احمد كشوري و محبت امام حسين(ع)
چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۰۲
احمد عامل به راه آن بزرگوران بود و شهادت تنها عشق و آرزويش بود و لياقتش را داشت...
سرهنگ خلبان، رحيم پزشكي مي گويد: احمد فرمانده اي بي نظير بود، او پيرو محمد مصطفي(ص)، عاشق مرتضي علي(ع)، داغدار فاطمه زهرا(س) و محب حسين(ع) بود. احمد عامل به راه آن بزرگوران بود و شهادت تنها عشق و آرزويش بود و لياقتش را داشت...
روزهاي پاياني نيمة اول آذرماه 1359 بود كه كشوري به من گفت: «شنيدم تعدادي از نيروهاي جديد عراقي وارد منطقه شده و قصد دارند از طرف مندلي وارد خاك ما شوند. برويم ببينيم چه خبر شده است.»
صبح بعد از نماز آمديم تا بالگردها را به همراه بچه هاي فني براي پرواز آماده كنيم. آن روز فرمانده احمد حالتي داشت، انگار بي تاب بود و آرام و قرار نداشت؛ اما با آن بي تابي چهره اي بشاش و متبسم داشت، مثل اينكه منتظر خبر خوشي باشد يا با شخص بسيار مهمي وعده ملاقات داشته باشد، لحظه شماري مي كرد. بچه ها گفتند: «احمد چرا اين قدر براي پرواز عجله داري؟»
به هر حال من و ياران هميشگي او در نبردها، با هم بلند شديم و پرواز را براي انجام عمليات به سوي دشمن آغاز كرديم. فراموش نمي كنم چند روز قبل از شهادتش به من گفت: «رحيم تا جنگ تمام نشود و كاملاً پيروز نشويم و عراقي ها را از ايران بيرون نكنيم، من مرخصي نمي روم و به خانواده ام در كياكلا سر نمي زنم.»
به هر حال مأموريت را انجام داديم و ضربات كاري بر دشمن وارد كرديم. قصد برگشتن داشتيم كه رادار ايلام اعلام كرد: «عقاب ها، مواظب باشيد دو گوگرد وحشي در منطقه ديده شده اند!» چند لحظه بعد خلبان بالگرد نجات به ما گفت: «بچه ها، بالاي سرتان را مواظب باشيد.» وقتي نگاه كرديمم، متوجه دو فروند هواپيماي عراقي شديم كه بالاي سر ما دور مي زدند. احمد بلافاصله به كبرا گفت: «مشهدي، شما برويد.» به مهرآبادي خلبان نجات هم گفت: «تو هم برو.» بچه ها گفتند: «احمد خودت هم بيا.» گفت: «شما برويد كاري به كار من نداشته باشيد. ما كمي تعلل مي كنيم، تا نظر هواپيماها به ما جلب شود و شما بتوانيد فرار كنيد و از تيررس هواپيماها در امان بمانيد.»
احمد کشوری سعي كرد كه يكي از هواپيماها را به سمت ايستگاه موشكي سهند هدايت كند تا بچه ها آن را هدف گرفته و ساقط كنند. در حال رفتن به سمت ايستگاه با هم صحبت مي كرديم. من بالگرد را هدايت مي كردم و او تيراندازي مي كرد. احمد گفت: «رحيم تو هدف بگير، من فرامين را مي گيرم.»
در همين حال كه به سوي يكي از هواپيماها، در حال تيراندازي بوديم، يك ميگ 21 به سمت ما شيرجه زد تا خواستم سر تيربار را برگردانم و به سمتش نشانه بگيرم، خلبان آن موشكي به سمت ما شليك كرد. تا بيايم به احمد چيزي بگويم موشك هواپيما به زير صندلي هر دو نفر ما خورد و يك آن ما در هوا به حال چرخش درآمديم. در آن هنگام بچه هاي سهند، يك هواپيماي عراقي را زدند و ديگر چيزي نفهميدم و زماني به خود آمدم كه روي شانه راست با صندلي روي زمين افتاده بودم. وقتي چشم باز كردم، دستة صندلي را زدم تا آزادم شوم و روي زمين افتادم، روبه روي خود كوهي از آتش ديدم. انفجار توپ و خمپارة عراقي ها كه بر سر ما ريخته مي شد، آتش را صدچندان مي كرد. چند بار صدا زدم: «احمد، احمد...» اما صدايي نيامد و هر چه بيشتر صدا مي كردم خبري نمي شد. با خودم گفتم: احمد دوست خوبي است و دوستش را در اين موقعيت حساس تنها نمي گذارد و باز شروع به صدا زدن كردم.
باز هم خبري نشد. يكي دو ساعتي گذشت. من با وجود چندين شكستگي در بدن، با دست چپم كه سالم مانده بود، خودم را كشان كشان به پشت يك تخته سنگ رساندم و پنهان شدم. صدايي آمد، نگاه كردم ديدم يك بالگرد ايراني است. هر چه فرياد زدم و تقلا كردم، آنها متوجه ام نشدند و تا بالاي آتش رفتند و برگشتند. با خودم گفتم: «يا در اين مكان اسير عراقي ها مي شوم و يا خدا در رحمت را مي گشايد و جواز ورود به بهشت را به دستم مي دهد.»
ولي مثل اينكه خدا اجازة ورود به بهشت را به هر كسي نمي دهد و گرفتنش خيلي سخت است. مدتي گذشت، صدايي به گوشم رسيد، دقت كردم ديدم فارسي صحبت مي كنند. دو نفر بسيجي بودند كه به كمك ما آمده بودند. وقتي مرا پيدا كردند، دوباره از هوش رفتم. مهرآبادي خلبان نجات به آنها گفته بود، دور و بر آتش و بالگرد سقوط كرده را خوب بگرديد. حتماً آنها را مي بينيد.
در بيمارستان ايلام به هوش آمدم. وقتي خبر شهادت احمد را شنيدم، بار ديگر بيهوش شدم. احمد فرمانده اي بي نظير بود، احمد پيرو احمد بود و عشق مرتضي و داغ فاطمه(س) و مهر حسين(ع) بر دل داشت. او در حد توان خود، عامل به راه آنان بود و شهادت عشقش بود و لياقتش، اگر به آن نمي رسيد، ماية تعجب بود. خداوند به احمد پاداشي ابدي داد و تازه فهميدم چرا در آن زمان بعد از سقوط، احمد جوابم را نداد. چون من به روي خاك سقوط كردم، اما احمد مؤمن و خوش خلق با گرماي آتش و بسان دود و با سرعتي فراتر از نور به سوي معبودش صعود كرد و از ما دور شد. مگر قدرت صداي من تا كجاست كه احمد آن دنيايي، صداي من اين دنيايي را بشنود. ياد صحبت هاي صبح آن روز مي افتادم كه گفتم: «احمد جان! بهتر نيست دو گروه پروازي شويم و برويم!» در جوابم با تبسم هميشگي اش گفت: «امروز با هم مي پريم، اگر بنا باشد شهيد شويم با هم مي شويم.» من گفتم: «احمد جان! يا علي مدد برويم.»
راوي: سرهنگ خلبان، رحيم پزشكي؛ كمك خلبان شهيد احمد كشوري در آخرين پرواز.
منبع: وب سايت شهيد احمد كشوريhttp://www.shahidkeshvari.com
روزهاي پاياني نيمة اول آذرماه 1359 بود كه كشوري به من گفت: «شنيدم تعدادي از نيروهاي جديد عراقي وارد منطقه شده و قصد دارند از طرف مندلي وارد خاك ما شوند. برويم ببينيم چه خبر شده است.»
قبول كردم و از راه زميني براي شناسايي رفتيم. چند ساعتي در كوه هاي غربي كشور راه پيمايي كرديم و به منطقة مورد نظر رسيديم. سپس با دوربين احمد شروع به ديدن و شناسايي موقعيت و ادوات دشمن كرديم كه يك جا استقرار يافته بودند و قصد ورود به خاك ايران را داشتند. بعد از ثبت بعضي از موارد و يادداشت برداري احمد به ايلام برگشتيم و همان شب براي فردا برنامه ريزي كرديم تا در پروازمان بتوانيم بيشترين و كاري ترين ضربات را به دشمن وارد كنيم. بعد از آن صحبت ها احمد خداحافظي كرد و هنگام رفتن گفت: «رحيم فردا من مي خواهم يك هواپيماي عراقي را ساقط كنم و به اين نيروهايي كه با هم شناسايي كرديم، ضربات مهلكي وارد و زمين گيرشان كنم.»
به هر حال من و ياران هميشگي او در نبردها، با هم بلند شديم و پرواز را براي انجام عمليات به سوي دشمن آغاز كرديم. فراموش نمي كنم چند روز قبل از شهادتش به من گفت: «رحيم تا جنگ تمام نشود و كاملاً پيروز نشويم و عراقي ها را از ايران بيرون نكنيم، من مرخصي نمي روم و به خانواده ام در كياكلا سر نمي زنم.»
به هر حال مأموريت را انجام داديم و ضربات كاري بر دشمن وارد كرديم. قصد برگشتن داشتيم كه رادار ايلام اعلام كرد: «عقاب ها، مواظب باشيد دو گوگرد وحشي در منطقه ديده شده اند!» چند لحظه بعد خلبان بالگرد نجات به ما گفت: «بچه ها، بالاي سرتان را مواظب باشيد.» وقتي نگاه كرديمم، متوجه دو فروند هواپيماي عراقي شديم كه بالاي سر ما دور مي زدند. احمد بلافاصله به كبرا گفت: «مشهدي، شما برويد.» به مهرآبادي خلبان نجات هم گفت: «تو هم برو.» بچه ها گفتند: «احمد خودت هم بيا.» گفت: «شما برويد كاري به كار من نداشته باشيد. ما كمي تعلل مي كنيم، تا نظر هواپيماها به ما جلب شود و شما بتوانيد فرار كنيد و از تيررس هواپيماها در امان بمانيد.»
احمد کشوری سعي كرد كه يكي از هواپيماها را به سمت ايستگاه موشكي سهند هدايت كند تا بچه ها آن را هدف گرفته و ساقط كنند. در حال رفتن به سمت ايستگاه با هم صحبت مي كرديم. من بالگرد را هدايت مي كردم و او تيراندازي مي كرد. احمد گفت: «رحيم تو هدف بگير، من فرامين را مي گيرم.»
در همين حال كه به سوي يكي از هواپيماها، در حال تيراندازي بوديم، يك ميگ 21 به سمت ما شيرجه زد تا خواستم سر تيربار را برگردانم و به سمتش نشانه بگيرم، خلبان آن موشكي به سمت ما شليك كرد. تا بيايم به احمد چيزي بگويم موشك هواپيما به زير صندلي هر دو نفر ما خورد و يك آن ما در هوا به حال چرخش درآمديم. در آن هنگام بچه هاي سهند، يك هواپيماي عراقي را زدند و ديگر چيزي نفهميدم و زماني به خود آمدم كه روي شانه راست با صندلي روي زمين افتاده بودم. وقتي چشم باز كردم، دستة صندلي را زدم تا آزادم شوم و روي زمين افتادم، روبه روي خود كوهي از آتش ديدم. انفجار توپ و خمپارة عراقي ها كه بر سر ما ريخته مي شد، آتش را صدچندان مي كرد. چند بار صدا زدم: «احمد، احمد...» اما صدايي نيامد و هر چه بيشتر صدا مي كردم خبري نمي شد. با خودم گفتم: احمد دوست خوبي است و دوستش را در اين موقعيت حساس تنها نمي گذارد و باز شروع به صدا زدن كردم.
باز هم خبري نشد. يكي دو ساعتي گذشت. من با وجود چندين شكستگي در بدن، با دست چپم كه سالم مانده بود، خودم را كشان كشان به پشت يك تخته سنگ رساندم و پنهان شدم. صدايي آمد، نگاه كردم ديدم يك بالگرد ايراني است. هر چه فرياد زدم و تقلا كردم، آنها متوجه ام نشدند و تا بالاي آتش رفتند و برگشتند. با خودم گفتم: «يا در اين مكان اسير عراقي ها مي شوم و يا خدا در رحمت را مي گشايد و جواز ورود به بهشت را به دستم مي دهد.»
در بيمارستان ايلام به هوش آمدم. وقتي خبر شهادت احمد را شنيدم، بار ديگر بيهوش شدم. احمد فرمانده اي بي نظير بود، احمد پيرو احمد بود و عشق مرتضي و داغ فاطمه(س) و مهر حسين(ع) بر دل داشت. او در حد توان خود، عامل به راه آنان بود و شهادت عشقش بود و لياقتش، اگر به آن نمي رسيد، ماية تعجب بود. خداوند به احمد پاداشي ابدي داد و تازه فهميدم چرا در آن زمان بعد از سقوط، احمد جوابم را نداد. چون من به روي خاك سقوط كردم، اما احمد مؤمن و خوش خلق با گرماي آتش و بسان دود و با سرعتي فراتر از نور به سوي معبودش صعود كرد و از ما دور شد. مگر قدرت صداي من تا كجاست كه احمد آن دنيايي، صداي من اين دنيايي را بشنود. ياد صحبت هاي صبح آن روز مي افتادم كه گفتم: «احمد جان! بهتر نيست دو گروه پروازي شويم و برويم!» در جوابم با تبسم هميشگي اش گفت: «امروز با هم مي پريم، اگر بنا باشد شهيد شويم با هم مي شويم.» من گفتم: «احمد جان! يا علي مدد برويم.»
راوي: سرهنگ خلبان، رحيم پزشكي؛ كمك خلبان شهيد احمد كشوري در آخرين پرواز.
منبع: وب سايت شهيد احمد كشوريhttp://www.shahidkeshvari.com
نظر شما