غزل منتشرنشده حمید سبزواری در رثای امام خمینی(ره)
استاد حمید سبزواری ــ خالق بهترین و خاطرهانگیزترین سرودهای انقلابی ــ که بهحق به نام «پدر شعر انقلاب» شهرت یافته بود، برای اصحاب فکر و فرهنگ ــ بهخصوص اهالی شعر و ادبیات ــ نامی قابل احترام و چهرهای کاملاً شناخته شده بود، شاعری که بهمعنای واقعی کلمه «متعهد و انقلابی» بود و شعرش تاریخ منظوم انقلاب اسلامی، به این معنا که در آیینه شعرها و سرودهای انقلابی او میتوان تمام فراز و نشیبهای تاریخ انقلاب را ــ از قیام تاریخی 15 خرداد سال 42 تا به امروز ــ به نظاره نشست.
استاد سبزواری همقبله و همقبیله شاعران متعهد و رسالتمداری چون کمیت و فرزدق و دعبل بود. او شعر را اسباب تفنن و تفرعن شاعرانه نمیدانست و همچون پیشاهنگان و سرهنگان شعر و ادب پارسی بر این اعتقاد و باور بود که «شعر پرتویی از شعور نبوت» و محملی برای ایفای رسالت انسانی و اجتماعی است. به همین اعتبار ــ چه پیش از انقلاب و چه بعد از انقلاب ــ همواره پیرنگی خاص از دغدغههای اجتماعی ــ سیاسی در جان شعرهای او جلوهگر بود. او بر بوم شعرهای خویش، حماسه مقاومت و پایمردی انسان در برابر ظلم، تجاوز، تبعیض و بیعدالتی را آنگونه زیبا و گویا به تصویر کشیده است که همه مردم جهان میتوانند با اسطورهها و نمادهای شعری او احساس پیوستگی و همذاتپنداری کنند.
بدون هیچ تردیدی رمز ماندگاری استاد را باید در پرداختن مؤمنانه و هنرمندانه به هویت ایرانی و اسلامی و ارتباط تنگاتنگ آثار او با آرمانها و اندیشههای طلایهداران انقلاب ــ بهخصوص امام راحل و مقام معظم رهبری ــ دانست.
جان کلام آن که اگر امروز نام استاد سبزواری چون ستارهای پرفروغ در سپهر شعر انقلاب میدرخشد، بهپشتوانه دغدغههای زلال و مقدسی است که در سینه دردآشنای این استاد فرزانه خانه کرده بود، دغدغه اسلام و انقلاب و مردم و پاسداری از دستاوردهای نظام مقدس جمهوری اسلامی. استاد، طی سالها ــ بیش از نیم قرن ــ راه خجسته شعر انقلاب را با خون دل، نقد جان و خوردن زخم زبان بر نوآمدگان هموار کرد و دریغ و درد که در تمام طول این سالها از دوست و دشمن ــ بهجرم آرمانخواهی و تعهداندیشی ــ خنجر بیمهری خورد!
و اما امروز بر ما که ادعای خویشــی و همکیشــی با استاد را داریم، فرض است که بهاحترام انقلاب، امام و شهیدان، نام بلندش را پاس بداریم، نام بلند استادی را که پیر راه بود و دردآگاه، ادیب و شاعر عاشق و صادقی که تمام زندگی خود را وقف هویتبخشی و هستیبخشی به ادبیات فاخر انقلاب کرد. از ما دور باد که گاهی بهگمان رستم دستان شدن در عرصۀ شعر، در پیلۀ خودبینی اسیر شویم و بر قبلهنمایی چنین بصیر و دلیر اینچنین باد.
در پایان این نوشتار، با سلام و درود به روح پرفتوح آن پیر دردآشنا، پنج غزل منتشر نشده از حمید شعر انقلاب را تقدیم شما خوبان میکنیم.
خامه فراق
(در سوگ امام خمینی)
دردا که از فراق تو، مردیم و زندهایم
و ز رخ غبار عمر ستردیم و زندهایم
زان ناگهان خزان که بهار از جهان ربود
چون برگ باد برده فسردیم و زندهایم
ز آن دم که زد به صفحه رقم خامه فراق
هر دم هزار مرتبه مردیم و زندهایم
جسم تو را به دوش هزاران دریغگوی
در صبحگاه فاجعه بردیم و زندهایم
وان پیکری که چون گهر جان عزیز بود
با دست خود به خاک سپردیم و زندهایم
در لحظه وداع، دل دردمند را
پروانهسان به مشت فشردیم و زندهایم
زان زهر جانگزای که جان از تو وا گرفت
خمخانهای ز بعد تو خوردیم و زندهایم
هر دم که بیحضور تو ای مهربان زدیم
غمبارتر ز مرگ شمردیم و زندهایم
گل جنون
ای جنون گل کن که بار مصلحت جز خار نیست
های و هوی عقل خاماندیش جز پندار نیست
گوهر آدمنمایان دیار نفس را
چون بهمعنی وارسی بیش از خزف مقدار نیست
ساز عشقی زین سیهکاران سوداگر مجوی
یک طبیب دل در این صد کاروان بیمار نیست
آفتی باشد گمانآرایی خودباوران
در خیالآباد خودبینی، خرد معمار نیست
از حکیمی دوش پرسیدم ز اخلاص عمل
گفت قیراطی* ازین کالا در این بازار نیست
هر صفا آینه با مجنون ز صحرا رسته است
در قصور قیصر و دارا صفا را بار نیست
بر که بندم تهمت دانش، کز این دعویگران
دیدهای بینا، دلی شیدا، سری هشیار نیست
گوش اگر سنگین نداری این گرانفهمی چرا؟
درک فریاد حقیقت آنقدر دشوار نیست
نقش را در پرده نیرنگ، رنگین فتنههاست
پرده زین حیلت نگیرد عشق اگر بیدار نیست
زحمتانگیز است بزم زندگی، غافل متاز
در نیازآباد دنیا جادهای هموار نیست
تا به کی باشی اسیر آرزوهای دراز
وهم عشرت جز سرایی رسته در پندار نیست
درد فهمی جز به تحصیل تهیدستی مجوی
نقد کالای محبت درهم و دینار نیست
رفتهام از خود ز سُکر عشوه لیلاوشی
مست یک ایمای اویم، با سبویم کار نیست
گرچه هر سو شور شیرین است در عالم "حمید"
بی صدای تیشه فرهاد این کهسار نیست
آواز جوانیها
قفس فرسودهام آه از تک و تاز جوانیها
نفس میسوزم از ناپخته آواز جوانیها
در این جولان، نشان تیر ناکامی از آن گشتم
که غافل از کمانکش بود، شهباز جوانیها
بهجرأت بال بگشودم، ببخشا بر من ای پیری!
بهترغیب جوانی بود، پرواز جوانیها
شبابی بود و در سر شور امیدی و احساسی
چه بدفرجام آمد سیر آغاز جوانیها
چو من یارب مبادا کس اسیر وهم خوشبینی
سرابی بود و خوابی صحنهپرداز جوانیها
ز پرپرگشتن گل در چمن، تحصیل عبرت کن
که رنگآمیز خواریهاست، اعزاز جوانیها
شکست زندگی نقش جوانی بر جبین دارد
در این آیینه خواندم رمزی از راز جوانیها
غم پیری چو چنگم گوش میتابد بهجرم آن
که سوزی داشتم در پردهساز جوانیها
"حمیدا" طبع بُرنایان، نصیحت در نمیگیرد
مگر دست نیازی بشکند ناز جوانیها
بر سر امواج
گر طبیب عشق آغوش محبت واکند
زخمهای عالمی را مرهمی پیدا کند
دور ازین کانون الفت آشنای درد کیست؟
تا غریبان را بهرأفت نسخهای انشا کند
رنج هجراندیده داند قدر ایام وصال
درد مجنون را مداوا گر کند لیلی کند
فیض رهبر مغتنم دانید، کاین دانای راز
هرچه فرماید بهحکم خاطر دانا کند
شبپرستان گرچه در صور شبیخون میدمند
موسی ما دفع ظلمت با ید بیضا کند
جان روشن برنتابد سعی استیلای جهل
شمع عقلی، کار خورشید جهانآرا کند
ای صفاورزان! صلای عشق را پاسخ دهید
تا زبان و دل پیام دوست را معنا کند
بت ظهور دیگری خواهد به سیمایی دگر
گو خلیل اللّه بههمت آستین بالا کند
در کوچه تنهایی
گردبادم، حاصل سعیام غباری بیش نیست
و ز گِرانباری بهدستم کولهباری بیش نیست
گرچه سر بر اَبر سودم، همچنان پا در گِلم
شور سرگردانیام، مشت غباری بیش نیست
ریشه طاقت مجویید از درخت قامتم
در سرشتم شورش بیاعتباری بیش نیست
کس چو من پا در رکاب بیقراریها مباد
از تولّد تا مزارم گیروداری بیش نیست
میتنم بر خویش و میافتم بهپای خویشتن
چون حبابم جلوه ناپایداری بیش نیست
میدوم وادی به وادی وین سبکپروازیام
نزد کوتهفکرتان بیهودهکاری بیش نیست
رهنورد کوچه تنهاییام، کز همرهان
غیر آثار قدم در رهگذاری بیش نیست
داشتم در عالم وارستگی بالیدنی
با تهیدستی، سرافرازی عواری بیش نیست
هیچ آغوشی بهگرمی بر قبولم وا نشد
مهربانی، خلق عالم را شعاری بیش نیست!
غیر این معنی نشد معلوم محرومان "حمید"
وهم همدردی سراب آشکاری بیش نیست