خاطراتی ناب از شهید «حمید باکری»
آرامش نماز
مأموريت حميد توي خيبر اين بود که بعد از فتح پل شيتات برود محور نشوه را هدايت کند . اولين گروه بلم سوار که رسيدند به پل سي و دو نفر بودند . ما هم حرکت کرديم به طرف پل . شب رسيديم آنجا . منتظر مانديم حميد برود آن طرف پل را شناسايي کند و هدايت مرحلهي بعدي عمليات را به عهده بگيرد . رفت و برگشت .
آخرين باري که حميد را ديدم بعد از تصرف پل بود و حدود عصر . من مجروح شده بودم و مرا گذاشته بودند آنجا . حميد داشت نيروها را هدايت ميکرد که يادش افتاد نماز ظهرش را نخوانده . سريع رفت وضو گرفت آمد جايي قامت بست و نماز خواند که در تيررس بود . هر لحظه امکان داشت فاجعه اتفاق بيفتد . و او با طمأنينه و آرامشي نمازش را ميخواند که من دردم را فراموش کردم و فقط به او خيره شدم .
حتي وقتي بلندم کردند که ببرندم ، برگشته بودم به آرامش نماز خواندن حميد نگاه ميکردم .
راوی:جمشيد نظمي
چند تاعملیات خیبر وقت داشتیم. نیروهارا از گیلانغرب و از نوار مرزی آوردیم توی تنگهای بین سوسنگرد و رقابیه، به نام «سعده».آنجا همه باید توجیه میشدند و شدند. با فیلمهای ویدیویی و با توجیه شخصی.حمید بیشتر از همه تلاش میکرد. داده بود ماکتی از منطقه ساخته بودند،توی دو تا چادر تو در تو، و نیروها را دستهبه دسته میآورد آنجا توجیه میکرد.
دو روز وقت بود و حمید شبانهروز توی آن چادر بود.به هر گردانی میگفت از کجا باید بروند و با چی و چطور.ماکت درست مثل جزایر مجنون بود. زمین را کنده بودند و توش آب ریخته بودند.حمید با پاچههای بالازده و بیل به دست میرفت توی آب و میگفت هر جای آنجا کجاست.مثلاً میگفت: «اینجا جزایر مجنون است، شمالی جنوبی.اینجا دجله و فرات است. این پل طلاییه است. اینجا هم راه کربلا.»
یادم است مشهدی عبادی گفت: «حمید آقا! تو را خدا راه کربلا را نزدیکترش کن زودتر برسیم. این جوری خیلی دورست.»
بچهها رفتند کربلا را از روی ماکت برداشتند آوردند کنار جزایر مجنون و گفتند: «اینجوری بهتر شد.» و خندیدیم.
ما با حمید، همراه دو گردان، یک روز قبل از عملیات رفتیم آن ور پل شیتات و مستقر شدیم توی یک روستا. حمید با تأخیر آمد و وقتی آمد دیگر نرفت. عراقیها مثل سیل میآمدند. نیروی کمکی هنوز نرسیده بود. هر کی هم که میآمد از باقیمانده همان چهار گردانی بود که همانجا مستقر شده بود. حمید مثل پروانه دور بچهها میچرخید. از اینور خط میرفت آنور خط تا بچهها احساس تنهایی نکنند. به من میگفت: «مصطفی! طرف چپ را داشته باش!»و میرفت طرف پل و جاده، که دست بچههای لشکر نجف بود.
نقش حمید یک نقش کلیدی بود توی خیبر، چون نوک پیکان این عملیات او بود و نیروهایش و در حقیقت ما. کار به جایی رسید که دیگر نمیشد روی جاده تردد کرد. سطح جاده بالاتر از سطح زمینهای اطرافش بود و در تیررس و میرفت منتهی میشد به پل و به شهرک و از طرف ما میرفت طرف جزیره جنوبی. چند ساعت جلوتر از اذان زخمی شدم. نیرو کم بود. حمید آمد گفت: «اگر میتوانی بمان، مصطفی»!
سمت چپمان ارتفاعی نداشت. یعنی مانعی نبود که جلو عراقیها را سد کند. فقط تپه ماهورهایی بود که منتهی میشد به دشت صاف و میرفت میرسید به طلاییه. بچههای ما بعد از شب دوم و سوم رفتند و نتوانستند به جایی برسند. یا شهید شدند یا اسیر. بعدها گروههای تفحص شهدا را نزدیکای پانصدمتری طلاییه پیدا کردند. میشود گفت عملیات خیبر توی همین منطقه گیر کرد.
زخم دستم خیلی اذیتم میکرد. مفصل آرنجم درب و داغون شده بود. دو سه ساعت ماندم. دیدم نمیتوانم درد را بیشتر از این تحمل کنم. خودم را کشیدم طرف جاده، که دیدم یک ماشین از توی تاریکی با چراغ روشن دارد میآید طرف ما. فکر کردم نیروی کمکی است. خوشحال شدم. بعد یادم افتاد همین چند لحظه پیش بود که یک ماشین مهمات را زدند. دعا کردم طوریش نشود. ماشین آمد نزدیک. در کمال ناباوری دیدم آقا مهدی ازش پیاده شد. همیشه خودش سفارش میکرد با چراغ خاموش در شب حرکت کنیم
و اینبار، آن هم زیر آن آتش و در آن محاصره، با چراغ روشن آمده بود. گفتم: «میزنند، آقا مهدی. خاموش کن آن چراغ را!»
گفت: « نه. بگذار بچهها روحیه بگیرند بفهمند نیروهای خودی میتوانند تا اینجاها بیایند».حق داشت. تاریکی سرعت عمل بچهها را میگرفت. حتی منورها هم کاری از دستشان برنمیآمد. به من گفت: «اینجا نمان با این زخمت. سریع برگرد از بغل همین جاده برو عقب!»
بچههایی که بعد از من آمدند، شهدای گردان را میگویم،بغل همین جاده جا ماندند. برگشتم طرف حمید را نگاه کردم.جز تاریکی و گذر لحظهای نور شعلهپوش اسلحهها چیزی ندیدم.
راوی:مصطفی اکبری
آقا زاده
«آقازاده» نبود اما خیلیها «آقازاده» صدایش میكردند. از بس كه به «امام» علاقه داشت. دلباخته امام خمینی(ره) بود. به طرز خاصی امام را «آقا» صدا میزد. اصلاً به خاطر عشق به امام و مبارزه با رژیم طاغوت بود كه در آلمان درس و مشق را رها كرد و به سوریه و فلسطین رفت و شیوه مبارزه آموخت و در ادامه برای دیدار با امام سر از پاریس درآورد. پس از آشنایی با امام عزمش برای مبارزه بیشتر شد. درس و مشق را برای همیشه به امان خدا رها كرد و شد فدایی امام.
ته تغاری
تهتغاری بود اما همیشه سنتشكنی میكرد و بعضی وقتها از آقا مهدی جلو میزد. با آنكه داداش «كوچیكه» بود اما زودتر از آقا مهدی تشكیل خانواده داد و همینطور با آنكه جانشین و تحت امر آقا مهدی در لشكر31 عاشورا بود اما از آقا مهدی سبقت گرفت و جلوتر زد و زودتر از او از دروازه شهادت گذشت و آسمانی شد. با شهادت حمید، آقا مهدی هم برادرش را از دست داد و هم جانشین لشكرش و هم یار و همراه همیشگیاش را. با این همه آقا مهدی گفت: «شهادت حمید یكی از الطاف الهی است كه شامل حال خانواده ما شده است.»
قرارهای حمید با مهدی در مرز ترکیه
حمید این بار زیاد منتظر مهدی مانده بود. مرز ترکیه و ایران، محل قرار همیشگی آنان بود. مهدی دیر کرده بود. این چندمین قرار آنها در مرز بود. هدایت سلاحها و پنهان کردن آنها تا مرز ترکیه به عهده حمید بود و رد کردن آنها، به مهدی محول شده بود تا آنها را به تبریز برساند.
- پس چرا نیامد؟
در همان حال ایستاده بود که دو نفر او را دستگیر کردند و با زور او را سوار ماشین کردند. حمید بهت زده شده بود. هر لحظه امکان داشت لو برود. با خودش فکر کرد از دست آنها بگریزد، فریادی بکشد و آنها را کنار بزند و... اما ممکن نبود. فکر فرار را از ذهن راند. این همه اینجا افراد با لباسهای شخصی هستند و معلوم نیست که مأمورند یا نه. هر لحظه امکان داشت مهدی پیدایش شود. شکر خدا که سر قرار حاضر نشده بود! شاید او هم دستگیر میشد. حدس زد که از نیروهای پلیس ترکیه باشند. حمید این اواخر خیلی در مرز حضور داشت. بعید نبود اگر شک کرده بودند. پس جای نگرانی نیست! شرح حال پلیس ترکیه را بارها از این و آن شنیده بود. زندانهای ترکیه به گونهای است که اگر کسی راه پیدا کند، خارج شدنش بعید است. یادآوری وضع زندانها حمید را نگران کرد. تصمیم گرفت، جیبهایش را گشت، هر چه بود بیرون ریخت. لبخندی روی لبهای مأمور نشست؛ بخیر گذشت، حمید آزاد بود!
این بار هم مهدی دیر کرده بود. حمید منتظر بود. آخرین خبری که داشت، بازگشت امام به ایران بود. مبارزه شدت بیشتری گرفته بود... نکند مهدی را دستگیر کرده باشند. خبر دیگری به حمید رسید؛ انقلاب پیروز شده بود.
حمید به سرعت از مرز گذشت و وارد ایران شد. سالهای انتظار به پایان رسید؛ سالهای سیاه ظلم. حمید به پاسگاه ژاندارمری رفت. او در آنجا خدمت کرده بود. میخواست کسی را ببیند. شاید یکی از دوستان قدیمی. اما چون اخبار متناقض بود، احتیاط میکرد. مشغول صحبت با سربازها بود که شنید محل خدمت مهدی هم همینجا بوده.هر لحظه ممکن بود مهدی بیاید. شادی تمام وجود حمید را پر کرده بود. حمید به وظایفی که بعد از این داشتند فکر میکرد.
- باکری، باکری، ملاقاتی داری!
حمید فکر کرد که مهدی برگشته است. اما وقتی به دیدار ملاقات کننده رفت، خشکش زد. پدرش بود. او به خیال اینکه مهدی آنجاست، آمده بود و گفته بود که با باکری کار دارد. و اینک بجای مهدی، گمگشته او که مدتها بود خبری از او نداشت، جلوی او سبز میشد. پدر تعجب کرد. آخر حمید میبایست در خارج از کشور باشد، در ایران چه میکرد؟ در آغوش پدر تمامی حرفهای ناگفته سروده شد. پدر را بوسه باران کرد و حالا تمام این سالها چون خیالی روشن از جلوی چشمانش رژه میرفت. هنگام ان بوسه طولانی از گونه پدر به یکباره هر آنچه بر او گذشته بود دوباره در ذهنش تکرار شد.
بر اساس خاطرات رحیم قربانی و همسر شهید حمید باکری
وقتی امام خمینی (ره) به پاریس هجرت کرد، حمید احساس کرد که باید در آنجا باشد. او میخواست پیامها را بدون واسطه دریافت کند. او در یادداشتهایش مینویسد: "مشکلات من برای خودم خیلی اساسی است و مهم. من در حال حاضر به هیچ وجه احساس آرامش روحی نمیکنم و فکر میکنم تغییر مکانها بر همین اساس باشد. احساس گناه شدید میکنم که عمر بیهوده میگذرد. وای که آنروز جواب خدا را چه خواهیم داد؟ به هر حال به فرانسه میروم تا ان شاء الله بتوانم از تجربیات مردان مؤمنتری استفاده کنم و برنامهای طولانی مدت برای خود طرح ریزی نمایم."
اوضاع فرانسه طوری نبود که حمید به آسانی بتواند در آنجا دوام بیاورد اما قرار هم نبود که حمید تسلیم اوضاع شود. برای اینکار، حمید قبل از رفتن، چند چیز را برای خود روشن کرده بود.
من حساب خود را با خودم تسویه کرده بودم. برای بازبینی در خود و شناخت در اعمال خود اندیشیدم. هر چه میدانستم به روی کاغذ آوردم تا تجزیه و تحلیل نقاط قوت و ضعف را بدست آورم و بدانم در محیط خارج چه خطراتی برای من وجود دارد و بتوانم با شناخت، آنها را کنترل کنم."
حمید برای مبارزه گامهای اساسی برداشت. "ان ربک لبالمرصاد" را آویزه اتاق کرده بود. کمتر حرف میزد، به قرآن و نمازش افزود و ورزش میکرد. حمید مبارزه را از خود آغاز کرد. به پاریس رفت و به امام رسید. حمید مراد خود را یافته بود. گمشده حمید ولایت بود که آنرا یافت؛ در عمق دیار بیگانه. هجرتی از آلمان به فرانسه. سلام بر تو ای روح خدا! این روزها آغازگر حرفهای حمید، امام است و پایان بخش حرفهای او، امام. عطش سالهای تحصیل در ایران، ترکیه وآلمان، در فرانسه سیراب شد. مدرسه عشق دایر شده است. مأموریتی که این بار محول شد، چیز دیگری بود. حمید باید عازم میشد؛ عازم سوریه و لبنان. دوره آموزش نظامی را طی کرد. جنگهای شهری و چریکی و ساختن بمبهای دستیو سازماندهی را آموختو بعد بوسیله دوستان، اسلحه وارد ایران کرد و مهدی در این میان یاوری بزرگ بود.
سفر خارج که قطعی شد، برنامهریزی شروع شد. حمید عازم ترکیه شد. در ترکیه به دیدن یکی از دوستان قدیمی رفت. دوستش با زن و فرزند و یک خانه کوچک، میزبان حمید در ترکیه بود. خانوادهای متعهد، آنهم در قلب فساد. اما ترکیه مقصد حمید نبود. پسردائی حمید در آلمان زندگی میکرد. مکاتبه با او میتوانست راهگشای ورود او به آلمان شود:
پسردائی گرامی و عزیزم؛
دو سه روز است که به ترکیه آمدهام و این نامه را از ترکیه برایت مینویسم. عرض کنم که به دلایلی من از ایران خارج شدم و در وهله اول وارد ترکیه شدم و دیدم که به هیچ وجه مناسب نمیباشد و با عقاید و خواستههایی که دارم، موافق نیست. در ابتدا هدف اصلی من، اقامت در محلی است که آزادی داشته باشم و در وهله دوم امکانات برای مطالعه و تحقیق وجود داشته باشد تا زیربنای فکریام را مستحکمتر نمایم و بتوانم زیربنای انسانیت را در خود پیریزی کنم. برای اینکار یک محیط آزاد میخواهم که میدانم در آنجا هست و بعد یک مقدار منبع نیز جهت تحقیق میخواهم که فکر میکنم وجود داشته باشد حتما. این اصل مسئله، و بعد مسئله دوم این است که اگر من آمدم آنجا، میتوانم ادامه تحصیل بدهم یا نه؟ سومین مسئله، موضوع مادی (پول) است.
پسردائی! تصمیم دارم با پولی که مهدی میفرستد، ادامه تحصیل دهم و نمیخواهم خانواده متحمل مخارج من شود. مهدی هم سرباز است و زیاد امکان برایش وجود ندارد، میخواهم برایم دقیقا بنویسی که مخارج ماهیانه در آنجا در چه حدودی میباشد و آیا میشود کار کرد یا نه؟
جوابهایی که "فرهاد" به نامهها میداد امیدبخش بود و او ادامه داد:
فرهاد جان! وضع تحصیل در دانشگاههای ترکیه خراب است و بخصوص دانشجویان ایرانی که در ترکیه هستند، به هیچ وجه باب طبع من نیستند. مهدی هم در حال حاضر نیروی آموزشی است در پادگان فرحآباد. من امیدوارم هر چه سریعتر ترا ببینم. در اینجا دانشجویان اکثرا بیبند و بار هستند و چند نفری هم چپی و گویا دو سه نفزی مذهبی در استامبول هست ولی تعدادشان کم است. ترکیه فقط بدرد آن میخورد که در عرض چهار سال لیسانس بگیری. راستی من با پاسپورت توریستی از ایران خارج شدهام؛ آیا میتوان با این پاسپورت وارد دانشگاه شد یا نه؟ از امکانات و اوضاع و احوال، از لحاظ فکری و مطالعاتی برایم بنویس.
و بالاخره وسائل فراهم شد وشهر "آخن" پذیرای حمید گردید...
آزادسازی سنندج به فرمان آیت الله خامنه ای
فرمان آیتالله خامنهای [مد ظله العالی] در نماز جمعه صادر شد. آیتالله خامنهایگفته بود که بچههای سپاه باید سنندج را آزاد کنند. سنندج غریب افتاده بود. اشرار، کومله، دمکراتها ریخته بودند داخل شهر و پادگان شهر را محاصره کرده بودند. کم مانده بود که سنندج سقوط کند. دشمن به خود اجازه داده بود که در تمام شهر نفوذ کند و کار به جایی رسیده بود که پادگان هم در محاصره بود. توطئه دشمن باید خنثی میشد و شد.
حمید ۱۵۰ نفر از بچههای سپاه را سوار هواپیمای C- 130 کرد و بسوی سنندج پرواز کرد. هواپیما که به زمین نشست، همه پیاده شدند و سنگر گرفتند. خود بچهها و حتی حمید هم میدانستند که کسی از آنها به جنگ چریکی آشنایی ندارد. قبلا هیچکدام در درگیری شهری حضور نداشتهاند. اکثر بچهها دچا اضطراب و تشویش خاطر شده بودند. هواپیما بعد از تخلیه نیروها سنندج را ترک نمود. حمید و نیروها در محاصره منافقین و گروهکها بودند. چارهای جز جنگ نبود. تمامی بچهها مرگ را جلوی چشم خود میدیدند. روحیهها کم کم ضعیف میشد. اما مگر حمید آنجا نبود؟!
- برادران! ما در اینجا حضور پیدا کردهایم تا ضد انقلاب و توطئههای آنان را در نطفه خفه کنیم. امام ما میخواهد این منطقه از لوث پلید آنها پاک شود. نهایت تلاش دشمن مرگ با خفت است. اما اگر ما شکست هم بخوریم، لااقل به شهادت رسیدهایم و این افتخار بزرگی است. ما باید تقوی پیشه کنیم و بدانید که صد در صد پیروری با ماست. از مهمات باید به بهترین وجه استفاده کنیم. از هدر دادن آنها پرهیز کنید. با اسراء هم نباید بد رفتاری کرد، این دستور پیامبر (ص) است...
حمید منطقه را توجیه کرد. در مدتی کوتاه دانستهها و تجربههای خود را به آنها آموخت. گویی همه آنها چند سال است که چریکند و مبارز! حمید دو دسته از نیروها را اتخاب کرد و آنها را برای پاکسازی به داخل شهر فرستاد. عملیات شروع شد، اکثر کارهای سخت را خود حمید انجام میدهد؛ با ندای الله اکبر، بسیجی وار. ۲۲ روز عملیات، ۲۲ روز جنگ، ۲۲ روز شهادت، ۲۲ روز ایثار و از جان گذشتگی، ۲۲ شب قدر و در بیست و سومین روز دشمن شکست خورد. چندین هزار از نفرات دشمن گریختند. به خیال تصرف شهر و شکست مردم آمده بودند اما گریختند...
منبع: گمشدگان مجنون، مجید ناصردوست - محسن بابازاده، چاپ اول
مرکز اسناد ایثارگران
انتهای پیام/ز