خاطرات ویژه شهید علیرضا موحد دانش (3)؛ لبنان
عراق بعد از دو شکست سنگینی که در عملیات فتح المبین و بیت المقدس از ایران خورده بود، دنبال فرصتی می گشت تا به ترمیم قوای ازدست رفته اش بپردازد و اسرائیل این فرصت را با حمله به لبنان، برای کشور عراق ایجاد کرد. مردم مظلوم جنوب لبنان مورد تهاجم اسرائیل قرار گرفتند و به ناچار بخشی از نیروهای ما راهی لبنان شدند. از جمله فرماندهانی که این نیروها را تحت امر داشتند علی بود.
عصر بود که برای سوار شدن به هواپیما در فرودگاه بودیم. قرار بود ابتدا به سوریه و سپس از آنجا به لبنان برویم. سرلشکر زهیرنژاد رئیس ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی - برای بدرقه بچه ها آمده بود. پای پلکان هواپیما ایستاده بود و یکی یکی با افراد دست می داد و روبوسی می کرد.
من پشت علی ایستاده بودم و می دانستم علی بی شوخی ازاینجا نمی گذرد. نوبت به او رسیده بود. سرلشکر دستش را دراز کرد تا دست بدهد. علی دست مصنوعی اش را درآورد توی دست سرلشکر گذاشت. یک دفعه سرلشکر تکانی خورد. صدای خنده همه بلند شد.
سرلشکر هم خندید. از روبوسی ای که با علی کرد، متوجه شدیم همدیگر را خوب می شناسند.
او بااستفاده از دستش زیاد شوخی می کرد، مثلاً هنگام خداحافظی با دوستان، دستش را درمی آورد و می گذاشت توی دستا آنها و می گفت: دست علی به همراهت.
روز اول که به سوریه رسیدیم، قرار شد به صورت رسمی به حرم حضرت زینب 0س) برویم. شروع به سینه زنی کردیم و به طرف حرم راه افتادیم. اطراف زینبیه شیعیان بسیاری سکونت دارند. با این کار ما همه بیرون آمدند. علی شعار می داد و بچه ها سینه می زدند. یک فضای معنوی عجیبی حاکم شد. بچه ها علی را روی دوش گرفتند و علی فریاد می زد:
هذا نداءالامام، یا ایهالامسلمون التزموابالاسلام/
(این ندای امام است. ای مسلمان به داد اسلام برسید.)
شرایط جسمی علی معنویت مضاعفی به فضا می بخشید. سوریان به شدت به گریه افتاده بودند. با همان حال و هوا وارد صحن شدیم و دعای توسل خواندیم.
هیجان و احساساتی که در شیعیان سوری به وجود آمده بود، تاحدی بود که مسؤولان آنجا را نگران کرد. در جلسه ای که بعدها با آن ها داشتیم به ما گفتند:
شما آمده اید با اسرائیل بجنگید یا با ما؟!
بعد به لبنان رفتیم. یک شب علی دو تااز بچه ها را برای همراهی اش انتخاب کرد. تعدادی از عکس های امام خمینی (ره) و همین طور یک پرچم پارچه ای جمهوری اسلامی را نیز با خودش برداشت و به طرف یکی از پادگان های اسرائیلی رفتند. اسرائیلی ها با این اطمینان که کسی جرأت نزدیک شدن به پادگان آنها را ندارد، با خیال راحت خوابیده بودند. تعداد کمی از نگهبانان از محوطه و اطراف پادگان محافظت می کردند. علی و بچه ها، با سرعت توانستند نگهبانان را خلع سلاح کنند. بعد پرچم اسرائیل را پایین آوردند و به جای آن، پرچم پارچه ای جمهوری اسلامی را بالا بردند. عکس های امام (ره) و پرچم ها را نیز روی ماشین ها، تانک ها و دیوارهای پادگان چسباندند و به سرعت ازآن جا فرار کردند.
روز بعد وقتی با دوربین به آن پادگان نگاه کردیم، وحشت اسرائیلی ها را از اوضاع به هم ریخته شان، کاملاً احساس کردیم.
به علی خبر رسید که در ایران به زودی عملیاتی [1] انجام می گیرد. به همین دلیل تصمیم گرفت باز گردد و در عملیات شرکت کند. بانیروهای تحت امرش صحبت کرد و یکی از برادرها به نام سلمان طُرفی را به عنوان مسؤول گردان و جانشین خودش معرفی کرد. بچه ها همگی اعتراض کردند و گفتند: یا شما یا هیچ کس.
علی میان همه ی کسانی که او را می شناختند و مخصوصاً نیروهایی که با او کار کرده بودند.محبوبیت زیادی داشت. او سعی کرد بچه ها را راضی کند اما آن ها زیر بار نمی رفتند و می گفتند: اصلاً گردان را منحل کن.
بالاخره بعد از صحبت با بچه ها، قبول کردند و علی توانست به طرف ایران حرکت کند.
منبع:کتاب من وعلی وجنگ