سرانجام عاشقی
سرانجام عاشقی
روزهای پایانی نیمة اول آذر ماه 1359 بود که کشوری به من گفت: «شنیدم تعدادی از نیروهای جدید عراقی وارد منطقه شده و قصد دارند از طرف مندلی وارد خاک ما شوند، برویم ببینیم چه خبر شده است.»
قبول کردم و از راه زمینی برای شناسایی رفتیم. چند ساعتی در کوههای غربی کشور راهپیمایی کردیم و به منطقة مورد نظر رسیدیم. سپس با دوربین احمد شروع به دیدن و شناسایی موقعیت و ادوات دشمن کردیم که یکجا استقرار یافته بودند و قصد ورود به خاک ایران را داشتند. بعد از ثبت بعضی از موارد و یادداشتبرداری احمد به ایلام برگشتیم و همان شب برای فردا برنامهریزی کردیم تا در پروازمان بتوانیم بیشترین و کاریترین ضربات را به دشمن وارد کنیم. بعد از آن صحبتها احمد خداحافظی کرد و هنگام رفتن گفت:«رحیم فردا من میخواهم یک هواپیمای عراقی را ساقط کنم و به این نیروهایی که با هم شناسایی کردیم، ضربات مهلکی وارد و زمینگیرشان کنم.»
صبح بعد از نماز آمدیم تا بالگردها را به همراه بچههای فنی برای پرواز آماده کنیم. آن روز فرمانده احمد حالتی داشت، انگار بیتاب بود و آرام و قرار نداشت؛ اما با آن بیتابی چهرهای بشاش و متبسم داشت، مثل اینکه منتظر خبر خوبی باشد یا با شخص بسیار مهمی وعده ملاقات داشته باشد، لحظهشماری میکرد. بچهها گفتند:«احمد چرا اینقدر برای پرواز عجله داری؟»
به هرحال من و یاران همیشگی او در نبردها، با هم بلند شدیم و پرواز را برای انجام عملیات به سوی دشمن آغاز کردیم. فراموش نمیکنم چند روز قبل از شهادتش به من گفت:« رحیم تا جنگ تمام نشود و کاملاً پیروز نشویم و عراقیها را از ایران بیرون نکنیم، من مرخصی نمیروم و به خانوادهام در کیاکلا سر نمیزنم.»
به هر حال مأموریت را انجام دادیم و ضربات کاریی بر دشمن وارد کردیم. قصد برگشتن داشتیم که رادار ایلام اعلام کرد:« عقابها، مواظب باشید، دو گوگرد وحشی در منطقه دیده شدهاند!» چند لحظه بعد خلبان بالگرد نجات به ما گفت:«بچهها، بالای سرتان را مواظب باشید.» وقتی نگاه کردیم، متوجه دو فروند هواپیمای عراقی شدیم که بالای سرما دور میزدند.
احمد بلافاصله به كبرا گفت:« مشهدي، شما برويد.» به مهرآبادي خلبان نجات هم گفت:« تو هم برو.» بچهها گفتند:« احمد خودت هم بيا.» گفت:« شما برويد كاري به كار من نداشته باشيد. ما كمي تعلل ميكنيم، تا نظر هواپيماها به ما جلب شود و شما بتوانيد فرار كنيد و از تيررس هواپيماها در امان بمانيد.»
احمد سعي كرد كه يكي از هواپيماها را به سمت ايستگاه موشكي سهند هدايت كند تا بچهها آن را هدف گرفته و ساقط كنند. در حال رفتن به سمت ايستگاه با هم صحبت ميكرديم. من بالگرد را هدايت ميكردم و او تيراندازي ميكرد. احمد گفت:« رحيم تو هدف بگير، من فرامين را ميگيرم.»
در همين حال كه به سوي يكي از هواپيماها، در حال تيراندازي بوديم، يك ميگ 21 به سمت ما شيرجه زد تا خواستم سرتيربار را برگردانم و به سمتش نشانه بگيرم، خلبان آن موشكي به سمت ما شليك كرد. تا بياييم به احمد چيزي بگويم موشك هواپيما به زير صندلي هر دو نفرما خورد و يك آن ما در هوا به چرخش درآمديم. در آن هنگام بچههاي سهند،يك هواپيماي عراقي را زدند و ديگر چيزي نفهميديم و زماني به خودم آمدم كه ري شانه راست با صندلي روي زمين افتاده بودم. وقتي چشم باز كردم، دستة صندلي را زدم تا آزاد شوم و روي زمين افتادم، روبهروي خود كوهي از آتش ديدم. انفجار توپ و خمپارة عراقيها كه بر سرما ريخته ميشد، آتش را صدچندان ميكرد. چند بار صدا زدم:«احمد،احمد...» اما صدايي نيامد و هرچه بيشتر صدا ميكردم خبري نميشد. با خودم گفتم:« احمد دوست خوبي است و دوستش را در اين موقعيت حساس تنها نميگذارد و باز شروع به صدا زدن كردم.
باز هم خبري نشد. يكي دو ساعتي گذشت. من با وجود چندين شكستگي در بدن، با دست چپم كه سالم مانده بود، خودم را كشانكشان به پشت يك تخته سنگ رساندم و پنهان شدم. صدايي آمد، نگاه كردم ديدم يك بالگرد ايراني است . هرچه فرياد زدم و تقلا كردم، آنها متوجهام نشدند و تا بالاي آتش رفتند و برگشتند. با خودم گفتم:« يا در اين مكان اسير عراقيها ميشوم و يا خدا در رحمت را ميگشايد و جواز ورود به بهشت را دستم ميدهند.»
ولي مثل اينكه خدا اجازة ورود به بهشت را به هركسي نميدهد و گرفتنش خيلي سخت است. مدتي گذشت، صدايي به گوشم رسيد، دقت كردم ديدم فارسي صحبت ميكنند. دو نفر بسيجي بودند كه به كمك ما آمده بودند. وقتي مرا پيدا كردند، دوباره از هوش رفتم. مهرآبادي خلبان نجات به آنها گفته بود، دور و بر آتش و بالگرد سقوط كرده را خوب بگرديد، حتماً آنها را ميبينيد.
در بيمارستان ايلام به هوش آمدم. وقتي خبر شهادت احمد را شنيدم، بار ديگر بيهوش شدم. احمد فرماندهاي بينظير بود، احمد پيرو احمد بود و عاشق مرتضي و داغ فاطمه(س) و مهر حسين(ع) بر دل داشت. او در حد توان خود، عامل به راه آنان بود و شهادت عشقش بود و لياقتش، اگر به آن نميرسيد، ماية تعجب بود. خداون به احمد پاداشي ابدي داد و تازه فهميدم چرا در آن زمان بعد از سقوط، احمد جوابم را نداد. چون من به روي خاك سقوط كردم، اما احمد مؤمن و خوش خلق با گرماي آتش و بسان دود و با سرعتي فراتر از نور به سوي معبودش صعود كرد و از ما دور شد. مگر قدرت صداي من تا به كجاست كه احمد آن دنيايي، صداي من اين دنيايي را بشنود. ياد صحبتهاي صبح آن روز ميافتادم كه گفتم:« احمدجان! بهتر نيست دو گروه پروازي شويم و برويم؟» در جوابم با تبسم هميشگياش گفت:« امروز با هم ميپريم، اگر بنا باشد شهيد شويم با هم ميشويم.» من گفتم:« احمد جان! يا علي مدد بريم.»[1]
چاي آخر. صفحه 152