سقوط
سقوط
چهل روز بود که در سقز بودیم ، ولی بدی هوا اجازهی پرواز به ما نمی داد. ماموریت ما اعزام به «پدعارفیان» بود که در اطراف شهر مائوت عراق قرار داشت و قرار بود پنج فروند هلیکوپتر نفربر را به آن منطقه منتقل کنیم که توسط آن هلیکوپترها، نیروهای خودی جا به جا شوند و به مناطق صعب العبور آذوقه و مهمات برسانند. از این که به خاطر بدی آب و هوا بی تحرک بودیم، خیلی ناراحت بودم، ولی پرواز با هلیکوپتر مستلزم آن بود که هوا برای پرواز مساعد باشد.
صبح روز پنجم باز هم هوا برای پرواز نامساعد بود و ما ناراحت از این که نمی توانیم کمکی به رزمندگان مستقر در ارتفاعات منطقه ی عراق بکنیم، ناراحت بودیم. ناگهان فرمانده منطقه – مرحوم تیمسار، محسن همراه – دستور تشکیل بریف ( جلسه اضطراری) داد و در آن جلسه اعلام نمود که هواپیماهای عراقی تنها پل قابل استفاده بر روی یکی از رودخانه های خروشان عراق را بمباران کرده و در حال حاضر بیمارستان صحرایی الزهرا نیاز به کمک ما دارد و به دنبال آن اعلام نمود که بدون توجه به بدی آب و هوا ، باید به منطقه اعزام شویم.
بلافاصله هلیکوپترها آماده شدند و تیم فنی هم در هلیکوپتر اول که به نام هلیکوپتر لیدر بود، مستقر شدند و پرواز خطرناک در آن هوای نامساعد آغاز شد. خلبانان هلیکوپتر ما سروان خاتمی و ستوانیار کریمی بودند. صدای غرش هلیکوپتر فضا را می شکافت و در میان کوه های مرتفع به سوی نیروهای خودی در پرواز بود. در « گردنه خان» گرفتگی هوا بیشتر بود و خلبان لیدر با گفتن یا علی وارد ابرها شد.
من با همدست – گوشی مصاحبه ی مخصوص هلیکوپتر – مکالمات خلبانان را می شنیدم. ناگهان سروان خاتمی فریاد زد:
« مواظب باشید ، کوه! » این مطلب را برای هلیکوپترهای بعدی گفت.
باتوجه به این که خودش خلبانان با تجربه ای بود ، هلیکوپتر را بالا کشید و اقدام به دور زدن کرد که ناگهان ، ابتدا صدای برخورد ملخ و سپس برخورد هلیکوپتر با کوه تعادل ما را به هم زد و هلیکوپتر در شیب یک کوه بلند به زمین خورد و شروع به غلتیدن کرد.
در مرحله اول، من و سه تن از پرسنل فنی که در قسمت مسافر نشسته بودیم، در اثر غلتیدن هلیکوپتر و کنده شدن در آن، از هلیکوپتر بیرون افتادیم و چون ارتفاع برف در آن منطقه زیاد بود، بدون آنکه آسیبی ببینیم به تماشای هلیکوپتری که در سراشیبی کوه غلت می خورد و جلو می رفت و نشستیم. من تمام لحظات را با چشم خود می دیدم و لحظه ای دوستان خود را که همراه من از هلیکوپتر به پایین افتاده بودند. زیر چشمی نگاه کردم و متوجه شدم که آنها سالم هستند، ولی هلیکوپتر مرتب غلت می خورد و جلو می رفت تا به ته دره رسید.
وقتی هلیکوپتر توقف کرد، ابتدا من بر اثر شوک وارده، بی حرکت ماندم، ولی لحظاتی بعد خدا توفیق داد و حرکت کردم. سایر دوستان هم مثل من لحظه ای حیرت زده شدند و بعد به خود آمدند و بدون آنکه حرفی بزنیم ، همه به طرف ته دره حرکت کردیم.
آن منطقه بسیار ناامن بود و گروههای ضد انقلاب در اطراف آن مستقر بودند، لذا از یک طرف وضعیت هلیکوپتر و سرنشینان آن و از سوی دیگر احتمال حمله ، اشرار مرا آزار می داد.
به غیر از این مطلب، از وضعیت سایر هلیکوپترها هم بی خبر بودیم و نمی دانستیم آیا آنها توانستند از کوه رد بشوند یا خدای ناکرده آنها نیز دچار حادثه شده اند! در هر صورت ، اولین وظیفه ی ما نجات جان افرادی بود که داخل هلیکوپتر بودند، چون احتمال آن می رفت که هر لحظه هلیکوپتر منفجر شود یا آتش بگیرد!
وقتی به نزدیکی هلیکوپتر رسیدم، صدای ناله دوستانمان به گوش می رسید. بلافاصله دوستان را با کمک هم از هلیکوپتر بیرون آوردیم. ستوانیار کریمی در جا شهید شده بود و سروان خاتمی بشدت مجروح بود و بقیه هم وضعیت خوبی نداشتند. در آن برف و سرما هر کدام از دوستان را از هلیکوپتر بیرون کشیدیم ، روی برزنتی که بر روی برف ها پهن کرده بودیم، گذاشتیم و هر چه لباس گرم داشتیم به تن آنها کردیم یا روی آنها انداختیم.
وقتی از تخلیه ی سرنشیان هلیکوپتر فارغ شدیم، داغ تازه ای به دلمان نشست و آن حمل دوستان به یک منطقه ی امن بود. بدبختانه ما هیچ گونه وسیله ی حمل، مثل برانکارد نداشتیم و جا به جایی آن همه مجروح با چهار نفر ، آن هم از ته یک دره پر از برف که حتی نمی شد یک قدم جلو رفت، غیر ممکن می نمود.
تنها کاری که از دستم بر می آمد راز و نیاز به درگاه خدا بود و او را واقعاً با تمام وجود صدا می کردم که ناگهان صدای خودرو جیپی به گوشمان رسید. با کمک همدیگر آنها را صدا کردیم و خودرو جیپ متوجه ما شد و تا نزدیکی های ما آمد. پشت سر او دو دستگاه جیپ دیگر هم آمدند سربازان ژاندارمری از آنها پیاده شدند.
اولین سوالی که از این کاروان کردم، این بود که چه طوری متوجه ما شدید؟ سربازی در جواب گفت:
« هلیکوپترهای شما با پاسگاه تماس گرفته و سانحه ی شما را به ما گزارش دادند.»
با شنیدن این مطلب متوجه شدم که سایر هلیکوپترها سالم بوده، کوه را رد کرده اند، و در جلوی پاسگاه ژاندارمری نشسته اند.
بلافاصله با کمک سربازان ، مجروحین را ابتدا به پاسگاه و از آنجا با آمبولانس به سقز اعزام نمودیم. بعضی از مجروحین هم توسط هلیکوپتر به بانه انتقال داده شدند.
پس از این حادثه ، دو تن ازدوستان به علت از دست دادن روحیه به مراغه اعزام شدند، ولی من و یکی از دوستان با یک فروند هلیکوپتر 206 به پد عارفیان اعزام شدیم تا به سایر نیروها کمک کنیم.
=