ناگفته های جنگ (5)؛ بر فراز آربابا
حالا بايد مي رفتيم به طرف شهرستان بانه . جاده ی پنجاه کيلومتري سقز به
بانه بسيار مهم و خطرناک بود . همه ی شهر بانه در تسلط دشمن بود و پادگان
بيش از چهل روز در محاصره ی دشمن قرار داشت . روحيه ی نيروهاي آنجا خراب
بود . دو ، سه روز قبل از ما ، نيروهاي مخصوص ارتش روي ارتفاعاتي که به
پادگان بانه، مشرف است ، عمليات انجام داده بودند . نيروها را روي آربابا
هلي برن کرده که شکست خورده و نوزده نفر هم اسير داده بودند . يک تيپ هم از
لشگر 16 زرهي قزوين در آنجا بود . فرمانده شان سرهنگ پورموسي بود . او به
ما گفت : "چه کار مي کنيد ؟ "
گفتم : " ما حاضريم روي گردنه ی خان عمل کنيم و آنجا را براي شما پاکسازي کنيم . "
از نيروي زميني ارتش ، صد نفر نيرو فرستادند . نيروهاي ما بيشتر شد . بيست
نفر هم از بچه هاي سپاه هميشه در عمليات مختلف با من بودند .
طرح عمليات را ريختيم . مشکل بزرگ ، عبور از گردنه ی خان بود . به ستون
گفتيم ما هلي برن مي کنيم روي گردنه و آن را پاکسازي مي کنيم ، بعد نيروها
از آنجا بگذرند .
پرسيدند : "اگر کار به شب کشيد ، چه کار کنيم ؟ "
گفتم : " هرجا که به شب رسيديم ، همان جا دفاع دورتادور مي کنيم و تأمين مي گذاريم تا صبح عمليات را ادامه دهيم . "
ستون به راه افتاد . فرماندهي آن با سرتيپ دو فرداد بود . شهيد کشوري و
شهيد شيرودي نيروها را پشتيباني مي کردند . تا رسيدن به چهار و نيم يا پنج
کيلومتري گردنه ی خان مسأله اي پيش نيامد . ستون در آنجا ايستاد تا ما
بالاي گردنه برويم و از آنجا فرمان حرکت را صادر کنيم . شهيد کشوري با هلي
کوپتر خود رفت در جايي که بايد ما پياده مي شديم نشست تا نيروها نترسند .
اين رشادت او را هيچ وقت فراموش نمي کنم .
هلي کوپترها ما را در بالاي ارتفاع پياده کردند و شروع کرديم به پاکسازي .
ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود . از جايي که پياده شده بوديم تا داخل گردنه
راه زيادي بود . بايد از بالاي قله و ارتفاع که بعضي جاهايش پوشيده از برف
بود ، مي گذشتيم . همين موضوع زمان زيادي از ما گرفت .
به گردنه که رسيديم ، نيروها دو قسمت شدند . گروهي به طرف مدخل ورودي و
شرقي گردنه رفتند و گروه ديگر به طرف خروجي آن . ما خودمان هم از تونلي که
در آنجا بود ، راه افتاديم . در طي يک مسير که خيلي هم طول کشيد ، درگيري
هاي محدودي رخ داد که صدمه اي به نيروهاي ما نرسيد . نيروهاي ضد انقلاب هم
با ديدن هلي برن و قدرت زياد ما ـ مخصوصاً عمليات هوايي شهيد کشوري و شهيد
شيرودي ـ پا به فرار گذاشته بودند .
هنوز عمليات پاکسازي را تمام نکرده بوديم که احساس کردم ستون در حال پيشروي
در محور است ؛ در حالي که قرار بود بدون اجازه من حرکت نکنند . با
فرماندهي ستون تماس گرفتم و در حالي که به شدت ناراحت بودم ، پرسيدم : "
چرا بدون اطلاع من حرکت کرده ايد ؟ "
فهميدم سرتيپ دوم پورموسي گفته است . آنان فرماندهي را جدي نگرفته بودند .
متأسفانه آن نيروها از گردنه هم گذشته بودند و چون در ده ، پانزده کيلومتري
بانه بودند ، خيال مي کردند خطر تمام شده و مشکلي در سر راهشان نيست .
ستون سنگيني بود ؛ با تجهيزات زرهي و تانک هاي اسکورپين . در واقع يک تيپ
کامل زرهي بود .
ساعت حدود هفت يا هشت شب بود که متوجه شدم از بيسيم سر و صداي زيادي مي آيد
. فرياد مي زدند : " ما گرفتار شديم ، ما کمين خورده ايم "
کمين سنگين و سختي خورده بودند . اولين کاري که انجام دادم اين بود که
تصميم گرفتم آتش پشتيباني بريزيم . مصطفوي يکي از درجه داران ارتش بود که
در سپاه کار مي کرد . او استاد تيراندازي بود . بدون هرگونه وسايل هدايت
آتش مربوط به خمپاره انداز ، با استفاده از تجربياتي که داشت ، گراي دقيق
مي داد و آتش مي ريخت . به طوري که گلوله سوم حتماًهدف را منهدم مي کرد .
آن شب با ديده باني او تا صبح بر سر دشمن آتش ريختيم . غير از اين ، کار
ديگري ازمان ساخته نبود .
صبح که شد ، دو خلبان هوانيروز آمدند و از بالاي ستون گذشتند و رفتند جلو
تا ببينند اوضاع از چه قرار است . شهيد کشوري از پشت بيسيم من را خواست .
پرسيدم : " چه مي بيني ؟ "
با ناراحتي گفت : " متأسفم که نمي توانم چيزي بگويم . "
از بالاي گردنه نگاه به داخل شيارهاي اطراف انداختم . منطقه ی خطرناکي بود .
همه ی آنجا جنگل بود . بهترين موقعيت براي تک تيرانداز بود که بتواند پناه
بگيرد و هلي کوپتر را بزند . با اين همه ، آن دو بي محابا پرواز مي کردند و
جلو مي رفتند . شجاعانه مي جنگيدند . بي هيچ ترسي افتاده بودند به جان ضد
انقلاب .
اولين کاري که کردم . برخورد با سرهنگ پورموسي بود . عصباني بودم و بر سرش
داد زدم : "چرا اين کار را کردي ؟ مگر با تو قرار نگذاشته بودم بدون اجازه
من ستون حرکت نکند تا اين گونه فجايع به بار نيايد ؟ "
چشمانم را خون گرفته بود . با حالت زار گفت : " هرکاري که بگوييد مي کنم . ديگر حرفتان را گوش مي کنم . "
با اين که درجه او از من بالاتر بود ، ولي اين چيزها برايم مطرح نبود .
گفتم : " از اين لحظه به بعد حق نداري بدون دستور من هيچ کاري انجام بدهي .
"
بايد تا عصر جاده را پاکسازي مي کرديم . ماشين هاي منهدم شده جاده را بسته
بودند . تعدادي از آنها پر از مهمات بود . عده اي از سربازها گريخته بودند و
عده اي هم اسير ضد انقلاب شده بودند .
نيروهاي باقي مانده را سازماندهي کرديم . بيست نفر از بچه هاي سپاه و ارتش
را که جزو نيروهاي خودم بودند ، انتخاب کردم و راه افتاديم . پشت فرمان
نشستيم و کاميون ها را که اغلب بارشان مهمات بود از سر راه برداشتيم و به
ستون منتقل کرديم .
در هنگامي که سرگرم پاکسازي بوديم ، ناگهان کسي از لاي درخت ها دويد و به
طرف ما آمد ، اسلحه ها را به طرفش نشانه گرفتيم . داد زد : " نزنيد !
نزنيد ! من پاسدارم . "
جلو که آمد ، خسته و کوفته خودش را به بغلمان انداخت و زد زير گريه . تعريف
کرد: " من در دست آنها اسير بودم که موفق شدم فرار کنم . آنها بيست نفر از
بچه ها را شهيد کردند که هفت نفر از آنها سپاهي بودند . "
پرسيدم : " وقتي اسير شدي ، باهات چه کار کردند ؟ "
گفت : " من را که گرفتند ، مي خواستند اعدامم کنند . پاسدارها را از دم
اعدام مي کردند . ما را در يک خانه ی روستايي نگه داشته ، منتظر دستور
بودند . تنها راهي که برايمان گذاشته بودند اين بود که به عکس امام اهانت
کنيم تا اعدام نشويم . اين کار براي ما غيرممکن بود و قبول نکرديم . آنها
از هر طريق که مي توانستند شکنجه مان مي کردند . شن و برگ درختان را به
خوردمان مي دادند تا دلمان درد بگيرد . داخل اتاق نشسته بوديم که يکي از
آنها وارد شد . پشتش به من بود و يک کارد سنگري به کمر داشت . تنها بود و
اين لحظه بهترين وقت بود براي کار . پريدم و کارد را از کمرش درآوردم و رو
سينه اش فرو کردم . با قدرت تمام ، ضربه ديگري به گردنش زدم سريع از اتاق
بيرون پريدم و شروع کردم به دويدن . حتي يک لحظه هم به عقب نگاه نکرده ام
تا اين که رسيدم به شما . "
او را فرستاديم پيش نيروهاي خودي تا استراحت کند .
نيروهاي ستون را جمع و جور کرديم و حرکت داديم . در اول ستون ، مصطفوي پشت
تيربار روي نفربر قرار داشت و در پشت سر او ، در نفربر ديگر خودم بودم . يک
گروهان که داراي پنج تانک چيفتن بود ، به درخواست من از سقز فرستاده بودند
و خيلي سريع رسيده بود . مي خواستيم زرهي را جلو بيندازيم تا در گردنه هاي
تند ، دفاع محکمي داشته باشيم .
منطقه اي در نزديکي بانه بود که احتمال کمين خوردن در آنجا زياد بود .
تعدادي نيرو به آنجا هلي برن کرديم تا اطمينانمان بيشتر شود . خودم هم به
آن بالا رفتم . وقتي خيالم راحت شد ، به ستون گفتم : " منطقه امن است . مي
توانيد به طرف بانه حرکت کنيد . "
ستون که به آنجا رسيد ، عصر شده بود و ما بايد پيش از تاريک شدن هوا وارد
شهر مي شديم . معمولاً با تاريک شدن هوا کارمان مشکل مي شد .
ديدم گروهان تانک ، کند راه مي رود . با اين حساب ، به شب برمي خورديم .
احساس کردم فرمانده گروهان تانک ترسيده . کلاه گوشي را ازش گرفتم و بر سر
گذاشتم و مجبور شدم به جاي او ، خودم فرمان بدهم .
به ابتداي شهر بانه نزديک شده بوديم و نگراني مان از جاده هايي بود که به
شهر ختم مي شدند . در اين جاده ها ، محل زيادي براي کمين زدن وجود داشت .
من به منطقه خيلي وارد نبودم . با نيروهاي داخل پادگان تماس گرفتم و گفتم
براي اين که مقصدمان را مشخص کنند ، گلوله دودزا شليک کنند . دشمن متوجه
اين موضوع شد و شروع کرد به زدن گلوله هاي دودزا ! اين را زود فهميدم و
تصميم گرفتيم به طرف پادگان نرويم .
در شمال شهر ، در منطقه اي که به فرودگاه نظامي معروف بود ، مستقر شديم .
در آنجا آرايش دفاع دور تا دور گرفتيم . وقتي که همه ی تيپ مستقر شد ،
فرماندهي اش را به خود فرمانده تيپ سپردم .
بر تانکي سوار شدم و به طرف پادگان شهر حرکت کرديم . نزديک تر که شديم ،
متوجه شدم پادگان اصلاً جاده ی ورودي ندارد که بتوان به آنجا رفت . تنها
جاده ی آن از وسط شهر مي گذشت . ميان بر زديم و يکراست رفتيم به طرف پادگان
. سيم خاردارها را رد کرديم و وارد پادگان شديم !
نيروهايي که در آنجا بودند ، خيلي خوشحال شدند . به طرفمان آمدند و ريختند
روي سرمان . کم نبود ، چهل و چهار روز مقاومت کرده بودند . دشمن به پادگان
مسلط بود و هر روز محاصره را تنگ تر مي کرد . حدود چهل ، پنجاه نفر شهيد
داده بودند . پيکر شهدا در اطراف افتاده بود . آنها را در نايلون پيچيده
بودند و ...
گفتند : "تيمسار فلاحي بيسيم زده و گفته همين که صياد به پادگان رسيد ، همان روز برويد ارتفاعات آربابا را آزاد کنيد . "
نيم ساعتي به غروب مانده بود . به هوانيروز دستور دادم سريع دو فروند هلي
کوپتر 214 بياورند . شانزده نفر را در دو گروه سازماندهي کردم و سوار بر
هلي کوپترها شديم و به طرف منطقه مورد نظر رفتيم .
در عمليات هلي برن هميشه اول هلي کوپتر خودم که به عنوان فرمانده در آن
بودم ، بر زمين مي نشست تا از امنيت منطقه مطمئن شوم و به نيروهاي ديگر
بگويم بيايند ، ولي در آنجا اين طور نشد . هنوز درآسمان بوديم که آن يکي
هلي کوپتر بر زمين نشست و هر هشت نفر پياده شدند . نوبت هلي کوپتر ما بود
که بنشيند ولي ناگهان از همه طرف به سويمان آتش باريد .
به خلبان گفتم : " سريع بنشين . "
گفت : " نمي توانم . همين که خواسته باشيم بنشينيم ، به راحتي مي زنند . "
نتوانستيم بنشينيم و برگشتيم . هوا تاريک شده بود . از بالا مي ديدم که
دشمن بر شدت آتش افزوده است . با نيروهايي که پياده شده بودند ، ارتباط
برقرار کردم و گفتم: " چون طرحي که براي عمليات در نظر داشتم انجام نشد ،
سريع بياييد پايين به طرف پادگان . "
گفتند : " نه خير ، ما همين جا مي مانيم و مي جنگيم . شما بياييد بالا . "
روحيه ی عجيبي داشتند . هرچه گفتم من به شما دستور مي دهم ، قبول نکردند .
دست آخر ، با خواهش و تمنا توانستم راضيشان کنم بپذيرند و بيايند پايين .
با يک قبضه ی توپ 155 ميلي متري که در پادگان بود و گلوله هم کم داشت ، بر
سر ضد انقلاب آتش ريختيم تا نيروها برگردند . متأسفانه آن هشت نفر موقع
برگشتن ، تاکتيک اشتباهي به کار بردند و به دو گروه چهار نفره تقسيم شدند و
پايين آمدند .
يکي شان به دل شهر رفت و با دشمن درگير شد که همگي شهيد يا اسير شدند .
افراد گروه ديگر هم با تعدادي مجروح توانستند خودشان را به پادگان برسانند .
يکي که در بالاي ارتفاع مجروح شده بود ، بر اثر شدت جراحت همان شب به
شهادت رسيد .
مجدداً نشستيم براي آزادسازي آربابا طرح ريختيم . فهميديم با هلي برن نمي
توان کاري پيش برد . چنان که گفته شد ، قبل از ما هم نيروهاي مخصوص در آنجا
هلي برن کرده و نوزده اسير داده بودند .
چند روز صبر کرديم در اين مدت از چند محور به طرف آنجا سلاح سنگيني متمرکز
کرديم . دشمن روي آربابا سنگرهاي زيادي داشت . طرحمان اين بود که روي آنها
آتش بريزيم تا يک گروهان از سمت راست و يک گروهان از سمت چپ وارد عمل شوند و
بروند بالا .
آتش تهيه، شروع شد و همه ی قبضه ها بي وقفه شليک کردند . گروهان ها حرکت
کردند . فرمانده يکي از آنها شهيد سرهنگ شهرام فر و فرمانده گروهان ديگر
ستوان نوري بود . هر دو گروهان به موازات هم حرکت کردند . يکي از آنها
وظيفه ی اصلي را به عهده داشت و ديگري از آن پشتيباني مي کرد . عمليات خوب
پيش مي رفت . گلوله هاي توپ هم خيلي دقيق بر سر ضد انقلاب فرود مي آمد .
نزديک قله که رسيديم ، نيروها گفتند ترکش و سنگريزه هاي قله بر سر ما نيز
مي بارد ، آتش را بدهيد عقب .
چنين کرديم . دشمن روي يال آربابا به هر طرف که فرار مي کرد ، گرفتار گلوله هاي توپخانه بود .
نيروها که بالاي ارتفاع رسيدند ، گفتيم : " وارد سنگرها نشويد ، احتمال دارد تله گذاشته باشند . "
متأسفانه يکي از نيروها به اين سفارش توجه نکرد و وارد سنگر شد که بر اثر انفجار مين مجروح شد .
هوا تاريک شده بود که سرانجام به لطف خدا ، ارتفاع آربابا به دست ما فتح شد
. با فتح اين ارتفاع بار ديگر کمر ضد انقلاب در منطقه شکست .
با گرفتن آربابا توانستيم در مدت چهل و هشت، ساعت شهر بانه را پاکسازي کنيم
. در اين کار ، شهيد باکري ، خيلي شجاعت به خرج داد . وارد شهر که شديم .
ديديم دشمن مسجد جامع را براي خودش سنگر قرار داده و به شدت مقاومت مي کند .
اين مانند همان ماجراي قرآن بر سر نيزه کردن لشگر معاويه بود . اينها که
هيچ اعتقادي به اسلام نداشتند و در سنگرهايشان انواع و اقسام نشانه هاي
فساد را ديده بوديم ، حالا که گير افتاده بودند ، مي خواستند از احساسات ما
سوءاستفاده کنند !
سرانجام مجبور شديم با تانک گلوله اي بالاي سر نيروهاي دشمن بزنيم . با
شليک اين گلوله فهميدند که نمي توانند از قداست مسجد سوء استفاده کنند . پس
خيلي زود نيروهايشان را از مسجد بيرون کشيدند و گريختند .
بني صدر با ديدن فعاليت هايم ، تصميم گرفت من را به فرماندهي منطقه ی غرب
کشور منصوب کند . چون درجه ی من سرگردي بود ، مسئولين ارتش اعلام کردند اين
کار قانوني نيست که يک سرگرد فرمانده ی منطقه اي باشد که کلي لشگر و يگان
آنجاست . براي اين که فرمانده منطقه باشم ، دو درجه به من دادند و شدم
سرهنگ تمام ؛سرهنگ توپخانه علي صياد شيرازي .