مگرجنگ ما برای نماز نیست؟!
يکشنبه, ۰۲ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۱۶
سکوت چنگ انداخته بود بر سنگر . همهمان، «بهرامی» را در قاب نگاهمان داشتیم. جلسه تمام شده بود و تصمیم نهایی اعلام شده بود.
راوی : برادر رزمنده کریم کریمی پور مسجد سلیمانی
سکوت چنگ انداخته بود بر سنگر (1). همهمان، «بهرامی» (2) را در قاب نگاهمان داشتیم. جلسه تمام شده بود و تصمیم نهایی اعلام شده بود.
ـ نیروها قبل از اذان صبح؛ نزدیک به ساعت سه، میزنند به نقطهی رهایی.
پس از شنیدن این جمله، بهرامی سکوت عجیبی کرد. سکوتش اضطراب به دل ما انداخت. همه شگفتزده بودند.
لختی بعد سکوت شکست: «چیزی شده؟ مشکلی پیش آمده؟»
بار دیگر سکوت حاکم شد و نگاه ما به سمت بهرامی چرخید. او هنوز در فکر فرو رفته بود. سرش را بالا آورد. در جمع چشم چرخاند و لب باز کرد: «من در فکر نماز بچهها هستم.»
برق از سر همه ما پرید. گوش تیز کردیم: «هیچ فکرش را کردهاید که اگر قبل از اذان حرکت کنیم، نماز بچهها چه میشود؟ مگرجنگ ما برای نماز نیست؟!»
همهی ما که تا الان فقط به عملیات فکر میکردیم، در دریای کلام ژرف بهرامی غرق شدیم؛ نکتهی قابل تأملی بود. دوباره جلسه از سر گرفته شد. همه چیز را عوض کردیم. راه را، ساعت را و ....
مثل همیشه اوّل وقت آماده بود. با صدای «اللهاکبر» قامت بست. به رکوع نرفته بود که گلولهی توپی آمد و در کنارش به زمین خورد. او رفت. به آرزویش رسید. آن هم در حالتی که دوست داشت. در حال مناجات، در حال نماز. همان چیزی که او را به صحراها و بیابانهای خوزستان کشانده بود.
همه گریه کردند، و اشک ریختند. به حالش غبطه خوردند. به حرفهای دیشبش اندیشیدند. فرصت را غنیمت شمردند و در کنارش قامت بستند. برای همان چیزی که میجنگیدند.
1- سنگری در قرارگاه سوسنگرد.
2- سردار شهید حسین بهرامی؛ فرمانده گردان شهید علمالهدی که در مورخه 60/2/31 به شهادت رسید.
سکوت چنگ انداخته بود بر سنگر (1). همهمان، «بهرامی» (2) را در قاب نگاهمان داشتیم. جلسه تمام شده بود و تصمیم نهایی اعلام شده بود.
ـ نیروها قبل از اذان صبح؛ نزدیک به ساعت سه، میزنند به نقطهی رهایی.
پس از شنیدن این جمله، بهرامی سکوت عجیبی کرد. سکوتش اضطراب به دل ما انداخت. همه شگفتزده بودند.
لختی بعد سکوت شکست: «چیزی شده؟ مشکلی پیش آمده؟»
بار دیگر سکوت حاکم شد و نگاه ما به سمت بهرامی چرخید. او هنوز در فکر فرو رفته بود. سرش را بالا آورد. در جمع چشم چرخاند و لب باز کرد: «من در فکر نماز بچهها هستم.»
برق از سر همه ما پرید. گوش تیز کردیم: «هیچ فکرش را کردهاید که اگر قبل از اذان حرکت کنیم، نماز بچهها چه میشود؟ مگرجنگ ما برای نماز نیست؟!»
همهی ما که تا الان فقط به عملیات فکر میکردیم، در دریای کلام ژرف بهرامی غرق شدیم؛ نکتهی قابل تأملی بود. دوباره جلسه از سر گرفته شد. همه چیز را عوض کردیم. راه را، ساعت را و ....
مثل همیشه اوّل وقت آماده بود. با صدای «اللهاکبر» قامت بست. به رکوع نرفته بود که گلولهی توپی آمد و در کنارش به زمین خورد. او رفت. به آرزویش رسید. آن هم در حالتی که دوست داشت. در حال مناجات، در حال نماز. همان چیزی که او را به صحراها و بیابانهای خوزستان کشانده بود.
همه گریه کردند، و اشک ریختند. به حالش غبطه خوردند. به حرفهای دیشبش اندیشیدند. فرصت را غنیمت شمردند و در کنارش قامت بستند. برای همان چیزی که میجنگیدند.
1- سنگری در قرارگاه سوسنگرد.
2- سردار شهید حسین بهرامی؛ فرمانده گردان شهید علمالهدی که در مورخه 60/2/31 به شهادت رسید.
نظر شما