سه‌شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۲۰
من که دیگر بیشتر نگران شده بودم، از سنگر خارج شدم. رفتم سمت گردان. هوای منطقه گرم و شرجی بود. همهمه‌ی بچه‌های گردان درمیان سنگرها موج می‌زد. وارد محوطه‌ی استقرار گردان که شدم، پایدار را دیدم
قرار جلسه ساعت سه بعد از ظهر بود. «آقا رحیم» (1) هم می‌آمد. جلسه‌ی مهمی برای لشکر بود. سر ساعت دو و چهل و پنج دقیقه همه‌ی کسانی که در این جلسه باید شرکت می‌کردند، حاضر شدند. «حاج قاسم» (2) در بین جمع چشم چرخاند، «پایدار» (3) در بین جمع نبود. متعجب شد. سابقه نداشت. همیشه پایدار قبل از ساعت مقرر و زودتر از همه در مکان جلسه حاضر و آماده بود.
حاج قاسم به سمت من سر برگرداند و پرسید: «پس پایدار کجاست؟ چرا نیامده؟»
 من هم که مانند همه بچه‌ها نیامدن پایدار نگرانم کرده بود، گفتم: «نمی‌دانم، شاید فراموش کرده باشد؟!» حاج قاسم گفت: «پس شما بروید ببینید کجاست؟»
من که دیگر بیشتر نگران شده بودم، از سنگر خارج شدم. رفتم سمت گردان. هوای منطقه گرم و شرجی بود. همهمه‌ی بچه‌های گردان درمیان سنگرها موج می‌زد. وارد محوطه‌ی استقرار گردان که شدم، پایدار را دیدم. کنار تانکر آب نشسته بود و وضو می‌گرفت. پا تند کردم و خودم را به او رساندم. چهره‌اش خسته می‌نمود. گویا از مأموریتی سنگین برگشته بود. بدون هیچ مقدمه‌ای گفتم: «برادر پایدار! حاج قاسم خواسته که سریع به جلسه بیایید.»
پایدار انگار که ساعت جلسه را دقیق می‌دانست با خونسردی گفت: «حالا تا جلسه ده دقیقه‌ای مانده، به حاج قاسم بگویید در وقت مقرر در جلسه حاضر می‌شوم. با هیجان گفتم: «ولی همه در جلسه حاضر شدند.» حاج قاسم هم تأکید کرد: «حتماً خودتان را سریع به جلسه برسانید.»
با نگاهی گله‌دار گفت: «ما به خاطر همین نماز است که به جبهه آمده‌ایم.»
راه سنگر جلسه را در پیش گرفتم. وقتی وارد سنگر شدم، همه‌ی چشم‌ها به سمتم برگشت. راست رفتم کناردست حاج قاسم. حاج قاسم پیشی گرفت: «چه شد؟ پایدار را پیدا کردی؟ گفتی که سریع بیاید؟»
همینطور که عرق از پیشانی پاک می‌‌کردم، پاسخ گفتم: «بله!» و ماوقع را برای حاج قاسم تعریف کردم و گفتم: «بعد از نماز می‌آید.»
عقربه‌های ساعت روی سه خودنمایی می‌کرد که پایدار در چارچوب در سنگر ظاهر شد. چشمان حاج قاسم برق زد. جلسه شروع شد. همه به نوبت حرف زدند. نوبت پایدار شد. باید شروع می‌کرد. شروع کرد به بیان جزئیات. حرف همه را تکمیل کرد. دهان همه واماند. هیچ چیز دیگری برای گفتن نمانده بود.
حاج رحیم لبخندی زد و سرش را سمت حاج قاسم که در کنارش نشسته بود برگرداند و گفت: «قدر این پایدار را بدانید. نیروی لایقی است.»
حاج قاسم سری تکان داد و چشم در چشم پایدار انداخت و لبخندی از سر رضایت روی لبش نقش بست. (4)
 
1- سردار حاج رحیم صفوی؛ فرمانده کل سپاه و فرمانده عملیات سپاه در دوران دفاع مقدس.
2- سردار حاج قاسم سلیمانی؛ فرمانده لشکر 41 ثارالله در دوران دفاع مقدس.
3- سردار شهید محمود پایدار از فرماندهان لشکر 41 ثارالله.
4- نماز، ولایت، والدین - کنگره سرداران شهید کرمان  ص23 و24 .
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده