خاطرات شفاهی شهدای گمنام (5)
هنوز یک سال از تولدش نگذشته بود که مریض شد. خیلی حالش بد بود. رفته رفته حالش بدتر شد. آنقدر که قبل از طلوع آفتاب از دنیا رفت! جنازه بچه را داخل کفن پیچیدیم. صبر کردیم تا پدر بیاید و او را دفن کند!
هنوز یک سال از تولدش نگذشته بود که مریض شد. خیلی حالش بد بود. رفته رفته حالش بدتر شد. آنقدر که قبل از طلوع آفتاب از دنیا رفت! جنازه بچه را داخل کفن پیچیدیم. صبر کردیم تا پدر بیاید و او را دفن کند!

پیرمردی در محل لود که همیشه ذکر امیرالمومنین علیه السلام بر لب داشت. آن روز قبل از ظهر به جلوی خانه ما آمد. مادر بی صبرانه گریه می کرد. مرشد جلو آمد و به مادر ما گفت: من دعا کردم. برات عمر بچه ات را گرفته ام! بچه را شیر بده!

چه کسی باور می کرد بچه مرده زنده شده باشد. مادر بچه را به زیر سینه گرفت. لحظاتی بعد لبهای بچه تکان خورد و ....

مصطفی اینگونه دوباره متولد شد. سالها بعد به قم رفت و طلبه شد. روزهای آخر هفته را به کارخانه گچ می رفت. کار می کرد. پولی که به دست می آورد به دیگران کمک می کرد. هر هفته سه شنبه ها پیاده به سمت جمکران می رفت.

عاشق بود. خودش را وقف اسلام کرده بود. در ایام تبلیغ به سمت یاسوج می رفت و فعالیت می کرد. جمعی از طلبه ها را با خود همراه کرده بود.

بعد از پیروزی انقلاب فرمانده سپاه یاسوج شد. از منطقه ای عبور می کردند که در کمین اشرار گرفتار شدند. همگی مسلح اطراف جاده را گرفته بودند.

از ماشین پیاده شد. عمامه اش را در دست گرفت و جلو رفت؛ بزنید! بزنید! عماممه من کفن من است!

برخورد خوب و منطقی داشت. با سرکرده اشرار صحبت کرد. فهمید مشکلی با انقلاب ندارند. همانجا از طرف دولت با آنها مذاکره کرد. مشکل با درایت او حل شد.

مجلس عروسی برادرش بود. مشکلی پیش آمد. همه آمده بودند. دو برابر غذای تهیه شده مهمانان آمده بود. مصطفی با تعجب پرسید: چرا ناراحتی؟ گفتم.

مگر نمی بینی! این همه مهمان را چه کنیم!؟

رفت کنار دیگ برنج. از دور او را نگاه می کردم. زیر لب چیزی گفت. لحظاتی بعد برگشت. گفت: ناراحت نباش هیچ مشکلی نیست. آن شب نه تنها غذا کم نیامد بلکه یک مینی بوس طلبه های حوزه هم آمدند و شام خوردند!!

در همه جا حضور داشت. هر جا که انقلاب به نیرو احتیاج داشت. در اوج درگیری غرب کشور از کردستان به یاسوج برگشت. یک گردان نیروی کمکی به کردستان اعزام کرد.

با شروع جنگ، جبهه دارخوئین را به همراه دوست عزیزش حسین خرازی راه اندازی کرد. عملیاتهای این منطقه را فرماندهی می کرد.

در یکی از عملیاتها دشمن موانع زیادی را بر سر راه بچه ها ایجاد کرده بود. یا باید از مسیر روبرو می رفتند یا از مسیری دیگر.

توکل عجیبی داشت. با استخاره مسیر عملیات را انتخاب کرد. از پشت به دشمن حمله کردند. عملیات بسیار موفق بود.

مصطفی عاشق گمنامی بود. دوست نداشت کسی او را بشناسد. خدا هم خواسته اش را برآورده کرد. او سالهاست که گمنام و بی نشان در ارتفاعات غرب مانده. مصطفی ردانی پور به راستی مصطفی بود. او برگزیده خدا بود.

راوی: برادر شهید

منبع: شهید گمنام/ 72 روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر/ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی/1393


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده