در انتهای افق
جاویدالاثر شهید حاج احمد
متوسلیان
توی منطقه بودیم. یکی از نیروها به حاج احمد گفت: شما خسته نشدی؟!هر روز از این جبهه به اون جبهه؟
هر روز مبارزه و ... کی می خوای استراحت کنی؟
حاجی در حالی که پرچم محمدرسول الله علیه السلام در دستش بود گفت: روزی کمه این پرچم را در انتهای افق نصب کنم استراحت می کنم!
قرار شد حاج احمد به عنوان نماینده نظام راهی سوریه شود. برای کمک به نیروهای سوریه و لبنان در نبرد با اسرائیل. قمستی از نیروهای لشگر را نیز برای این کار آماده کرد.
قبل از اعزام با حضرت امام دیدار داشت. به خاطرات مجروحیت، پای حاج احمد در گچ بود. با عصا راه می رفت.
حضرت امام دستی بر روی پای او کشید. فرمودند: انشاءالله خوب می شود. حاج احمد از جماران که بیرون آمد دیگر عضا در دست نگرفت!!
برادر عباس برقی می گفت: قبل از عزیمت حاجی به سوریه با او صحبت کردیم. حرف از لشگر و اعزارم به سوریه و ... بود. در لابه لای صحبتها حاج احمد مکثی کرد و گفت: من که برم لبنان دیگه بر نمی گردم!!
گفتیم: حاجی این حرفا چیه که می زنی، انشاءالله صحیح و سالم بر می گردی. پ
حاجی در حالی که اشک توی چشماش حلقه زده بود گفت: نه من دیگه بر نمی گردم. ما با تعجب از علت این حرف سوال کردیم.
حاج احمد گفت: عملیات فتح المبین یادتون هست؟ قرار بود قبل از عملیات صددستگاه تویوتا و آمبولانس و همین تعداد نفربر و ... به ما تحویل بدهند. اما در عمل امکانات خیلی جزیی به ما دادند.
من آن زمان خیلی ناراحت بودم. باخودم گفتم: چطور ممکنه با این امکانات کم موفق شویم. می ترسم با این امکانات، عملیات موفق نباشند. در همان حال از ساختمان ستاد آمدم بیرون تا وضو بگیرم.
توی تاریکی شب یک برادر با لباس سپاهی به سمت من آمد و گفت: برادر احمد شما خدا و ائمه رو فراموش کردید!
چرا اینقدر به فکر آمبولانس و امکانات مادی هستید؟! توکل کن به خدا! این امکانات مادی رو نادیده بگیر. به خدا قسم شما پیروزید.
آن برادر ادامه داد: ان شاء الله بعد از عملیات حمله دیگری در پیش دارید به نام بیت القدس. شما بعد از آن عازم لبنان می شوید برای نبرد با اسرائیل. پایان کار شما آنجاست. شما از آن سفر برنمی گردید!!
چند روزی در سوریه در یکی از پادگان ها مستقر بودیم. اما فهمیدیم اینها قصد مخاطره و جنگیدن با دشمن ندارند. لذا تصمیم بر این شد که نیروها بازگردند.
وقتی نیروهای ما در حال بازگشت به ایران بودند حاج احمد با برادر موسوی کاردار سفارت ایران و کاظم اخوان و تقی رستگار در صبح روز دوشنبه 14/4/61 جهت ماموریتی راهی سفارت ایران در بیروت شد.
در راه به کمین نیروهای فالانژ طرفدار اسرائیل برخوردند و ... از آن زمان خبری از آنها نشده.
باغ بسیار زیبایی بود. نهرها از اطرافش جاری بود. حاجی روی چمنها نشسته بود. پایش را روی پای دیگرش انداخته بود. لباس فرم سپاه بر تنش بود.
جلو رفتم و روبوسی کردم. گفتم: حاج احمد کجایی؟ از شما خبری نیست؟
گفت: دیگه تموم شد. با تعجب پرسیدم شما آزاد شدید؟!
گفت: آزاد آزاد شدم. گفتم: به سلامتی، کی می یای پیش ما!
او هم مکرر می گفت: من آزاد شدم. من دیگه آزاد شدم. تو همین صحبتها بود که از خواب پریدم. من مطمئن هستم که او از قفس دنیا آزاد شده.
راوی: دوستان شهید
منبع: شهید گمنام/ 72 روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر/ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی/1393