سال هاي غربت تندگویان
چه دليل داشت كه جواد را در سال هاي اسارت آن چنان وحشيانه و
غير انساني تحت شكنجه قرار دهند. او كه نظامي نبود ، تابر اثر
شكنجه ، اسرار نظامي ايران را براي آن ها فاش كند. اسراري كه
جواد در سينه داشت، چيزي نبود كه عراقي ها از آن خبر باشند.
آنها هم پالايشگاه ها و محل ذخاير نفتي ايران را مي شناختند.
پس چرا اين همه او تحت شكنجه قراردادند تابه شهادت رسيد؟
درهمين يكي دوسالي كه اسرا آزاد شده اند اطلاعاتي درباره جواد
ومحل اسارتش بيان شده است . يكي از اسرا به نام دلشاد نوشته
است :
"از پايان ماه مه 1982 من پنج ماه را زندان امنيتي در بغداد
گذراندم . سلولي را كه من در آن زنداني بودم در يك راهروي
طولاني به طول 20 متر و عرض 2 متر واقع شده بود . در طول اين
راهرو فكر مي كنم كه حدود چهل سلول وجودداشت كه زوج ها در يك
طرف و فردها در طرف ديگر بود.هر سلول داراي فضايي حدود 5/1×2
متر بود . لوازم بهداشتي شامل يك توالت و يك دوش بود كه درپشت
ديوار تعبيه شده بود. كف وديوار سلول پوشيده از سنگ هاي آجري
تيره بود. سلول ، هيچ گونه پنجره اي نداشت و با يك چراغ ، روشن
مي شد كه در بالاي درقرار داشت و با دوقطعه آهن محافظت مي شد .
در هر سلول يك پتو ، يك پارچ و يك ليوان پلاستيكي وجودداشت .
درهاي سلول از نوع ايتاليايي و داراي علامت ساخت ايتاليا بود.
هم چنين كليه ساختمان توسط اروپايي ها ساخته شده و حتي سنگ
فروش كف اتاق نيز وارداتي بود. چون در روز ما روشنايي نداشتيم
، در نتيجه زمان را فراموش و گم مي كرديم . نحوه تغذيه بسيار
بدبود. غذاي ما از حفره كوچكي كه روي درها بود داده ميشد. هر
بار كه برق قطع مي شد و صداي دورشدن محافظين را مي شنيديم و
يازماني كه سروصدا در زندان بود و احتمال پوشاندن صدا بود ،
شروع به برقراري ارتباط ميكرديم . از همين طريق بود كه من
اطلاع يافتم كه آقاي تندگويان در سلول مقابل من زنداني هستند.
آقاي بوشهري اطلاعات را دراختيار من مي گذاشت . همچنين ما
توانستيم آدرس هاي خود را به يكديگر بگوييم و قرار گذاشتيم كه
هركدام اگربه طور معجزه آسايي آزادشد، خانواده ديگري را
باخبرسازد . من به آنها اطلاع دادم كه سپاهيان ايراني ، خرمشهر
رابازپس گرفتند كه اين مساله باعث خوشحالي بيش ازحد ايشان شد.
باآقاي تندگويان به هيچ وقت مستقيما صحبت نكردم . درآغاز ،
سلول ايشان درست در مقابل سلول من قرارداشت . زماني كه غذا
دريافت مي كرد و يا پزشكي براي معاينه ايشان مي آمد من گوش خود
را براي شنيدن سخنانشان به در مي چسباندم تا اين كه يك بار
بالاخره توانستم بشنوم كه نام خود را گفته و هم چنين به كسي كه
به سلولش آمده است مي گويد كه وزير نفت بوده . حدودا پس از يك
ماه آقاي بوشهري به من گفت كه آقاي تندگويان به زندان ديگري
منتقل شده اند . چرا كه ديگر صدايشان شنيده نمي شد ."
خانم ناهيدي هم از پرستارهايي بود كه به اسارت درآمده بود و در
همان زمان جنگ آزاد شده مي گويد :
"دراكتبر سال 1980 به هنگام تخليه مجروحين در جبهه ، به اسارت
عراقي ها درآمدم . درزندان الرشيد دربغداد به همراه سه تن از
زنان ايراني كه در جاده آبادان به اسارت گرفته شده بودند
زنداني بودم . ابتدا در طبقه اول در سلول شماره 34 زنداني بودم
و فكر مي كنم كه گروه آقاي تندگويان در سلول شماره 27 بود. از
روي شكافي كه برروي دربود مي توانستم صداي آن ها كه با مقامات
عراقي صحبت مي كردند، بشنويم . مقامات زندان اغلب سلول هاي
زندانيان را عوض مي كردند. آن ها پس از مدتي آقاي تندگويان را
به تنهايي در يك سلول ديگر زنداني كردند. زندان "الرشيد"متعلق
به سازمان امنيت عراق است . اين زندان داراي پنج طبقه در
زيرزمين و دو طبقه در سطح زمين است . در طبقه اول 40 تا 50
سلول به طول 5/1 ×2 متر وجوددارد .
سلول ها فاقد هر گونه پنجره بود و توسط يك چراغ كم نور كه در
پشت يك محفظه آهني قرارداشت روشن مي شد. محفظه اي در داخل
دربود كه از آن جا به زندانيان غذا ميدادند . زمين وديوارها
پوشيده شده از سنگ هاي آجري رنگ بود. درهريك از سلول ها يك دست
شويي و يك دوش در پشت ديوار قرارداشت . سلول هاي طبقه دوم
بزرگتر بود. تقريبا به اندازه 6×2 متر و حدودا 20 سلول در اين
طبقه وجودداشت . آقاي تندگويان در شرايط بدي بودند. به ياد
دارم كه يك بار درحاليكه ايشان را به داخل سلول مي بردند، هم
چنان با كابل مي زدند و آقاي تندگويان فرياد مي زد و شعار مي
داد. ما را از سلول شماره 34 به سلول 11 و به دنبال آن به طبقه
دوم منتقل كردند.
آقاي تندگويان هميشه در طبقه اول زنداني بودند. از طريق ساير
اسرا خبر يافتيم كه در وضعيت اسارت ايشان تغييري حاصل نشده است
.
از الرشيد ما را به اردوگاه "انبار " منتقل كردند و در آن جا
كميته بين المللي صليب سرخ از ما بازديد كرد.( كليه اين مسايل
را من برايشان بازگو كردم .)
دراردوگاه ، ما همچنان از آقاي تندگويان و همراهانشان از طريق
صحبت ساير زندانيان كه از زندان الرشيد مي آمدند كسب خبر
ميكرديم . پس از عزيمت ، ما اطلاع يافتيم كه يك شب آقاي
تندگويان را به يك نقطه نامعلومي برده اند و از آن تاريخ كسي
از ايشان صحبتي نكرده است ."
يكي ديگر از اسيران زن ايراني ، خانم بهرامي است كه اين چنين
نوشته است : "پس از اين كه 10 روز در "رمادي "و سه روز را
درزندان دهشتناك بغداد به سربرديم ما را به زندان "الرشيد"
منتقل كردند و از آن جا ما را با خواهر ناهيدي و خواهر آزموده
در يك سلول زنداني كردند. ماحدود 23 ماه را در آن زندان بسر
برديم . پس از يك اعتصاب غذا ابتدا ما را به يك بيمارستان و
بعد به اردوگاه موصل بردند و سرانجام آزادشديم : زماني كه در
زندان الرشيد بوديم از يك سيستم مورس براي ارتباط با ساير
زندانيان استفاده مي كرديم . از اين راه بود كه ما توانستيم
متوجه شويم كه آقاي تندگويان و يارانشان در همان زندان دربند
هستند. هم چنين در طول شب ، هنگامي كه ايشان را براي شكنجه
بيرون مي بردند، مي توانستم صدايشان را بشنوم حتي مي توانستيم
صداي ضرباتي كه به ايشان وارد ميشد بشنويم و هم چنين تشخيص
دهيم كه با چه وسيله اي شكنجه مي شوند.
به غير از ايرانيان ، عراقي هايي كه مخالف رژيم صدام بودند نيز
د زندان بسر مي بردند . ايشان نيز مي دانستند كه وزير نفت
درزندان به سر مي برند و حتي نام شان را نيز مي دانستند . اغلب
، سلول هاي مارا عوض مي كردند . دريكي از سلول ها مانام اين
آقايان را كه روي ديوار نوشته شده بود ديديم .
پس از هشت ماه زندان ، مارا به سلول انفرادي بردند. (سلول هاي
كه فاقد پنجره وروشنايي روز بود.) ما همچنين مي دانستيم كه
راننده وزير در همان زندان به سر مي برد . ما از طريق سيستم
مورس از سرنوشت آقاي تندگويان و همراهانشان سوال كرديم . وي به
ماگفت كه ايشان در سلول انفرادي هستند و داراي وضعيت جسماني
خوبي نيستند.
تمام اين حرف ها را من براي نمايندگان كميته بين المللي طيب
سرخ به هنگامي كه براي ديدن ما به موصل آمده بودند نيز بازگو
كردم .
نمايندگان كميته بين المللي صليب سرخ به ما گفتند كه در جريان
اسارت و سرنوشت آقاي تندگويان و همراهانشان هستند. ايشان حتي
جاي زندان الرشيد را كه دركنار فرودگاه بود مي دانستند و مي
گفتند كه هيچ كاري نمي توانند بكنند! چون دولت عراق به آن جا
اجازه بازديد از آن زندان را نمي دهد ." اما ماجرايي را كه
خلبان قنودي ذكر مي كند قصه ديگري است .
عراقي ها مي گويند تندگويان در همان سالهاي اول اسارت از
دنيارفته است ! ولي …."حدود دو سال قبل يك سرباز عراقي وارد
زندان ماشد (زندان دژبان بغداد) و بدون مقدمه گفت : وزير نفت
شما اين جاست .
من گفتم :اينجاست ؟
گفت :بلي .
گفتم : ديگر چه كساني با ايشان هستند؟ كه سرباز جواب ما را
نداد…. به هر حال چندين بار اين سرباز وارد زندان ما شد و ما
از اين سرباز عراقي درباره وزير نفت سوال كرديم . فقط مي گفت
هست . اسم سرباز عراقي سيد تقي بود واظهار مي داشت مي داشت كه
شيعه وطرفدار امام خميني است . ناگفته نماند طبق دستوري كه به
ماداده بودند، حق تماس بيشتر از اين را با سربازان عراقي
نداشتيم . حدود سه ماه قبل يعني دو ماه قبل از آزادي سرباز
ديگر كه اسمش در خاطر ندارم فقط يك باراظهار كرد كه وزيرنفت
شما اين جاست . حرف هاي سرباز عراقي (سيدتقي ) همزمان بود با
سقوط عدنان خيرالله . زيرا همين سرباز بود كه خبر مرگ عدنان
خيرالله را به ماداد."
اين ها بخشي از اطلاعاتي است كه با همه پنهان كاري ها و مسايل
امنيتي كه عراقي ها سخت بدان پاي بندند، به بيرون رخنه كرده
است . چه خوب گفته اند آن كه مقرب خداست جام بلا بيشترش مي
دهند و جواد ، هم مقرب تر بود و هم اهل بلا.
امروز در سايه غربت ائمه اي كه در سامرا مدفونند غربت جواد در
نظرم بود كه از وقتي خود را شناخت در بلا زيست و هيچ گاه
آرامشي نيافت . هم چنان مردانه ايستاد و خم به ابرو نياورد. آن
روزها هم كه تازه از زندان آزاد شده بود و به سبب اخراج از
شركت نفت بايد به سربازي مي رفت ، خم به ابرو نياورد . با اين
كه زن و بچه داشت رفت و با درجه سربازي معمولي باقي مانده
خدمتش را گذراند و برگشت . درشركت بوتان كاري پيدا كرد ولي ولي
ساواك او را ممنوع الاستخدام كرده بود و خيلي زود پس از چند
ماه مجبور به استعفا شد . مدتي را مسافر كشي مي كرد. يكبار هم
با رفتيم مسافركشي ، با يك وانت نيسان . اول رفتيم استاديوم
آزادي براي تماشاي مسابقات كاراته . به ورزش رزمي خيلي علاقه
داشت . بعد از تمام شدن مسابقه از همان جا براي ميدان انقلاب
كه آن روزها اسمش 24 اسفند بود ، مسافرزديم . پشت وانت پرشد از
آدم . رسيديم ميدان انقلاب . به من گفت : دكتر !( تازه درسم
تمام شده بود ) برو كرايه ها را جمع كن . پياده شدم . ديدم حتي
يك نفر هم باقي نمانده است . پشت چراغ قرمز چهارراه قبلي ،
چندقدمي ميدان ، همه پياده شده بودند. كلي خنديديم . گفت : اين
بار از 24 اسفند براي ميدان راه آهن مسافر سوار مي كنيم . ولي
قبل از رسيدن به ميدان
نگه مي داريم و تو مي روي كرايه ها را جمع مي كني !
رفتم پايين و داد زدم : راه آهن بيا بالا! راه آهن بيا بالا !
پشت وانت دوباره پرشد و همين كه خواستيم راه بيفتيم ، جوان خوش
تيپي گفت : اجازه مي دهيد من جلو بشينم .
خودم راكنار جواد كشيدم و او بغل دست من نشست . راه كه
افتاديم، جوان سرحرف را بازكرد.ازدانشگاه گفت و از اين كه
دانشجوست و در دانشگاه ملي ( شهيد بهشتي فعلي ) دندانپزشكي مي
خواند و سال اول دانشگاه است و… خلاصه حسابي براي مادونفر منبر
رفت . طوري حرف مي زد كه انگار ما دونفر بي خبر از عالم و
آديم و دو تا آس و پاس كه شغل مان مسافركشي است . درجوابش
چيزي نگفتيم . گذاشتيم هر چه دلش مي خواهد بگويد. نزديكي هاي
ميدان راه آهن جواد نگه داشت و من رفتم ، كرايه ها را جمع كردم
.
وقتي برگشتم ، ديدم جوان دانشجو رفته است . گفتم : جواد ، رفيق
مان كجارفت؟ خنديد و گفت :تو كه رفتي ديدم ، ديگر خيلي گنده تر
از دهانش حرف ميزند . گفتم: ببين داداش ، آن كسي كه رفته كرايه
ها را جمع كند ، خودش دكتر است ، دكتر دندانپزشك . از دانشگاه
تهران فارغ التحصيل شده ،نه از دانشگاه ملي !(آن وقت ها
دانشگاه ملي معروف بود به دانشگاه سوسول ها و بچه پول دارها )!
من را هم كه مي بيني ، مهندس نفت هستم از دانشكده نفت آبادان !
اين حرف هايي كه زدي بگذار در كوزه آبش را بخور. جواد خنده اي
كرد و گفت :بنده خدا بي هيچ حرفي كرايه اش را گذاشت روي
داشپورت و آرام پياده شد و رفت پي كارش .
نمي دانم نقل چه چيزي بود كه سر از اين جا درآوردم . حالاكه
برمي گردم و پشت سرم را نگاه مي كنم ، مي بينم همه آن سال ها
مثل برق و بادگذشته و جواد من همين نزديكي ها زيرخروارها خاك
خفته است . ما هم منتظريم تا نماينده صليب سرخ بيايد و او را
پيدا كنيم و با خودمان ببريم. يادم آمد كه داشتم درباره اسارت
جواد مي گفتم . ازاين كه چه برسرش آورده اند . راننده اي كه آن
روز جواد را مي برد آبادان و همراه او به اسارت درآمده بود ،
يكي دوسال پيش آزادشد. او هم حرفهاي شنيدني از زندان دارد:
"حدود يك هفته بعد از اسارت ما را به سازمان امنيت عراق بردند
. در طول مدتي كه آن جا بوديم ، موفق به ديدن جواد نشدم ، اما
صدايش را مي شنيدم . مارا به صورت انفرادي در سلول هاي تنگ و
تاريك محبوس كرده بودند.
سلول ها به قدري تاريك بود كه قادر به ديدن اعضاي بدن خودمان
هم نبوديم . مدتي بعد به فكر تماس با يكديگر افتاديم ! بالاخره
به وسيله علايم مورس ، توانستيم با يكديگر تماس برقراركنيم و
سرانجام توسط اسراي ديگر كه تازه به آن زندان مخوف منتقل شده
بودند ، فهميديم مسوولين ايراني تاكيد بسيار روي زنده ماندن
تندگويان نشان مي دهند و دولت عراق را مسوول هر اتفاقي كه براي
او بيفتد ، مي دانند.
سلول هايي كه در آن زندگي مي كرديم زوج و فرد شماره گذاري شده
بود. سمت چپ شماره هاي فرد و سمت راست شماره هاي زوج قرارگرفته
بود . شهيد تندگويان درسلول زوج و من در سلول فرد بودم . سلول
هاي من و جواد روبروي هم بود و به طوركلي از بقيه به او نزديك
تر بودم . عرض اين راهرو حدود سه متر بود و ضخامت درها حدود
بيست سانتيمتر و امكان اين كه صداي مابه يكديگر برسد نبود . از
سه يا چهار قفل ، براي بستن در سلولها استفاده مي كردند . سلول
ها يك پنجره كوچك داشت كه ذره اي نور خورشيد از آن نفوذ نمي
كرد و در تمام مدتي كه من درآن سلول ها محبوس بودم نورخورشيد
را نديدم . زماني كه مارا براي بازجويي مي بردند چشم ها و دست
هاي مان را مي بستند و باهمين وضع به سلول باز مي گرداندند. من
و جواد را همزمان براي بازجويي مي بردند، اما بدليل بسته بودن
چشم هايمان يكديگر را نمي ديديم . بازجويان به زبان فارسي و
عربي بازجويي مي كردند . پاسخ جواد هميشه يك چيز بود. مي گفت :
"من اسمم تندگويان ، محمد جواد تندگويان وزيرنفت جمهوري اسلامي
هستم . هيچ چيز تازه اي ، غير از آن چه گفتم ندارم !"
اين مطلب را چندبار به فارسي ، انگليسي و عربي تكرارمي كرد و
آنها به وسيله باتوم هاي برقي مارا شكنجه مي كردند. يك بار به
عراقي ها به خاطر شكنجه چهارخواهر اسير ايراني ، اعتراض كرديم
. مارا براي تنبيه پايين بردند- محل شكنجه سازمان امنيت عراق
در زيرزمين بود- و به وسيله باتوم هاي برقي شديدا شكنجه كردند
. بايد بگويم اثرات اين باتوم ها به مدت يك سال يا دوسال روي
بدن انسان مي ماند. جواد را شديدتر از بقيه شكنجه كردند، به
گونه اي كه تامدت ها نميتوانست بنشيند. هر ماه سه ياچهار بار
مارا براي بازجويي به طبقه همكف مي بردند. اما درمدت دو سالي
كه من درآنجا بودم جواد را شش بار براي بازجويي بردند. يك بار
نيز براي درمان دندان او را به دكتر بردند.
تنها وسيله ارتباط ما بايكديگر از طريق مورس بود. وقتي خبر
شكست حصر آبادان را به او داديم ، خوشحالي خود را با قرائت
قرآن نشان داد. يك بار نيز خبري را كه توسط يكي از خلبانان
اسير به مارسيده بود كه مسوولين ايراني را پي آزادي او مي
باشند، به اطلاع او رساندم ، جواد پاسخ داد: "من اين جا ناراحت
نيستم .اين راه را آگاهانه انتخاب كرده ام و تاآخر مي ايستم."
بايد اعتراف كنم جواد از روحيه بالايي برخوردار بود . درمدتي
كه من دركنار اوبودم ، درطول دوسال، چندبارسلولش را عوض كردند.
باراول به سلول 38 و بعد به سلول چهارمنتقل شد . جواد جزو
زندانيان "بعثاوي "عراق بود . حدودا تعداد اين نوع زنداني به
پانزده نفر ميرسيد . اين افراد ممنوع الملاقات بودندو غير از
دونگهبان مخصوص ، كسي اجازه بازكردن در سلول يا تماس با آنان
را نداشت . وقتي عراق اعلام كرد، وزير نفت ايران مرده است ، من
حيرت كردم ! زيرا تا سال هفتم ، هشتم اسارتم خبر زنده بودن او
را داشتم . براي اين كه خاطرجمع باشم ، نشاني ها مخصوص را از
بچه ها مي پرسيدم . اما درمقابل سوالات بعضي از اسرا كه در
مورد جواد كنجكاوي مي كردند از پاسخ طفره مي رفتم . بودند
كساني كه خبرها را به عراقي ها مي رساندندوخوش خدمتي مي كردند.
تنها خبركه مي گفتم اين بود:تندگويان وزيرنفت بود و اسيرعراقي
ها شد.
بعد از شكست حصر آبادان ، عراقي ها به شدت عصباني بودندو اين
موجب شد كه مارا آزار بيشتري بدهند. از ساعت يازده شب به بعد
پنجره سلول ها باز مي كردند و سوالات مسخره اي مي كردند: اسمت
چيه ؟ پدرت كيه ؟ زن داري ؟ چندبچه داري ؟شغلت چيه ؟و….
يك شب كه پنجره سلول جواد را بازكرده و از او بازجويي مي كردند
فرياد زد: "چقدر كودنيد؟ هر شب سوال مي كنيد كه چه ؟ من محمد
جواد تندگويان هستم . فراموش نكنيد احمق ها !"
ضمن بازجويي ، جواد به زبان فارسي فرياد مي زد و به ساير اسرا
مي رساند كه زنده است و مي گفت : "به شايعات توجه نكنيد.اگر به
اردوگاه منتقل شديد به بقيه هم خبر بدهيد ! اگر نامه اي به
ايران مي نويسيد به خانواده من هم خبر بدهيد . من هنوز زنده
ام. حالم خوب است و دراسارت به سرمي برم. خودم اين راه را
انتخاب كرده ام و تاآخر مي ايستم."
وضع غذا به قدري بد بود كه اكثر بچه ها ناراحتي معده پيدا كرده
بودند. بعد از يك سال و نيم ، به خاطر اعتراض هاي شديد
تندگويان و بقيه اسرا براي شستن دندان هاي مان كمي نمك به ما
دادند.
بعد از يك سال ونيم كه رنگ آفتاب را نديده بودم ، هر سه ماه يك
بار به من اجازه دادند چنددقيقه اي از هواي آزاد، روي پشت بام
سازمان امنيت عراق استفاده كنم . اما متوجه نشدم جواد را هم
براي هواخوري مي برند يانه . درطول دوسال مجاورت يكديگر بوديم
، چند بار در سلول او بازشد و جواد را بيرون بردند .
امانفهميدم براي بازجويي بود يا هواخوري ! ضمنا او درزمان
اسارت از درد معده رنج مي برد. درمدتي كه مجاور سلول جواد بودم
، سعي مي كردم اخباري را كه به دست مي آورم به او برسانم . از
جمله ، خبر فرار بني صدر ،رياست جمهوري شهيد رجايي و بمب گذاري
حزب جمهوري اسلامي را به او دادم . از شنيدن خبر بمب گذاري
بسيار متاثر شد و گفت: "بدبخت شديم ."
وقتي شنيد رجايي به رياست جمهوري رسيده است ، بسيار خوشحال شد.
زماني كه خبر شهادت رجايي را همراه شهيد باهنر به اودادم همان
جمله "بدبخت شديم " راتكراركرد. اين خبرها معمولا از طريق
خلبان هايي كه هواپيماهاي آنان توسط عراقي ها مورد اصابت قرار
مي گرفت به ما مي رسيد . يك عده از اسراي ما درزندان "ابوغريب"
به سر مي بردند. درميان اين اسرا ، گروهي افسر يا درجه دارهاي
بالا بودند و بعضي از اين اسرا به راديو دسترسي داشتند و از
اخبار روز باخبر مي شدند.
وقتي بعضي از آنان را براي بازجويي و تنبيه به زندان سازمان
امنيت مي آورند، از طريق آنها ، اخبار به ماهم مي رسيد .ضمنا
اين اسرا از چشم سازمان صليب سرخ پنهان نگه داشته مي شدند و
كسي از وجود آنان مطلع نبود. يادم هست مدتي كه آن چهار خواهر
درسلول كناري ما بوند، گاهي اوقات دعا مي خواندند و خصوصا
موقعي كه دعاي كميل مي خواندند، جواد نيز با آنان هم صد ا ميشد
و من صداي حزين ايشان را با توجه به ضخامت در سلول مي شنيدم .
موقعي كه اين چهار خواهر مورد ضرب و شتم قرار مي گرفتند،
اوفرياد مي زد و همه را دعوت به اعتصاب مي كرد و مي گفت :
"اجازه ندهيد خواهران مارا چنين مورد اذيت و آزار قراردهند."
خاطرم هست يك روز كه خواهران را شكنجه مي كردند ازسريكي از اين
خواهران خون چكيد و او با خون خود نوشته بود."الموت لصدام "
نگهبان مخصوص زندان بالا آمد و نوشته اورا ديد (روي هواكشي كه
هواي مسموم وارد اتاق مي كرد نوشته بود.) گفت : چرا اين كاررا
كرده ايد ؟ اعتراض خواهران بلند شد كه چرا مارا در اين جا نگه
داشته ايد ، مارا نزد هموطنانمان بازگردانيد . اين عمل شما غير
قانوني است .
هم صدا با خواهران ، جواد نيز اعتراض ميكرد و فرياد مي زد: "ما
پيروزيم ، ماپيروزيم ."
وچيزي كه بسيار مهم بود اين است كه پيوسته در سلول و دراسارت ،
قرآن تلاوت مي كرد. من خود شخصا صداي اورا هرچند ضعيف مي شنيدم
كه روزهاي جمعه ، سوره جمعه و روزهاي پنجشنبه دعاي كميل مي
خواند. با توجه به تاريك بودن زندان و اين كه جواد كتاب دعا
همراه نداشت ، از حفظ مي خواند. در هرحال صورت حزين قرآن و
دعاي "او" در آن شرايط دشوار ، دراسارت عراقي ها ، روحيه و
اعتماد به نفس و صبرو توكل براي مابه ارمغان مي آورد و ما از
اين روحيه بالا لذت مي برديم ."