دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۰۲:۰۲
بی شک جرعه ای از صبر زینبی دختر علی علیه‌السلام در یک نیمه شب به همراه اشک‌هایی که مثل باران بر صورت این زنان بارید‌ند، لب‌هایشان را تر کرده است وگرنه کجا می‌توانند طاقت بیاورند و بنویسند: «شوهرم شهید شد»
عکس نوشت؛ خاطره ها

نوید شاهد: امان از نگاه‌های سنگین بقیه. اصلا ملاحظه نمی‌کنن. انگار نه انگار که من دارم میرم. انگار نه انگار که تو رو تا 45 روز دیگه نمی‌بینم.
حداقل به اندازه یک ربع تنهامون بذارن... تو میگی یا من بگم...
بالاخره یکی مون باید از حق مون دفاع کنه... سرخ نشو... فدای حیای تو بشم... فکر دل من باش. الان مثل گنجشک میزنه.
 من یعنی باید تمام این 45 روز رو با این پلک‌های خیس تو سر کنم؟ انصافه؟
حداقل دست تو بده من... محکم. بذار اینا خودشون خجالت بکشن. اصلا حیا معنی نداره... این سفر هم حتما بر می‌گردم. تا اون موقع حتما معلوم میشه دختر داریم یا پسر. الان توی دست تو دو تا نبض حس می‌کنم...
یکی میگه مهدی یکی میگه بابا. دل منم که میگه ساره. بعد نبض تو میگه دوستت دارم مهدی! دل من میگه من بیشتر عزیزم! بعد نبض کوچیکه میگه عشق منی بابا. من میگم مواظب عشق من باشی پدر صلواتی. حداقل بذار یک لقمه نونی که به زحمت قورت میده ته دلشون بگیره. کاری نکن که همون یک ذره غذا رو هم نتونه نگه داره...
این نبض‌ها حالا حالا‌ها حرف می‌زنن. اگه می‌شد تا آخر 9ماه و9 روز برات ترجمه می‌کردم.
فدات شم. قرار نبود بوسه اشکی به دستام بزنی. بذار خودم اشکاتو پاک کنم.
اومد... محمد اومد و باید حرکت کنیم. مواظب دل من باش...من هنوز دو تا نبض توی دستم میزنه...

عکس نوشت؛ خاطره ها

این رو همه تجربه کردند. لرزش رو میگم. من هم لرزیدم. اونقدر که سرد شدم. حتی تکون خوردم...
اولین باری که دستت به بازوی من خورد، انگار یک شیشه گلاب سرد ریختن روی سرم. لرزیدم... معطر شدم.. تو هیچی روی سرت نبود.. نه...یعنی تور، روی سرت نبود. به این فکر کرده بودم که داماد باید تور عروس رو از صورتش کنار بزنه. اما تو تور نداشتی. من هنوز هم عاشق همون نگاه اولم. چرا اینقدر نگاه اول تو دل آدم می‌مونه؟
الان هم دارم می‌لرزم. همه جا رو برف گرفته. دستکش‌هایی که نمی‌دونم هنر دست کدوم یک از دلداده‌های خانم زینبه، از پس این سرما
بر اومده. روی محاسنم شبنم زده.
الان هم دوباره دارم می‌لرزم. دور بازوم، همون جایی که رد دست تو بعد از ده سال هنوز مونده، بند حمایل تفنگه.
ومن دارم توی این شب سرد به آرامشی فکر می‌کنم که در نبود من نداری و به شوری فکر می‌کنم که در نبود تو دارم.
تو برای من هنوز شفافی. سفیدی. مثل همون توری که نبود...
بر میگردم تا زیر همون چادر قشنگت که همه این ده سال، سوگلی چادرهات بود یک دل سیر بخوابم و بلرزم..

عکس نوشت؛ خاطره ها

من همیشه عاشق گره زدن بودم. گره زدن سبزه‌ها در صبح. تازه فروردین، گره زدن روسری به شکل پاپیون، گره زدن انگشت‌های خودم در دست‌های تو. گره زدن دستمال روی پیشانی تو وقتی سرت درد می‌گرفت.
تو اما اصلا عاشق باز کردن گره‌ها نبودی. اصرار داشتی گره انگشت‌های مان محکم تر شود. دوست داشتی گره دستبند سبزی که از کربلا برایت آورده بودم، کور باشد و اصلا نتوانی بازش کنی یا حتی دوست نداشتی گره پاپیونی روسری‌ام را باز کنم.
اصلا خدا زن را می‌خواهد که در خلقت گره بیاندازد. گره محبت و لبخند. زن می‌تواند با به دنیا آوردن یک کودک، یک گره محکم به پای مردش بیندازد و او را برای همیشه مال خود کند. این گره را باز کردن هم باز از دست خود زن بر می‌آید.
من سه گره به پای تو بستم. سلمان و محمد و زینب. خیلی هم محکم بستم. اما وقتی تقلای تو را برای سبک شدن دیدم، طاقت نیاوردم. گره‌ها را دوباره باز کردم. تو با این گره‌ها نمی‌توانستی بروی. پایت بندبود، بند من و گره‌هایم....
حالا هم دارم به پایت گره می‌زنم. یک گره محکم و پیچیده اما سبک. آن قدر سبک که پریدنت را می‌بینم. این سوای همه است. نگاهم را به نگاهت، قلبم را به قلبت، انگشتانم را اما به بندهای همین پوتین گره می‌زنم.
داری می‌روی. باید بروی. آن سوی مرزها. گره یک گنبد مظلوم و صبور به دست‌های تو باز می‌شود. این بار دیگر باید گره‌هایش را باز کنی....

عکس نوشت؛ خاطره ها

مدام دارم به احساس این خانم وقتی داشته این پیامک را می‌نوشته، فکر می‌کنم. چه قدرتی باید در وجود یک زن باشد که او را سرپا نگه دارد و بعد از شنیدن این خبر، که دنیا را روی سر آدم آوار می‌کند، بتواند این جمله را بنویسد.
آدم از خودش شرمنده می‌شود. من زن‌های زیادی را می‌شناسم که اصلا به نبودن همسران شان فکر نمی‌کنند. برای همین همیشه از آن‌ها می‌خواهند و می‌خواهند و می‌خواهند. دنیا را می‌خواهند.
آن‌ها فکر نمی‌کنند دنیا همه اش وجود خود این مرد است که اگر نباشد دنیایی وجود ندارد.
زنی که روزها دوری همسرش را تحمل کرده و شب‌ها با هزار التماس و خواهش و بازی و خنده، بهانه‌های «بابا کجاست بچه‌هایش را از سر، باز کرده‌.‌.. زنی که دلش برای همسرش تنگ شده و می‌خواهد یک بار دیگر طنین صدای مردش را از توی خانه اش بشنود...
خبر می‌رسد که همسرت در نبرد با داعشی‌های تکفیری شهید شد. آن لحظه را چگونه توانسته تحمل کند و از هم نپاشد. من به این زن فکر می‌کنم که حالا شب‌ها چگونه بچه‌هایش را آرام می‌کند. چگونه بدون طنین صدای مردش صبح‌ها بیدار می‌شود.
بی شک جرعه ای از صبر زینبی دختر علی علیه‌السلام در یک نیمه شب به همراه اشک‌هایی که مثل باران بر صورت این زن بارید‌ند، لب‌هایش را تر کرده است وگرنه کجا می‌تواند طاقت بیاورد و بنویسد: «شوهرم شهید شد»

عکس نوشت؛ خاطره ها

سلام بانو!
چهلمین صبحی است که روبروی گنبد مظلوم شما می‌ایستم. باید قولی را که به مادرم داده ام عمل کنم.‌.‌. برو‌.‌.‌. اما یادت باشد هر صبح، سلام مرا به خانم برسانی.
اصلا مادرم این شرایط را گذاشت به خاطر من نه به خاطر خودش. من هر روز صبح که مقابل گنبد شما از دورترها یا همین نزدیکی می‌ایستم. انگار مادرم مرا از زیر قرآن رد می‌کند و آبِ کاسه گل قرمزش را پشت سرم می‌پاشد.
کارهای مادر من همیشه حکمت داشته است. مادرم مرا به دست شما سپرده تا هر روز جوشن و کلاهخود بر تنم کنید و مرا به جنگ اشقیا بفرستید. و من هر غروب، خسته و خونین برگردم و کوفتگی‌هایم را به مرهم رضایت شما درمان کنم.
بانو!
سلام مادرم را می‌رسانم محضرتان. اگر از حال این کمترین جویا باشید، ملالی هست، دردی هست، زجری هست‌.‌.‌. شاید فقط شهید شدن درمان این زخم‌های قلبم باشد.
من هر روز کودکان زخمی‌و گرسنه را می‌بینم و مادران خسته و پدران شرمنده را.
بانو!
من صبور نیستم. قلبم دارد از سینه بیرون می‌آید. هر روز می‌گویم شاید سلام آخرم به شما باشد. راحتم کنید. این صبر سهم مادر من است. من
بی‌تابم، دردمندم.
فردا که می‌آیم...
می‌آیم؟! کاش امروز که باز هم جوشن و کلاهخود بر تنم پوشانده اید و مرا به جنگ اشقیا می‌فرستید، پشت سرم وِرد بخوانید که: پسرم برو و تا انتقام حسین مرا نگرفته ای برنگرد...
شهیدم کنید بانو!
سلام برشما، این سلامی‌است که به مادرم وعده داده ام، چهلمین سلام...

عکس نوشت؛ خاطره ها

دلم می‌خواهد هر روز این شعر را برایت بخوانند:
به پسرم بگویید من به سفر رفته ام
نگویید از سفر باز خواهم گشت
و برایش اسباب بازی خواهم آورد...

من عاشق این شعرم. همه حرف‌هایی که باید برایت بزنم در همین شعر نهفته است. من به سفر نمی‌روم. من به جنگ می‌روم. جنگ با دشمنان خدا و اهل بیت، شاید از جنگ برنگردم.
همه دنیای من تویی. حرف دیگران را اگر گفتند پدرت مثل شیر جنگید، باور کن. من مثل شیر می‌جنگم. من خیلی قوی ام. فقط یک نفر می‌تواند مرا شکست بدهد آن هم تو هستی! وقتی با آن شمشیر اسباب بازی ات به جنگ من می‌آیی مثل شیر می‌شوی، من فقط از تو شکست می‌خورم.
پدر نداشتن سخت است. خیلی سخت. من بعضی شب‌ها از غصه پدر نداشتن تو گریه کرده ام و تو را که خواب بودی، هزار بار بوسیدم.
پسر همه چیز را از پدرش یاد می‌گیرد. حتی لباس پوشیدنش را. تو مثل من لباس بپوش. مامان حتما لباس‌های مرا برای تو کنار خواهد گذاشت.
تو باید عطر مرا به لباس‌هایت بزنی. باید دوران سخت پدر نداشتن را با عکس‌های من بگذرانی. تو بزرگ خواهی شد، مثل من. شیر خواهی شد مثل من. نمی‌گویم مرد گریه نمی‌کند. مردها هم گریه می‌کنند اما وقتی اشک همه تمام شد. من نگران تو نیستم. نگران مامانم. اصلا دلم نمی‌خواهد تو هر شب قبل از خواب درباره من از او بپرسی. چون وقتی تو بخوابی او تا صبح روی عکس‌های من، روی لباس‌های من و حتی روی کتاب‌های من گریه خواهد کرد.
کاش وقتی می‌داشتم و از خودم همه چیز را برایت می‌نوشتم تا از مامان بپرسی. قول بده مثل من مرد باشی. یک مرد واقعی. حتی در همین 3 سالگی هم باید مرد باشی. شیر باشی، قوی باشی.... مثل من.

منبع: ماهنامه شاهد یاران، یادواره سردار شهید حسین همدانی، شماره 125 - 126


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده