«مجید یونسیان» دو شهید و یک نام، از محرم 61 تا منا 94
سهشنبه, ۲۳ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۲۴
حاج هادی با گریه های همسر و بچه ها ادامه حرفها را پی گرفت: به آقای قاضی عسگر گفتم: من در مثلثی گیر نکرده ام، در کانال کمیل گیر نکرده ام، صحنه رد شدن شنی تانکهای بعثی از روی پیکر شهدا در عقب نشینی های عملیات رمضان را دیده ام اما اینجا غوغای کربلاست و حاجیان مظلوم و تشنه و بی گناه و در یک فاجعه تاریخی بزرگ که نمی توانست حادثه باشد شهید شدند.
نخستین سالگرد فاجعه غمبار منا و شهادت مظلومانه صدها تن از بهترین فرزندان ایران اسلامی، عید قربان امسال را رنگ و بوی غریبی داده است. اشک ها و دعاها در هم در آمیخته اند. دعای عرفه با مجالس بزرگداشت شهدای یکی شده و تصاویر ماندگار شهدای بیت الله الحرام بین مردم دست به دست می شود. فضای مجازی و رسانه ای هم مملو از گزارش ها و روایت های حزن آلود و دل نگاره های مردمی است که مظلومیت شهدای حج 94 را به تصویر می کشند....
در این ایام ویژه میهمان یک خانواده شهید و ایثارگر با دو شهید هستیم؛ یک شهید نوجوان سالهای دفاع مقدس و دیگری شهید نسل سومی انقلاب و لاله خونین فاجعه منا، هر دو یک نام دارند؛ شهیدان «مجید یونسیان»
حاج هادی یونسیان جانبازهفتاد درصد و رزمنده پیشکسوت سالهای جهاد و حماسه ایم. برادر و پدر شهید با همان روحیات خاص بچه های با اخلاص و وارسته جنگ با خوشرویی پذیرای مان می شود. اشک و لبخندش به هم پیوسته اند. خیلی زود نوه یک سال و نیمه اش؛«شهاب الدین»؛ تنها یادگار شهید را معرفی می کند. به آغوشش می کشد، محو نگاهش می شود....
مادر بزرگوار شهید، همسر و پدرهمسرشهید و تنها خواهرش هم هستند. خانواده ای گرم و صمیمی که به برکت شهدا آکنده از عطر معنونیت و ایمان و صبر است....
حاج هادی، همسر و تنها پسرش در کاروان 260 نفره حج جانبازان سال 94 بودند که در فاجعه منا در هشت شهید تقدیم کرد.
اولین حرفهای این پدر شهید با مضامین و معارفی در خور و شایسته همان مردان با ایمان و عقیده ناب انقلاب و جنگ است؛
در مقدمه می گوید:«عید قربان سال نود و چهار؛ اسماعیل ها را به قربانگاه بردند و این بار قرعه شهادت به نام اسماعیل های ما رقم خورد.»
پدر شهید منا و جانباز 70درصد از روزگار جوانی و جنگ و شهادت برادر شهیدش خاطراتش را یادآوری می کند که از ابتدای تشکیل بسیج در شاهرود وارد عرصه خدمت به انقلاب و نظام و بعد از چندين ماه از شروع جنگ تحمیلی از اواخر سال 1359 و اوایل 1360 وارد عرصه نبرد حق علیه باطل شده و اولین تجربه جانبازی خود را با رفتن بر روی مین در عملیات طریق القدس (آزاد سازی بستان) در سال 60 بدست آورد، اواخر سال 1361 به کردستان رفت و وارد سپاه پاسداران کامیاران شد و بعنوان قائم مقام بنیاد شهید آن شهر در حالی که اسلحه ولباس رزمش در گوشه اتاقش بود، مشغول به خدمت گردید تا در زمان شروع عملیاتهای ایذایی و رزمی لباس رزم پوشید و گردانهای عملیاتی توابین و حزب الله را همراهی نمود.
وی پس از حدود دوسال حضور در کردستان. دوباره به مناطق عملیاتی جنوب و گردان کربلای شاهرود بازمی گردد و در لشگرهای ۱۷ علی بن ابيطالب و امام حسین ع در واحدهای رزمی و اطلاعات و عملیات به حضور خود ادامه می دهد و در مدت حدود 80 ماه حضور در دفاع مقدس، چندین بار در عملیاتهای مختلف از جمله طریق القدس، بیت المقدس، رمضان، محرم و..... مجروح و تا مرز شهادت به پیش می رود و در نهایت با ترکش توپ و اصابت گلوله تیربار در عملیات کربلای 5 به دست و پا و کمر عملا از صحنه خط اول جنگ خارج و تا پایان جنگ در پشتیبانی و هدایت نیروها حضور داشته است
در میانه خاطرات سالهای دفاع مقدس به اولین شهید خانواده می رسیم که قصه خواندنی دارد. حاج هادی می گوید: شهید «مجید یونسیان» اخوی کوچکم از بسیجیان نوجوان گردان کربلا در لشگر ۱۷ علی ابن ابيطالب (ع) متولد اسفند سال 1345 بود و در روز شهادش در عملیات محرم در یازدهم آبان ماه 1361، حدود شانزده ساله بود.
مجید بسیجی وارسته و از جان گذشته ای بود که سبک معرفتی دلپذیری داشت و بسیار دوست داشتنی بود و من هم به عشق برادر شهیدم نام تنها پسرم را که در سال 1365 بدنیا آمد را «مجید» گذاشتم و شخصیت مجید هم با خاطراتی که ما از عموی شهیدش می گفتیم در مسیر عشق به شهدا شکل گرفت.
در ادامه از همسر حاج هادی یونسیان خواستم وارد بحث شوند و تا از خاطرات جنگ عبور نکرده ایم از این دوره و خاطراتش بگویند:
آنچه از سالهای حضور همسرم در جنگ در ذهنم مانده؛ مجروحیت های پشت سر هم، سرپا شدن شان وبازگشت به جبهه است و با آن همه تیر و ترکشی که به حاج آقا اصابت می کرد معروف بود که ایشان جذب آهن بالایی دارند....
و دیگر خبر شهادتشان در عملیات و الفجر 8 که پسر خاله خودم هم آنجا شهید شدند و چند روزی از حاج هادی خبر مفقود الاثر شدن و شهادتشان را داشتم و روزهای سخت انتظار و بلاتکلیفی از وضعیت شان که خوشبخاته با بازگشت رزمندگان شاهرودی عملیات ایشان هم برگشتند.
و این مادر شهید میان بی خبری و خبر شهادت همسرش در دوران جنگ پلی زد به بی خبری و بلاتکلیفی انتظار فرزندش در صحرای عرفات و منا: خب آن موقع جنگ بود و ما هر لحظه انتظار خبر مجروحیت و شهادت رزمنده ها را داشتیم.اما در مکه مکرمه و حرم امن الهی که جنگ نبود.
مادر شهید منا که خود در شامگاه عید قربان چادر به چادر به دنبال فرزند دلبندش جستجو می کرده گفت: دعا می کردم خدا اسماعیل ما را برگرداند. وقتی صورت برافروخته و چشمان سرخ پدر مجید را که دیدم نمی دانستم باور کنم چه اتفاقی افتاده. ما باید بر می گشتیم اما مگر بدون مجید می شد....
مجیدم برای رمی جمرات از چادر خارج شد و رفت که رفت. درهتل یک اتاق سه تخته داشتیم در کنار هم. حالا یکی خالی بود و تصور کنید من و همسرم با چه وضعی روبرو بودیم که برگشتیم هتل و وسایل شخصی مجید روی تختش بود. نمی توانستیم قبول کنیم . او همسر و پسرش را خیلی دوست داشت ...
حاج هادی با گریه های همسر و بچه ها ادامه حرفها را پی گرفت: به آقای قاضی عسگر گفتم: من در مثلثی گیر نکرده ام، در کانال کمیل گیر نکرده ام، صحنه رد شدن شنی تانکهای بعثی از روی پیکر شهدا در عقب نشینی های عملیات رمضان را دیده ام اما اینجا غوغای کربلاست و حاجیان مظلوم و تشنه و بی گناه و در یک فاجعه تاریخی بزرگ که نمی توانست حادثه باشد شهید شدند.
این رزمنده سالهای دفاع مقدس ادامه داد: فشاری که در صحرای منا به ما و بچه های ما و حجاج ایرانی آمد. در جنگ ندیدم. مشکل من در شهادت برادرم مجید رساندن خبرش به مادر بود. اینجا چه می کردم به پیکرهای بی جان صدها زایری که گروه گروه در کامیون های سعودی روی هم ریخته و به طرز فجیعی در آمده بود.
حاج هادی می گوید: خودم شهید رضا درودی از کاروان خودمان شناسایی کردم ولی مگر کار با این عمق وسیع و با کارشکنی سعودی ها پییش می رفت و اینجا بود که به همسر گفتم؛« دل بکن، مجید زنده نیست» . پسری که هر چه جستجومی کنم یه نقطه سیاه در شخصیت سفید و نورانی اش نمی بینم که اینطور پرپر شد . او را می شناختم؛ نمی توانست زمین خوردن کسی را ببنید، اهل کمک کردن بود و در حال امداد به مجروحین بالاخره در آن فشار و همجه به آن شکل مظلومانه به شهادت رسید.
حاج هادی می گوید: حال هوای شبهای آخر قبل از شهادت یاران مان در کاروان جانبازان درست مثل شبهای عملیات بود. خودم به شهید مرتضایی روحانی کاروانمان گفتم: نوربالا می زنی... شهید می شی....
و اینها انتخاب شدند و گلچین بهترین امت رسول الله بودند که بدست ناپاک شجره ملعونه آل سعود به شهادت رسیدند.
و همسر شهید حاح مجید یونسیان از همسر شهیدش می گوید که؛
سال 88 ازدواج کردیم. درست روز 8/8/1388 روز میلاد امام رضا(ع) علاوه بر وجوه مشترک فکری و فرهنگی، نقطه مشترکی دیگری هم با هم داشتیم که ؛ عموی هر دوی ما شهید بود و مزار آن دو بزرگوار در گلزار شهدای شاهرود بود و آنجا شده بود پاتوق همیشگی مان بود و با تولد پسرمان (شهاب الدین) دعا کرد؛ انشاله سرباز امام زمان (ع) شود.
کارشناس فرهنگی دانشگاه صنعتی شاهرود بود و عاشق امام حسن مجتبی(ع) و برات رفتن به حجش را هم از امام مجتبی گرفت و مدام می گفت: امام کریمان مرادم را برآورده کرد..
همسر شهید می گوید: در ایام قبل از شهادت ارتباط تصویری و صوتی زنده داشتیم؛ دعا می کرد؛ شهاب الدین را می دید و از اینکه قرار بود موهای سرش را بزند و اینکه بعد از آن چه شکلی خواهد شد می گفت.
اما از ظهر روز حادثه ارتباط ها قطع شد و یک مرتبه به صفحه تلویزیون خیره شدم که تصاویری از منا پخش می کرد و یک باره دنیا آوارشد روی سرم و ما متحیر و از این حادثه تلخ و روزهای سیاهی که در نهایت اسامی شهدا اعلام شد و حاج مجید در یک چشم به هم زدن از کنار ما رفت و به شهدای اسلام پیوست.
تا روزی که جنازه شهید به شاهرود نیامد و تا پیکرش را به خانه خودمان نبردم و با شهاب در کنار پدرش تنها نشدیم نمی خواستم باور کنم اینها واقعیت است....
شهاب آن روزها فقط سه ماه داشت و حالا که یک سال از شهادت همسرم می گذرد؛ می خواهم به این فکر کنم که او چطور دوست داشت فرزند تربیت شود و رشد کند و حالا احساس وظیفه می کنم می دانم او می خواست شهاب الدین سرباز امام زمان (عج) باشد و این کار مرا از همه نظر سخت و حساس می کند. انشاله از عهده اش بر بیایم...
انتهای گزارش/ ح
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱
حیفمان آمد که این جوان محجوب محلمان را دست دادیم ..
هرچند گمان نکنم کسی این را باور کرده باشد ....