امیر سپهبد علی صیاد شیرازی
درست چند روز پس از پيروزي انقلاب ، در کردستان و آذربايجان غربي حوادثي رخ داد که توجه همه مردم ايران را به خود جلب کرد . گروهک هايي که در پيروزي انقلاب با غارت پادگان ها مسلح شده بودند ، با ادعاي خودمختاري از ناآگاهي مردم سوءاستفاده کردند و گوشه اي از مملکت را به آشوب کشاندند .
درست چند روز پس از پيروزي انقلاب ، در کردستان و آذربايجان غربي حوادثي رخ داد که توجه همه مردم ايران را به خود جلب کرد . گروهک هايي که در پيروزي انقلاب با غارت پادگان ها مسلح شده بودند ، با ادعاي خودمختاري از ناآگاهي مردم سوءاستفاده کردند و گوشه اي از مملکت را به آشوب کشاندند . با اوج گيري اين تحرکات ، گروههاي مردم انقلابي براي در هم شکستن توطئه ضد انقلاب به آن سو شتافتند . مردم اصفهان نيز ساکت ننشستند و براي دفاع از آرمان هاي انقلاب گروه هايي را به آنجا فرستادند .

يک روز خبر ناگواري رسيد : � پنجاه و دو نفر از داوطلبان سپاه اصفهان که مأموريتشان تمام شده بود و مي خواسته اند به اصفهان برگردند ، در 12 کيلومتري سردشت در روستايي به نام داش ساوين توسط ضدانقلاب کمين خورده اند و همگي به شهادت رسيده اند . �

از آن جمع يک نفر زنده مانده بود . او که به شدت مجروح شده بود ، خودش را به مردن مي زند و بعد از اين که نيروهاي مهاجم تجهيزات و وسايل شهدا را بر مي دارند و منطقه را ترک مي کنند ، خود را به نيروهاي خودي مي رساند و ماجرا را مي گويد .

اين ماجرا مانند بمبي اصفهان را تکان داد و مردم را تحريک کرد . آقاي بجنوردي استاندار اصفهان جلسه اي گذاشت . قرار شد من و آقاي رحيم صفوي براي تحقيق و پيگيري ماجرا به کردستان برويم . ما به شهيد دکتر چمران که وزير دفاع بود معرفي شديم و به تهران رفتيم تا همراه او به منطقه برويم .

در سردشت ، دکتر چمران ما را نسبت به اوضاع و احوال کردستان توجيه کرد . جالب تر از همه روحيات خودش بود . او با اين که معاون نخست وزير و وزير دفاع بود ، لباس چريکي به تن کرده و يوزي به دست پيشاپيش چهل ، پنجاه نفر پاسدار و نيروي داوطلب در سخت ترين شرايط نبرد حضور داشت .

بعد از توجيه دکتر چمران درباره منطقه ، شروع کرديم به تحقيق و بررسي درباره شهادت پنجاه و دو پاسدار اصفهاني . سرگرم کارمان بوديم که خبر آمد در يکي از روستاهاي نزديک سردشت نيروهاي ضد انقلاب مقداري مهمات ذخيره کرده اند . قرار بود که يکي از هلي کوپترها گروهي را براي شناسايي به آنجا ببرد .

در آنجا من از آقاي صفوي جدا شدم . او دنبال تحقيقات رفت و من هم با گروهي که عازم شناسايي بودند ،همراه شدم . در آن موقع سروان بودم و دلم مي خواست که در اين قبيل برنامه ها شرکت مستقيم داشته باشم . يک قبضه تفنگ ژـ ث و چهل تا فشنگ گرفتم و همراه گروه سوار هلي کوپتر شديم . هشت نفر بوديم که بعداز مقداري پرواز ، خلبان در کنار اتاقکي در يک دره پياده مان کرد .

به محض پياده شدن شروع کرديم به تفتيش منطقه . در آن اتاقک پيرمرد و پيرزني همراه يک بچه زندگي مي کردند . از آنها سئوالاتي کرديم . هنوز هلي کوپتر داشت بالاي سرمان مي چرخيد که ناگهان صداي گلوله اي شنيده شد . صدا خيلي نزديک بود . مسير آن را پيدا کرديم . به همراهان گفتم که به طرف يال کوه که پناهگاه خوبي بود ، بروند . خلبان که متوجه درگيري شده بود رفت به دکتر چمران خبر بدهد . شدت درگيري زياد نبود . البته فقط آنها تيراندازي مي کردند . ما چون در جاي ثابتي پناه گرفته بوديم و تعداد فشنگمان کم بود ، از تيراندازي خودداري کرديم .

مدتي بعد متوجه چند هلي کوپتر شديم که به ما نزديک شدند و در فاصله اي حدود پانصد متريمان تعدادي نيرو پياده کردند که دکتر چمران هم در ميان آنان بود .

درگيري بالا گرفت . اين طور که بعدها فهميدم ، يکي از خلبانان به نام سرگرد عابدي که از نيروهاي مومن و مسلمان هوانيروز بود ، براثر اصابت گلوله زخمي مي شود او مثل يک مشاور با دکتر چمران کار مي کرد و همه جا با او بود . براي همين در عمليات وقفه افتاد و آنان منطقه را ترک کردند .

هلي کوپترها پايين آمدند . نيروها را سوار کردند و رفتند و ما جا مانديم . چون بين ما و آنان پانصد متر فاصله بود ، متوجه ما نشدند .

در آن اوضاع و احوال ، نه بيسيم داشتيم و نه نقشه و قطب نما . نه مي دانستيم کجا هستيم و نه سازماندهي داشتيم . براي يک شناسايي کوچک آمده بوديم و مي خواستيم زود برگرديم و فکر نمي کرديم چنين اتفاقي بيفتد .

سعي کردم اعتماد به نفس خودم را حفظ کنم و روحيه ام را نبازم . همراهانم عبارت بودند از : تعدادي درجه دار انقلابي ارتش و تعدادي از بچه هاي سپاه و يک راهنماي کرد . به آنان گفتم : � از همين يال بکشيد بالا تا نوک تپه ، تا بعد به شما بگويم چه کار کنيم . �

در آن حال ، همه از من اطاعت مي کردند . وقتي بالاي تپه رسيديم ، گفتم که آرايش دفاعي دورتادور بگيرند . همان جا برايشان صحبت کردم و گفتم که من سروان هستم و دوره هاي مختلف چترباز ، رنجر ، عمليات نظامي و � ديده ام و در همه اين زمينه ها تخصص دارم و از اين لحظه فرمانده شما هستم . گفتم از اينجا به بعد طبق اصول نظامي حرکت مي کنيم و بايد تا صبح هم که شده از خودمان دفاع کنيم تا نيروي کمکي بيايد .

دعاي فرج را خواندم . اولين بار بود که در خط جنگي دعاي مقدس امام زمان (عج) را مي خواندم . همين که دعا را خواندم بلافاصله طرح عمليات به ذهنم خطور کرد و تمام تاکتيکهايي را که به صورت تئوري و علمي خوانده بودم و هيچ وقت استفاده نکرده بودم ، به ذهنم رسيد . آن هم تاکتيک عبور از منطقه خطر و در شرايطي که احساس مي کرديم در محاصره هستيم ، بود . روش کار را به نيروها آموزش دادم .

هوا داشت تاريک مي شد . متوجه هلي کوپترهايي شديم که به لحاظ مسائل امنيتي ، شبانه پرواز مي کردند و از سردشت به بانه مي رفتند . نگاه حسرت باري به آنها انداختيم و در دل گفتيم اي کاش مي آمدند و ما را هم با خود مي بردند !

سکوت مرگبار منطقه را گرفته بود . تصور مي کرديم افراد ضد انقلاب ما را مي بينند و دارند به ما نزديک مي شوند تا ما را زنده اسير کنند . منطقه کاملاً ذوعارضه بود : جنگل ، تپه ماهور ، ارتفاع ، دژ ، رودخانه و همه نوع عوارض ديگر .

سعي کردم بچه ها را به قله ببرم تا بر اطرافمان مسلط باشيم . ولي اين کار تا وقتي که هوا روشن بود معنا داشت اما به محض اين که هوا تاريک مي شد ، تسلط خود را از دست مي داديم تا بتوانيم خودمان را نجات دهيم . مواردي آموزش داديم تا بتوانيم خودمان را نجات دهيم . مواردي مانند : طريق عبور از محل خطر در شب ، پياده روي ، حفظ و نگهداري سلاح به طوري که سر و صدا راه نيندازد ، خيزهاي صدمتري ،

توقف براي استراق سمع و �

چون جاي درنگ نبود ، سريع نيروها را سازمان دادم و آماده حرکت شديم . به همه شماره دادم و خودم به عنوان نفر شماره يک ، در اول ستون قرار گرفتم و حرکت کرديم .

منطقه اطراف شهر سردشت به گونه اي است که از فاصله بسيار دور ، چراغ هاي شهر به خوبي نمايان است . ما که حدود 23 کيلومتر از شهر فاصله داشتيم ، از اين امر بهره جستيم و حرکتمان را از ميان دره ها و تپه ها به طرف شهر آغاز کرديم .

به علت تاريکي هوا و وارد نبودن به راه هاي عبوري ميان تپه ها ، از راه هاي مشکل و سخت عبور مي کرديم و گاهي مجبور بوديم کوهي را دور بزنيم تا چراغ ها را گم نکنيم . نيروهاي ضد انقلاب که متوجه حضورمان در منطقه شده بودند ـ شايد فکر مي کردند در چنگشان هستيم ـ کاري به کارمان نداشتند . ما بايد از اين فرصت استفاده مي کرديم و هرچه سريعتر از مهلکه نجات پيدا مي کرديم .

پس از نيم ساعت احساس کردم از خط محاصره خارج شده ايم ، اما کار هنوز تمام نشده بود . براي اين که منطقه کاملاً آلوده بود و براي ما هيچ امنيتي وجود نداشت . براي اين که گير آنها نيفتيم ، هرجا که پارس سگ مي شنيديم يا چادرهايي را از دور مي ديديم که نزديک روستا بود ، مسيرمان را از کنار آن تغيير مي داديم .

بعد از چهار ساعت پياده روي ، به نزديکي پل کلته رسيديم که در کنار آن ، پاسگاه ژاندارمري بود . از آنجا به بعد منطقه امن بود . حالا اگر مي توانستيم خودمان را به پاسگاه برسانيم ، از خطر نجات پيدا کرده بوديم !

نزديک پاسگاه که رسيديم ، نيروها را نگه داشتم اگر همه مان به طرف آنان مي رفتيم خيلي خطرناک بود به علت حساسيت پل ، آنان به هر چيز مشکوک تيراندازي مي کردند .

به نيروها گفتم در دامنه کوه استراحت کنند و خودم به همراه راهنماي کرد به سوي جاده راه افتاديم تا بگويم ما را نزنند . وارد جاده آسفالت که شديم ، راهنما گفت : � من ديگر جلو نمي آيم . آنها بدون اين که ايست بدهند ، تيراندازي مي کنند ! �

او را پيش نيروهاي ديگر فرستادم ـ اسلحه ژـ ث را مثل چوب دستي گرفتم و خيلي عادي وسط جاده به راه افتادم . عادي قدم برداشتم تا شک نکنند . براي اين که اگر کسي مي خواست حمله کند ، اين چنين از وسط جاده راه نمي رفت . مي دانستم اين کار هم خيلي خطرناک است اما چاره ديگري نداشتم . به حدود بيست قدمي پل رسيده بودم که ناگهان گلوله اي به طرفم شليک شد . از شانس من نشانه اش خوب نبود و تير از کنارم گذشت ! سريع روي زمين دراز کشيدم و فرياد زدم : � نزنيد ، من خودي هستم . �

خودم را معرفي کردم . نگهبان گفت : � اسلحه ات را روي زمين بگذار و دست هايت را بالا بگير و بيا جلو . �

همين کار را کردم به دو قدمي اش که رسيدم ناگهان از بالاي برج نگهباني تيراندازي شروع شد . متوجه شدم دامنه کوه را مي زنند . معلوم بود که نيروي ما را ديده اند و مشکوک شده اند .

با داد و بيداد حاليشان کردم که قضيه از چه قرار است و از چه جايي جان سالم به در برده ايم و حالا ممکن است به دست شما تلف شويم !

تيراندازي قطع شد ، اما نگران شده بودم و تصور اين که بلايي سر نيروها آمده باشد ، لحظه اي آرامم نمي گذاشت . وقتي که به پاسگاه رسيدند ، فهميدم به لطف خدا اتفاقي نيفتاده است . براي همين به آنان گفتم همراه نماز مغرب و عشا ، دو رکعت نماز شکر بخوانند .

وقتي که به پاسگاه رسيديم ، ساعت يازده شب بود . در اولين فرصت به سردشت بيسيم زدم و اطلاع دادم که در کجا هستيم و اگر دنبالمان مي گردند به آنجا بيايند . غافل از اين که تا ساعت هشت شب متوجه غيبت ما نشده بودند !

تقصيري نداشتند . ما تازه آمده بوديم ، کسي ما را نمي شناخت و آنان در همه آن ساعات ، پيگير حال خلبان مجروح بودند . ساعت هشت شب که دکتر چمران از همراهانش سراغ من را مي گيرد ، تازه مي فهمند که گم شده ايم . او خيلي ناراحت شده بود . بعدها خودش مي گفت : � وقتي شما بيسيم زديد که سالم هستيد ، خيلي خوشحال شدم . �

او صبح زود با هلي کوپتر به دنبالمان آمد و تک تکمان را در آغوش گرفت و بوسيد.

دکتر چمران از روش کار من و راهنمايي هايم خوشش آمده بود . از سرگذشتم پرسيد و با هم بيشتر آشنا شديم . از همين جا بود که پيوند قلبي من با او آغاز شد . از همين جا ما دو تا شديم برادر و دوست . او در هر سخنراني که در مساجد مي کرد ، از کار ما به عنوان يک حماسه ياد مي کرد ، که البته اين امر باعث تشويق ما مي شد تا بهتر وظيفه مان را انجام دهيم .

در کل ، هفده روز در کردستان بوديم که در اين مدت من در نه (9) عمليات شرکت کردم.

برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۵:۰۳ - ۱۴۰۲/۰۲/۱۵
0
0
شهید والامقام صیاد شیرازی را چهار مرتبه ملاقات کردم یگیار در۱۹ یا ۲۱ دیماه شصت دربیمارستان مراغه که پای ایشان مورد اصایت گلوله ضدانقلاب درهلی کوپتر قرار گرفته بود وباکسب اجازه ازجناب سرهنگ دکتر شفایی ایشان را ملاقات وحدود یکساعت صحبت کردیم شهید صیاد یک دنیا اخلاص وآرامش ومحبت بود.شرح وعلت ملاقات را درخاطراتم نوشتم درنوع خود کم نظیر است....
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده