آن چهار نفر
چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۰۷
خورشید وسط اردوگاه جاخوش کرده بود. روز هشتم آذر بود و یکسال از عملیات آزادسازی «بستان» میگذشت. به کمک بچههای اردوگاه خود را به میدان کوچک وسط اردوگاه رساندیم. گرسنگی و تشنگی امانی برایمان باقی نگذاشت. جز خوردن چمنها برای رفع گرسنگی چارهای نداشتیم
خورشید وسط اردوگاه جاخوش کرده بود. روز هشتم آذر بود و یکسال از عملیات
آزادسازی «بستان» میگذشت. به کمک بچههای اردوگاه خود را به میدان کوچک و
پوشیده از چمن وسط اردوگاه رساندیم. گرسنگی و تشنگی امانی برایمان باقی
نگذاشت. جز خوردن چمنها برای رفع گرسنگی چارهای نداشتیم. تشنگیمان را هم
از نوشیدن آب جمع شده در چالهی روبهروی واحد بهداری اردوگاه رفع کردیم.
عدهای از نوشیدن آب صرفنظر کردند و با سهمیهشان وضو گرفتند. عدهای هم با تیمم خودشان را برای فریضهی ظهر آماده کردند. همهمان میدانستیم، برپایی نماز در حیاط و در مقابل سربازان بعثی عاقبتش شکنجه و کتک است امّا بیدرنگ نماز را به جماعت برپا نمودیم.
«علیرضا» نوجوان 12 ساله اردوگاه طبق معمول مکبر جماعت بود. پدر علیرضا در جبهه تانکری داشت و با آن به رزمندگان شربت میرساند تا اینکه در عملیات رمضان هر دویشان به اسارت دشمن بعثی درآمدند.
علیرضای نوجوان با آهنگ خوش خود ندای «اللهاکبر» میداد و اسیران در بند در مقابل پروردگار خود از بند اسارت میگسستند و برای رفتن مهیا میشدند. ناگهان در ورودی اردوگاه روی پاشنه چرخید و عدهای از سربازان با مسلسلهای پر از فشنگ دور جماعت ما را محاصره کردند. لختی بعد با رها شدن اولین تیر از خان مسلسل، یکی از بین سجدهکنندگان به آسمان عروج کرد. این فکر یک آن از ذهن همهی بچهها گذشت امّا جز آرامش چیزی در وجود ما موج نمیزد. علیرضا هم خم به ابرو نمیآورد.
نماز که به سلام رسید، طاقت سربازان به سر آمده بود. یکی از آن میان پیشی گرفت: «هر کی برود به اتاقش.»
بچهها حتی برای لحظهای عکسالعمل نشان ندادند. سرباز عراقی دوباره تکرار کرد. فایدهای نداشت. در یک آن صدای جمع بچهها اردوگاه را به لرزه انداخت. «یا ایها المسلمون، اتحدوا اتحدوا.»
سربازان وحشتزده عقب کشیدند و جایشان را دادند به سربازان ضد شورش تا به قول افسران کلاه قرمز بعثی، «دجالها» را سرکوب کنند.
سیصد سرباز ضد شورش افتادند به جان 1200 شورشی. ثانیهای نگذشت که حیاط اردوگاه دریای خون شد. هر کدام از شورشیها! در گوشهای افتاده بودند و زمزمه میکردند. یکی نگاهش تا دوردستها رفته بود و «یاحسین» زیر لب. دیگری به آسمان خیره شده بود. و «یامهدی» میگفت.
خورشید خونرنگ، خودش را به سمت مغرب میکشید. همهی ما دندان بر جگر نهاده بودیم و در پس پردهی لرزان اشک به چهار یار به معراج پرکشیدهمان چشم دوخته بودیم که بعثیها جسم بیجانشان را از اردوگاه خارج میکردند.
عدهای از نوشیدن آب صرفنظر کردند و با سهمیهشان وضو گرفتند. عدهای هم با تیمم خودشان را برای فریضهی ظهر آماده کردند. همهمان میدانستیم، برپایی نماز در حیاط و در مقابل سربازان بعثی عاقبتش شکنجه و کتک است امّا بیدرنگ نماز را به جماعت برپا نمودیم.
«علیرضا» نوجوان 12 ساله اردوگاه طبق معمول مکبر جماعت بود. پدر علیرضا در جبهه تانکری داشت و با آن به رزمندگان شربت میرساند تا اینکه در عملیات رمضان هر دویشان به اسارت دشمن بعثی درآمدند.
علیرضای نوجوان با آهنگ خوش خود ندای «اللهاکبر» میداد و اسیران در بند در مقابل پروردگار خود از بند اسارت میگسستند و برای رفتن مهیا میشدند. ناگهان در ورودی اردوگاه روی پاشنه چرخید و عدهای از سربازان با مسلسلهای پر از فشنگ دور جماعت ما را محاصره کردند. لختی بعد با رها شدن اولین تیر از خان مسلسل، یکی از بین سجدهکنندگان به آسمان عروج کرد. این فکر یک آن از ذهن همهی بچهها گذشت امّا جز آرامش چیزی در وجود ما موج نمیزد. علیرضا هم خم به ابرو نمیآورد.
نماز که به سلام رسید، طاقت سربازان به سر آمده بود. یکی از آن میان پیشی گرفت: «هر کی برود به اتاقش.»
بچهها حتی برای لحظهای عکسالعمل نشان ندادند. سرباز عراقی دوباره تکرار کرد. فایدهای نداشت. در یک آن صدای جمع بچهها اردوگاه را به لرزه انداخت. «یا ایها المسلمون، اتحدوا اتحدوا.»
سربازان وحشتزده عقب کشیدند و جایشان را دادند به سربازان ضد شورش تا به قول افسران کلاه قرمز بعثی، «دجالها» را سرکوب کنند.
سیصد سرباز ضد شورش افتادند به جان 1200 شورشی. ثانیهای نگذشت که حیاط اردوگاه دریای خون شد. هر کدام از شورشیها! در گوشهای افتاده بودند و زمزمه میکردند. یکی نگاهش تا دوردستها رفته بود و «یاحسین» زیر لب. دیگری به آسمان خیره شده بود. و «یامهدی» میگفت.
خورشید خونرنگ، خودش را به سمت مغرب میکشید. همهی ما دندان بر جگر نهاده بودیم و در پس پردهی لرزان اشک به چهار یار به معراج پرکشیدهمان چشم دوخته بودیم که بعثیها جسم بیجانشان را از اردوگاه خارج میکردند.
نظر شما