شهید غلامرضا صالحی به روایت همسر/ تصاویر منتشر نشده مرکز اسناد ایثارگران
سهشنبه, ۲۹ تير ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۴۵
صديقه عرب ها همسر شهيد غلامرضا صالحي قائم مقام لشكر 27 محمد رسول الله(ص) به مناسبت فرا رسيدن سالروز شهادت اين سردار نام آشناي سپاهيان محمد رسول الله(ص) با خبرنگار نويد شاهد به گفتگو نشسته است:
زندگي را آسان مي گرفتيم. همه وسايل زندگيمان در صندوق عقب يك خودروي پيكان جاي مي گرفت. تا جايي كه مي توانستيم امور را ساده مي گذرانديم.
به جاي رخت آويز ميخ به ديوار مي كوبيدم و وقتي مي خواستيم به شهر ديگري برويم، آن ميخ ها را هم درمي آوردم و با خود مي بردم؛ غلامرضا مي خنديد و مي گفت: مثل بچه هاي عمليات زندگي مي كني... اين دفعه كه برگشتي نمي گذارم بروي همسرم همه سالهاي جنگ را در جبهه حضور داشت.
مراسم سومش كه برگزار كرديم، قطعنامه 598 امضا شد.
زماني هم كه ازدواج كرديم (فروردين سال 60) بعد از دو سه روز به جبهه رفت. تحمل آن شرايط سخت بود اما سعي مي كردم خودم را وفق دهم. اما گاهي تا حدي بي تاب مي شدم كه با خود مي گفتم اين دفعه كه برگشت نمي گذارم برود و مي گويم بايد بماني. اما وقتي مي آمد با جبران روزهاي نبودنش را مي كرد كه مي كرد همه چيز از يادم مي رفت و آرام مي شدم.
پايان سرگشتگي با شير گاو زن روستايي! به دليل ماموريت هايش مجبور بوديم در شهرهاي مختلفي زندگي كنيم. اروميه، كرمانشاه، انديمشك و جنوب كشور شهرهايي بودند كه 8 سال زندگي مشتركمان را در آنها گذرانديم. هر جايي مشكلات خاص خود را داشت اما كنار مي آمديم. كرمانشاه آخرين جايي بود كه با غلامرضازندگي كردم. دائم بمباران مي شد و امنيتي نبود. مردم شهر را تخليه كرده بودند. يادم مي آيد براي دختر كوچكم مي خواستم شير خشك تهيه كنم اما مغازه ها و فروشگاهها تعطيل بود. مجبور شدم به روستاهاي اطراف بروم. بالاخره پيرزني روستايي با دوشيدن شير گاو خود به كمكم آمد. اگر شهيد شدي مي گذارمت پشت در خانه پدرت و فرار مي كنم شهر را كه بمباران كردند، غلامرضا نگران شده بود.
وقتي برگشت گفت: دائم مي ترسيدم برايت اتفاقي افتاده باشد. با خودم مي گفتم جواب پدرش را چه بدهم؟ بعد به اين نتيجه مي رسيدم اگر شهيد شده بودي تو را به نجف آباد ببرم و بگذارم پشت در خانه پدرت و فرار كنم... تلفن سفارشي از عراق! گاهي تا يك ماه خبري از او نداشتم. مي رفت عراق شناسايي. يكبار شهيد طباطبايي به كرمانشاه آمده بود. از روي دلخوري گفتم اين غلامرضا يك تلفن هم نمي زند. شهيد به شوخي گفت: بگذار خط تلفن ايران به عراق وصل شود، مي گويم با شما تماس بگيرد.
اين بچه هاي پر انرژي! تحمل آن شرايط سخت بود. از نجف آباد به كرمانشاه رفته بودم و تنها زندگي مي كردم؛ آن هم با سه دختر و يك پسر پرانرژي و با شيطنت هاي كودكانه. نبودن غلامرضا آزارم مي داد اما باور داشتم شهيد دستم را مي گيرد و كمكم مي كند. براي همين صبر را پيشه راه مي كردم. پدر را بايد تهديد كرد! به نظارت شهيد بر زندگيمان اعتقاد راسخ دارم. گواه اين نظارت اتفاقي است كه در نه سالگي دخترم مرضيه افتاد. من هر سال نوروز بچه ها را به مسافرت مي بردم. آن سال بنا به دلايلي نتوانستم اين كار را انجام دهم. يك روز رفته بوديم سر مزار همسرم.
مرضيه به قبر پدرش پشت كرد و نشست. گفتم اين چه كاريست دخترم؟! گفت:\" آخه امسال نرفتيم مسافرت از دست پدر دلخورم.\" هنوز چند روز نگذشته بود كه مقدمات مسافرت فراهم شد و به سفر رفتيم. مرضيه خنديد و گفت: پدر را بايد تهديد كرد... مديون اين دو كلام رهبري هستم روزي كه خبر شهادتش را شنيدم احساساتم به شدت جريحه دار شد و به لحاظ روحي دچار مشكل شدم تا اينكه همراه با فرزندانم خدمت مقام معظم رهبري كه آن زمان رييس جمهور بودند، شرفياب شديم.
ايشان خطاب به من فرمودند: \"حاج خانم خداوند به شما صبر و اجر بدهد.\" اگرچه دوست داشتم ايشان بيشتر با من حرف مي زدند اما همين دو كلمه آرامبخش روح من شد. هميشه مي گويم مديون اين دو كلام رهبري هستم... شهيد غلامرضا صالحي به سال 1337در نجف آباد متولد شد. وي به تاريخ 24 تير ماه سال 1367 (سه روز پيش از پذيرش قطعنامه 598) در تنگه ابو قريب بر اثر اصابت تركش گلوله توپ بال در بال ملائك گشود. سردار شهيد غلامرضا صالحي در زمان شهادت ، قائم مقام لشكر 27 محمد رسول الله(صلوات الله عليه) به شمار مي رفت. انتهاي پيام/ س/ع
به جاي رخت آويز ميخ به ديوار مي كوبيدم و وقتي مي خواستيم به شهر ديگري برويم، آن ميخ ها را هم درمي آوردم و با خود مي بردم؛ غلامرضا مي خنديد و مي گفت: مثل بچه هاي عمليات زندگي مي كني... اين دفعه كه برگشتي نمي گذارم بروي همسرم همه سالهاي جنگ را در جبهه حضور داشت.
مراسم سومش كه برگزار كرديم، قطعنامه 598 امضا شد.
زماني هم كه ازدواج كرديم (فروردين سال 60) بعد از دو سه روز به جبهه رفت. تحمل آن شرايط سخت بود اما سعي مي كردم خودم را وفق دهم. اما گاهي تا حدي بي تاب مي شدم كه با خود مي گفتم اين دفعه كه برگشت نمي گذارم برود و مي گويم بايد بماني. اما وقتي مي آمد با جبران روزهاي نبودنش را مي كرد كه مي كرد همه چيز از يادم مي رفت و آرام مي شدم.
پايان سرگشتگي با شير گاو زن روستايي! به دليل ماموريت هايش مجبور بوديم در شهرهاي مختلفي زندگي كنيم. اروميه، كرمانشاه، انديمشك و جنوب كشور شهرهايي بودند كه 8 سال زندگي مشتركمان را در آنها گذرانديم. هر جايي مشكلات خاص خود را داشت اما كنار مي آمديم. كرمانشاه آخرين جايي بود كه با غلامرضازندگي كردم. دائم بمباران مي شد و امنيتي نبود. مردم شهر را تخليه كرده بودند. يادم مي آيد براي دختر كوچكم مي خواستم شير خشك تهيه كنم اما مغازه ها و فروشگاهها تعطيل بود. مجبور شدم به روستاهاي اطراف بروم. بالاخره پيرزني روستايي با دوشيدن شير گاو خود به كمكم آمد. اگر شهيد شدي مي گذارمت پشت در خانه پدرت و فرار مي كنم شهر را كه بمباران كردند، غلامرضا نگران شده بود.
اين بچه هاي پر انرژي! تحمل آن شرايط سخت بود. از نجف آباد به كرمانشاه رفته بودم و تنها زندگي مي كردم؛ آن هم با سه دختر و يك پسر پرانرژي و با شيطنت هاي كودكانه. نبودن غلامرضا آزارم مي داد اما باور داشتم شهيد دستم را مي گيرد و كمكم مي كند. براي همين صبر را پيشه راه مي كردم. پدر را بايد تهديد كرد! به نظارت شهيد بر زندگيمان اعتقاد راسخ دارم. گواه اين نظارت اتفاقي است كه در نه سالگي دخترم مرضيه افتاد. من هر سال نوروز بچه ها را به مسافرت مي بردم. آن سال بنا به دلايلي نتوانستم اين كار را انجام دهم. يك روز رفته بوديم سر مزار همسرم.
ايشان خطاب به من فرمودند: \"حاج خانم خداوند به شما صبر و اجر بدهد.\" اگرچه دوست داشتم ايشان بيشتر با من حرف مي زدند اما همين دو كلمه آرامبخش روح من شد. هميشه مي گويم مديون اين دو كلام رهبري هستم... شهيد غلامرضا صالحي به سال 1337در نجف آباد متولد شد. وي به تاريخ 24 تير ماه سال 1367 (سه روز پيش از پذيرش قطعنامه 598) در تنگه ابو قريب بر اثر اصابت تركش گلوله توپ بال در بال ملائك گشود. سردار شهيد غلامرضا صالحي در زمان شهادت ، قائم مقام لشكر 27 محمد رسول الله(صلوات الله عليه) به شمار مي رفت. انتهاي پيام/ س/ع
نظر شما