شروه سروده ای از مصطفی سلامی
هنوز
سقوط می کند انگار
در سرم، سنگی
هنوز
درد تو را، انگار
ای بانوی حق پرست آگاه
ای ساکن کوی «لی مع الله»[1]
ای جوهره ی خلوص و ایمان
وی مظهر عزم، و عشق، و عرفان
ای روح عظیم رسته، از بند
وز غیر خدا، بریده پیوند
ای چون تو، ندیده چشم ایام
ای راهرو «طریق اسلام»
ز اندیشه، فراترست جاهت
برتر ز سپهر، جایگاهت
وصف تو، به حرف، در نگنجد
چون بحر به ظرف در نگنجد
عقلست زبون، بر آستانت
صد رابعه، ریزه خوار خوانت
کردار تو، نقشی از اساطیر
فعل تو، ورای حدّ تقریر
در بزرم شهود حق، چه دیدی؟
وز هاتف جان، چه ها شنیدی؟
کز حاصل عمر خود، گذشتی
وز باور خویش، برنگشتی
غوغای درون، به کس نگفتی
وین گوهر راز، را، نسفتی
بر گو، به اشارت، این چه حالست؟
کاین جود، ز خاکیان، محالست
زین راز بزرگ پرده بردار
زان باغ، گلی به ارمغان آر
برگو که چه رفت، برتو، آندم
ای اُسوه ی بانوان عالم
دادند، چو باده ی نهانت
چون شهد نمود، شوکرانت؟
بر مادر رنج دیده فرزند
باشد به مثابه ی جگربند
در پرده درون بگو، چه دیدی؟
کز رشته ی جان خود، بریدی
چشم تو، چه جلوه، در نهان، دید؟
کاصلاً رگ مهر تو، نجنبید
وه، وه که چه صعب، باشد این رزم
افتد بفتور از ان «اولوالعزم»[2]
نوح ارچه شکست، پشت توفان
زین ورطه، برون نیامد آسان
چون موج گران، زهر کران خاست
«ان ابنی»[3] او بر آسمان خاست
برداشت فغان که، ای خداوند
رنجی ست گران، هلاک فرزند
با مرگ پسر، مرا میازار
هر چند که او بود، خطاکار
اما تو، صفیه ی مسلمان
زیب شرف و، طراز ایمان
از ورطه ی آزمون سرافراز
کردی به حریم قُرب، پرواز
سرمست، زما سوا، گذشتی
از هر چه به جز، خدا گذشتی
آزاد شدی، زقید فرزند
ای بر تو، درود، از خداوند
سوگند به عزم و، همت تو
وان صبر، و ثبات و، قدرت تو
سوگند به آن شکوه ایمان
کان لحظه شد از رخت، نمایان
کاین واقعه، در جهان، بماند
کردار تو، جاودان بماند
سروده ای از مصطفی سلامی