خاطرات مریم کاظم زاده خبرنگار دفاع مقدس
نوید شاهد: روزها به سختی سپری می شد و نبرد همچنان ادامه داشت. من و اصغر و باقی کسانی که در جنگ حضور داشتیم، برخلاف روزهای نخست باور کرده بودیم که دامنه جنگ گسترده است و به زودی پایان نخواهد گرفت. اکنون می بایست همه، در هر کجا که بودیم، شرایط زندگی و حضور خود را با جنگ وفق می دادیم. در سر پل ذهاب عده ای از خانمها داوطلبانه مشغول کار بودند. آنها بیشتر در کار پشتیبانی و امداد و درمان فعالیت می کردند.
گروهی لباس رزمندگان را می شستند.
گروهی در درمانگاه مشغول کار بودند و گروهی نیز در کار تدارکات و خدمات وارد شده بودند. با سرد شدن هوا، کمبود امکانات و درگیری های شدید در میدان نبرد، کار روز به روز سخت تر می شد. من رسماً با نیروهای خدمات، درمان و امداد همکاری می کردم. بیشتر اوقات خود را در کنار پزشکان، پرستاران و افرادی که در درمانگاه فعالیت داشتند، طی می کردم. اصغر، اسماعیل و باقی نیروهایی که آنها را از نزدیک می شناختن با هر یک انس و الفت داشتم، در کار نبرد بودند.
روزهای نخست آنها صبح می رفتند و شب به محل سکونت خود در
شهر باز می گشتند، اما شرایط جنگ کم کم اوضاع را دگرگون کرد. مسئولیت اصغر و بقیه
سنگین تر شد، گاه می رفتند و چند روز نمی آمدند. من هم به وظایف خود عمل می کردم و
همچنان انتظار می کشیدم. مدام دعا می کردم و آیات قرآن را زیر لب زمزمه می کردم. هر
بار که سر و کله آمبولانسی پیدا می شد، با شتاب می دویدم. خود را به آمبولانس می
رساندم.
در آمبولانس را که باز می کردند؛ صورت شهید یا مجروح را نگاه می کردم، هویتش را که می پرسیدم. مضطرب بودم. می گفتم نکند اصغر، اسماعیل یا یکی از بچه ها باشد. زنهای دیگر هم دست کمی از من نداشتند. بعضی از آنها برادر، پدر، همسر یا فرزندشان در سنگرها بودند و می جنگیدند. پادگان ابوذر محل تدارکات جبهه سر پل ذهاب، گیلان غرب و جبهه های اطراف بود. حمام ما هم آنجا بود. عده ای از خانمها در آن محل کار می کردند. غذا می پختند و به مجروحین رسیدگی می کردند. سلاح رزمندگان را تمیز می کردند، پتو و لباس می شستند. چند روز یک بار هم به آنجا می رفتم. من و اصغر جنگ را به عنوان بخش مهمی از زندگی مشترکمان پذیرفته بودیم. تمام روز دور از هم بودیم. دلتنگی هایمان را انباشتته می کردیم و شب نه خانه ای داشتیم که در کنار یکدیگر باشیم و نه فرصتی برای پرداختن به حرفهایی که احساس می کردیم در سینه های خود حبس کرده ایم. اگر جنگ به ما فرصت می داد، می توانستیم از خواسته های مشترکمان، از عشق و زندگی که در آرامش می توان به آن دست یافت، حرف بزنیم. اما جنگ شبانه روزی بود. هر آن امکان داشت سقفی که ما زیر آن خوابیده ایم با گلوله توپ یا بمب دشمن فرو بریزد. گذشته از اینها هیچ کدام از کسانی که در شرایط من و اصغر بودند، سقف جداگانه ای نداشتند. خانمها در یک محل بودند و آقایان در محل دیگر. من با خانم ها، دکتر کیهانی، مرتضوی، فاطمه رسولی، صدیقه زمانی، میهن جلالی، مادر قدسی و تعدادی دیگر از زنهای جوان و میانسال که داوطلبانه به جنگ آمده بودند، در محل ساختمان درمانگاه روزگار را سپری می کردیم. اصغر و نیروهایش هم جای دیگری بودند. وقتی از سنگرها برمی گشتند، همدیگر را می دیدیم. ناگزیر بودیم با شرایطی که خود خواخسته بودیم، هم سو و هماهنگ باشیم. جنگ بر ما تحمیل شده بود و در قبال آن احساس مسئولیت می کردیم. آن شرایط سخت و ناگوار زائیده جنگ بود، با این حال برای من که خیلی از مشکلات و شرایط خاص زندگی را تا آن زمان تجربه نکرده بودم، می توانست کوره آزمایش باشد. در آن روزها اوضاع نبرد و فضای پشت جبهه های به گونه ای بود که خیلی زود به این نتیجه رسیدیم که ما را برای کارخاصی در نظر نگرفته اند.
سربازان دشمن در کمین بودند و ما برای دفع خطر، آنچه از دستمان بر می آمد، انجام می دادیم. از این رو من در سر پل ذهاب تنها یک عکاس یا روزنامه نگار نبودم. هر روز در کاری وارد می شدم. زمانی در کنار نیروهای امداد بودم و زمانی همراه با نیروهای خدماتی. پارهای از اوقات هم با ضبط صوت کوچک و دوربین عکاسی ام می رفتم سروقت مجروحین یا رزمندگان و حتی مردم معمولی منطقه جنگی سر پل ذهاب. پیش از این هرگز به فکرم نرسیده بود که حتی بتوانم زخم ساده مجروحی را ببندم یا به دست کسی آمپول بزنم. گاهی فکر می کردم با آن مریمی که روزگاری در انگلیس درس می خواند، فاصله بسیار دارم. حتی با مریمی که در کردستان و تهران بود. در آن زمان کوتاه و آن عرصه تنگ و طاقت فرسا به پختگی و تجربه های فراوانی دست پیدا کرده بودم.
خانمها برای تعداد زیادی از نیروها غذا می پختند و من هم کمک می کردم. از بس سیب زمینی پوست کنده بودم، پوست دستم زبر شده بود.
منبع: رئیسی، رضا: خبرنگار جنگی (خاطرات مریم کاظم زاده)، تهران، انتشارات یاد بانو، 1383