خاطرات دوران اسارت آزاده محمد پور قاسم
چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۴۶
نوید شاهد: در آستانه سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی مروری داریم بر خاطرات خود نوشت آزاده سرافراز محمد پور قاسم به همین مناسبت در یادداشتی برای انتشار در اختیار پایگاه اطلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادت (نوید شاهد) قرار دادند.
سرباز وظیفه سپاه که در تاریخ ششک فروردین سال 1366 اعزام به خدمت شدم و مدت 14 ماه در جزیره مجنون در لشگر 21 امام رضا(ع) گردان قائم -گروهان مفتح خدمت می کردم.
چهارم تیر ماه سال 1367 دشمن به نیروهای ایران تک زد و قسمتی از منطقه ما را گرفت.
مجبور به عقب نشینی شدیم در همان موقع بود که از ناحیه پا تیر خوردم و پایم شکست که قادر به راه رفتن نبودم با هرسختی که بود حدود یک کیلومتربه سمت نیروهای خودی عقب نشینی کردم.
دیگر نای حرکت نداشتم و خون زیادی از پایم خارج شده بود. حدود دو ساعت زیر آتش دشمن بودم که منطقه به دست دشمن افتاد.
تشنگی بسیار بر من فشار آورده بود وآبی هم برای خوردن نداشتم .چشم هایم تاریکی می رفت و از شدت ضعف و تشگی از حال رفتم. چند لحظه بعد صدای عراقی ها رو بالای سرم شنیدم چشمانم را باز کردم.ولی از شدت ضعف و تشنگی نمی توانستم صحبت کنم.
با اشاره گفتم آب می خواهم. یک عراقی جلو آمد و با سیلی برصورتم از من پذیرایی کرد. یک عراقی دیگر آمد و صورتم را شست و به من آب داد.
مرا در برانکارد گذاشتند و یک کیسه شن روی پایم گذاشتند و مرا به سمت سنگرهای عراقی ها برده و در آنجا گذاشتند.
عراقی ها مرا مسخره می کرند و به من می خندیدند. پلاک- ساعت-کیف و مقداری پول و قرآن و... که داشتم برداشتند و ساعت 6 عصر همان روز من را در عقب ماشین گذاشته و به عقب خط بردند.
مرا در قایق گذاشته و به سمت بصره بردند. در همان حال یک نگهبان روبرویم مسلح نشسته بود و یک قایق دیگر با سه نیروی عراقی هم مواظبت می کردند.
وقتی به پشت خط رسیدیم شلوارم را پاره کردند و پایم رو پانسمان کرده و یک تخته زیر پایم بستند .
ساعت 8 بعد از ظهر بود که مرا به سمت قرارگاه لشکر حرکت دادند و حدود ساعت 12 شب به قرارگاه رسیدیم .در آنجا دست هایم رو از پشت بستند و در همان حال مرا کتک کاری و شکنجه می کردند.
بعد از ظهر روز به بصره منتقل شدم. آنجا همه اسرا را جمع آوری و آمار گیری می کردند.
در همان حال که بودیم بچه ها رو با کابل برق و باتوم می زدند و شکنجه می دادند. ساعت 11 همان روز مرا به بیمارستان ارتش بردند.و بعد از آنجا با قطار به بغداد و سپس به بیمارستان تموز منتقل شدم.
پس از پذیرش در بیمارستان بدون اینکه مرا بیهوش کنند با دلر پایم را سوراخ کردند و با چکش میخ در وسط ساق پایم فرو کردند سپس از پایم وزنه آویزان کردند.حال دردم دو تا شده بود در شکستگی پایم از یک طرف و درد میخ در ساق پایم که عفونتی هم شده بود از طرف دیگر. مدت 50 روز در بیمارستان بودم که در آنجا اسرای ایرانی کمک می کردند که بتوانم به سرویس بهداشتی بروم و ... .
بعد از 50 روز عصا به دست از بیمارستان خارج شدم و پس از آن وارد زندان سیاسی و سپس به شهر تکریت عراق منتقل کردند.بعد از آن مرا به اردوگاه اسرای ایرانی بردند.
با 29 نفر اسیر دیگر در یک اتاق سه در چهار بودیم به نحوی که مجبور بودیم به حالت کتابی بخوابیم و موقع بیداری هم پشت به پشت هم می نشستیم .
در اتاق ها شیرآب و دستشویی نبود. هر 24 ساعتفقط 8 ساعت آزاد بودیم که از هوای آزاد و دستشویی استفاده کنیم. بعد از آنجا ما رو به سلولهای آهنی منتقل کردند که در تابستان از شدت گرما و در زمستان از شدت سرما شکنجه می شدیم.
بر اثر نبود سرویس بهداشتی وآب داخل سلول ها بچه ها سنگ مثانه و کلیه می گرفتند . برای رفاه حال این اشخاص یک سطل بزرگ داخل آسایشگاه گذاشته بودند که داخل آن ادرار کنند.
بوی تعفن و بیماریهای مختلف بسیار آزار دهنده بود به عنوان نمونه بیماری با نام قارچ گال زده بود که برای درمان 700 نفر اسیر را لخت مادرزاد کرده و سپس با فشار آب شستند و همه را بصورت لخت مادرزاد پماد زده و ساعتها در آفتاب داغ نگه داشتند. این روش درمانشان بود. تازه در همان حال وخیم بچه ها رو کلاغ پر برده و آزار و اذیت هم می کردند.
تنها هدف زنده نگه داشتن ما فقط وفقط پس گرفتن اسیرهای عراقی در قبال ما بود. حمام و دستشویی به اندازه محدود آن هم بصورت صحرایی بود به شکلی که بچه ها باید 10 نفر10 نفر به حمام می رفتند و دونفر دونفر به سرویس بهداشتی.در سرویس بهداشتی باید پشت به پشت می نشستیم.
با زمان بسیار محدود چون باید 700 نفر در مدت نیم ساعت دستشویی می کردند. غذا هم در آنجا بسیار نامرغوب و محدود بود و غیر بهداشتی به شکلی که به هر نفر دونان ساندویچی در روز می دادند و یک لیوان عدسی را به 10 نفر می دادند و یا یک بیل برنج با خورشت بادمجان برای 10 نفر درنظر می گرفتند.
از لحاظ بهداشت شخصی هم بسیار اوضاع بد بود به عنوان نمونه یک تیغ و نصف به 10 نفر می دادند که سرو صورت و موهای زائد بدنشان رو اصلاح کنند و یا به چند نفر یک تشت آب می دادند که لباس هایشان را در آن بشورند.از تنبه و شکنجه هم که سخن بسیار است اما به عنوان نمونه زندان انفرادی به این صورت بود که شخص را لخت مادرزاد کرده و در یک سلول میله ای بدون سایه بان و آنقدر تنگ که شخص نمی توانست در آن تکان بخورد بدون آب و غذا در وسط آفتاب به مدت دو روز قرار می دادند.
افراد زیادی بر اثر شکنجه و بیماریهای مختلف شهید می شدند اما هیچ آماری از آنها در هیچ جایی ثبت نمی شد. چرا که هیچ آماری از ما به صلیب سرخ منعکس نمی شد.
نهایتا در تاریخ شانزدهم شهریور سال 1369 پس از 28 ماه اسارت طاقت فرسا به پایان رسید و به لطف الهی آزاد شدیم.
اسارت نکشیدی که بینی رنجا کشیدم در اسارت از غم بی مادری رنجا کشیدم.
من الله توفیق
محمد پورقاسم
نظر شما