خاطره ای کوتاه از شهید مهدی شالباف
سهشنبه, ۰۷ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۴۱
یک روز به اتفاق خانواده و برای تفریح به شمال رفته بودیم. در راه برگشت...
شاید نرسیم
یک روز به اتفاق خانواده و برای تفریح به شمال رفته بودیم. در راه برگشت، در جاده بودیم که وقت نماز ظهر شد و صدای اذان هم از رادیوی ماشین شنیده می شد.
مهدی گفت: ماشین را نگه دارید که من می خواهم نماز بخوانم.
گفتیم صبر کن برسیم منزل، نماز را آنجا بخوان.
گفت: شاید به منزل نرسیم.
لذا همان جا از ماشین پیاده شد و نماز ظهرش را اول وقت خواند.
راوی: همسر سردار شهید مهدی شالباف
یک روز به اتفاق خانواده و برای تفریح به شمال رفته بودیم. در راه برگشت، در جاده بودیم که وقت نماز ظهر شد و صدای اذان هم از رادیوی ماشین شنیده می شد.
مهدی گفت: ماشین را نگه دارید که من می خواهم نماز بخوانم.
گفتیم صبر کن برسیم منزل، نماز را آنجا بخوان.
گفت: شاید به منزل نرسیم.
لذا همان جا از ماشین پیاده شد و نماز ظهرش را اول وقت خواند.
راوی: همسر سردار شهید مهدی شالباف
نظر شما