چه كسي شهيد بهشتي را از دست ساواك نجات داد؟
يکشنبه, ۰۶ تير ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۰۸
نويد شاهد: براي شنيدن اين خاطره رفتم تا ببينم چه كسي آن سال بهشتي را از دست ساواك نجات داده. شروع به صحبت كرد و گفت: يك نفر به نام محمد روزبهان چند وقتي بود كه مأمور وصول قبوض مكتب اسلام شده بود. هيچ وقت فكر نميكردم اهل فعاليت سياسي باشد...
نويد شاهد/ براي ديدنش بايد حتماً براي نماز مغرب و عشا خودم را به مسجد
وليعصر نازيآباد ميرساندم.
خوشبختانه رسيدم و ديدمش.
گرد سفيدي مو چهره نورانيش را روشنتر كرده بود. حاج محسن عزيزي از انقلابيهاي قديمي بود و با بيشتر بزرگان انقلاب حشر و نشر داشت.
شنيده بودم شهيد بهشتي سال 1354 بعد از فرار از دست ساواك و پنهان شدن در قلهك چند ساعتي به خانب حاجي آمده و از اينجا رفته بود شاهعبدالعظيم.
براي شنيدن اين خاطره رفتم تا ببينم چه كسي آن سال بهشتي را از دست ساواك نجات داده بود. شروع به صحبت كرد و گفت: يك نفر به نام محمد روزبهان چند وقتي بود كه مأمور وصول قبوض مكتب اسلام شده بود. هيچ وقت فكر نميكردم اهل فعاليت سياسي باشد.
اصلاً نشان نميداد. سال 1354 بود و وضعيت خيلي بحراني بود. چند وقتي دفتر مجله نيامد و بعد از سه چهار روز كه آمد گفت حاجي فردا ميخواهم برايت مهمان بياورم. تعجب كردم گفتم چند روز نبودي حال كه آمدهاي ميگويي مهمان ميآورم؟ حال مهمان تو كي هست، هيچ نگفت تا اين كه بعد از چند بار اصرار گفت آيتالله بهشتي. اسم آقا را قبلاً زياد شنيده بودم اما هنوز از نزديك نديده بودمشان. شنيده بودم ساواك چند وقتي ميخواهد آقا را دستگير كند.
با شنيدن اسم آقاي بهشتي هم خوشحال شدم و هم تازه فهميدم كه روزبهان در سطوح بالا فعاليت سياسي ميكند. گفتم مشكلي ندارد اما چگونه ميخواهي اين كار را انجام بدهي.
گفت شما فقط نيمه شب منتظر باش. قرار گذاشتيم وقتي كه با آقاي بهشتي رسيدند، اول يك زنگ بزنند و سپس سه بار ضربه آهسته به در كه من هم در را باز كنم. نيمه شب در را زد. در را باز كردم. گفت حاجي در را باز نگه دار و خودت برو پشت در، هيچ سر و صدايي نشه و برق هم روشن نكن كه يك وقت نظر كسي جلب نشه. به هر حال مبارز سياسي بودن و خودشون بهتر ميدونستن چه كارهايي را بايد انجام دهند. مادرم از خواب بيدار شد و گفت اين سر و صداها چيست. اين وقت شب كيست كه در ميزنه. گفتم روزبهانست. شما برو استراحت كن.
ديدم آقاي بهشتي از در وارد شد. كت و شلوار پوشيده بود و عبا و عمامه را در يك كيف دستي قرار داده بود تا كسي شك نكنه. آقا كه وارد شد روزبهان آمد گفت من كنار ماشين هستم. اگر كاري داشتيد صدايم كنيد. گفتم آقا خواب احتياج است؟ آقاي بهشتي جواب داد خيلي خستهام بايد استراحت كنم. گفتم من دو كلمه بگم مشكلي داره. گفت اگر حرفات مختصره بگو و اگر نه بگذاريد براي وقتي ديگر. بلافاصله يكي دو تا پتو و بالشت فراهم كردم تا آقا استراحت كند. يك ساعت گذشت. روزبهان با سه ضربه در را زد. گفت حاجي برو آقا را بيدار كن بايد سريع بريم. گفتم آقا را كجا ميبريد؟ گفت بايد بريم شاهعبدالعظيم. آمدم بالاي سر آقاي بهشتي. هرچه صدا زدم ديدم جواب نميده. به خواب عميقي فرو رفته بود. بالاخره آقا بيدار شد. با روزبهان رفت شاهعبدالعظيم و يكي دو روزي آنجا بود. ديگر خبري از آقاي بهشتي نداشتن تا اينكه شنيدم چند روز بعد از اين ماجرا ساواك آقا را دستگير كرده .
انتهاي گزارش / حميد نجار
گرد سفيدي مو چهره نورانيش را روشنتر كرده بود. حاج محسن عزيزي از انقلابيهاي قديمي بود و با بيشتر بزرگان انقلاب حشر و نشر داشت.
شنيده بودم شهيد بهشتي سال 1354 بعد از فرار از دست ساواك و پنهان شدن در قلهك چند ساعتي به خانب حاجي آمده و از اينجا رفته بود شاهعبدالعظيم.
براي شنيدن اين خاطره رفتم تا ببينم چه كسي آن سال بهشتي را از دست ساواك نجات داده بود. شروع به صحبت كرد و گفت: يك نفر به نام محمد روزبهان چند وقتي بود كه مأمور وصول قبوض مكتب اسلام شده بود. هيچ وقت فكر نميكردم اهل فعاليت سياسي باشد.
اصلاً نشان نميداد. سال 1354 بود و وضعيت خيلي بحراني بود. چند وقتي دفتر مجله نيامد و بعد از سه چهار روز كه آمد گفت حاجي فردا ميخواهم برايت مهمان بياورم. تعجب كردم گفتم چند روز نبودي حال كه آمدهاي ميگويي مهمان ميآورم؟ حال مهمان تو كي هست، هيچ نگفت تا اين كه بعد از چند بار اصرار گفت آيتالله بهشتي. اسم آقا را قبلاً زياد شنيده بودم اما هنوز از نزديك نديده بودمشان. شنيده بودم ساواك چند وقتي ميخواهد آقا را دستگير كند.
با شنيدن اسم آقاي بهشتي هم خوشحال شدم و هم تازه فهميدم كه روزبهان در سطوح بالا فعاليت سياسي ميكند. گفتم مشكلي ندارد اما چگونه ميخواهي اين كار را انجام بدهي.
گفت شما فقط نيمه شب منتظر باش. قرار گذاشتيم وقتي كه با آقاي بهشتي رسيدند، اول يك زنگ بزنند و سپس سه بار ضربه آهسته به در كه من هم در را باز كنم. نيمه شب در را زد. در را باز كردم. گفت حاجي در را باز نگه دار و خودت برو پشت در، هيچ سر و صدايي نشه و برق هم روشن نكن كه يك وقت نظر كسي جلب نشه. به هر حال مبارز سياسي بودن و خودشون بهتر ميدونستن چه كارهايي را بايد انجام دهند. مادرم از خواب بيدار شد و گفت اين سر و صداها چيست. اين وقت شب كيست كه در ميزنه. گفتم روزبهانست. شما برو استراحت كن.
ديدم آقاي بهشتي از در وارد شد. كت و شلوار پوشيده بود و عبا و عمامه را در يك كيف دستي قرار داده بود تا كسي شك نكنه. آقا كه وارد شد روزبهان آمد گفت من كنار ماشين هستم. اگر كاري داشتيد صدايم كنيد. گفتم آقا خواب احتياج است؟ آقاي بهشتي جواب داد خيلي خستهام بايد استراحت كنم. گفتم من دو كلمه بگم مشكلي داره. گفت اگر حرفات مختصره بگو و اگر نه بگذاريد براي وقتي ديگر. بلافاصله يكي دو تا پتو و بالشت فراهم كردم تا آقا استراحت كند. يك ساعت گذشت. روزبهان با سه ضربه در را زد. گفت حاجي برو آقا را بيدار كن بايد سريع بريم. گفتم آقا را كجا ميبريد؟ گفت بايد بريم شاهعبدالعظيم. آمدم بالاي سر آقاي بهشتي. هرچه صدا زدم ديدم جواب نميده. به خواب عميقي فرو رفته بود. بالاخره آقا بيدار شد. با روزبهان رفت شاهعبدالعظيم و يكي دو روزي آنجا بود. ديگر خبري از آقاي بهشتي نداشتن تا اينكه شنيدم چند روز بعد از اين ماجرا ساواك آقا را دستگير كرده .
انتهاي گزارش / حميد نجار
نظر شما