يکشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۰۶
احمد به آرامي گفت: من ديروز ديدم كه وضو گرفتي و نماز خواند.ي ما نظامي و مسلمان هستيم. ما بايد با نظامي‌ها بجنگيم. آن‌جا نرفتيم كه زن و بچه‌ افراد عادي را به گلوله و موشك ببنديم.
روستاي عراق

وقتي بالگردهابه مقرشان (در تنگه‌ي قوچعلي) بر مي‌گشتند، ما كه در مهمان‌سراي اداره‌ي فرهنگ و ارشاد اسلامي ايلام بوديم، وظيفه‌مان را مي‌دانستيم: پذيرايي از خلبانان!
ما معمولاً از نحوه‌ي برخورد خلبان‌ها مي‌فهميديم كه عمليات آن روز موفقيت‌آميز بوده يا خير! اگر شاد بودند، شصت‌مان خبردار مي‌شد كه عمليات باحالي را انجام دادند و اگر توي خودشان بودند، مي‌فهميديم كه احتمالاً يكي از بالگردها سانحه ديده است، و آن روز هم،‌ ديديم كه همه از كت و كول افتاده بودند.
بالاخره ما هم با شگردهاي خاص پادوگري، ته توي قضيه را در آورديم كه: به هوانيروز اطلاع داده بودند، روستايي در حدود شصت كيلومتري خاك عراق محل تجمع نيروهاي آنهاست.
شهيد كشوري وقتي از صحت خبر مطمئن مي‌شود، براي كوبيدن منطقه‌ي استقرار قواي نظامي عراق، با يك تيم آتش پروازي به آنجا مي‌روند. ولي وقتي به بالاي آسمان روستا مي‌رسند، عده‌اي زن و بچه و مردم آبادي را مي‌بينند كه در بين نيروهاي نظامي هستند. احمد فرمان عقب‌گرد را صادر مي‌كند. خلبان‌هاي ديگر با تعجب فرمان احمد را اجرا مي‌كنند. ولي از اين كه لقمه‌ي چرب و نرمي را از دست داده بودند، لقمه‌ي چرب و نرمي را كه ما در مهمان‌سرا برايشان تدارك ديده بوديم، با بي‌اشتهايي و بي‌ميلي،‌ مي‌خوردند.
بالاخره يكي از خلبان‌ها به احمد گفت: ما با بدبختي، شصت كيلومتر به داخل خاك عراق رفتيم،‌ چرا نگذاشتي عمليات را انجام بدهيم و دستور بازگشت دادي؟!
شهيد كشوري استكان چاي را از دستم گرفت و مكثي كرد و اين يعني، بنده در جمع‌شان اضافي هستم. ولي من كه حسابي رفته‌ بودم توي كوكِ قضيه، خودم را با جمع كردن بشقاب و قاشق‌هاي ميز نهاري مشغول كردم. دستم به كار مشغول بود و گوشم به دهان احمد.
احمد به آرامي گفت: من ديروز ديدم كه وضو گرفتي و نماز خواند.ي ما نظامي و مسلمان هستيم. ما بايد با نظامي‌ها بجنگيم. آن‌جا نرفتيم كه زن و بچه‌ افراد عادي را به گلوله و موشك ببنديم.
از حرف احمد خوشم آمد. سريع رفتم تا با يك سيني چاي تازه، برگردم!

خانه‌اي كوچك با گردسوزي روشن،‌ صفحه 111
 


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده