خبر آمد
دمِ رفتن قلم آورد و کاغذ دفترش را هم
تو خواندی نانوشته دست خط آخرش را هم
قسم خوردی که تو فهمیده بودی برنمیگردد
که بوسیدی پلاک و چفیه و انگشترش را هم
نشستی، بغض کردی، خب پدر بودی! چه میکردی؟
دعا کردی جوان خویش را، همسنگرش را هم
اگر مادر مخالف بود، راضی شد دمِ رفتن
تو گفتی: دوست دارد مادرش را، کشورش را هم...
خبر آمد زمین خورد و تفنگ و کوله بارش را...
خبر آمد زمین انداخت او حتی سرش را هم...
اگر داغ جوان دیدن برای یک پدر سخت است
ولی تو پیش رو داری از این مشکلترش را هم
به پای این چنین دردی اگر تو کم میآوردی
که باید پاک میکرد اشکهای مادرش را هم؟
نشستی گریهها کردی به یاد ظهر عاشورا
که پای عاشقی داد اکبرش را ... اصغرش را هم
شهیدان زندهاند و تو دلت قرص است و باکی نیست
اگر دیگر نیاوردند حتی پیکرش را هم
احسان محمدی
منبع: چشمه آیینه، گزیده شعر کنگره
ایثار / به کوشش داریوش ذوالفقاری، معاونت فرهنگی و امور اجتماعی بنیاد
شهید و امور ایثارگران، انتشارات مهر تابان 1395.