با خانواده شهید «روبرت لازار» مسیحی/ شهیدی که تاب ماندن نداشت
شنبه, ۰۴ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۲۱
روبرت می گفت: دشمن به کشورم حمله کرده، نمی توانم ببینم که همه هم میهنانم جانشان را فدای وطن می کنند و من نظاره گر باشم.
اختصاصی نوید شاهد به مناسبت فرارسیدن سال نوی میلادی : دیدار و گفت و شنود با خانواده شهدا خصوصا مادران معظم شهدا همیشه حس و حال خاصی دارد؛ مخصوصا اگر دیدار با یک خانواده شهید مسیحی آن هم در آغاز سال نوی میلادی باشد.
بوی عید از در و دیوار این خانه کوچک میبارد. از کاج سال نو، از آجیل و میوه و شیرینی روی میز. از نگاه مهربان مادر. حتی از قاب عکسی که کنار کاج آذینبسته جاخوش کرده است. همه چیز مهیای دید و بازدید عید است.
مادر و پسر بزرگ خانواده جلوی در از ما استقبال می کنند با لهجه شیرین خودشان سلامی می کند و از ما می خواهند دور میز بنشینیم. «بلونیا» مادر و «آلفرد» برادر بزرگتر «شهید روبرت لازار» شهید مسیحی سال های دفاع مقدس میزبان ما هستند.
وقتی وارد خانه کوچک آنها شدیم دیدیم روی دیوار دو قاب عکس نصب شده است، یکی قاب عکس شهید روبرت لازار و دیگری قاب عکس امام و رهبری.
بلونیا فرزند کوچکش را در راه دفاع از وطن به میدان مقابله با دشمن بعثی فرستاد و در این راه خون پاکش بر زمین ریخت و جاودانه شد.
روبرت بدون اطلاع خانواده دفترچه اعزام به خدمت گرفت و راهی میدان جهاد شد و پس از 40 روز آموزش نظامی به منطقه گیلانغرب رفت و به دفاع از میهن خود پرداخت.
مادر می گفت: به روبرت گفتم نمی خواهد به سربازی بروی، جنگ است و هزاران خطر اما روبرت پاسخ داد: دشمن به کشورم حمله کرده و هموطنانم را به خاک و خون کشیده، نمی توانم ببینم که همه هم میهنانم جانشان را فدای وطن می کنند و من نظاره گر باشم، من هم باید بروم.
آلفرد می گوید: قبل از رفتن تمام وسایلش را بین دوستانش در محله تقسیم کرد، کاپشن، انگشتر، کتانی، پیراهن... هر چیز نو و با ارزش داشت بین دوستانش تقسیم کرد و گفته بود من میروم به جبهه و دیگر بر نمی گردم مرا حلال کنید.
اشکهای مادر جاری می شود و خاطرات آن روز در ذهنش تداعی می گردد.
روبرت رفت و پای در عرصه جهاد گذاشت، جهادی که دوشادوش برادران مسلمانش برای دفاع از وطن و ناموس بود و در این راه یکبار مجروح شد و برای درمان به تهران اعزام می شود چند روزی در بیمارستان بستری می شود اما دل توی دلش نیست تا زودتر به جبهه برگردد. هنوز مرخصی استعلاجیش تمام نشده که قصد رفتن به جبهه می کند. خانواده به او اصرار می کنند که بمان تا حال و روزت بهتر شود بعد برو. اما روبرت بی توجه به سخنان پدر و مادر می گوید دوستانم منتظر من هستند و به من احتیاج دارند.
آلفرد می گوید: سربازیش تمام شده بود اما قبول نکرده بود برگ ترخیص بگیرد و برگردد. خودم هم رفتم دنبالش تا بیاورمش اما قبول نکرد. روبرت بعد از قطعنامه شهید شد. اول گفتند اسیر شده. بعدها که رفتیم خانه همرزمش، میگفت تا لحظه آخر پشت تیربار بود.
همرزم روبرت می گفت: هرچی گفتم بریم عقب، قبول نکرد که عقب نشینی کند تا این که یک خمپاره به سنگر اصابت کرد و روبرت زخمی شد. وقتی دشمن بالای سرمان رسید با قنداق تفنگ زدند توی سرم و من بیهوش شدم. در بعقوبه به هوش آمدم. پرسیدم کسی را هم با من به اینجا آوردید، گفتن نه.
و این، قصه آغاز هشت سال بیخبری مادر از جوان ۲۲ سالهاش بود.
سال 75 بود و ماه رمضان، قرار بود 1000 شهید روز جمعه و در روز قدس در تهران تشییع شود.
مادر قاب عکس فرزندش را در آغوش می گیرد و می رود تشییع شهدا. به دلش الهام شده بود که روبرت هم در میان این شهداست.
آلفرد می گوید: پنجشنبه بود که از معراج خبر آوردند برادرم برگشته و فردا همراه با 1000 شهید تشییع می شود. فرداش روز قدس بود. مادرم از هیچی خبر نداشت اما به دلش الهام شده بود. وقتی همسایه ها و بچه های محله مون از بازگشت روبرت خبردار شدند آمده بودند مراسم تشییع جنازه برادرم. همه توی کلیسا جمع شده بودند و سینه میزدند و میگفتند: «عزا عزاست امروز روز عزاست امروز، حضرت عیسی مسیح، صاحب عزاست امروز» و « مسیحی ، مسلمان، پیوندتان مبارک».
از مادر می پرسم دلت برای روبرت تنگ شده؟ تا حالا به خوابت آمده؟ اشک در چشمانش حلقه می زند و می گوید روح روبرت همیشه و همه جا همراه من است و با هم زندگی می کنیم اما تا حالا به خوابم نیامده خیلی دلتنگش هستم.
بلونیا با ذکر یک خاطره کام ما را شیرین می کند انگار نمی خواهد ما را شریک غم دوری خود از روبرت بکند. می گوید سال گذشته یکی دو روز مانده به عید پاک (کریسمس) بود که افتخار میزبانی از رهبر معظم انقلاب را پیدا کردیم. این روز بهترین روز عمرم بود و تا عمر دارم از یاد نمی برم.
می گوید: این آقا خیلی بزرگوار است، شجاع است و آزاده. این مرد افتخار ما ایرانی هاست.
از آلفرد می پرسم اگر دشمن مجدد قصد تجاوز به کشورمان را داشته باشد حاضری به دفاع از کشور بپردازی که در جوابم می گوید: دوسال خدمتم را در منطقه عملیاتی پنجوین گذراندم اما مانند روبرت افتخار شهادت نصیبم نشد و اگر باز هم دشمن خیال خام تجاوز داشته باشد می روم و جانم را فدا می کنم الان هم حاضر اگر سعادت داشته باشم به سوریه بروم و همراه مدافعان حرم جان ناقابلم را فدا کنم.
اسم مدافعان حرم که می آید بلونیا می گوید: مسئولین قدردان شهدا باشند، اگر امروز مسیحی و مسلمان در امنیت و آرامش زندگی می کنیم به خاطر رشادت این شهداست، نگذارند خون شهدا پایمال شود و گهگاهی جویای حال خانواده شهدا باشند و از آنها دلجویی کنند.
انتهای پیام
بوی عید از در و دیوار این خانه کوچک میبارد. از کاج سال نو، از آجیل و میوه و شیرینی روی میز. از نگاه مهربان مادر. حتی از قاب عکسی که کنار کاج آذینبسته جاخوش کرده است. همه چیز مهیای دید و بازدید عید است.
مادر و پسر بزرگ خانواده جلوی در از ما استقبال می کنند با لهجه شیرین خودشان سلامی می کند و از ما می خواهند دور میز بنشینیم. «بلونیا» مادر و «آلفرد» برادر بزرگتر «شهید روبرت لازار» شهید مسیحی سال های دفاع مقدس میزبان ما هستند.
وقتی وارد خانه کوچک آنها شدیم دیدیم روی دیوار دو قاب عکس نصب شده است، یکی قاب عکس شهید روبرت لازار و دیگری قاب عکس امام و رهبری.
بلونیا فرزند کوچکش را در راه دفاع از وطن به میدان مقابله با دشمن بعثی فرستاد و در این راه خون پاکش بر زمین ریخت و جاودانه شد.
روبرت بدون اطلاع خانواده دفترچه اعزام به خدمت گرفت و راهی میدان جهاد شد و پس از 40 روز آموزش نظامی به منطقه گیلانغرب رفت و به دفاع از میهن خود پرداخت.
مادر می گفت: به روبرت گفتم نمی خواهد به سربازی بروی، جنگ است و هزاران خطر اما روبرت پاسخ داد: دشمن به کشورم حمله کرده و هموطنانم را به خاک و خون کشیده، نمی توانم ببینم که همه هم میهنانم جانشان را فدای وطن می کنند و من نظاره گر باشم، من هم باید بروم.
آلفرد می گوید: قبل از رفتن تمام وسایلش را بین دوستانش در محله تقسیم کرد، کاپشن، انگشتر، کتانی، پیراهن... هر چیز نو و با ارزش داشت بین دوستانش تقسیم کرد و گفته بود من میروم به جبهه و دیگر بر نمی گردم مرا حلال کنید.
اشکهای مادر جاری می شود و خاطرات آن روز در ذهنش تداعی می گردد.
روبرت رفت و پای در عرصه جهاد گذاشت، جهادی که دوشادوش برادران مسلمانش برای دفاع از وطن و ناموس بود و در این راه یکبار مجروح شد و برای درمان به تهران اعزام می شود چند روزی در بیمارستان بستری می شود اما دل توی دلش نیست تا زودتر به جبهه برگردد. هنوز مرخصی استعلاجیش تمام نشده که قصد رفتن به جبهه می کند. خانواده به او اصرار می کنند که بمان تا حال و روزت بهتر شود بعد برو. اما روبرت بی توجه به سخنان پدر و مادر می گوید دوستانم منتظر من هستند و به من احتیاج دارند.
آلفرد می گوید: سربازیش تمام شده بود اما قبول نکرده بود برگ ترخیص بگیرد و برگردد. خودم هم رفتم دنبالش تا بیاورمش اما قبول نکرد. روبرت بعد از قطعنامه شهید شد. اول گفتند اسیر شده. بعدها که رفتیم خانه همرزمش، میگفت تا لحظه آخر پشت تیربار بود.
همرزم روبرت می گفت: هرچی گفتم بریم عقب، قبول نکرد که عقب نشینی کند تا این که یک خمپاره به سنگر اصابت کرد و روبرت زخمی شد. وقتی دشمن بالای سرمان رسید با قنداق تفنگ زدند توی سرم و من بیهوش شدم. در بعقوبه به هوش آمدم. پرسیدم کسی را هم با من به اینجا آوردید، گفتن نه.
و این، قصه آغاز هشت سال بیخبری مادر از جوان ۲۲ سالهاش بود.
سال 75 بود و ماه رمضان، قرار بود 1000 شهید روز جمعه و در روز قدس در تهران تشییع شود.
آلفرد می گوید: پنجشنبه بود که از معراج خبر آوردند برادرم برگشته و فردا همراه با 1000 شهید تشییع می شود. فرداش روز قدس بود. مادرم از هیچی خبر نداشت اما به دلش الهام شده بود. وقتی همسایه ها و بچه های محله مون از بازگشت روبرت خبردار شدند آمده بودند مراسم تشییع جنازه برادرم. همه توی کلیسا جمع شده بودند و سینه میزدند و میگفتند: «عزا عزاست امروز روز عزاست امروز، حضرت عیسی مسیح، صاحب عزاست امروز» و « مسیحی ، مسلمان، پیوندتان مبارک».
از مادر می پرسم دلت برای روبرت تنگ شده؟ تا حالا به خوابت آمده؟ اشک در چشمانش حلقه می زند و می گوید روح روبرت همیشه و همه جا همراه من است و با هم زندگی می کنیم اما تا حالا به خوابم نیامده خیلی دلتنگش هستم.
بلونیا با ذکر یک خاطره کام ما را شیرین می کند انگار نمی خواهد ما را شریک غم دوری خود از روبرت بکند. می گوید سال گذشته یکی دو روز مانده به عید پاک (کریسمس) بود که افتخار میزبانی از رهبر معظم انقلاب را پیدا کردیم. این روز بهترین روز عمرم بود و تا عمر دارم از یاد نمی برم.
می گوید: این آقا خیلی بزرگوار است، شجاع است و آزاده. این مرد افتخار ما ایرانی هاست.
از آلفرد می پرسم اگر دشمن مجدد قصد تجاوز به کشورمان را داشته باشد حاضری به دفاع از کشور بپردازی که در جوابم می گوید: دوسال خدمتم را در منطقه عملیاتی پنجوین گذراندم اما مانند روبرت افتخار شهادت نصیبم نشد و اگر باز هم دشمن خیال خام تجاوز داشته باشد می روم و جانم را فدا می کنم الان هم حاضر اگر سعادت داشته باشم به سوریه بروم و همراه مدافعان حرم جان ناقابلم را فدا کنم.
اسم مدافعان حرم که می آید بلونیا می گوید: مسئولین قدردان شهدا باشند، اگر امروز مسیحی و مسلمان در امنیت و آرامش زندگی می کنیم به خاطر رشادت این شهداست، نگذارند خون شهدا پایمال شود و گهگاهی جویای حال خانواده شهدا باشند و از آنها دلجویی کنند.
انتهای پیام
نظر شما