صياد دلها به روايت مادر؛ «جانم به اين پسر بند بود»
يکشنبه, ۰۳ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۵۴
رويش را بوسيدم و خدا را شكر كردم كه زنده است و نفس ميكشد. با خودم گفتم جوان است و به هر حال خوب ميشود. بعد همه با هم به مشهد آمديم و او روي ويلچر سوار بود. من جانم به اين پسر بند بود و در هواپيما مواظبش بودم. جلويش ايستاده بودم تا هيچ كس به او نخورد.
چند روزی است سرکار خانم «شهربانو شجاع» مادر گرانقدر شهید علی صیاد شیرازی به دلیل ایست قلبی در بیمارستان بستری شده و متأسفانه به کما رفتهاند.برای مادر بزرگواری که «صیاد عشق و معرفت» را تربیت کرد؛ آرزوی بهبودی میکنیم.
یاد و خاطره «صیاد دلها» مانند نام بزرگش همه جا بلند و دل انگیز است، خاطره نامیرای مردی که همه دوستش می دارند...
نوید شاهد به همین مناسبت روایتی از زبان مادر گرامی شهید در وصیت امیر سپهبد صیاد شیرازی را که در ویژهنامه الکترونیکی سیزدهمین سالگرد شهادتش به خوانندگان عرضه نموده بود اینک بار دیگر مرور و بازنشر می کند:
مادر شهيد صياد شيرازي در وصف فرزندش مي گويد:با اين كه پسر سومم (جعفر) خيلي خوب است، ولي علي نميشود. خداوند به من فرشته داده بود و من قدرش را ندانستم.
از مهمترين خصوصيات علي محبت زياد و درك بالايش بود. وقتي بچه دومم را باردار بودم (برادر شهيد كه 3 سال از او كوچكتر است)، باز به او محبت خاصي داشتم. وقتي كه اين بچه به دنيا آمد، علي ديگر روي زانويم نمينشست. وقتي به او ميگفتم: "چرا از روي زانويم بلند ميشوي؟ " با همان لحن كودكانهاش به من ميفهماند كه نوزاد خيلي كوچك است و بايد به او توجه بيشتري بكنم. با آن سن كم، شعور بالايي داشت و مثل آدم بزرگها رفتار ميكرد و رفتارهاي بزرگمنشانه از او سر ميزد. به قدري مهربان و دوست داشتني و مظلوم بود كه دايم نگرانش ميشدم و دلم برايش تنگ ميشد. برخي اوقات كه به مدرسه ميرفت، دنبالش ميرفتم و از دور نگاهش ميكردم تا دلم آرام بگيرد. هميشه در مدرسه يا كوچه، در يك گوشهاي ساكت و آرام ميايستاد و هيچ حرفي نميزد، ولي در اطراف او بچههاي مدرسه از شيطنت سر از پا نميشناختند.
روزي او را به باغ ميوهاي فرستادم تا برادر كوچكش را از كار ناپسندي كه ميوه كندن از باغهاي مردم بود، منع كند و او را به خانه بياورد. وقتي به باغ ميرسد و آن انجيرها را ميبيند، در دلش ميگويد: "چه ميوههاي بزرگ و خوشمزهاي! " و خودش هم به هوس ميافتد كمي از آنها بخورد. ناگهان همين كه ميخواهد از پرچين باغ بالا برود، يك مار از لابلاي پرچين بالا ميآيد و به سمت او حركت ميكند. علي پا به فرار ميگذارد و از ترس، پشت سرش را نگاه نميكند. بعد از مدتي در همان عالم نوجواني با خودش فكر ميكند كه خدا خواسته به او نشان بدهد كه هرگز مال حرام نخورد.
او خيلي عاطفي بود و آزارش حتي به يك مورچه هم نميرسيد. مسير مدرسه را آرام طي ميكرد و برميگشت. اواخر دبيرستان با يك پسر رفتگر دوست شده بود و با يكديگر به مدرسه ميرفتند. يك بار براي او و برادر كوچكش باراني زمستاني خريديم. تا زماني كه با اين پسر رفتگر بود، باراني نو را به تن نميكرد و لباسهاي كهنهاش را ميپوشيد. همسايهها هميشه ميگفتند: "چرا بچههاي آقاي شيرازي (پدر شهيد) لباس كهنه ميپوشند؟ " آن زمان در گرگان زندگي ميكرديم و وضع مالي نسبتا خوبي داشتيم، ولي اين گونه رفتار ميكرد.
در خانه با بچهها مثل پدر رفتار ميكرد. به همه ميگفت: " لباسهايتان را خودتان بشوييد و اتو كنيد تا مادر فقط برايتان غذا درست كند. او مسئول انجام كارهاي شما نيست. خسته ميشود. " در درس دادن و كمك علمي در خانه هم زبانزد بود. برادر دومش وقتي كه تا كلاس ششم خواند، ديگر نميخواست ادامه تحصيل دهد و پدرش او را به مكانيكي فرستاد. يك روز كه با لباس روغني به خانه آمد، گفت كه دوستانش با او سرسنگين هستند و ناراحت شد و تصميم گرفت دوباره به مدرسه برگردد. وقتي علي متوجه اين موضوع شد، به برادرش دلداري داد كه ناراحت نباشد. آن زمان خودش در حال ورود به دانشكده افسري بود و سه ماه از ثبت نام كلاسهاي دبيرستان گذشته بود، ولي او به برادرش قول داد كه برادرش را براي امتحان ورودي آماده كند.
رفتارش در منزل نمونه رفتار يك انسان بزرگ بود. در منزل خيلي كمك و همكاري ميكرد. آگاه بود كه چه كاري را بايستي انجام بدهد و قدرت درك بالايي داشت.
به خواهر اولش كه زبانش ضعيف بود، طوري انگليسي را ياد داده بود كه بهتر از فارسي مينوشت. هر چه به او ميگفتم: "استراحت كن. " ميگفت: "عزيز جان! بگذار همين يك سال كه اينجا هستيم، از تمام وقت و امكانات استفاده كنيم و برنامهريزي داشته باشيم ".
دوست نداشت با هر كسي ارتباط داشته باشد و خيلي برايش مهم بود كه طرف مقابل اهل طاعت و عبادت باشد. قبل از انقلاب هر جور آدمي در ارتش يا جاهاي ديگر ديده ميشد و برخياهل كارهاي ناصواب بودند. علي دوست نداشت با هر كسي همراه باشد. آن سالي كه براي كلاس دوازده راهي تهران شد و در مدرسه اميركبير (دارالفنون) ثبت نام كرد، يك نفر از آشنايان هم همراه او در مدرسه ثبت نام شد.گفتيم براي هر دو يك خانه در تهران بگيريم كه آنجا درس بخوانند. او با دوستش از يك كوچه و از يك راه به مدرسه ميرفتند. يك روز دوستش به او گفت: "بيا از كوچهاي برويم كه درآنجا دخترهاي زيادي هستند و ديگر از كوچه سابق نرويم. " علي به حرفش گوش نداد و به راه خود ادامه داد و اين گونه بود كه از همان دوران نوجواني و جواني راه خودش را از ناپاكيها جداكرد. علي آن سال براي امتحان ورودي دانشكده افسري آماده شد. دوستش در آن امتحان مردود شد و مجبور بود دوباره درس بخواند و علي وارد دانشكده شد. وقتي به پدر آن پسر از اوضاع فرزندش خبر دادند، او گفت: "چرا به من اطلاع نداده بوديد كه فرزندم اين گونه رفتار ميكند؟ " ولي علي دراين باره صحبتي نميكرد، فقط راهش را از دوستش جدا كرده بود. خيلي پاك و نجيب بود.
پدرش مخالف ورود علي به ارتش بود و دوست داشت تمام دارائيمان را بفروشيم و برايش هزينه كنيم تا او در رشته رياضي تحصيل كند، چون رياضياش بسيار خوب بود. پدر براياينكه خودش نظامي بود و از اين شهر به آن شهر ميرفت و سختيهاي زيادي ميكشيد، نميخواست فرزندش هم همان راه را ادامه بدهد، ولي شهيد بسيار به ورود به ارتش و تحصيل دردانشكده افسري علاقه داشت. بچهتر كه بود، به پدرش در اواخر دوره خدمت پدرش در ارتش، يك جفت چكمه نظامي آمريكايي داده بودند.
علي همان زمان گفت: "اين چكمهها را براي من نگه داريد. " و به اين شكل اعلام علاقه كرد، ميگفت: "پدر! خدمت، خدمت است، حال ميخواهد در ارتش باشد يا جاي ديگر. هيچ فرقي ندارد در كجا باشيم و خدمت كنيم. " دوست نداشت كسي عيب ارتش را بگويد و بدگويي كند و آنها را از اين كار نهي ميكرد. آن زمان همسايهاي داشتيم كه از ارتش بدگويي ميكرد. ميگفت: "آقاي عزيز! اين حرفها را نزنيد. هرچه باشد ارتش مملكت ماست. ما بايد آبادش كنيم و به آن خدمت كنيم. " از ويژگيهاي او، نظم عجيب و حساس بودن به كارهايش بود. خود را مسئول و موظف به انجام كارها و وعدههايش ميدانست.
يكي از پسرهايم (اكبر) كه در امامقلي يار سرباز بود، در آستانه پيروزي انقلاب از علي دستور ميگيرد كه شما سربازان آسايشگاه را فراري بدهيد و آخر سر با دوستانتان از آنجا خارج شويد. پسرم به حرف علي گوش داد و خدا خواست كه ماشيني سوارش كرد و او را به مشهد آورد. وقتي به خانه آمد، من نفهميدم كه مخفيانه لباسهايش را در كارتن گذاشت و خودش به اصفهان نزد علي رفت. وقتي متوجه شدم، از برادر كوچكش اصغر پرسيدم: "اكبر كجاست؟ " او آرام به من اشاره كرد كه پدرش كه در طبقه پايين بود، نشنود. او دوست نداشت بچه¬ها تن به اين خطرها و مبارزات بدهند و ميخواست كه آنها فقط خدمت سربازي را انجام بدهند. به هر حال من توسط پسرم اصغر كه او نيز از حزب اللهيهاي دو آتشه و مثل برادر شهيدش بود، از ماجرا آگاه شدم. اين روحيه مبارزاتي در همه پسرهايم بود و همه از علي درس گرفته بودند.
زماني كه با علي و همسرش در يك جا زندگي ميكرديم. ماجرايي پيش آمد و به مشاجره انجاميد. علي اصلاً مقصر نبود و خطايي از او سر نزده بود، با اين حال به التماس و خواهش و معذرت خواهي از پدرش افتاد. به همسرم گفتم: "ديگر فرزندم را بيش از اين شرمنده نكن و معذرتخواهي او را بپذير. " علي به اطاعت از پدر و مادر، بسيار مقيد بود و نسبت به مادر احترام فوقالعادهاي قائل بود.
وقتي زنگ ميزدم و ميخواستم به خانهشان بروم، موقع برگشت مرا تا پلههاي هواپيما همراهي ميكرد و سپس خودش به محل كارش كه در ميدان توپخانه بود، راهي ميشد. وقت اذان، سجاده را پهن ميكرد، كفشهايم را جفت ميكرد، رختخوابم را پهن و جمع ميكرد. يك وقتي در ماه مبارك رمضان زنگ زد كه: "مادر! خانم من تنهاست و من براي مأموريت بايد به جبهه بروم. " گفتم: "روزهام را چه كنم؟ " گفت: "كاري ميكنم جوري راه بيفتيد كه باطل نشود. " يك روز تازه از جبهه برگشته و خسته بود و داشت استراحت ميكرد. مريم (دختر بزرگش) مدرسهاي بود. ميخواستم بيدار شوم و مريم را براي مدرسه راه بيندازم كه علي كاملاً متوجه و هوشيار شد.
وقتي به او گفتم كه براي چه بيدار شدهام، خيلي ناراحت شد و گفت: "مادر جان! هر كسي كه از اول بچه را به راه انداخته، خودش هم تا آخر بايستي مسئوليت به راه انداختن او را به عهده بگيرد. " يا يك موقعي خسته بود و لباسهايش مانده بود و من شستم. وقتي متوجه شد، گفت كه ديگر اجازه ندهند من دست به سياه و سفيد بزنم و گرنه ناراحت ميشود.
با اين كه پسر سومم (جعفر) خيلي خوب است، ولي علي نميشود. خداوند به من فرشته داده بود و من قدرش را ندانستم. يك بار وقتي مرا با ويلچر در فرودگاه براي مكه بدرقه ميكرد، جواني جلو آمد و گفت: "حاج آقا! چه نسبتي با شما دارند؟ " علي جواب داد :مادرم هستند. جوان گفت: "به خدا بهشت را براي خود خريدهايد ".
يك روز آقائي يك بسته چاي آورد و گفت: "براي جناب سروان شيرازي آوردهام. " وقتي علي آمد، پرسيد: "مادر اين چيست؟ " توضيح دادم، گفت: "دست نزنيد. " اين گذشت و آن مرد دوباره اين كار را تكرار كرد. يك روز در پادگان يكي از درجهداران كه همان مرد بود، به علي اشاره ميكند كه من همان كسي هستم كه برايتان چاي آوردم. اين قضيه در دوران انقلاب بود. علي فرمانده بود و دستور ميدهد گروهان را به خط كنند. سپس بالا رفت و گفت: آقاي فلاني! لطفاً بگوييد قيمت اين دو بسته چاي چقدر است؟ " اين قدر علني ميخواست نشان دهد كه صياد با پول و هديه خريدني نيست. ميخواست ريشه اين سوء استفادهها را از آغاز بخشكاند.
يك وقتي علي به جلسهاي رفته بود كه تمام وزرا در آن حضور داشتند. وقتي همه سخنراني كردند و نوبت به علي رسيد، به او گفتند: "تو يك چيزي بگو. " او گفته بود: "من نميتوانم چيزي بگويم، چون شركت در اين مجلس براي من خيلي گران تمام شد. گناه بزرگي كردم كه به اين مجلس آمدم، چون مگر ما مسلمان نيستيم؟ اول كه داخل مجلس آمديم، حتي يك بسم الله نگفتيد، با يك آيه قرآن مجلس را شروع نكرديد. الان كه اينجا را ترك كنم، به قم مي روم و در آنجا طلب استغفار ميكنم.
بنيصدر با همكاري منافقين، ناجوانمردانه ترور ناكام او دست زد و ميخواست علي را در راه قم ـ تهران ترور كند، اما او به يك ماشين برخورد كرد، تمام بدن و استخوانهاي و آسيب ديد و مجروح شد. چون نميتوانستند مستقيماً با يك گلوله او را خلاص كنند، از اين راه وارد شدند. او نميخواست من چيزي از اين قضيه بدانم.
او را به بيمارستان ارتش برده بودند.در تهران هم يك بيمارستان خصوصي به نام تهران بود. همين كه رئيس آن متوجه ميشود كه در آنجا بستري است، خودش او را به بيمارستان تهران ميآورد، زيرا معتقد بود او را ميكشند. بعد علي ميخواهد كه خودش با من صحبت كند. به گفتند كه علي با شما كار دارد. به من گفت: "يك تصادف كوچك داشتهام. با خانمم بياييد و مرا ببينيد! " وقتي كه او را ديدم، همه تنش شكسته و بسته بود، ولي گريه نكردم.
رويش را بوسيدم و خدا را شكر كردم كه زنده است و نفس ميكشد. با خودم گفتم جوان است و به هر حال خوب ميشود. بعد همه با هم به مشهد آمديم و او روي ويلچر سوار بود. من جانم به اين پسر بند بود و در هواپيما مواظبش بودم. جلويش ايستاده بودم تا هيچ كس به او نخورد.
به شوخي گفت: "عزيز! جوري از من مراقبت ميكني كه تنها كسي كه به من برخورد ميكند، خودت هستي. " بچههاي سپاه يك ويلچر را براي او تدارك ديده بودند كه با باطري شارژ ميشد و راحت ميتوانست اين طرف و آن طرف برود. از روي ويلچر به همه جا دستور ميداد و فرماندهي ميكرد. بدنش پر از تركش بود. جانباز چهل پنجاه درصدي و پايش كوتاه شده بود، ولي دوست نداشت اين گونه مطرح شود ".
وقتي بنيصدر او را عزل كرد، با هيچ كس در اين باره صحبت نميكرد و ناراحتياش را بروز نميداد. بيشتر با خود خلوت ميكرد و اصلاً هم به روي خودش نميآورد. بسيار صبور بود.
ادامه دارد....
انتهای پیام/ ح
یاد و خاطره «صیاد دلها» مانند نام بزرگش همه جا بلند و دل انگیز است، خاطره نامیرای مردی که همه دوستش می دارند...
نوید شاهد به همین مناسبت روایتی از زبان مادر گرامی شهید در وصیت امیر سپهبد صیاد شیرازی را که در ویژهنامه الکترونیکی سیزدهمین سالگرد شهادتش به خوانندگان عرضه نموده بود اینک بار دیگر مرور و بازنشر می کند:
مادر شهيد صياد شيرازي در وصف فرزندش مي گويد:با اين كه پسر سومم (جعفر) خيلي خوب است، ولي علي نميشود. خداوند به من فرشته داده بود و من قدرش را ندانستم.
از مهمترين خصوصيات علي محبت زياد و درك بالايش بود. وقتي بچه دومم را باردار بودم (برادر شهيد كه 3 سال از او كوچكتر است)، باز به او محبت خاصي داشتم. وقتي كه اين بچه به دنيا آمد، علي ديگر روي زانويم نمينشست. وقتي به او ميگفتم: "چرا از روي زانويم بلند ميشوي؟ " با همان لحن كودكانهاش به من ميفهماند كه نوزاد خيلي كوچك است و بايد به او توجه بيشتري بكنم. با آن سن كم، شعور بالايي داشت و مثل آدم بزرگها رفتار ميكرد و رفتارهاي بزرگمنشانه از او سر ميزد. به قدري مهربان و دوست داشتني و مظلوم بود كه دايم نگرانش ميشدم و دلم برايش تنگ ميشد. برخي اوقات كه به مدرسه ميرفت، دنبالش ميرفتم و از دور نگاهش ميكردم تا دلم آرام بگيرد. هميشه در مدرسه يا كوچه، در يك گوشهاي ساكت و آرام ميايستاد و هيچ حرفي نميزد، ولي در اطراف او بچههاي مدرسه از شيطنت سر از پا نميشناختند.
روزي او را به باغ ميوهاي فرستادم تا برادر كوچكش را از كار ناپسندي كه ميوه كندن از باغهاي مردم بود، منع كند و او را به خانه بياورد. وقتي به باغ ميرسد و آن انجيرها را ميبيند، در دلش ميگويد: "چه ميوههاي بزرگ و خوشمزهاي! " و خودش هم به هوس ميافتد كمي از آنها بخورد. ناگهان همين كه ميخواهد از پرچين باغ بالا برود، يك مار از لابلاي پرچين بالا ميآيد و به سمت او حركت ميكند. علي پا به فرار ميگذارد و از ترس، پشت سرش را نگاه نميكند. بعد از مدتي در همان عالم نوجواني با خودش فكر ميكند كه خدا خواسته به او نشان بدهد كه هرگز مال حرام نخورد.
او خيلي عاطفي بود و آزارش حتي به يك مورچه هم نميرسيد. مسير مدرسه را آرام طي ميكرد و برميگشت. اواخر دبيرستان با يك پسر رفتگر دوست شده بود و با يكديگر به مدرسه ميرفتند. يك بار براي او و برادر كوچكش باراني زمستاني خريديم. تا زماني كه با اين پسر رفتگر بود، باراني نو را به تن نميكرد و لباسهاي كهنهاش را ميپوشيد. همسايهها هميشه ميگفتند: "چرا بچههاي آقاي شيرازي (پدر شهيد) لباس كهنه ميپوشند؟ " آن زمان در گرگان زندگي ميكرديم و وضع مالي نسبتا خوبي داشتيم، ولي اين گونه رفتار ميكرد.
در خانه با بچهها مثل پدر رفتار ميكرد. به همه ميگفت: " لباسهايتان را خودتان بشوييد و اتو كنيد تا مادر فقط برايتان غذا درست كند. او مسئول انجام كارهاي شما نيست. خسته ميشود. " در درس دادن و كمك علمي در خانه هم زبانزد بود. برادر دومش وقتي كه تا كلاس ششم خواند، ديگر نميخواست ادامه تحصيل دهد و پدرش او را به مكانيكي فرستاد. يك روز كه با لباس روغني به خانه آمد، گفت كه دوستانش با او سرسنگين هستند و ناراحت شد و تصميم گرفت دوباره به مدرسه برگردد. وقتي علي متوجه اين موضوع شد، به برادرش دلداري داد كه ناراحت نباشد. آن زمان خودش در حال ورود به دانشكده افسري بود و سه ماه از ثبت نام كلاسهاي دبيرستان گذشته بود، ولي او به برادرش قول داد كه برادرش را براي امتحان ورودي آماده كند.
رفتارش در منزل نمونه رفتار يك انسان بزرگ بود. در منزل خيلي كمك و همكاري ميكرد. آگاه بود كه چه كاري را بايستي انجام بدهد و قدرت درك بالايي داشت.
به خواهر اولش كه زبانش ضعيف بود، طوري انگليسي را ياد داده بود كه بهتر از فارسي مينوشت. هر چه به او ميگفتم: "استراحت كن. " ميگفت: "عزيز جان! بگذار همين يك سال كه اينجا هستيم، از تمام وقت و امكانات استفاده كنيم و برنامهريزي داشته باشيم ".
دوست نداشت با هر كسي ارتباط داشته باشد و خيلي برايش مهم بود كه طرف مقابل اهل طاعت و عبادت باشد. قبل از انقلاب هر جور آدمي در ارتش يا جاهاي ديگر ديده ميشد و برخياهل كارهاي ناصواب بودند. علي دوست نداشت با هر كسي همراه باشد. آن سالي كه براي كلاس دوازده راهي تهران شد و در مدرسه اميركبير (دارالفنون) ثبت نام كرد، يك نفر از آشنايان هم همراه او در مدرسه ثبت نام شد.گفتيم براي هر دو يك خانه در تهران بگيريم كه آنجا درس بخوانند. او با دوستش از يك كوچه و از يك راه به مدرسه ميرفتند. يك روز دوستش به او گفت: "بيا از كوچهاي برويم كه درآنجا دخترهاي زيادي هستند و ديگر از كوچه سابق نرويم. " علي به حرفش گوش نداد و به راه خود ادامه داد و اين گونه بود كه از همان دوران نوجواني و جواني راه خودش را از ناپاكيها جداكرد. علي آن سال براي امتحان ورودي دانشكده افسري آماده شد. دوستش در آن امتحان مردود شد و مجبور بود دوباره درس بخواند و علي وارد دانشكده شد. وقتي به پدر آن پسر از اوضاع فرزندش خبر دادند، او گفت: "چرا به من اطلاع نداده بوديد كه فرزندم اين گونه رفتار ميكند؟ " ولي علي دراين باره صحبتي نميكرد، فقط راهش را از دوستش جدا كرده بود. خيلي پاك و نجيب بود.
پدرش مخالف ورود علي به ارتش بود و دوست داشت تمام دارائيمان را بفروشيم و برايش هزينه كنيم تا او در رشته رياضي تحصيل كند، چون رياضياش بسيار خوب بود. پدر براياينكه خودش نظامي بود و از اين شهر به آن شهر ميرفت و سختيهاي زيادي ميكشيد، نميخواست فرزندش هم همان راه را ادامه بدهد، ولي شهيد بسيار به ورود به ارتش و تحصيل دردانشكده افسري علاقه داشت. بچهتر كه بود، به پدرش در اواخر دوره خدمت پدرش در ارتش، يك جفت چكمه نظامي آمريكايي داده بودند.
علي همان زمان گفت: "اين چكمهها را براي من نگه داريد. " و به اين شكل اعلام علاقه كرد، ميگفت: "پدر! خدمت، خدمت است، حال ميخواهد در ارتش باشد يا جاي ديگر. هيچ فرقي ندارد در كجا باشيم و خدمت كنيم. " دوست نداشت كسي عيب ارتش را بگويد و بدگويي كند و آنها را از اين كار نهي ميكرد. آن زمان همسايهاي داشتيم كه از ارتش بدگويي ميكرد. ميگفت: "آقاي عزيز! اين حرفها را نزنيد. هرچه باشد ارتش مملكت ماست. ما بايد آبادش كنيم و به آن خدمت كنيم. " از ويژگيهاي او، نظم عجيب و حساس بودن به كارهايش بود. خود را مسئول و موظف به انجام كارها و وعدههايش ميدانست.
يكي از پسرهايم (اكبر) كه در امامقلي يار سرباز بود، در آستانه پيروزي انقلاب از علي دستور ميگيرد كه شما سربازان آسايشگاه را فراري بدهيد و آخر سر با دوستانتان از آنجا خارج شويد. پسرم به حرف علي گوش داد و خدا خواست كه ماشيني سوارش كرد و او را به مشهد آورد. وقتي به خانه آمد، من نفهميدم كه مخفيانه لباسهايش را در كارتن گذاشت و خودش به اصفهان نزد علي رفت. وقتي متوجه شدم، از برادر كوچكش اصغر پرسيدم: "اكبر كجاست؟ " او آرام به من اشاره كرد كه پدرش كه در طبقه پايين بود، نشنود. او دوست نداشت بچه¬ها تن به اين خطرها و مبارزات بدهند و ميخواست كه آنها فقط خدمت سربازي را انجام بدهند. به هر حال من توسط پسرم اصغر كه او نيز از حزب اللهيهاي دو آتشه و مثل برادر شهيدش بود، از ماجرا آگاه شدم. اين روحيه مبارزاتي در همه پسرهايم بود و همه از علي درس گرفته بودند.
زماني كه با علي و همسرش در يك جا زندگي ميكرديم. ماجرايي پيش آمد و به مشاجره انجاميد. علي اصلاً مقصر نبود و خطايي از او سر نزده بود، با اين حال به التماس و خواهش و معذرت خواهي از پدرش افتاد. به همسرم گفتم: "ديگر فرزندم را بيش از اين شرمنده نكن و معذرتخواهي او را بپذير. " علي به اطاعت از پدر و مادر، بسيار مقيد بود و نسبت به مادر احترام فوقالعادهاي قائل بود.
وقتي زنگ ميزدم و ميخواستم به خانهشان بروم، موقع برگشت مرا تا پلههاي هواپيما همراهي ميكرد و سپس خودش به محل كارش كه در ميدان توپخانه بود، راهي ميشد. وقت اذان، سجاده را پهن ميكرد، كفشهايم را جفت ميكرد، رختخوابم را پهن و جمع ميكرد. يك وقتي در ماه مبارك رمضان زنگ زد كه: "مادر! خانم من تنهاست و من براي مأموريت بايد به جبهه بروم. " گفتم: "روزهام را چه كنم؟ " گفت: "كاري ميكنم جوري راه بيفتيد كه باطل نشود. " يك روز تازه از جبهه برگشته و خسته بود و داشت استراحت ميكرد. مريم (دختر بزرگش) مدرسهاي بود. ميخواستم بيدار شوم و مريم را براي مدرسه راه بيندازم كه علي كاملاً متوجه و هوشيار شد.
وقتي به او گفتم كه براي چه بيدار شدهام، خيلي ناراحت شد و گفت: "مادر جان! هر كسي كه از اول بچه را به راه انداخته، خودش هم تا آخر بايستي مسئوليت به راه انداختن او را به عهده بگيرد. " يا يك موقعي خسته بود و لباسهايش مانده بود و من شستم. وقتي متوجه شد، گفت كه ديگر اجازه ندهند من دست به سياه و سفيد بزنم و گرنه ناراحت ميشود.
با اين كه پسر سومم (جعفر) خيلي خوب است، ولي علي نميشود. خداوند به من فرشته داده بود و من قدرش را ندانستم. يك بار وقتي مرا با ويلچر در فرودگاه براي مكه بدرقه ميكرد، جواني جلو آمد و گفت: "حاج آقا! چه نسبتي با شما دارند؟ " علي جواب داد :مادرم هستند. جوان گفت: "به خدا بهشت را براي خود خريدهايد ".
يك روز آقائي يك بسته چاي آورد و گفت: "براي جناب سروان شيرازي آوردهام. " وقتي علي آمد، پرسيد: "مادر اين چيست؟ " توضيح دادم، گفت: "دست نزنيد. " اين گذشت و آن مرد دوباره اين كار را تكرار كرد. يك روز در پادگان يكي از درجهداران كه همان مرد بود، به علي اشاره ميكند كه من همان كسي هستم كه برايتان چاي آوردم. اين قضيه در دوران انقلاب بود. علي فرمانده بود و دستور ميدهد گروهان را به خط كنند. سپس بالا رفت و گفت: آقاي فلاني! لطفاً بگوييد قيمت اين دو بسته چاي چقدر است؟ " اين قدر علني ميخواست نشان دهد كه صياد با پول و هديه خريدني نيست. ميخواست ريشه اين سوء استفادهها را از آغاز بخشكاند.
يك وقتي علي به جلسهاي رفته بود كه تمام وزرا در آن حضور داشتند. وقتي همه سخنراني كردند و نوبت به علي رسيد، به او گفتند: "تو يك چيزي بگو. " او گفته بود: "من نميتوانم چيزي بگويم، چون شركت در اين مجلس براي من خيلي گران تمام شد. گناه بزرگي كردم كه به اين مجلس آمدم، چون مگر ما مسلمان نيستيم؟ اول كه داخل مجلس آمديم، حتي يك بسم الله نگفتيد، با يك آيه قرآن مجلس را شروع نكرديد. الان كه اينجا را ترك كنم، به قم مي روم و در آنجا طلب استغفار ميكنم.
بنيصدر با همكاري منافقين، ناجوانمردانه ترور ناكام او دست زد و ميخواست علي را در راه قم ـ تهران ترور كند، اما او به يك ماشين برخورد كرد، تمام بدن و استخوانهاي و آسيب ديد و مجروح شد. چون نميتوانستند مستقيماً با يك گلوله او را خلاص كنند، از اين راه وارد شدند. او نميخواست من چيزي از اين قضيه بدانم.
او را به بيمارستان ارتش برده بودند.در تهران هم يك بيمارستان خصوصي به نام تهران بود. همين كه رئيس آن متوجه ميشود كه در آنجا بستري است، خودش او را به بيمارستان تهران ميآورد، زيرا معتقد بود او را ميكشند. بعد علي ميخواهد كه خودش با من صحبت كند. به گفتند كه علي با شما كار دارد. به من گفت: "يك تصادف كوچك داشتهام. با خانمم بياييد و مرا ببينيد! " وقتي كه او را ديدم، همه تنش شكسته و بسته بود، ولي گريه نكردم.
رويش را بوسيدم و خدا را شكر كردم كه زنده است و نفس ميكشد. با خودم گفتم جوان است و به هر حال خوب ميشود. بعد همه با هم به مشهد آمديم و او روي ويلچر سوار بود. من جانم به اين پسر بند بود و در هواپيما مواظبش بودم. جلويش ايستاده بودم تا هيچ كس به او نخورد.
به شوخي گفت: "عزيز! جوري از من مراقبت ميكني كه تنها كسي كه به من برخورد ميكند، خودت هستي. " بچههاي سپاه يك ويلچر را براي او تدارك ديده بودند كه با باطري شارژ ميشد و راحت ميتوانست اين طرف و آن طرف برود. از روي ويلچر به همه جا دستور ميداد و فرماندهي ميكرد. بدنش پر از تركش بود. جانباز چهل پنجاه درصدي و پايش كوتاه شده بود، ولي دوست نداشت اين گونه مطرح شود ".
وقتي بنيصدر او را عزل كرد، با هيچ كس در اين باره صحبت نميكرد و ناراحتياش را بروز نميداد. بيشتر با خود خلوت ميكرد و اصلاً هم به روي خودش نميآورد. بسيار صبور بود.
ادامه دارد....
انتهای پیام/ ح
نظر شما