نظير او را در عمرم كم ديدهام...
چهارشنبه, ۱۰ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۳۲
تحمل دوران طولاني زندان، بهخصوص براي نسل جوان بهقدري دشوار است كه گاه براي رهائي از آن به همكاري با رژيم تن ميدادند و مشكلات و خسارتهاي فراواني را براي مبارزين به وجود ميآوردند. ايجاد آرامش در چنين محيط بسته و پرتنشي كه هر لحظه بيم تقابل افراد با يكديگر ميرود، از جمله خدمات بسيار ارزشمند شهيد عراقي به انقلاب و مبارزين بود كه در اين گفتگو به گوشههائي از آنها اشاره شده است.
نوید شاهد: «شهيد عراقي و زندان» در گفت و شنود با مرتضي حاجي
آيا آشنائي شما با شهيد عراقي قبل از زندان شروع شد يا در زندان ؟
من ايشان را قبل از زندان نديده بودم. در خبرهائي كه درباره ترور منصور در روزنامهها ميآمد، اسم ايشان را ديده بودم، اما آشنائي حضوري نداشتم. از گروه ما، عدهاي كه دو مرحله دادگاه و بازجوئي را گذراندند و باقي ماندند، تقريبا 55 نفر ميشدند. در مراحل قبل، مدتي در زندان پادگان جمشيديه بوديم و دادگاه نظامي ما هم در همانجا برگزار ميشد. بعد از اينكه محاكمه مرحله دوم و تجديدنظر تمام شد، به زندان قصر منتقل شديم. ورود ما در زندان قصر و قبل از اينكه جاهايمان مشخص شود، در يكي از اتاق ملاقاتهاي زندان قصر بود كه بهطور موقت، ما را آنجا جا دادند تا جابهجا شديم. ما در آنجا وضعيت نابساماني داشتيم، نه جايمان مشخص بود كه جيره غذايي داشته باشيم و نه جائي براي استراحت داشتيم. در آنجا مواجه شديم با پذيرائي با غذاي مطبوعي كه در آن اتاق ملاقات براي ما آوردند و مطلع شديم كه اين كار را دوستان زنداني ما از جمعیت مؤتلفه اسلامی انجام داده بودند و اين دستپخت شهيد عراقي بود. تا آنجا حضوراً دوستان موتلفه و بهخصوص آقاي عراقي را كه اين زحمت را كشيده بود، نديده بوديم.
ماندن ما در اتاق ملاقات خيلي طول نكشيد تا عصر كه ما را تقسيم كردند و تعدادي به زندان شماره 3 و عدهاي به زندان شماره 4 و بنده و يكي دو نفر ديگر، از جمله آقاي حسن طباطبائي را كه سنمان كمتر از 18 سال بود، براي فرستادن به دارالتأديب جدا كردند. اين كار مورد اعتراض ما واقع شد، چون دارالتأديب محيط نامناسبي بود. هم دوستان حزب ملل اسلامي به اين موضوع اعتراض كردند، هم با اينكه ما هنوز با دوستان مؤتلفه روبرو نشده بوديم، آنها هم آمدند و جوي درست شد كه مجبور شدند در اين تقسيمبندي تجديدنظر كنند و ما و دوستانمان در زندان شماره 3 باقي بمانيم و خطر رفتن به دارالتأديب كه محيط مناسبي نبود، رفع شود. در دارالتأديب افراد بزهكار و چاقوكش و امثال اينها بودند، اما زندان شماره 3 و 4 مملو بود از آدمهاي فرهنگي و مبارز و ما ميتوانستيم در كنار اينها زندگي سالم و رو به رشدي داشته باشيم. من فكر ميكنم حمايت دوستان مؤتلفه و به ويژه شخص شهيد عراقي كه به نوعي نقش رهبري و مديريت آن مجموعه را داشت، در نگهداشتن ما دو سه نفر در زندان قصر و نجاتمان از دارالتأديب نقش اساسي داشت.
تعدادي از دوستان ما را در بند زندانيان عادي نگه داشتند، ولي پس از چند روز اعتراض و تهديد به اعتصاب غذا، آنها را هم داخل زندان سياسي آوردند. عدهاي از دوستان مؤتلفه هم در بند شماره 3 بودند، از جمله شهيد عراقي، حاجآقا عسگراولادي، حاج آقا هاشم اماني، آقاي مدرسيفر، آقاي حاج ابوالفضل حيدري، آقاي شهاب و جمعِ زندانيان مسلمان، جمع اكثر و قويتري شد. در شماره 3، تا قبل از ورود ما سه گروه زنداني بودند، معدودي مسلمان و عده زيادي كمونيستها كه عدهاي از آنها از بقاياي حزب توده بودند و عدهاي هم از زندانيان 21 فروردين كه شاه را ترور كردند از جمله پرويز نيكخواه و منصوري و رسولي. تا قبل از ورود ما، تعداد غيرمسلمانها در بند 3 بيشتر بود. ما كه وارد شديم، فضاي زندان عمدتا در اختيار مسلمانها قرار گرفت و با برپائي نماز جماعت و اقامه اذان ظهر و مغرب، تقريبا فضا، فضائي اسلامي شد، در حالي كه قبلا اينطور نبود. زندان شماره 4 كه مرحوم آقاي طالقاني و مرحوم بازرگان و بعضي از اعضاي نهضت آزادي در آنجا بودند، فضاي مذهبي داشت و با آمدن ما، فضاي غالب بند 3 هم مذهبي شد.
از خاطراتتان در زندان با شهيد عراقي برايمان بگوئيد.
آقاي عراقي، خدا رحمتش كند، خيلي شخصيت جالبي داشت. از آن انسانهائي بود كه من در زندگي كم ديدهام. اولا مدير بسيار قابلي بود و مجموعه دوستان ما و مؤتلفه را كه حدود 63، 64 نفر ميشديم و همگي با هم سر يك سفره غذا ميخورديم، ايشان با نهايت درايت مديريت ميكرد. اين مديريت از چند جهت مهم بود. يكي مديريت به معني پشتيباني و تداركات اين مجموعه بود. دوستان مؤتلفه همگي سنشان از ما بالاتر بود، چون ماها عمدتا دانشجو و دانشآموز و عدهاي از معلمهاي كمسن و سال تازه استخدام بوديم. مسنترين ما 27، 28 سال بيشتر سن نداشت. شهيد عراقي خيلي راحت با اين تيپ جوان ميجوشيد و رفيق ميشد و اين خيلي نكته مهمي بود. من آن موقع كمتر از 18 سال و ايشان حدود 35، 36 سال، يعني دو برابر من سن داشت، اما راحت با ما ميجوشيد و ما را تحويل ميگرفت و احترام ميگذاشت و اين براي ما خيلي مهم بود.
ديگر اينكه ايشان آدم مبارز و باسابقه و زندانديدهاي بود و ميشود گفت كه با محيط زندان انس داشت و خودش را با آنجا تطبيق داده بود. زندان، جاي خوبي نيست و انسان دوست ندارد آنجا باشد، اما شهيد عراقي سعي داشت فضا را هم براي خودش و هم براي ديگران، شاداب و قابل تحمل كند. براي ما كه كم سنوسال بوديم، اگر اينجور پشتيبانيها و حمايتها نبود و شرايط، آزارمان ميداد، شايد نميتوانستيم خيلي چيزها را تحمل كنيم، ولي ايشان كاري ميكرد كه خيلي به ما سخت نگذرد و بتوانيم راحتتر، زندان را تحمل كنيم.از نظر مديريت فضاي زندان، كار ايشان بسيار درست بود و مدبرانه عمل ميكرد.
سوم اينكه ايشان زنداني مقاومي بود و پروندههاي تودرتو داشت، يعني در عين حال كه آنجا محكوم به حبس ابد بود، پروندههائي مثل پخش اعلاميه و انواع و اقسام كارهاي مبارزاتي در دادگستري و دادگاه ارتش داشت و به خاطر آنها ميرفت و محاكمه ميشد و دائما در رفت و آمدهاي اين چنيني هم بود. اين جور نبود كه با يك پرونده گير افتاده باشد. پروندههاي متعدد داشت و در واقع يك آدم مبارز حرفهاي بود. اين آدم حرفهاي كه بسيار مقاوم بود و در مقابل رژيم و دستگاه قضائي او، محكم ايستاده بود، درعين حال با ماموران رژيم، راحت گفتگو ميكرد، يعني اين سعهصدر را داشت كه با پاسباني كه حتي زور هم ميگفت، حرف بزند، استدلال كند و مجابش كند و در بسياري از جهات هم در گفتگو با افسران زنداني، غالب ميشد و نقش زيادي در تلطيف روابط زندانبانها و زندانيها داشت. محاكمهها كه انجام و احكام كه صادر ميشدند، ديگر كاري براي زنداني باقي نميماند جز اينكه مدت محكوميت را در آنجا بگذراند. اين مدت محكوميت را ميشود جوري گذراند كه هرروز بين نگهبانها و مسئولين زنداني و زنداني درگري پيش بيايد و محيط متشنج شود كه اين البته روش بسيار خستهكننده و فرسايندهاي است و زنداني را بيشتر از ماموران، اذيت ميكند و از پا در ميآورد. من گمان ميكنم تجربه و شناخت شهيد عراقي از زندان باعث ميشد شرايطي را فراهم آورد كه چنين اتفاقي پيش نيايد، چون بچهها جوان و احساساتي و تند بودند و اگر ماموري جواب سربالا ميداد يا متلكي ميگفت و يا بدگوئي ميكرد، مشكل بهوجود ميآمد.
يادم هست در زندان جمشيديه كه بوديم، قرار بود سرلشكر معصومي، فرمانده پادگان جمشيديه براي بازديد از زندان بيايد. بچهها نشسته بودند و هركسي داشت كاري را انجام ميداد. دقيقا يادم نيست، ولي گمانم جلسه قرآن داشتيم، چون بعضيها روي تختهايشان و عدهاي هم پائين نشسته بودند. معصومي آمد داخل و توقع داشت كه بچهها جلوي پاي او بلند شوند و بچهها اين كار را نكردند و به او برخورده بود. افسر همراه او برپا گفت، ولي كسي به «برپا»ي او اعتنا نكرد. موقعي كه معصومي داشت ميرفت، يكي از بچهها رفت و از او درخواستي كرد و او هم توي گوش زنداني سيلي زد. البته چون زمان دادگاه ما بود، همه بچهها خيز برداشتند كه اين را در دادگاه خواهيم گفت. البته دادگاه هم همان دستگاه بود، اما كافي بود خبرنگاري در جائي پيدا شود و اين را بنويسد. ما اعتراض كرديم و بعد معصومي به عذرخواهي افتاد و مسئله خاتمه پيدا كرد.
كمتجربگي و جواني ما باعث ميشد كه چنين درگيريهائي ايجاد شود، اما بعدها به خاطر مديريت و درايت شهيد عراقي، ما تقريبا ديگر چنين برخوردهائي نداشتيم و لذا يكي از عوامل موثر تنظيم روابط زندانبانها و زندانيها، با حفظحرمت زنداني، شهيد عراقي بود و بهمحض اينكه اصطكاك مختصري پيش ميآمد، ايشان حاضر بود و ميرفت وقت ميگرفت و با افسر زندان صحبت و مسئله را توجيه ميكرد و نميگذاشت مسئله باقي بماند و بعدا دردسرساز شود. اين توان گفتگو و استدلال كردن، بهنظرم يكي از موهبتهاي بيشماري بود كه خدا به ايشان داده بود و به درستي هم از آن استفاده ميكرد، بدون اينكه ذرهاي از مواضع سياسي خود كوتاه بيايد و يا اجازه بدهد كه ذرهاي حقوق بچههاي زنداني پايمال شود.
اشاره كرديد به شاداب كردن محيط زندان و تقويت روحيه زندانيها. آيا مصاديقي هم از اين قضيه به يادتان هست؟
متاسفانه خيلي يادم نيست، ولي اين را براي شما بگويم كه آقاي عراقي خيلي آدم پرانرژي و پرتحركي بود. آن دوره مقطعي بود كه اجازه ميدادند زندانيان سياسي، خودشان غذايشان را تهيه كنند. هزينه غذاي زنداني را نقدي به او ميپرداختند. كاري كه ما كرده بوديم اين بود كه اسامي افراد را مينوشتيم و آنها هر رقمي كه ميتوانستند در صندوق پائين آن فهرست ميانداختند و جلوي اسمشان علامت ميزدند كه يعني من كارم را انجام دادم. كسي هم ممكن بود پولي نپردازد و فقط علامت بزند، ولي مسئله اين بود كه معلوم باشد كساني كه بايد بيايند، آمدهاند و اينكه كسي چيزي داده يا نداده، مهم نبود. در آخر هم صندوق باز و شمارش ميشد كه مثلا 1000 پول تومان جمع شده و اين ميشد هزينه غذاي گروه ما و بايد با آن، مواد اوليه، تهيه و پخته ميشد. اين اضافه بر پولي بود كه براي غذا و به صورت ماهانه از يكي از ماموران زندان ميگرفتيم. اين صندوق براي اين بود كه اگر پولي اضافه داشتيم در آن بريزيم، چون پول ماهانة زندان كه حدود 36 تومان بود، كفايت نميكرد و بهطور عادي، خرج غذا بيش از دو سه برابر آن ميشد و اين را بايد افراد تامين ميكردند كه برحسب بضاعتشان ميدادند. مثلا من جزو كساني بودم كه يا نميدادم يا خيلي كم ميدادم، چون بضاعتم از همه كمتر بود. بعضي از بچهها حتي از همان پول اندك ماهانهشان هم به خانوادههايشان كمك ميكردند، از جمله خود من كه پدرم فوت كرده بود، بنابراين يا نداشتم كه پولي بدهم يا خيلي جزئي ميدادم. من خودم ميدانستم كه كمترين رقم را ميدهم، ولي هرگز كسي يا اين را نديد يا به روي خودش نياورد. خيلي بزرگوارانه با همه رفتار ميشد و به نظرم بهترين درس تعاون بين مسلمانها، در آنجا عملا تجربه ميشد و از اين جهت بسيار مفيد و خوب بود. آقاي عراقي مديريت اين تداركات و پختوپز و تهيه غذا را به عهده داشت. ايشان هر روز اين كار را بدون هيچگونه چشمداشت و توقعي انجام ميداد و كم و كسريهايش را هم خودش تامين ميكرد و مثلا ميگفت از بيرون روغن و برنج و گوشت ميآوردند. من هم مثلا معاون آشپزخانه آقاي عراقي بودم و سعي ميكردم در سبزي پاك كردن و بقيه كارهائي كه از من برميآمد، كمك كنم، اما كار اصلي به عهده ايشان بود.
هميشه براي من سئوال بود كه ايشان چه جوري اينقدر خوب آشپزي ياد گرفته و اين را از او پرسيدم.گفت: «يك روز عاشورا ميخواستيم غذا بدهيم. ديگهاي بزرگ را آماده كرديم و برنج و همه چيز هم آماده بود. هنگام پخت غذا، آشپز ما مشكل پيدا كرد و نيامد و يا مريض شد و مجبور شد برود و ما مانديم و هيئتي كه قرار بود ظهر بيايد و غذا بخورد و دست ما هم به جائي بند نبود. همه مديران هيئت ناراحت كه حالا چه كنيم؟ و من گفتم خيالتان راحت! من غذا را درست ميكنم. پرسيدند: مگر تا به حال غذا درست كرده ای؟ گفتم: نه، به عشق امام حسين(ع) و به ياد امام حسين(ع) گفتم غذا با من! برنج را ريختم توي ديگها. فقط شنيده بودم كه بايد برنج را كمي زنده برداشت كه بعدا قد بكشد. توكل به خدا كردم و به ياد سيدالشهدا(ع) برنج را تمام كردم و به لطف امام حسين(ع) پلوي عالي درآمده بود و از آن وقت شدم آشپز و به لطف امام حسين(ع) آشپزي را به اين شكل ياد گرفتم.» همين روحيه كه همه رؤساي هيئتها نگران باشند و آقاي عراقي ميآيد در ميدان و ميگويد نگران نباشيد، من حلش ميكنم، اين روحيه در همه جا بود. هرجا مشكلي پيدا ميشد، آقاي عراقي روحيه ميداد و ميگفت نگران نباشيد، من درستش ميكنم و درست هم ميشد. هم تدبير ايشان بود و هم توكل عجيبي داشت.
هنگامي كه در آشپزخانه كنار ايشان كار ميكرديد، آيا خاطراتشان را هم براي شما تعريف ميكردند؟
بله، ايشان در مورد امام خاطرات زيادي داشت و گاهي هم بعضيها را تعريف ميكرد. ميگفت: «يكبار خدمت امام عرض كردم كه چرا به مبارزه شتاب بيشتري نميدهيد؟ شما جلو بيفتيد و آقايان ديگر هم دنبالتان راه ميافتند و كار پيش ميرود. امام فرمودند: نه! اينطور كه شما فكر ميكني نيست كه من جلو بيفتم و بقيه آقايان دنبال من بيايند. حتي ممكن است برخي از آنها مشكلاتي را هم برايمان ايجاد كنند. گفتم: آقا! اين چه حرفي است كه ميزنيد؟ همه اظهار ارادت ميكنند. و امام فرمودند: اي آقا مهدي! شما از مخالفتهاي آخوندي خبر نداري.»
در واقع خود ما هم گاهي به فكر فرو ميرفتيم كه امام چرا مدتي طولاني را در غربت گذراند و استراتژي خود را متكي بر نسل جوان قرار داد و فرمود: «سربازهاي من نوزادان داخل گهواره هستند.» آن موقع فهميدم چه دليلي داشت و اين سخن با نكتهاي كه شهيد عراقي از امام نقل ميكرد، چقدر تناسب داشت و در واقع پاسخ ما هم در آن نهفته بود، يعني امام به حمايتهاي فوري آن روزها چندان اميدوار نبود، ولي برنامهريزي براي تربيت نيروهاي جواني را داشت كه پيام او را بفهمند و او را حمايت كنند تا بتواند در مبارزه، هدفها را پيش ببرد و همين استراتژي هم امام را به نتيجه رساند و طلبههاي جواني كه به شاگردي امام افتخار ميكردند، پيام ايشان را به سراسر كشور رساندند و از هيچ فداكارياي دريغ نكردند كه البته به قيمت سنگيني هم تمام شد. جرقهاي كه به خرمن زده شد و انقلاب اتفاق افتاد، بعد از شهادت حاجآقا مصطفي بود و آن نسل طلبه تربيت شده فرصت پيدا كردند كه در منبرها، نام امام را ببرند و شور و هيجاني پديد بيايد و ترس از همه رفتارهاي سفاكانه رژيم با مبارزين، از بين برود.
شما چند سال با شهيد عراقي هم زنداني بوديد؟
از سال 44 تا 46.
آيا بعد از آن هم شهيد عراقي را ديديد؟
خير، چون ايشان تا نزديكيهاي انقلاب در زندان بودند و محل كار من هم در مازندران بود و تقريبا مطلع نشدم كه ايشان چه موقع از زندان آزاد شدند. بعد هم كه در روزهاي نزديك به انقلاب، هركدام به نوعي مشغول بوديم. ما در مازندران يك كمي شلوغ ميكرديم، ايشان هم كه مدتي در پاريس بودند و بعد هم كارهاي مدرسه رفاه را به عهده داشتند و ما حضوراً همديگر را نديديم. من گاهي در تلويزيون ايشان را ميديدم، ولي حضوراً خدمتشان نرسيدم.
خبر شهادت ايشان را در مازندران شنيديد؟
بله، اولا شهادت ايشان دور از توقع و انتظار بود، چون آقاي عراقي آدم خيلي صميمياي بود. خيلي بجوش بود، اخمو و عبوس و زورگو نبود. حتي با ماموران رژيم با لحن خوب و مهربان صحبت ميكرد و غالبا هم در بحث غالب ميشد. آدم مهرباني بود، آدم دستگيري بود. امدادگر و كمكيار بود. آدمي با چنين مشخصاتي براي من عجيب بود كه چرا بايد ترور شود، آن هم در اوايل انقلاب. اينكه چرا او را ترور كردند، براي من يك سئوال جدي بود. البته آن موقع هنوز ماهيت تروريستها و خشونت آنها و گوش بهفرمان بودنشان از دشمنان اسلام براي خيليها ملموس و محسوس نبود. حالا خيلي راحت ميتوانيم بفهميم كه چرا عراقي؟ ولي آن روز واقعا جاي سئوال بود كه شهيد عراقياي كه حتما در زندان هم اگر اينها همسلول يا همزنداني او بودند، با آنها با مهرباني رفتار كرده، چرا بايد به دست آنها كشته شود؟ ولي قطعا احساس خطر كرده بودند، چون يار امام بود و امام بسيار به ايشان اعتماد داشت. شهيد عراقي سالها در زندان و دور از امام بود، ولي امام در پاريس از ايشان خواستند كه در كنارشان باشد و ايشان را در برگشت، همراهي كند.
تنها چيزي كه ميتوانست توجيهي براي اين ترور باشد، خالي كردن اطراف امام از افراد توانائي بود كه ميتوانستند هماهنگكنندههاي قدرتمندي باشند. انقلاب فضاي ملتهبي را ايجاد ميكند و اختلافات بالا ميگيرد و حضور آدمي كه فضا را تلطيف و هماهنگي ايجاد كند و نگذارد كه نيروها فشل بشوند و هدر بروند و كارآئي را بالا ببرد، بسيار موثر و مغتنم است و به نظرم آنها بر اساس اهداف شومي كه داشتند، درست تشخيص دادند و درست به نتيجه رسيدند كه بايد آقاي عراقي را بردارند تا فضاي ملتهب آن روز، كارآئي دستگاه رهبري انقلاب را كم كند، والا از اين نكته كه بگذريم، من نميتوانم تصور كنم كه شهيد عراقي با كسي رفتاري كرده باشد كه از ايشان كينه به دل گرفته باشد. آنها شهيد عراقي را به شهادت رساندند، چون نسبت به راه و پيام امام كينه داشتند و براي ضربه زدن به امام، عراقي را شهيد كردند.
و سخن آخر؟
يكي دو نكته را هم از شهيد عراقي بگويم كه با آن خوش مشربياي كه داشت، تعريف ميكرد. ميگفت: «يك شب خوابيده بوديم، صداي تق و توق آمد و در باز شد و صداي پا آمد، فهميدم كه آمدهاند سراغ من. بچهها بيدار شدند كه: حاجآقا! انگار دزد آمده، گفتم: خير! دزد نيامده، دزد بگير آمده! آمدهاند سراغ من كه مرا دستگير كنند.» ماموران رژيم بدون اينكه در بزنند، ريخته بودند داخل خانه ايشان. رفتارشان اينگونه بود كه حتي حريم خصوصي افراد را هم درنظر نميگرفتند و شهید عراق همچنان روحیه اش را حفظ می کرد.
شهيد عراقي ميگفت: «همسايهاي داشتيم كه صداي راديويش را خيلي بلند ميكرد و باعث آزار و مزاحمت ما و ديگران ميشد. ما هرچه به او ميگفتيم: اگر ميخواهي خودت گوش كن، چرا مزاحمت براي بقيه فراهم ميكني؟ آدم بيفرهنگي بود و ميگفت: چهار ديواري اختياري. ما هم ميگفتيم: درست است. چهارديواريِ همه اختياريِ خودشان است، ولي مسئله اين است كه صداي راديوي تو از چهارديواري خانهات بيرون ميآيد، ولي طرف زيربار نميرفت. يك شب ساعت 11، 12 كه همه خوابيده بودند، پسرم را بيدار كردم كه برويم روي پشت بام و چند تشت مسي را برداشتيم و با چوب شروع كرديم به كوبيدن. همسايهها جمع شدند كه: چه خبر شده؟ نصف شب داري چه كار ميكني؟ گفتم: چهارديواري، اختياري. گفتند: اين حرف يعني چه؟ گفتم: به اين همسايه ما بگوئيد. هرچه ميگوئيم صداي راديويت را كم كن، ميگويد چهارديواري اختياري. ما هم چهارديواريمان اختياري خودمان است.» و به اين شكل به آن همسايه درس داده بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره36
آيا آشنائي شما با شهيد عراقي قبل از زندان شروع شد يا در زندان ؟
من ايشان را قبل از زندان نديده بودم. در خبرهائي كه درباره ترور منصور در روزنامهها ميآمد، اسم ايشان را ديده بودم، اما آشنائي حضوري نداشتم. از گروه ما، عدهاي كه دو مرحله دادگاه و بازجوئي را گذراندند و باقي ماندند، تقريبا 55 نفر ميشدند. در مراحل قبل، مدتي در زندان پادگان جمشيديه بوديم و دادگاه نظامي ما هم در همانجا برگزار ميشد. بعد از اينكه محاكمه مرحله دوم و تجديدنظر تمام شد، به زندان قصر منتقل شديم. ورود ما در زندان قصر و قبل از اينكه جاهايمان مشخص شود، در يكي از اتاق ملاقاتهاي زندان قصر بود كه بهطور موقت، ما را آنجا جا دادند تا جابهجا شديم. ما در آنجا وضعيت نابساماني داشتيم، نه جايمان مشخص بود كه جيره غذايي داشته باشيم و نه جائي براي استراحت داشتيم. در آنجا مواجه شديم با پذيرائي با غذاي مطبوعي كه در آن اتاق ملاقات براي ما آوردند و مطلع شديم كه اين كار را دوستان زنداني ما از جمعیت مؤتلفه اسلامی انجام داده بودند و اين دستپخت شهيد عراقي بود. تا آنجا حضوراً دوستان موتلفه و بهخصوص آقاي عراقي را كه اين زحمت را كشيده بود، نديده بوديم.
ماندن ما در اتاق ملاقات خيلي طول نكشيد تا عصر كه ما را تقسيم كردند و تعدادي به زندان شماره 3 و عدهاي به زندان شماره 4 و بنده و يكي دو نفر ديگر، از جمله آقاي حسن طباطبائي را كه سنمان كمتر از 18 سال بود، براي فرستادن به دارالتأديب جدا كردند. اين كار مورد اعتراض ما واقع شد، چون دارالتأديب محيط نامناسبي بود. هم دوستان حزب ملل اسلامي به اين موضوع اعتراض كردند، هم با اينكه ما هنوز با دوستان مؤتلفه روبرو نشده بوديم، آنها هم آمدند و جوي درست شد كه مجبور شدند در اين تقسيمبندي تجديدنظر كنند و ما و دوستانمان در زندان شماره 3 باقي بمانيم و خطر رفتن به دارالتأديب كه محيط مناسبي نبود، رفع شود. در دارالتأديب افراد بزهكار و چاقوكش و امثال اينها بودند، اما زندان شماره 3 و 4 مملو بود از آدمهاي فرهنگي و مبارز و ما ميتوانستيم در كنار اينها زندگي سالم و رو به رشدي داشته باشيم. من فكر ميكنم حمايت دوستان مؤتلفه و به ويژه شخص شهيد عراقي كه به نوعي نقش رهبري و مديريت آن مجموعه را داشت، در نگهداشتن ما دو سه نفر در زندان قصر و نجاتمان از دارالتأديب نقش اساسي داشت.
تعدادي از دوستان ما را در بند زندانيان عادي نگه داشتند، ولي پس از چند روز اعتراض و تهديد به اعتصاب غذا، آنها را هم داخل زندان سياسي آوردند. عدهاي از دوستان مؤتلفه هم در بند شماره 3 بودند، از جمله شهيد عراقي، حاجآقا عسگراولادي، حاج آقا هاشم اماني، آقاي مدرسيفر، آقاي حاج ابوالفضل حيدري، آقاي شهاب و جمعِ زندانيان مسلمان، جمع اكثر و قويتري شد. در شماره 3، تا قبل از ورود ما سه گروه زنداني بودند، معدودي مسلمان و عده زيادي كمونيستها كه عدهاي از آنها از بقاياي حزب توده بودند و عدهاي هم از زندانيان 21 فروردين كه شاه را ترور كردند از جمله پرويز نيكخواه و منصوري و رسولي. تا قبل از ورود ما، تعداد غيرمسلمانها در بند 3 بيشتر بود. ما كه وارد شديم، فضاي زندان عمدتا در اختيار مسلمانها قرار گرفت و با برپائي نماز جماعت و اقامه اذان ظهر و مغرب، تقريبا فضا، فضائي اسلامي شد، در حالي كه قبلا اينطور نبود. زندان شماره 4 كه مرحوم آقاي طالقاني و مرحوم بازرگان و بعضي از اعضاي نهضت آزادي در آنجا بودند، فضاي مذهبي داشت و با آمدن ما، فضاي غالب بند 3 هم مذهبي شد.
از خاطراتتان در زندان با شهيد عراقي برايمان بگوئيد.
آقاي عراقي، خدا رحمتش كند، خيلي شخصيت جالبي داشت. از آن انسانهائي بود كه من در زندگي كم ديدهام. اولا مدير بسيار قابلي بود و مجموعه دوستان ما و مؤتلفه را كه حدود 63، 64 نفر ميشديم و همگي با هم سر يك سفره غذا ميخورديم، ايشان با نهايت درايت مديريت ميكرد. اين مديريت از چند جهت مهم بود. يكي مديريت به معني پشتيباني و تداركات اين مجموعه بود. دوستان مؤتلفه همگي سنشان از ما بالاتر بود، چون ماها عمدتا دانشجو و دانشآموز و عدهاي از معلمهاي كمسن و سال تازه استخدام بوديم. مسنترين ما 27، 28 سال بيشتر سن نداشت. شهيد عراقي خيلي راحت با اين تيپ جوان ميجوشيد و رفيق ميشد و اين خيلي نكته مهمي بود. من آن موقع كمتر از 18 سال و ايشان حدود 35، 36 سال، يعني دو برابر من سن داشت، اما راحت با ما ميجوشيد و ما را تحويل ميگرفت و احترام ميگذاشت و اين براي ما خيلي مهم بود.
ديگر اينكه ايشان آدم مبارز و باسابقه و زندانديدهاي بود و ميشود گفت كه با محيط زندان انس داشت و خودش را با آنجا تطبيق داده بود. زندان، جاي خوبي نيست و انسان دوست ندارد آنجا باشد، اما شهيد عراقي سعي داشت فضا را هم براي خودش و هم براي ديگران، شاداب و قابل تحمل كند. براي ما كه كم سنوسال بوديم، اگر اينجور پشتيبانيها و حمايتها نبود و شرايط، آزارمان ميداد، شايد نميتوانستيم خيلي چيزها را تحمل كنيم، ولي ايشان كاري ميكرد كه خيلي به ما سخت نگذرد و بتوانيم راحتتر، زندان را تحمل كنيم.از نظر مديريت فضاي زندان، كار ايشان بسيار درست بود و مدبرانه عمل ميكرد.
سوم اينكه ايشان زنداني مقاومي بود و پروندههاي تودرتو داشت، يعني در عين حال كه آنجا محكوم به حبس ابد بود، پروندههائي مثل پخش اعلاميه و انواع و اقسام كارهاي مبارزاتي در دادگستري و دادگاه ارتش داشت و به خاطر آنها ميرفت و محاكمه ميشد و دائما در رفت و آمدهاي اين چنيني هم بود. اين جور نبود كه با يك پرونده گير افتاده باشد. پروندههاي متعدد داشت و در واقع يك آدم مبارز حرفهاي بود. اين آدم حرفهاي كه بسيار مقاوم بود و در مقابل رژيم و دستگاه قضائي او، محكم ايستاده بود، درعين حال با ماموران رژيم، راحت گفتگو ميكرد، يعني اين سعهصدر را داشت كه با پاسباني كه حتي زور هم ميگفت، حرف بزند، استدلال كند و مجابش كند و در بسياري از جهات هم در گفتگو با افسران زنداني، غالب ميشد و نقش زيادي در تلطيف روابط زندانبانها و زندانيها داشت. محاكمهها كه انجام و احكام كه صادر ميشدند، ديگر كاري براي زنداني باقي نميماند جز اينكه مدت محكوميت را در آنجا بگذراند. اين مدت محكوميت را ميشود جوري گذراند كه هرروز بين نگهبانها و مسئولين زنداني و زنداني درگري پيش بيايد و محيط متشنج شود كه اين البته روش بسيار خستهكننده و فرسايندهاي است و زنداني را بيشتر از ماموران، اذيت ميكند و از پا در ميآورد. من گمان ميكنم تجربه و شناخت شهيد عراقي از زندان باعث ميشد شرايطي را فراهم آورد كه چنين اتفاقي پيش نيايد، چون بچهها جوان و احساساتي و تند بودند و اگر ماموري جواب سربالا ميداد يا متلكي ميگفت و يا بدگوئي ميكرد، مشكل بهوجود ميآمد.
يادم هست در زندان جمشيديه كه بوديم، قرار بود سرلشكر معصومي، فرمانده پادگان جمشيديه براي بازديد از زندان بيايد. بچهها نشسته بودند و هركسي داشت كاري را انجام ميداد. دقيقا يادم نيست، ولي گمانم جلسه قرآن داشتيم، چون بعضيها روي تختهايشان و عدهاي هم پائين نشسته بودند. معصومي آمد داخل و توقع داشت كه بچهها جلوي پاي او بلند شوند و بچهها اين كار را نكردند و به او برخورده بود. افسر همراه او برپا گفت، ولي كسي به «برپا»ي او اعتنا نكرد. موقعي كه معصومي داشت ميرفت، يكي از بچهها رفت و از او درخواستي كرد و او هم توي گوش زنداني سيلي زد. البته چون زمان دادگاه ما بود، همه بچهها خيز برداشتند كه اين را در دادگاه خواهيم گفت. البته دادگاه هم همان دستگاه بود، اما كافي بود خبرنگاري در جائي پيدا شود و اين را بنويسد. ما اعتراض كرديم و بعد معصومي به عذرخواهي افتاد و مسئله خاتمه پيدا كرد.
كمتجربگي و جواني ما باعث ميشد كه چنين درگيريهائي ايجاد شود، اما بعدها به خاطر مديريت و درايت شهيد عراقي، ما تقريبا ديگر چنين برخوردهائي نداشتيم و لذا يكي از عوامل موثر تنظيم روابط زندانبانها و زندانيها، با حفظحرمت زنداني، شهيد عراقي بود و بهمحض اينكه اصطكاك مختصري پيش ميآمد، ايشان حاضر بود و ميرفت وقت ميگرفت و با افسر زندان صحبت و مسئله را توجيه ميكرد و نميگذاشت مسئله باقي بماند و بعدا دردسرساز شود. اين توان گفتگو و استدلال كردن، بهنظرم يكي از موهبتهاي بيشماري بود كه خدا به ايشان داده بود و به درستي هم از آن استفاده ميكرد، بدون اينكه ذرهاي از مواضع سياسي خود كوتاه بيايد و يا اجازه بدهد كه ذرهاي حقوق بچههاي زنداني پايمال شود.
متاسفانه خيلي يادم نيست، ولي اين را براي شما بگويم كه آقاي عراقي خيلي آدم پرانرژي و پرتحركي بود. آن دوره مقطعي بود كه اجازه ميدادند زندانيان سياسي، خودشان غذايشان را تهيه كنند. هزينه غذاي زنداني را نقدي به او ميپرداختند. كاري كه ما كرده بوديم اين بود كه اسامي افراد را مينوشتيم و آنها هر رقمي كه ميتوانستند در صندوق پائين آن فهرست ميانداختند و جلوي اسمشان علامت ميزدند كه يعني من كارم را انجام دادم. كسي هم ممكن بود پولي نپردازد و فقط علامت بزند، ولي مسئله اين بود كه معلوم باشد كساني كه بايد بيايند، آمدهاند و اينكه كسي چيزي داده يا نداده، مهم نبود. در آخر هم صندوق باز و شمارش ميشد كه مثلا 1000 پول تومان جمع شده و اين ميشد هزينه غذاي گروه ما و بايد با آن، مواد اوليه، تهيه و پخته ميشد. اين اضافه بر پولي بود كه براي غذا و به صورت ماهانه از يكي از ماموران زندان ميگرفتيم. اين صندوق براي اين بود كه اگر پولي اضافه داشتيم در آن بريزيم، چون پول ماهانة زندان كه حدود 36 تومان بود، كفايت نميكرد و بهطور عادي، خرج غذا بيش از دو سه برابر آن ميشد و اين را بايد افراد تامين ميكردند كه برحسب بضاعتشان ميدادند. مثلا من جزو كساني بودم كه يا نميدادم يا خيلي كم ميدادم، چون بضاعتم از همه كمتر بود. بعضي از بچهها حتي از همان پول اندك ماهانهشان هم به خانوادههايشان كمك ميكردند، از جمله خود من كه پدرم فوت كرده بود، بنابراين يا نداشتم كه پولي بدهم يا خيلي جزئي ميدادم. من خودم ميدانستم كه كمترين رقم را ميدهم، ولي هرگز كسي يا اين را نديد يا به روي خودش نياورد. خيلي بزرگوارانه با همه رفتار ميشد و به نظرم بهترين درس تعاون بين مسلمانها، در آنجا عملا تجربه ميشد و از اين جهت بسيار مفيد و خوب بود. آقاي عراقي مديريت اين تداركات و پختوپز و تهيه غذا را به عهده داشت. ايشان هر روز اين كار را بدون هيچگونه چشمداشت و توقعي انجام ميداد و كم و كسريهايش را هم خودش تامين ميكرد و مثلا ميگفت از بيرون روغن و برنج و گوشت ميآوردند. من هم مثلا معاون آشپزخانه آقاي عراقي بودم و سعي ميكردم در سبزي پاك كردن و بقيه كارهائي كه از من برميآمد، كمك كنم، اما كار اصلي به عهده ايشان بود.
هميشه براي من سئوال بود كه ايشان چه جوري اينقدر خوب آشپزي ياد گرفته و اين را از او پرسيدم.گفت: «يك روز عاشورا ميخواستيم غذا بدهيم. ديگهاي بزرگ را آماده كرديم و برنج و همه چيز هم آماده بود. هنگام پخت غذا، آشپز ما مشكل پيدا كرد و نيامد و يا مريض شد و مجبور شد برود و ما مانديم و هيئتي كه قرار بود ظهر بيايد و غذا بخورد و دست ما هم به جائي بند نبود. همه مديران هيئت ناراحت كه حالا چه كنيم؟ و من گفتم خيالتان راحت! من غذا را درست ميكنم. پرسيدند: مگر تا به حال غذا درست كرده ای؟ گفتم: نه، به عشق امام حسين(ع) و به ياد امام حسين(ع) گفتم غذا با من! برنج را ريختم توي ديگها. فقط شنيده بودم كه بايد برنج را كمي زنده برداشت كه بعدا قد بكشد. توكل به خدا كردم و به ياد سيدالشهدا(ع) برنج را تمام كردم و به لطف امام حسين(ع) پلوي عالي درآمده بود و از آن وقت شدم آشپز و به لطف امام حسين(ع) آشپزي را به اين شكل ياد گرفتم.» همين روحيه كه همه رؤساي هيئتها نگران باشند و آقاي عراقي ميآيد در ميدان و ميگويد نگران نباشيد، من حلش ميكنم، اين روحيه در همه جا بود. هرجا مشكلي پيدا ميشد، آقاي عراقي روحيه ميداد و ميگفت نگران نباشيد، من درستش ميكنم و درست هم ميشد. هم تدبير ايشان بود و هم توكل عجيبي داشت.
هنگامي كه در آشپزخانه كنار ايشان كار ميكرديد، آيا خاطراتشان را هم براي شما تعريف ميكردند؟
بله، ايشان در مورد امام خاطرات زيادي داشت و گاهي هم بعضيها را تعريف ميكرد. ميگفت: «يكبار خدمت امام عرض كردم كه چرا به مبارزه شتاب بيشتري نميدهيد؟ شما جلو بيفتيد و آقايان ديگر هم دنبالتان راه ميافتند و كار پيش ميرود. امام فرمودند: نه! اينطور كه شما فكر ميكني نيست كه من جلو بيفتم و بقيه آقايان دنبال من بيايند. حتي ممكن است برخي از آنها مشكلاتي را هم برايمان ايجاد كنند. گفتم: آقا! اين چه حرفي است كه ميزنيد؟ همه اظهار ارادت ميكنند. و امام فرمودند: اي آقا مهدي! شما از مخالفتهاي آخوندي خبر نداري.»
در واقع خود ما هم گاهي به فكر فرو ميرفتيم كه امام چرا مدتي طولاني را در غربت گذراند و استراتژي خود را متكي بر نسل جوان قرار داد و فرمود: «سربازهاي من نوزادان داخل گهواره هستند.» آن موقع فهميدم چه دليلي داشت و اين سخن با نكتهاي كه شهيد عراقي از امام نقل ميكرد، چقدر تناسب داشت و در واقع پاسخ ما هم در آن نهفته بود، يعني امام به حمايتهاي فوري آن روزها چندان اميدوار نبود، ولي برنامهريزي براي تربيت نيروهاي جواني را داشت كه پيام او را بفهمند و او را حمايت كنند تا بتواند در مبارزه، هدفها را پيش ببرد و همين استراتژي هم امام را به نتيجه رساند و طلبههاي جواني كه به شاگردي امام افتخار ميكردند، پيام ايشان را به سراسر كشور رساندند و از هيچ فداكارياي دريغ نكردند كه البته به قيمت سنگيني هم تمام شد. جرقهاي كه به خرمن زده شد و انقلاب اتفاق افتاد، بعد از شهادت حاجآقا مصطفي بود و آن نسل طلبه تربيت شده فرصت پيدا كردند كه در منبرها، نام امام را ببرند و شور و هيجاني پديد بيايد و ترس از همه رفتارهاي سفاكانه رژيم با مبارزين، از بين برود.
شما چند سال با شهيد عراقي هم زنداني بوديد؟
از سال 44 تا 46.
آيا بعد از آن هم شهيد عراقي را ديديد؟
خير، چون ايشان تا نزديكيهاي انقلاب در زندان بودند و محل كار من هم در مازندران بود و تقريبا مطلع نشدم كه ايشان چه موقع از زندان آزاد شدند. بعد هم كه در روزهاي نزديك به انقلاب، هركدام به نوعي مشغول بوديم. ما در مازندران يك كمي شلوغ ميكرديم، ايشان هم كه مدتي در پاريس بودند و بعد هم كارهاي مدرسه رفاه را به عهده داشتند و ما حضوراً همديگر را نديديم. من گاهي در تلويزيون ايشان را ميديدم، ولي حضوراً خدمتشان نرسيدم.
خبر شهادت ايشان را در مازندران شنيديد؟
بله، اولا شهادت ايشان دور از توقع و انتظار بود، چون آقاي عراقي آدم خيلي صميمياي بود. خيلي بجوش بود، اخمو و عبوس و زورگو نبود. حتي با ماموران رژيم با لحن خوب و مهربان صحبت ميكرد و غالبا هم در بحث غالب ميشد. آدم مهرباني بود، آدم دستگيري بود. امدادگر و كمكيار بود. آدمي با چنين مشخصاتي براي من عجيب بود كه چرا بايد ترور شود، آن هم در اوايل انقلاب. اينكه چرا او را ترور كردند، براي من يك سئوال جدي بود. البته آن موقع هنوز ماهيت تروريستها و خشونت آنها و گوش بهفرمان بودنشان از دشمنان اسلام براي خيليها ملموس و محسوس نبود. حالا خيلي راحت ميتوانيم بفهميم كه چرا عراقي؟ ولي آن روز واقعا جاي سئوال بود كه شهيد عراقياي كه حتما در زندان هم اگر اينها همسلول يا همزنداني او بودند، با آنها با مهرباني رفتار كرده، چرا بايد به دست آنها كشته شود؟ ولي قطعا احساس خطر كرده بودند، چون يار امام بود و امام بسيار به ايشان اعتماد داشت. شهيد عراقي سالها در زندان و دور از امام بود، ولي امام در پاريس از ايشان خواستند كه در كنارشان باشد و ايشان را در برگشت، همراهي كند.
تنها چيزي كه ميتوانست توجيهي براي اين ترور باشد، خالي كردن اطراف امام از افراد توانائي بود كه ميتوانستند هماهنگكنندههاي قدرتمندي باشند. انقلاب فضاي ملتهبي را ايجاد ميكند و اختلافات بالا ميگيرد و حضور آدمي كه فضا را تلطيف و هماهنگي ايجاد كند و نگذارد كه نيروها فشل بشوند و هدر بروند و كارآئي را بالا ببرد، بسيار موثر و مغتنم است و به نظرم آنها بر اساس اهداف شومي كه داشتند، درست تشخيص دادند و درست به نتيجه رسيدند كه بايد آقاي عراقي را بردارند تا فضاي ملتهب آن روز، كارآئي دستگاه رهبري انقلاب را كم كند، والا از اين نكته كه بگذريم، من نميتوانم تصور كنم كه شهيد عراقي با كسي رفتاري كرده باشد كه از ايشان كينه به دل گرفته باشد. آنها شهيد عراقي را به شهادت رساندند، چون نسبت به راه و پيام امام كينه داشتند و براي ضربه زدن به امام، عراقي را شهيد كردند.
و سخن آخر؟
يكي دو نكته را هم از شهيد عراقي بگويم كه با آن خوش مشربياي كه داشت، تعريف ميكرد. ميگفت: «يك شب خوابيده بوديم، صداي تق و توق آمد و در باز شد و صداي پا آمد، فهميدم كه آمدهاند سراغ من. بچهها بيدار شدند كه: حاجآقا! انگار دزد آمده، گفتم: خير! دزد نيامده، دزد بگير آمده! آمدهاند سراغ من كه مرا دستگير كنند.» ماموران رژيم بدون اينكه در بزنند، ريخته بودند داخل خانه ايشان. رفتارشان اينگونه بود كه حتي حريم خصوصي افراد را هم درنظر نميگرفتند و شهید عراق همچنان روحیه اش را حفظ می کرد.
شهيد عراقي ميگفت: «همسايهاي داشتيم كه صداي راديويش را خيلي بلند ميكرد و باعث آزار و مزاحمت ما و ديگران ميشد. ما هرچه به او ميگفتيم: اگر ميخواهي خودت گوش كن، چرا مزاحمت براي بقيه فراهم ميكني؟ آدم بيفرهنگي بود و ميگفت: چهار ديواري اختياري. ما هم ميگفتيم: درست است. چهارديواريِ همه اختياريِ خودشان است، ولي مسئله اين است كه صداي راديوي تو از چهارديواري خانهات بيرون ميآيد، ولي طرف زيربار نميرفت. يك شب ساعت 11، 12 كه همه خوابيده بودند، پسرم را بيدار كردم كه برويم روي پشت بام و چند تشت مسي را برداشتيم و با چوب شروع كرديم به كوبيدن. همسايهها جمع شدند كه: چه خبر شده؟ نصف شب داري چه كار ميكني؟ گفتم: چهارديواري، اختياري. گفتند: اين حرف يعني چه؟ گفتم: به اين همسايه ما بگوئيد. هرچه ميگوئيم صداي راديويت را كم كن، ميگويد چهارديواري اختياري. ما هم چهارديواريمان اختياري خودمان است.» و به اين شكل به آن همسايه درس داده بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره36
نظر شما