، نمي فهمد .
همين كه وارد حياط نخست وزيري شد و چشمش به آن زيرزمين افتاد ، دردي قلبش را فشرد ، زانوهايش تا شد . زير لب نجوا كرد: مصطفي رفتي ، پشتم شكست . و به ديوار تكيه داد . نگاهش روي همه چيز چرخيد ، اين دوسال چطور گذشت ؟ از اين در چقدر به خوشحالي وارد مي شد به شوق ديدن مصطفي ، حضور مصطفي ، و اين جوانك هاي سرباز كه حالا سرشان زير افتاده چطور گردن راست مي كردند به نشانه احترام؛ زندگي، زندگي برايش خالي شده بود ، انگار ريشه اش را قطع كرده بودند. ياد لبنان افتاد و آن فال حافظ .
آن وقت ها او اصلاً فارسي بلد نبود . نمي فهميد امام موسي و مصطفي با هم چي مي خوانند ؟ امام موسي خودش جريان فال حافظ را براي او گفت و بعد هم برايش فال گرفت . كه :
الا يا ايها الساقي ادر كاساً و ناولها، كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكل ها.
وقتي بعد از شهادت مصطفي از آن خانه آمدم بيرون، چون مال دولت بود، هيچ چيز جز لباس تنم نداشتم . حتي پول نداشتم خرج كنم . چون در ايران رسم است فاميل مرده از مردم پذيرايي كنند و من آشنا نبودم . در لبنان اين طور نيست . خودم مي فهميدم كه مردم رحم مي كنند، مي گويند اين خارجي است ، آداب ما نمي فهمد . ديدم آن خانه مال من نيست و بايد بروم . اما كجا ؟ كمي خانه مادر جان بودم ، دوستان بودند . هرشب را يك جا مي خوابيدم و بيشتر در بهشت زهرا كنار قبر مصطفي . شبهاي سختي را مي گذراندم . لبنان شلوغ بود . خانه مان بمباران شده بود و خانواده ام رفته بودند خارج . از همه سخت تر روزهاي جمعه بود . هر كس مي خواهد جمعه را با فاميلش باشد و من مي رفتم بهشت زهرا كه مزاحم كسي نباشم . احساس مي كردم دل شكسته ام ، دردم زياد ، و به مصطفي مي گفتم: تو به من ظلم كردي .
از لبنان كه آمديم هرچه داشتيم گذاشتيم براي مدرسه .در ايران هم كه هيچ چيز . بعد يك دفعه مصطفي رفت و من ماندم كجا بروم ؟ شش ماه اين طور بود ، تا امام فهميدند اين جريان را . خدمت امام كه رفتيم به من گفتند: مصطفي براي دولت هم كار نكرد . هرچه كرد به دستور مستقيم خودم بود و من مسول شما هستم . بعد بنياد شهيد به من خانه داد. خانه هيچي نداشت . «جاهد» يكي از دوستان دكتر، از خانه خودش برايم يك تشك ، چند بشقاب و... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگيرم و پول برايم فرستادند .
به خاطر اين چيزها احساس مي كردم مصطفي به من ظلم كرد . البته نفساني بود اين حرفم . بعد كه فكر مي كردم ، مي ديدم مصطفي چيزي از دنيا نداشت ، اما آنچه به من داد يك دنيا است . مصطفي در همه عالم هست ، در قلب انسان ها . من و يادم هست يك بار كه از ايران مي آمدم ، در فرودگاه بيروت يك افسر مسيحي لبناني با درجه بالا وقتي پاسپورتم را كه به نام «غاده چمران» بود ديد ، پرسيد: نسبتي با چمران داري ؟ گفتم: خانمش هستم. خيلي زير تاثير قرار گرفت ، گفت: او دشمن ما بود ، با ما جنگيد ولي مرد شريفي بود. بعد آمد بيرون دنبالم . گفت: ماشين نيامده براي شما ؟ گفتم: مهم نيست. خنديد و گفت: درست است ، تو زن چمران هستي !
وگاهي فكر مي كرد به همين خاطر خدا بيش تر از همه ، از او حساب مي كشد ، چون او با مصطفي زندگي كرد ، با نسخه كوچكي از امام علي عليه السلام . هميشه به مصطفي مي گفت: توحضرت علي نيستي . كسي نمي تواند او باشد. فقط حضرت امير آن طور زندگي كرد و تمام شد. و مصطفي هم چنان كه صورت آفتاب خورده اش باز مي شد و چشم هايش نم دار ، مي گفت: نه ، درست نيست ! با اين حرف داريد راه تكامل در اسلام را مي بنديد . راه باز است . پيامبر مي گويد هر جا كه من پا زدم امتم مي تواند، هر كس به اندازه سعه اش .
همه جا مصطفي سعي مي كرد خودش كم تر از ديگران داشته باشد ، چه لبنان ، چه كردستان ، چه اهواز . لبنان كه بوديم جز وسايل شخصي خودم چيزي نداشتيم . در لبنان رسم نيست كفششان را در بياورند و بنشيند روي زمين . وقتي خارجي ها مي آمدند يا فاميل ، رويم نمي شد بگويم كفش در بياوريد . به مصطفي مي گفتم: من نمي گويم خانه مجلل باشد ، ولي يك مبل داشته باشد كه ما چيز بدي از اسلام نشان نداده باشيم كه بگويند مسلمانان چيزي ندارند ، بدبختند. مصطفي به شدت مخالف بود، مي گفت: چرا ما اين هم عقده داريم ؟ چرا مي خواهيم با انجام چيزي كه ديگران مي خواهند يا مي پسندند نشان بدهيم خوبيم ؟ اين آداب و رسوم ما است ، نگاه كنيد اين زمين چه قدر تميز است ، مرتب و قشنگ ! اين طوري زحمت شما هم كم مي شود ، گرد و خاك كفش نمي آيد روي فرش . از خانه ما در لبنان كه خيلي مجلل بود هميشه اكراه داشت . ما مجسمه هاي خيلي زيبا داشتيم از جنس عاج كه بابا از آفريقا آورده بود. مصطفي خيلي ناراحت بود و خودمان دو تا همه آن ها را شكستيم . مي گفت: اين ها براي چي ؟ زينت خانه بايد قرآن باشد به رسم اسلام . به همين سادگي . وقتي مادرم گفت: شما پول نداريد من وسايل خانه برايتان مي آورم . مصطفي رنجيد ، گفت: مسئله پولش نيست . مسئله زندگي من است كه نمي خواهم عوض شود . ولي من مثل هر زني دوست داشتم يك زندگي داشته باشم . در ايران هم چيزي نداشتيم هرچه بود مال دولت بود. مي گفتم: بالاخره بايد چيزي براي خودمان داشته باشيم . شما مي گوئيد (مستضعف ) ، مستضعف قاشق و چنگال دارد ، ولي ما نداريم . شما اگر پست نداشته باشيد ، ما چيزي نداريم . همان زيرزمين دفتر نخست وزيري را كه مال مستخدم ها بود به اصرار من گرفت . قبل از اينكه من بيايم ايران مصطفي در دفترش مي خوابيد. زندگي معمولي كه هر زن وشوهري داشتند ما نداشتيم . مصطفي حتي حقوقش را مي داد به بچه ها . مي گفت: دوست دارم از دنيا بروم و هيچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر اين هم يك جور نداشته باشم بهتر است . اصلاً در اين وادي نبود ، در اين دنيا نبود مصطفي .
در اين دنيا نبود ، اما بيشتر از وقتي كه زنده بود وجود داشت ، اثر داشت و چقدر غاده خوابش را مي ديد . ديشب خواب ديد مصطفي در صندلي چرخ داري نشسته و نمي تواند راه برود . دويد ، گفت: مصطفي چرا اينطوري شدي ؟گفت: شما چرا گذاشتيد من به اين روز برسم ؟ چرا سكوت كرديد ؟ غاده پرسيد مگر چي شده ؟ گفت :براي من مجسمه ساخته اند .نگذار اين كار را بكنند برو اين مجسمه را بشكن ! بيدار كه شد نمي دانست كه مصطفي چه مي خواسته بگويد . پرس و جو كرد و شنيد كه در دانشگاه شهيد چمران از مصطفي مجسمه اي ساخته اند . مي دانست در تهران هم يكي از خيابان هاي آباد وزيبا را به اسم مصطفي كرده اند . اين ظاهر شهر بود و او خوشحال مي شد ولي اي كاش باطن شهر هم اين طور بود . گاه آدم هايي را در اين خيابان ها مي ديد كه دلش مي شكست . مي ترسيد ، مي ترسيد مصطفي بشود يك نام و تمام .
اين كه خواب مجسمه چمران را ديدم اين است كه، گاهي فكر مي كنم اگر تمام ايران را به اسم چمران مي كردند اين دلم را خشك مي كند؟ آيا اين ، يك لحظه از لبخند مصطفي از دست محبت مصطفي را جبران مي كند؟ هرگز ! اما وقتي دانشگاه شهيد چمران مثل چمران را بپروراند، چرا .
مصطفي كسي نيست كه مجسمه اش را بسازند و بگذرند . اين يك چيز مرده است و مصطفي زنده است . در فطرت آدم ها ، در قلب آن ها است . آدم ها بين خيرو شر درگيرند و بايد كسي دستشان را بگيرد ، همانطور كه خدا اين مرد را فرستاد تا مرا دستگيري كند. در تهران كه تنها بودم نگاه مي كردم به زندگي كه گذشت و عبور كرد . من كجا ؟ ايران كجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان ؟ من هميشه مي گفتم اگر مرا از جبل عامل بيرون ببرند ميميرم ، مثل ماهي كه بيفتد بيرون آب . زندگي خارج جنوب لبنان وشهر صور در تصور من نمي آمد. به مصطفي مي گفتم: اگر مي دانستم انقلاب پيروز مي شود و قرار به برگشت ما به ايران و ترك جبل عامل است نمي دانم قبول مي كردم اين ازدواج را يا نه . اما آمدم و مصطفي حتي شناسنامه ام را به نام «غاده چمران» گرفت كه در دار اسلام بمانم و برنگردم و من ، مخصوصاً وقتي در مشهد هستم احساس مي كنم خدا به واسطه اين مردم دست مرا گرفت ، حجت را برمن تمام كرد و ازميان آتشي كه داشتم مي سوختم بيرون كشيد .
مي شد كه من دور از جبل عامل و در كشور كفر باشم ، در آمريكا ، مثل خواهران و برادرهايم . گاه گاه كه از ايران براي ديد و بازديد مي رفتم لبنان به من ميخنديدند ، مي گفتند: ايراني ها هم صف ايستاده اند براي گيرين كارت ، تو كه تابعيت داري چرا از دست مي دهي ؟ به آنها گفتم: بزرگترين گيرين كارت كه من دارم كسي ندارد و آن اين پارچه سبزي است كه از روي حرم امام رضا عليه السلام است و من در گردنم گذاشته ام . با همه وجودم اين نعمت را احساس مي كنم و اگر همه عمرم را ، چه گذشته چه مانده ، در سجده گذاشتم نمي توانم شكر خدارا بكنم . با مصطفي يك عالم بزرگ را گذراندم از ماده به معنا ، از مجاز به حقيقت و از خدا مي خواهم كه متوقف نشوم در مصطفي ، همچنان كه خودش در حق من اين دعا كرد:
«خدايا ! من از تو يك چيز مي خواهم با همه اخلاصم كه محافظ غاده باش و در خلا تنهايش نگذار ! من مي خواهم كه بعد از مرگ اورا ببينم در پرواز . خدايا! ميخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و مي خواهم به من فكر كند ، مثل گلي زيبا كه درراه زندگي و كمال پيدا كرد و او بايد در اين راه بالا و بالاتر برود . مي خواهم غاده به من فكر كند ، مثل يك شمع مسكين و كوچك كه سوخت در تاريكي تا مرد و او از نورش بهره برد براي مدتي بس كوتاه . مي خواهم او به من فكر كند ، مثل يك نسيم كه از آسمان روح آمد و در گوشش كلمه عشق گفت و رفت بسوي كلمه بي نهايت.»